مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 قسمت_هشتم 🔰 بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود 😀😀 از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
#قسمت نهم
👈از زبان مینا:
از دست گیر دادنهای الکی بابا و مامانم خسته شده بودم...
همش بهم میگفتن اینو بپوش...با این بگرد..با این نگرد و همیشه محدودم میکردن.
هیچوقت نمیذاشتن مانتو و شالهای رنگی بخرم و با اینکه چادر هم میذاشتم همیشه بهم میگفتن تیره و ساده بپوش..
یه روز با دوستام از کلاس بر میگشتم که یکی از دوستام گفت:
-مینا میای راهیان نور بریم
-راهیان نور؟!😯😯 نه...بریم چیکار کنیم آخه؟! 😑
-بریم، همه فاله هم تماشا
-آخه بریم لای خاک و خل چیکار کنیم ؟...جای دیدنی هم که نداره
-خوب مگه خانواده تو میذارن سفر تفریحی بیای؟!😐
-نه😕
-خوب دیگه...همین😐
-خوب دیگه چیه؟!منظورت چیه؟!
-به بهانه راهیان نور میریم ولی خوش میگذرونیم...دیگه این سفر تفریحی نیست که گیر بدن
-راست میگیا....تازه ببینن یه جا رفتیم اومدیم شاید جاهای دیگه هم اجازه بدن 😊
-آره...پس میای دیگه؟
-آره...پس برم خونه حرف بزنم ببینم چی میگن 😊
رفتم خونه و منتظر بودم سر شام حرفمو بزنم.
آخه تو خونه ما فقط سر شام و ناهار فرصت دور هم نشستن و حرف زدن بود.
میدونستم سخت قبول میکنن ولی باید میگفتم.
سر سفره نشستم و آروم با غذام بازی بازی کردم.
مامانم فهمید
-چیه مینا؟!چیزی شده
-نه مامان چیز خاصی نیست
-خوب پس چرا غذا نمیخوری؟!
-میخواستم یه چیزی بگم😕
-چی؟!😯
-با بچه ها میخوایم بریم اردو 😞
تا اینو گفتم بابا که کل مدت سرش تو بشقابش بود با همون آرامش همیشگیش سرشو بالا آورد و گفت: لازم نکرده حالا دم کنکوری هوس اردو رفتن کنی...اونم معلوم نیست با کیا...حتما هم مختلطه😐هر وقت شوهر کردی با شوهرت برو...
-نه بابا جان...راهیان نور میخوایم بریم...
بابا در حالی که داشت یه لیوان آب برا خودش میریخت گفت سال دیگه دانشجو میشی با دانشگات میری...بچسب به درسات...
مامانم هم حرفای بابا رو تایید میکرد.
یهو نمیدونم چی شد که اینو گفتم ولی رو کردم به بابا و گفتم...
-میخوایم بریم از شهدا کمک بگیریم برای کنکور....
بابا یه نگاه به من کرد و دیگه چیزی نگفت..
فردا صبح مامانم اومد تو اتاقم و گفت:
-بابات موافقت کرده☺
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
آخه اولین سفر با دوستام بود😆
👈از زبان مجید :
.
خاله به مامانم زنگ زده بود و گفته بود که مینا میخواد راهیان نور بره.
با خودم گفتم منم باید برم،
باید مینا بفهمه چقدر شبیه همیم 😊
ولی خوب کسی رو نداشتم باهام بیاد 😕
با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد
ولی خوب اکثر جاها لیستشون پر شده بود
کلی پایگاه رفتیم تا جا خالی پیدا کردیم....
⏪ ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
قسمت_دهم
🔰 با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد...
ولی خوب اکثر جاها لیستشون پر شده بود.
کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم...
خیلی خوشحال بودم..
میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه😊
تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم 😊
خلاصه روز سفر راهیان رسید و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود
توی این سفر کلی متحول شدم و با شهدا آشنا شدم.
کلی چیز یاد گرفتم.
فهمیدم مرد واقعی یعنی چی.
دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم 😔
نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنیدم اشکم بی اختیار در میومد 😔😢
اینکه چه جوری پر پر شدن به خاطر ما،
اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن😭کدومو برگردونم😕
اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونه شو باز میذاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد،
اینکه چه جوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما 😔😔
واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود.
از خودم بدم میومد...
از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم 😔😔
راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن 😕
قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته ☺☺
واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود چون خیلی حس و حال معنویش خوب بود و با شهدا و منششون آشنا شدم 😊
.
.
👈از زبان مینا:
خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم
خیلی احساس خوبی داشتم ازاینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم.
احساس میکردم یک کم ازاون فضای سفت و سخت خونه دور شدم.
احساس میکردم یکم آزاد شدم و میتونم نفس بکشم.
اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم
اصلا مهم نبود اونجا چه خبره
فقط میخواستم با دوستام باشم.
در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم.
بساط بگو و بخندمون جور بود 😅😁😁
تعجب میکردم چرا یه عده گریه میکنن
نمیتونستم بعضی چیزا رو درک کنم
خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت...
این سفر بهترین سفر عمرم بود چون دور از خانواده بودم و اولین سفر تنهاییم بود.....
⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#بسوزه_پدر_عاشقی😍😜
قسمت_یازدهم
🔰 همیشه تو فکرم به خودم میگفتم حتما مینا هم منو دوست داره.
مگه میشه با اون خاطره مشترک بچگیا ،منو فراموش کرده باشه؟
حتما اونم تا اسم ازدواج به گوشش میخوره اولین اسمی که به ذهنش میرسه اسم منه.
مخصوصا الان که عقایدم محکم تر شده درست مثل اونا ☺
دوست داشتم یه جوری ازش بپرسم ولی نمیدونستم چه جوری😕
همیشه دعا میکردم یه بار یهویی بهم پیام بده به عنوان اولین پیام و این ارتباطمون شروع بشه
راستش میترسیدم من شروع کننده باشم 😔
اگه به خاله و شوهر خاله میگفت و اونا هم فکرای بدی میکردن چی؟! 😕
از کجا میخواستن بفهمن من قصدم ازدواجه 😕
یعنی خدایا میشه اون بهم پیام بده و بگه دوستم داره 😔
یه مدتی گذشت و فهمیدم اینجوری نمیشه.....
مخصوصا با حرفای چند روز پیش خاله به مامانم که مینا خواستگار زیاد داره ولی باباش فعلا میگه فقط کنکور و....
تصمیم گرفتم دلمو به دریا بزنم و بهش بگم....
یه شب که مامان خواب بود آروم گوشیش رو برداشتم و شماره مینا رو پیدا کردم و تو گوشیم سیو کردم.
ولی جرات ارسال چیزی نداشتم..
تو این یه هفته کارم شده بود خیره شدن به شماره ش و مرور حرفهایی که میخوام بزنم توی ذهنم😞
میخواستم بگم چقدر دوستش دارم😔مثل بچگیامون
میخواستم بگم توی این همه سال حتی یک دقیقه هم به کس دیگه ای فکر نکردم.
گوشی رو دستم گرفتم.
نمیدونستم چی بگم.
اول باید از یه پیام عادی شروع میکردم ولی چی؟!😕
اهل جوک و اینا هم که به ظاهر نبود😕
یهو چشمم به تقویم گوشیم خورد
نوشته بود میلاد امام هادی...
وایییی خدااااا ممنونم🙏
رفتم تو قسمت پیامها
تو دلم هی تند تند صلوات میفرستادم😕
نوشتم:
میلاد باسعادت دهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارک باد
و تو پرانتز هم نوشتم (مجید مانی) که بفهمه از طرف منه 😊
پیام رو فرستادم و تایید ارسالش هم سریع اومد.
قلبم داشت از جا در میومد😰
صدای قلبمو می شنیدم😥
تند تند آیت الکرسی میخوندم و میگفتم خدایا آبروم نره😢خدایا فکر بدی نکنه ..خودت که میدونی قصدم خیره 😔😔
یک ساعتی گذشت و از جواب خبری نشد
گفتم حتما ناراحت شده😕
حوصله هیچی نداشتم...نه شام خوردن نه تلویزیون نگاه کردن ..فقط دوست داشتم بخوابم و بیدار شم ببینم یه چیزی فرستاده
صدای زنگ رو بلند بلند گذاشتم و چشمامو بستم...
نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای زنگ پیام پریدم از جام.
پیام تبلیغاتی بود 😑
دوباره چشمامو بستم و صدای زنگ اومد.
سریع پریدم و صفحه رو نگاه کردم اسم خودش بود😲
وایییی خداایااا
تا بازش کنم صد تا فکر تو ذهنم رفت که چیا گفته
باز کردم نوشته بود:سلام
ممنون داداش ☹️☹️
⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
رفته بودیم کفش بخریم فروشنده گفت💬
چرا از این مدل نمیبرید؟
گفتم این خیلی جلفه و به درد اوسکولا میخوره، ساده میخوایم
از پشت میز اومد دیدیم همون مدل پای خودشه😑😂😂
وزارت آموزش و پرورش اعلام کرد؛
از این پس...
روزهایی که مدارس باز است😐
به هموطنان اعلام میکنیم.😂😁
رفتم باغ وحش. از مسئولش پرسیدم قفس خرسا کجاست؟
گفت بازدیدکننده هستید
گفتم نه از اقوامشون هستم داشتم رد میشدم گفتم یه سلامی عرض کنم..😒😂
اینم شانس ما بود
روز مادر همه جا امن و امان بود.
روز پدر شده قیامت . اون لنگ جوراب هم نخواستیم
(صحبت آقایون با هم)🙈😁
مطلع عشق
دلـ💔ـم ... کمی بهـ🌸ـار می خواهد ... نمی آیی⁉️ ... سلام بهـ❤️ـار دلها ... #سلام #دلنوشته_مهدوی
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#خانواده_ی_شاد ۳۹
✴️قدرت زبان
زبان؛ عضو سرخ رنگِ کوچکی ست،
که قدرتِ سحرانگیزی،
در ساختن یا نابود کردن دارد.
بیاموزید از آن، برای ساختن یک زندگی عاشـ💞ـقانه استفاده کنید!
❣ @Mattla_eshgh