eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
‏این تصویر رو نه تو منوتو نه تو بی بی سی نه تو ایران اینترنشنال نمی بینید! زیرا نیروهای نظامی ایران باید شریر و خوفناک و زنان باید ذلیل و بیچاره نمایش داده بشن! مصی علینژادها و فمنیستا تو کل دنیای غربشون اگه همچین عکسی سراغ دارن بیارن! مجید قربانی ‌❣ @Mattla_eshgh
😌 حفظ چادر زخم ها را مرحم است❤️ دست رَد بر سینه نامحرم است✋ حفظ چادر التیام درد هاست😊 سد محکم در برابر نامردهاست✊ ‌❣ @Mattla_eshgh •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
💢 خانم‌ها خوب است تعدادی از نمایش‌نامه‌های شکسپیر را اگر نخوانده‌اند، بخوانند تا ببینند که زن در چشم غربی‌ها چیست؟! 🔻از دیدگاه آن‌ها، مرد سرور زن است! در همین نمایش‌نامه‌ی اُتِلّو، اُتلّو کیست؟ اُتلّو یک سیاه‌پوست بی‌اصل و نسب است و طرف مقابلش یک خانم اشرافی است به نام دزدمونا؛ زن، خانمی اشرافی و زیبا و مرد، یک سیاه گردن‌کلفت که در جنگ مهارت به خرج می‌دهد و سرباز خوبی است. 🔻به مجردی که اُتلّوی سیاه‌پوست، شوهر دزدمونای اشرافی می‌شود، دیگر زن باید به او بگوید «سرور من»! بعد هم مرد، این‌قدر حق دارد که زن را به دست خودش خفه کند؛ برای این‌که سوءظنی به او پیدا کرده است!!! 🔰 امام خامنه‌ای -حفظه‌الله‌تعالی- ۷۱/۱۰/۲۹ 🗓 به بهانه بیست و سوم آوریل ⁧ درگذشت ویلیام شکسپیر ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
1 : من زمانی که خشم کل وجودمو میگیره...این قدرت رو دارم که جواب طرف رو ندم و با صلوات فرستادن آتیش
از سفیر ابلیس تا سفیر پاکی (جلد دوم ) نویسنده : داداش_رضا آخر بچه ها ؟ من اگه گناه کنم همه اینارو از دست میدم... به خدا از دست میدم... خیلی چیزا هست... من با خودسازی خودمو از تموم کارهای غلط و گناه و سیاهی ها نجات دادم... بخاطر همین از درون قوی شدم... اصلا میدونی چیه.... همین که دلم آرومه کافیه...نیازی به شماره بندی و توضیح دادنم نبود.اینارو گفتم که تو انگیزه بگیری...وگرنه من همین که دلم آرومه و از درون فشار ندارم کافیه... بچه ها ؟ من هر چقدر خودسازی می کنم از هر نظر بهتر و بهتر و بهترتر میشم...همه چی هم تو این مسیر خودسازی هست... روز به روز دارم قوی تر میشم... من هر چقدر خودسازی کردم معنوی تر شدم و هر چقدر معنوی تر شدم از گناه به همون اندازه بیشتر فاصله گرفتم. کسی که از با خدا بودن لذت ببره...دیگه از با شیطان بودن لذت نمیبره. خدارو شکر از مسیر زندگیم راضی ام... دنیا یه جوریه که هر کاری کنی بهت برمیگرده. همه چی بازتاب داره... خوبی کن تا خوبی ببینی... همین که دل چند نفر رو میتونم با حرفام خوب کنم برای کلی نعمته.... این روزا کلی هم دوستای خوب دارم. اما من کی تونستم دوست خوب پیدا کنم ؟ من زمانی تونستم دوست خوب پیدا کنم که خودم برای خودم دوست خوبی بودم...
