eitaa logo
موعود(عج)12
1.8هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
12.4هزار ویدیو
18 فایل
﷽ 🔶احادیث.روایات مهدوی 🔶بشارت نزدیکی ظهور 🔶سخن بزرگان در مورد منجی(عج) 🔶️اخبار سیاسی روز 🔶️اخبار جبهه مقاومت 🔶️اخبار سرزمین‌های اشغالی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👈کپی با ذکر صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 💠 ✨ ❣✨پیرمرد خسیسی بود ڪه پسر جوان او بسیار دست‌ و دل‌ باز بود و پسرش بر عڪس پدر، به فقرا می‌رسید و اطعام می‌کرد. ❣✨روزی از پدرش پرسیدند: «تو چرا سخاوت پسر خود را نداری؟ تو ڪه نزدیڪ مرگ هستی باید از دنیا بیشتر بریده باشی و سخاوت‌مندتر شوی؟؟» ❣✨پیرمرد گفت: «من پیرمردم و در این دنیا ریشه‌ام ڪهن‌تر از پسر جوانم است. ریشه‌ی آرزوهای من در خاڪ دنیا، از ریشه آرزوها‌ی پسرم عمیق‌تر است.» ❣✨انسان هر چقدر بیشتر در این دنیا عمر ڪند ریشه آرزوهای او در دنیا قوی‌تر و وابستگی او بیشتر می‌ شود
هدایت شده از موعود(عج)
هدایت شده از موعود(عج)
✳️ حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف در نگاه علامه حسن‌زاده آملی 💎 برادرم! بنگر و عبرت بگیر، دست توسل به دامن خاتم اوصیا و اولیا، امام زمان مهدى موعود حجة‌بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف دراز کن که گردنه‌هاى سهمگین و هولناک در پیش دارى و آن بزرگوار امیرکاروان است.  صباگو آن امیرکاروان را مراعاتی کند این ناتوان را... 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
هدایت شده از موعود(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید/ چرا مردم نمی‌دونند؟ از مردم کوچه و خیابان میپرسند ماجرای شرط بندی رو جنسیت نوزاد و پاره کردن شکم زن حامله را شنیدی؟ توسط منافقین و مجاهدین خلق @Mawud12
هدایت شده از موعود(عج)
بتولی سلطانی عضو ارشد جدا شده منافقین از توهم قدرت و فروپاشی این فرقه میگوید... در کانال موعود بخوانید.... 👇👇👇 @Mawud12 @Mawud12
💀فرقه شیطانی💀 توهم جای سوآل یا به اصطلاح درون فرقه ای رجوی" تناقض سیاسی" وجود دارد که اعضا در نشستهای تفتیش عقیده بپرسند که شرایط مهیا است چرا وقت دیدار شیر همیشه بیدار نرسیده و سوآل پایه ای تر اینکه چرا با وجود همه چشمک و چراغهای ترامپ و حمله به جمهوری اسلامی و از طرف دیگر حمایتهای عربستان و اسرائیل و از طرف دیگر وضعیت بحرانی و مشکلات اقتصادی ناشی از تحریم و ... چرا این زوج تروریست رجوی که مدعی هستند طلسم اختناق شکسته شده و هر روز تبلیغ می کنند در رسانه های خود که چطور مردم عکسهای مقامات دولتی ایران و آیت الله العظمی رهبر  انقلاب را آتش می زنند و از رجوی حمایت می کنند پس فرقه رجوی چرا معطل می کند. چرا به خلاف منطق فرصت طلبی رجوی این فرصت طلائی را از دست می دهد؟ با وجودیکه مدت ها از مرگ رجوی میگذرد هنوز سازمان حتی برای روحیه دادن به تشکیلات پاره پاره گواهی هرچند ضعیف دال بر زنده بودن رجوی نداده و کسی شهامت نمی کند سوآل کند.  