وگرنه دوست خوب دورم نمیبود ! من لیوان درونم پره...بخاطر همینه میتونم از چیزی که از درونم سر ریز میشه به بقیه ببخشم... اما اگه گناه میکردم هیچوقت از درون اینهمه پر نبودم... بچه ها ؟ به همون خدا اگه من کج برم این لیوان درونم خالی میشه و کسی که لیوان درونش خالیه...هیچی برای بقیه نداره... میدونی چرا ؟ چون هیچی هم برای خودشم نداره... کسی که به درد خودش نخوره...به درد دیگران هم نمیخوره... یه چیزی رو بدون : تو زمانی قدرتت مشخص میشه که تو موقعیت قرار بگیری... آره... قوی بودن تو اونجاها مشخص میشه... امیدوارم بتونی از امتحانات خدا با موفقیت بیرون بیای... تو زمانی قدرت روحیت مشخص میشه که دقیقا تو موقعیتش قرار بگیری و امتحان بشی...اونجاست که از درون یهو قاطی میکنی...اگه تونستی تو اون موقعیت ها پیروز بشی...بعدش رو به قبله کن و دعا کن... طبق تجربه ای که کسب کردم...اون دعا صد در صد مستجابه. ولی بچه ها... کسی که با خودسازی خودشو قوی کنه...از عموم این امتحانات به سلامت عبور میکنه... کسی که روح خودشو قوی کرده باشه خیلی کارا میتونه بکنه... خودسازی خیلی برکات داره... میخوای از آثار آخرتیشم برات بگم ؟ آخه تا الان از اثار دنیاییش گفتم.... بچه ها ؟ تو آخرت خدا برامون کوالاک میکنه...
اینو بعد مرگ میفهمیم...واسه کسی که با خودسازی میمیره مرگ عین عسل شیرینه... اصلاهم ترس نداره... مرگ یعنی زندگی...مرگ یعنی عشق...مرگ یعنی آرامش. هر کی از مرگ میترسه بخاطر گناهاشه. وقتی میگم بهترین چیزی که با خودسازی به دست میاد قلب راحته بخاطر همین چیزاش میگم دارم سعی میکنم روح خودمو روز به روز قوی تر کنم... من اگه روحم الان قوی شده بخاطر تلاش پنج سالم بوده... وگرنه خودتم میدونی که زا زیر صفر شروع کردم... خدایی زحمت کشیدم... تو هم تلاش کنی و زحمت بکشی و مایوس نشی میتون ی...نذار شیطون نا امیدت کنه... با چند تا لغزش خودتو نباز... من حرفام داره تو این کتاب تموم میشه... حرف زیاده... نمیخوام سرتونو درد بیارم... تموم تلاشمو کردم تو این کتاب به زبون خودمونی اون چیزی که بهم الهام میشه رو بهتون بگم... اگرم یه نفر با خوندن این کتاب ذره ای نگرشش عوض بشه من به اون هدفی که میخواستم رسیدم. بچه ها ؟ خوب زندگی کنید... جدی میگم... آدم یه بار بیشتر زنده نیست... گناه نکنین بچه ها... من فقط دوست دارم قلبت آروم باشه و نلرزه... چون من خیلی سختی کشیدم بچه ها... روحم داغون بود ... اما الان که دارم فکر میکنم میبینم ارزشش رو داشت... همین که قلبم آرومه و زود نمیشکنم خیلی خوبه... در کل راضی ام... دوست دارم شما هم راضی باشید... من مسیر های زیادی رو رفتم... اما لذت واقعی همینجاست... من راضی ام... ته این مسیر خوشبختیه... این روزا خیلی ها دارن مسیر های زیادی رو برای داشتن یه زندگی خوب و زیبا تبلیغ میکنن... ببین ؟ گول نخور... جدی میگم... گول ظاهر رو نخور... چشماتو کنترل کن و غیر خدارو نبین... دنیا ارزش هیچی رو نداره... خوب باش و خوبی رو بین همه نشر بده... تا زنده ای خودت برا خودت یه کاری بکن... جوری زندگی کن که وقت ی مردی نخوای کسی برات خیرات یا فاتحه یا باقیات صالحات بفرسته... خودت تا زمانی که زنده ای این کارارو برای خودت بکن... همین.. خب دیگه.من برم نماز...