چون با چماق " مسئله حفاظت رهبری مرز سرخ است" سرکوب میشود درحالیکه یک پیام صوتی نه تنها هیچ تهدید امنیتی را برنمی انگیزد بلکه به همه این ابهامات در تشکیلات پایان میدهد هر چند گهگاه پیام های نوشتاری با فرهنگ و ادبیات رجوی که تماما توسط مهدی ابریشمچی و محمد علی توحیدی نوشته میشود هم صادر و توسط گوینده قدیمی تلویزیون مدار بسته آنها یعنی آقای علیرضا معدنچی با قدرت خوانده میشود ولی باز چاره ساز نبوده و نیست. باوجودهمه تلاشها نزدیک به 400 نفر از رفتن در اشرف سوم امتناع کرده اند وفرقه هم از سر استیصال پذیرفته که مسائل آنها را حل کند. زوج تروریست یعنی مسعود و مریم رجوی سالهای سال است که در آرزوی عوض شدن رئیس جمهور آمریکا و بر سرکار آمدن کسی که با ایران دشمنی کند و دنباله روی گزینه جنگ با ایران باشد بودند وبا تمام تلاش از وی حمایت و بصورت حرفه ای و تمام وقت سنگ تمام وطن فروشی را برایش گذاشتند.   الان با گذشت یکسال است  از رئیس جمهور شدن ترامپ و ناکار آمد بودن وی  و اینکه عملا کاری برای سرنگونی ایران و آماده کردن ایران برای ورود رجوی انجام نداده است چنین به نظر می رسد که کل بدنه در حال فرو پاشی است و فقط می ماند گردانندگان مافیائی فرقه تا با رهبری رجوی بتوانند بقای خود و تسلط بر سر باقیماندگان فرقه را حفظ کنند.  جدا از تهدیدهای جنگ طلبانه آقای ترامپ همانطور که در رسانه اکزمینر می بینید ترامپ با گستاخی تمام گفت که ملت ایران تروریسم هست و از بی ارزش بودن برجام سخن گفت. ودر جائی دیگر حتی سعی در به انحراف کشاندن تاریخ و عوض کردن نام خلیج فارس سخن گفت. حتی کشورهای اروپائی دنباله رو این شارلاتان سیاسی نیستند و به وی انتقاد می کنند اما تنها فرقه رجوی بود که با صورتهای گوناگون دنبال وطن فروشی و خوشرقصی برای وی بودند. وطن فروشان و فرصت طلبانی همچون مسعود و مریم رجوی از هیچ حمایت و تلاشی برای ترامپ فروگذار نکردند اما براستی چرا این اتفاق نمی افتد که با وجود همه این شرایط سیاسی فرقه رجوی در حال دگردیسی و فروپاشی. خیانت رجوی به آرمانهای بنیانگذران سازمان مجاهدین و انحراف در خط مشی سیاسی و استراتژیک رجوی باعث شد تا این وضعیت برای ایران و برای فرقه ببار بیاد و هم اکنون رجوی ناپیدا شده. و فرقه در حال دگردیسی کامل است. بتول سلطانی، آلمان 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
┄═❁﷽❁═┄ ⚠️ مراقب باشیم! 🔺 اعتراضها به وضعیت اقتصادی کشور، درست و قابل دفاعه و حتما باید به این رسیدگی بشه اما... ♨️ در اجلاس های سال های گذشته خود ادعا کرده اند که هزار اشرف از اعضای رسمی و یا از سمپات های این گروهک تروریستی در ایران ایجاد کرده اند و قصد دارند به وسیله آنها هزار رخداد اجتماعی را به آشوب، اغتشاش و بحران تبدیل کنند. 🔺 اشرف حدود ۴۰۰۰ نیروی بی روح، بدون قدرت تعقل و صرفاً بله قربان گو را دردرون قلعه های مخوف و پر از جنایت خود داشت و به نظر می رسد؛ اینگونه ادعاها صرفا جنبه داشته باشد. 🔻 اگرچه بدون شک گروهک نیمه مرده ی منافقین، ادعایی خارج از منطق و احتمالاً صرفاً برای ادامه دار بودن روند دریافت کمک های مالی از جانب ها و کمک های حمایتی از جانب ها مطرح کرده است، اما به هر حال نمی توان انسانی منافقین خلق از باقی ماندگان اعضا و سمپات های خود در ایران را منکر شد. ‼️ یادمون نره، کسانی که پشت پرده تبدیل این ها به هستند و رسماً از اون استقبال می کنند و از ویرانی خوشحال می شوند و خودشون رو آلترناتیو این نظام معرفی می کنند و تحت حمایت کامل و ها هم هستند. ✍ حسن شمشادی
روضه و سینه زنی تموم شد و چراغها رو روشن کردند.من هنوز بیم آن را داشتم که نسیم نزدیکم بشه.ولی نسیم گوشه ای ایستاده بود وتکیه به دیوار با صورتی اشکبار نگاهم میکرد. سرم رو به طرفی دیگه چرخوندم تا او رو نبینم.برام حالتهای او عجیب بود چرا او اینجا بود؟ چرا نزدیکم نمیشد؟! خودم رو مشغول پذیرایی از عزاداران کردم .دستهام میلرزید. فاطمه متوجه حالم شد.سینی چای رو ازم گرفت و با نگاهی نگران پرسید:چرا با این حالت پذیرایی میکنی؟برو بشین.مچش رو گرفتم و با اشاره ی چشم و ابرو بهش اشاره کردم گوشه ای از مسجد منتظرشم. فاطمه سینی رو به کسی دیگه داد و دنبالم راه افتاد. پرسید:چیشده؟؟ هنوز رعشه بر جانم بود. گفتم:فاطمه ..نسیم...نسیم اینجاست فاطمه چشمهاش گرد شد. دستش رو مقابل دهانش گذاشت. _اینجا؟؟؟؟؟ اینجا چیکار میکنه؟ از استرس توان حرف زدن نداشتم. سرم رو تکون دادم و نفسم رو بیرون دادم. او دستم رو با دل گرمی فشار داد و گفت:نگران نباش.زود مسجد رو ترک کن تا نزدیکت نشده.اینطوری بهتره. من سریع چادر نمازم رو داخل کیفم گذاشتم و چادر مشکی سرم کردم و با عجله از مسجد بیرون رفتم.اونقدر وحشت زده بودم که به حاج کمیل اطلاعی ندادم.تمام راه رو با قدمهای بلند تا خانه طی کردم. وقتی رسیدم به خونه پشت در نفس زنان زار زدم. پس آرامش واقعی کی نصیبم میشد؟؟ وقتی حاج کمیل برگشت من هنوز مضطرب و گریون بودم. او با دیدن حال و روزم کنارم نشست و دستهامو گرفت: _کی برگشتید خونه؟چیشده رقیه سادات خانوم؟ نمیدونستم باید به او درباره ی امشب حرفی بزنم یا نه. ولی اون نگاه نگران و مهربان اجازه نمیداد چیزی رو ازش پنهون کنم. براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده. او ابروهاش به هم گره خورد و گفت:خیره.. همان موقع فاطمه زنگ زد. پرسیدم نسیم بعد از رفتن من در مسجد بود یا نه. او با صدایی که در اون سوال و تعجب موج میزد گفت: راستش ..چی بگم.؟ من برام یک کمی رفتاراتش عجیب بود.اون همونجا نشسته بود و گریه میکرد.وقتی هم منو دید سریع به احترامم بلند شد وسلام کرد.اصلا‌ شبیه اون چیزی نبود که قبلا ازش تعریف میکردی با تعجب پرسیدم:اونوقت تو چیکار کردی؟ گفت:هیچی منم جواب سلامشو دادم.بعد اون خودش اومد جلو با گریه گفت برام دعا کن خدا منو ببخشه. فاطمه مکثی کرد و گفت: رقیه سادات نمیدونم...بنظرم خیلی داغووون بود. من باورم نمیشد هیچ وقت به نسیم اعتماد نداشتم. پوزخندی زدم: اصلن باورم نمیشه. اون حتما نقشه ای داره.. فاطمه گفت:آخه چه نقشه ای؟ گفتم: لابد میخواسته آدرسمو ازت بگیره.یک وقت بهش نداده باشی؟! فاطمه خندید: _نه بابااا معلومه که نمیدم.بنظرم اصلن فکرتو مشغول اون نکن.سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی.این استرس برات سمه. بعد از تموم شدن مکالمه م با فاطمه، نگاهم افتاد به صورت درهم رفته ی حاج کمیل .نزدیکش رفتم وبا شرمندگی نگاهش کردم. او سرش رو بالا آورد و پرسید: شام کی آماده میشه؟! این یعنی اینکه در این باره حرفی نزن. من هم حرفی نزدم و به آشپزخونه رفتم. ادامه دارد... ‌