دوست دارم بیای تو سایت و نظرتو در مورد این کتاب بگی . دوست دارم داداش و آبجی مهربونم... برات بهترین هارو آرزو میکنم.... یا علی علیه السلام دلسوز تو : داداش رضا😊 داستان هرشب بجز جمعه ها در کانال 👇 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت اول داستان 👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512 قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆 خاطرات یک عضو گروهک داعش https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323 ابتدای داستان واقعی https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669 ابتدای داستان واقعی https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155 ابتدای داستان واقعی https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42 داستان واقعی قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 @ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
هنگامه ی وصلِ عاشقان می آید بارانِ عطای بی کران می آید از پنجره ی محبتِ رحمانی عطرِ گلِ سرخِ رمضان می آید ‌❣ @Mattla_eshgh
❣خورشید، با اشاره تو... چشم باز می کند! 💓تو اولین چشمان بیداری هستی؛ که بی وقفه، پاسخ سلام مرا میدهی. دلتنگی ات تمام، نزدیک ترين همسایه. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
👌نظارت بشر بر نظام تسخیری به صورت فردی دیکتاتور مابانه است... و با دوتا سوال اساسی مواجه میشه✌️ ای
آقا من یه انسانی هستم👉 من باید زیر بار اکثریت برم❓ از زیر فشار طاغوت در اومدم بیرون✊ دیکتاتور فردی...👆 برم تو دیکتاتور اجتماعی⁉️‼️ ⚠️آقا چون اکثریت مردم یه چیزی رو میخوان... منم که یه حقی رو دارم باید خفه بشم😶❓ کی گفته اینو👆‼️ حرف خوشکلیه... ⚠️ولی اومدیم و اکثر کشورهای جهان رای دادن که شما انرژی هسته ای نداشته باشید❌ انقدر فقیر باشید تا بمیرید😳 ما باید قبول کنیم👆❓ 👆🔺می تونیم ازسوال اولمون که تو چه حقی داری به عنوان عموم مردم،بر عموم مردم حکومت بکنی بگذریم✔️ ولی از سوال دوممون نمیتونیم بگذریم💯✖️ اون سوال دوم چیه🤔 🔷🔹تو بر چه منطقی این حق رو به من خواهی داد❔❕ منطق اکثریت که این رو نمیگه✖️ 👌بله اکثریت یه جاهایی به درد میخوره که میخوان نظمی ایجاد بکنن🌐 👈ولی اون جایی که میخواد حــــق تعیین کنه... 🔺🔻اقا تو کمیسیون حقوق زنان داشتن رای گیری میکردن که کشورها همه بپذیرن... 🔸که خیلی از بی بند و باری ها تو جامعه توسط سازمان ملل باید کنترل بشه که شما رعایت بکنی✔️ یعنی طبق قوانین سازمان ملل چون اکثرا رای دادن...☑️ شما اگه میگید حجاب واجبه✅ حقوق بشر رو زیر پا گذاشتید... ⚠️اگه یه خانمی خواست دوتا شوهر بکنه شما گفتی غلطه...❌ حقوق بشر رو زیر پا گذاشتی👣 و خیلی حرفهای عجیب غریب🌀✖️ که با ارزش های دینی ما،با ارزش های انسانی ما سازگار نیست❌ اقا من دوست دارم اینجوری کنم زندگی کنم😎 تو بیخود می کنی اینجوری زندگی بکنی ❗️چه منطقی وجود داره که بر اساس اون منطق که اکثریت نظارت بکنه بر سرنوشت خودش❓ حالا این دوتا سوالم ازش میگذریم✖️ ما که خیلی انسان با گذشتی هستیم ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
https://www.instagram.com/p/B_ZOOpuACCd/?igshid=1e35yxrgl0y43 پیج اینستای فرهاد عظیما👆
https://www.google.com/url?sa=t&source=web&rct=j&url=http://www.kosar3d.ir/&ved=2ahUKEwj_rZLpj4PpAhUDyaYKHYZnD84QFjABegQIBBAH&usg=AOvVaw2iklgZ1EGvClHsUDqhoY-a بیشتر با فرهاد عظیما و گروه انیمیشن فاطمه الزهرا اشناشین👆