شب بعد هم به مسجد رفتم و نسیم رو با چادر گوشه ای دیدم که در صف نماز ایستاده. دیدن او در این حالت و این مسجد عجیب بود.ولی اینبار به اندازه ی دیشب نمیترسیدم. نماز را که سلام دادم کنارم نشست دوباره‌ قلبم درد گرفت. آهسته گفت : میدونم خیلی بهت بد کردم.خودمم از خودم حالم به هم میخوره.من واقعا خیلی بدم خیلی.. وشروع کرد به گریه کردن. توجه همه به او معطوف شد. من واقعا نمیدونستم باید چه کار کنم.از اونجا بلند شدم و به گوشه ای دیگه رفتم. او دنبالم اومد. خدایا خودت بخیر کن. مقابلم نشست و سرش رو روی زانوهام گذاشت وبلند بلند زار زد: رقیه سادات منو ببخش..تو روخدا منو ببحش. سرم خورده به سنگ..تازه دارم میفهمم قبلن چی میگفتی.میخوام آدم بشم.تو روخدا کمکم کن.کمکم کن جبران کنم. اگه اون تا صبح هم ضجه میزد من باز باورش نمیکردم.ولی رفتارهای او توجه همه رو جلب کرده بود واگر من بی تفاوت به او میبودم صورت خوبی نداشت. او را بلند کردم و بی آنکه نگاهش کنم آهسته گفتم:زشته..بلند شو مردم دارن نگاهت میکنن. او آب دماغش رو بالا کشید و با هق هق گفت: برام مهم نیست.من داغون تر از این حرفهام که حرف مردم برام مهم باشه.من فقط احتیاج به آرامش دارم. نگاهی به فاطمه انداختم که کمی دورتر ایستاده بود ونگاهمون میکرد. او بهم اشاره کرد آروم باشم. او در بدترین وحساس ترین شرایط هم باز نگران حال من بود. مسجد که خالی شد.نسیم گوشه ای کنار من کز کرده بود و با افسردگی به نقطه ای نگاه میکرد. بلند شدم وچادرم رو مرتب کردم تا به او بفهمونم وقت رفتنه. او بی توجه به من با بی حالی گفت: چیکار کنم عسل؟؟! نگاهی به فاطمه کردم. فاطمه کنار او نشست وبا مهربونی گفت:باید مسجدو تحویل خدام بدیم.بلندشو عزیزم. نسیم با درماندگی نگاش کرد و با گریه گفت:کجا برم آخه؟ من جایی رو ندارم.میخوام تو خونه ی خدا باشم.فقط خداست که میتونه کمکم کنه. فاطمه او را در آغوشش فشرد.چقدر او مهربان و خوش بین بود؟! چطور میتونست به او اعتماد کنه؟؟ ناگهان دلم لرزید!!! فاطمه به من هم اعتماد کرده بود.اگر او هم توبه ی منو باور نمیکرد و من به مسجد رفت وآمد نمیکردم ممکن بود هنوز در گذشته باقی بمونم. معنی این اتفاق چی بود.؟ خدا ازطریق نسیم چه چیزی رو میخواست بهم یاد آوری کنه؟ نکنه داشتم درموقعیت فاطمه قرار میگرفتم تا امتحان بشم؟! نگاهی به نسیم انداختم که مثل مادرمرده ها گریه میکرد. نسیم عادت نداشت که گریه کنه مگر برای موضوعاتی که خیلی براش مهم باشه. با خودم گفتم یک درصد. .فقط یک درصد تصور کن که او واقعا پشیمون باشه. من هم خم شدم و دستش رو گرفتم تا بلند بشه. نسیم بغلم کرد و با گریه گفت:تنهام نزار عسل خیلی داغونم خیلی.. با اکراه سرش رو نوازش کردم و آهسته گفتم: توکل به خدا..آروم باش و بگو چیشده؟ نسیم اشکشو پاک کرد و گفت:چی میخواستی بشه؟! مامانم مریضه.داره میمیره.وقتی رفتم ملاقاتش میگفت از دست تو به این روز افتادم.دلم میخواد این روزای آخر عمرش اونجور که اون میخواد باشم.تو رو خدا کمکم کن. من وفاطمه نگاهی به هم انداختیم.تو دلم گفتم به فرض که اون بخواد بخاطر مادرش تغییر کنه این تغییر چه ارزشی داره؟ دوباره به خودم نهیب زدم تو هم اولا بخاطر یکی دیگه خوب شده بودی .. بین احساس ومنطقم گیر افتاده بودم. برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: ان شالله خدا شفاش میده. فاطمه گفت:برای تغییر هیچ وقت دیر نیست. او با لبخندی کج رو به من گفت:اگه تو تونستی عوض بشی منم میتونم! از لحنش خوشم نیومد ولی جواب دادم:آره. .تو هم میتونی اگه بخوای.. فضا برام سنگین بود. به فاطمه گفتم: بریم دیگه حاج اقا حتما تا به الان بیرون منتظر واستادن. فاطمه منظورم رو فهمید. کیفش رو برداشت و رو به هردومون گفت: _بریم نسیم نگاه حسرت آمیزی بهم کرد: _خوش بحالت..بالاخره به عشقت رسیدی.. دلم شور افتاد.گفتم: ممنون. گفت:رفتم دم خونتون..از صابخونه ی جدید پرسیدم کجایی گفت عروسی کردی..اونم با یه آخوند. همون موقع شستم خبردارشد اون آخوند کیه. . خوشم نمیومد از اینکه به حاج کمیل من میگفت آخوند..دلم میخواست با احترام بگه روحانی..طلبه..یا هرچیز دیگه ای..گفتن آخوند اونم با این لحن خوشایندم نبود. دم در حاج کمیل و حامد ایستاده بودند.از اقبال خوشم آقا رضا و پدرشوهرم هم بودند. نسیم انگار قصد جدا شدن از ما رو نداشت.او چادر سرش بود ولی آرایش غلیظی داشت و چهره اش حیا نداشت.موهای بولوندش هم از زیر روسری بیرون ریخته بود.از خجالت نمیتونستم نزدیک اونها بشم.حاج کمیل با دیدن من نگاهش خندید.از او مطمئن بودم. چون او همیشه فقط منو میدید..نه هیچ کس دیگری رو. ولی میدیدم که پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست. ادامه دارد ...
‌ ‌🍃🌺 ‌متوجه شدم پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست.او شخصیتی جدی و محتاط داشت.همه در خونواده از ایشون حساب میبردند و او با هیچ کس صمیمی نمیشد. من از رفتارهای ایشون در این مدت پی برده بودم که مرضیه خانوم و حاج کمیل رو بیشتر از باقی بچه ها دوست دارند. به اونها سلام کردیم.حاج کمیل سلام گرمی کرد و و پدرشوهرم مثل همیشه با جدیت و ابهت همیشگی جواب سلاممون رو داد.او از دیدن نسیم در کنار ما متعجب بود.نسیم به سبک خودش سلام کرد و رو به حاج کمیل گفت: عه..آقا دوماد شمایی؟؟ حاج کمیل جا خورد.منتظر بود تا من نسیم رو معرفی کنم ولی من جرات نداشتم اسم نسیم رو بیارم. خود نسیم پیش دستی کرد و گفت:من دوست خانمتون هستم.اومدم امشب بهش عروسیش رو تبریک بگم. من سرم پایین بود.دستهام یخ کرده و لرزون بودند. حاج کمیل تشکر کرد و سریع خطاب به من گفت:خوب سادات خانوم بریم؟! نسیم زیر لب خندید. با ناراحتی نگاهش کردم. او آهسته گفت:چه زود همه چیزت تغییر کرد حتی اسمت. نمیشد جوابش رو بدم.تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که به حاج کمیل بگم بریم. حاج کمیل از جمع خداحافظی کرد و من اینقدر به هم ریخته بودم که حتی نتونستم از فاطمه درست حسابی جدا بشم. سوار ماشین شدیم. گفتم هر آن احتمال داره حاج کمیل درباره ی نسیم ازم سوال بپرسه. او ساکت بود.این شاید بدتر از هرچیز دیگری بود. نگاهش کردم. درصورتش هیچ نشونه ای وجود نداشت فقط به خیابان نگاه میکرد. قرار بود امشب به زیارت حضرت عبدالعظیم بریم.او تا خود حرم یک کلمه هم حرف نزد. ضربان قلبم شدت گرفته بود.بدنم کوره ی آتیش بود.