📌 پازل ظهور 🧩 به این فکر کن که تک تکِ ماها تیکه‌هایی از یه پازل هستیم... پازلی از جنس سربازیِ امام زمان و مقدمه سازی ظهور. رهبرمون، علما و اساتید مهدویت جزء تیکه های اصلی این پازل اند؛ کسانی مثل من و شما هم جزء تیکه های فرعی پازل. 👊 امااااا قشنگی ماجرا اونجاست که در آخر همه ما تشکیل یه پازلِ واحد میدیم. فرقی نداره کجای پازل باشی، مهم اینه که تو هم بخشی از این پازل رو کامل کردی. 🔻 چیزی که توی ساخت یه پازل مهمه، اینه که هر تیکه سر جای خودش باشه. واسه همین وقتی یه تیکه از پازلی گم میشه، تصویر نهایی ناقص میشه. 🤷‍♂ کسی چه میدونه، شاید الان توی پازل ظهور، جای تو خالی باشه. نمی‌خوای یه قدم برداری و تصویر رو کامل کنی؟ 💢 تلاش کن قسمتی از پازل بشی، قسمتی که اگه یه روز جات خالی موند، با هیچ تیکه ای پر نشه... 🔰 ‌❣ @Mattla_eshgh
پیامبری خودخوانده 🔹«کلود وریلهون» پیامبری خودخوانده است که خود را فرستاده و نماینده فرازمینی ها در دنیا می نامد. 🔹وی رهبر جنبشی به نام «رائلیان» است که پیروانش معتقدند موجوداتی دانشمند و انسان نما توسط سفینه های فضایی به زمین آمده و از طریق علم ژنتیک حیات را روی زمین خلق کرده اند! 🔹وریلهون ادعا دارد که در ۱۳دسامبر ۱۹۷۳ در «کلرموندفراند» در کشور فرانسه شش روز با یک فرازمینی ملاقات داشته و از وی حقیقت خلقت را دریافت کرده است! 🔸نکته جالب اینکه وی در آگوست ۲۰۱۵در یک سخنرانی درمورد سیاست های محرمانه ای که از طریق تله پاتی با فضائیان دریافت کرده بود صحبت کرد که مدعی هستند تا کنون بسیاری از آن ها اتفاق اُفتاده است ! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
پیامبری خودخوانده 🔹«کلود وریلهون» پیامبری خودخوانده است که خود را فرستاده و نماینده فرازمینی ها در
‍ 🔺«رائیلیان»، فرقه‌ای‌ فرا زمینی ‌‌کلود وریلهون، معروف به «رائل»، خواننده کاباره‌‌ای بود که در سال 1973 ادعای پیامبری کرد. وی در کتاب «پیام نهایی» با اشاره به مواجهه‌ با موجودات فضایی (به نام الوهیم)، مدعی است الوهیم، خواستار انتقال به زمین و ملاقات با رهبران جهان هستند تا تکنولوژی پیشرفته خود را به‌تدریج در اختیار آنان قرار دهند، اما تحقق این امر در گرو برقراری صلح در زمین و ساخت مرکزی برای آن‌هادر اورشلیم است که از آن به عنوان «سفارت‌خانه» یاد می‌کند. رائلیان، ‌پیامبران را «دختران و پسران خدا» می‌نامند که قادر به فهم و رمزگشایی پیام‌های کتب آسمانی نبوده‌اند و تنها رائل با کمک الوهیم، موفق به درک معنا و پیام این کتب شده‌است. رائیلیان با خرافی خواندن تمامی قوانین و آداب و مناسک دینی، آن‌ها را ابداعات مغرضانه پیامبران برای سرگرم نگاه داشتن بشر به امور واهی و دورشدنشان از اسرار الوهیم خوانده و بدین‌سان، لزوم پایبندی به شریعت را زیر سؤال می‌برند. ! کلود وریلهون نتیجه یک است که در فرانسه به دنیا آمد. وی معروف به « » و مؤسس است. وی مدعی است انسان‌ها توسط موجودات ( ) خلق شده‌اند. بی‌خدایی، نفی شریعت، تناسخ و معادستیزی و ترویج اباحه‌گری و آزادی جنسی خلاصه‌ای از رسالت این است. متاسفانه این فرقه‌ی ضاله در ایران طرفدارانی برای خود پیدا کرده است. ؛ فصلنامه فرق، شماره76، ص 88 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ اول 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ دوم 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ سوم 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ چهارم 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#رمضان_ماه_همدلی هنگامه ی وصلِ عاشقان می آید بارانِ عطای بی کران می آید از پنجره ی محبتِ رحمانی ع
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
هرچه قدّ آرزو بزرگتر می‌شود، قدّ خستگی‌ها هم بلندتر می‌شود! بسمت دلبر رعناقدی چون تو ؛ با سَــر نه.. با دل باید دوید! ‌❣ @Mattla_eshgh
۴۲ ارتبـــاط عاشقانه با خــــدا خانواده ی شمارو از هر آسیبی حفظ میکنه. ‌❣ @Mattla_eshgh