و گوشهام سوت میکشید..داشت کمربندش رو باز میکرد ولی من همونطوری نشسته بودم.اصلا نمیتونستم حرکت کنم. پرسید:پس چرا نشستید رقیه سادات خانوم؟! نمیخواین پیاده شید؟ چشمم به صحن بود. گفتم: چرا حرف دلتون رو نمیزنید؟؟ چرا ازم سوال نپرسیدید؟ او به حالت اول نشست و آهی کشید. بعد از مکث کوتاهی گفت: برای اینکه جواب رو میدونستم. با بغض وگله سرم رو سمتش چرخوندم. _جواب چی بود؟؟ دوباره آه کشید! _ایشون همون نسیم خانوم بودند.درسته؟ دوباره چشم دوختم به گنبد. با دلخوری گفتم:شما فکر میکنید من اونو دعوت کردم بیاد مسجد یا تمایل دارم باهام ارتباط داشته باشه؟؟ او همونطور که یک دستش رو فرمون بود به سمتم چرخید! با تعجب گفت:این چه حرفیه عزیز دلم؟!!چرا باید چنین فکری درمورد شما کنم؟ دوباره آه کشید. _من فقط نگران شما هستم.میترسم خدای نکرده... اشکم در اومد.به سمتش چرخیدم و با ناراحتی گفتم:بله میدونم...حق دارید. .میترسید دوباره باهاش رفیق شم از راه به در شم... او ابروهاش بالا رفت و دست زیباش رو مقابل دهانش گذاشت. _عه عه..استغفرالله..سادات خانوم..این چه فرمایشیه؟! شما همیشه برای من مورد اعتمادید.اگر نگرانی ای هست برای حال خودتونه..یعنی همین حالی که الان دارید.دلم نمیخواد استرس داشته باشید.باهاتون از در مسجد تا اینجا حرف نزدم که اضطرابتون بیشتر نشه وفکر نکنید میخوام بازخواستتون کنم. ولی ظاهرا اشتباه کردم ... اینو گفت و دوباره آه کشید. دستم رو مقابل صورتم گرفتم و گریه کردم. چرا این قدر می ترسیدم؟ چرا بی اعتمادشده بودم.حتی به عشق حاج کمیل.. اصلا چرا چنین فکری درباره ی او کردم؟! او واقعا اهل پیش داوری نبود. شرمندگیم بیشتر شد. دستم رو گرفت و نوازش کرد.با لحنی بزرگوارانه گفت: عذر میخوام رقیه سادات خانوم. .عزیزز دل..از من نرنجید. اشکم رو پاک کردم و دستش رو گرفتم. نگاهش کردم . .این روزها عجیب دلم میخواست نگاهش کنم.دوست داشتم بچه مون شبیه او بشه. خندید.. خندیدم!!! نیشگون آرومی از پشت دستم گرفت و زمزمه کرد:بریم سادات خانوم پیش فامیلتون که دیره. داخل زیارتگاه که رفتم گوشه ای کنار ضریح ایستادم و نماز خوندم.اونجا پراز آرامش بود. شاید بهترین زمان برای بازیابی خودم همینجا بود! از فکر نسیم بیرون نمی اومدم. احساسهای چندگانه و مختلفی از رویارویی با نسیم در من ایجاد شده بود که نمیدونستم باید به کدومش اعتماد کنم. از یک طرف نگران مادرش شدم.مادر او جوون بود و در همون چند ملاقاتی که با او داشتم متوجه شده بودم که زن مهربون و خوش قلبیست. واز طرف دیگه با خودم میگفتم چطور نسیم از بیماری او تا این حد متحول شده؟! هرچند همه ی ما تا وقتی نعمتی داریم قدر دانش نیستیم و وقتی میفهمیم نیست یا قراره نباشه اون وقته که پشیمون میشیم وتصمیم میگیریم تغییر کنیم! یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون گوشه ای از حرم نشسته بود وروضه ی حضرت زهرا میخوند.بی اختیار گوشه ای ایستادم و به روضه ش گوش دادم. ادامه دارد... ‌
هدایت شده از موعود(عج)12
🌷 🌸 مردمانی که در زمان غیبت مهدی (عجل الله تعالی فرجه)به سر می برند و معتقد به امامت او و منتظر ظهور وی هستند ،از مردمان همه زمانها برترند. بحارالانوار،ج52،ص122