eitaa logo
موعود(عج)12
1.7هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
10.9هزار ویدیو
18 فایل
﷽ 🔶احادیث.روایات مهدوی 🔶بشارت نزدیکی ظهور 🔶سخن بزرگان در مورد منجی(عج) 🔶️اخبار سیاسی روز 🔶️اخبار جبهه مقاومت 🔶️اخبار سرزمین‌های اشغالی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👈کپی با ذکر صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از موعود(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️نابودی اسراییل به دست امام زمان(عج) و یارانش 🔸تا به حال جمله اسراییل #۲۵ سال اینده رو نخواهد دید را شنیده اید؟این جمله ریشه در ظهور امام زمان عج دارد. ان شا الله
دعای فرج (عظم البلا) اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَضاقَـتِ الاَْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّمآءُ، واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْـكَ الْمُشْتَكي، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللَّـهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد، اُولِي الاَْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلا قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ، يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ، اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از موعود(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقتصادی آمریکا علیه ایران چطوری کار می‌کند؟ ویدئو را ببینید. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
امام صادق(ع) کسی که مایل است جزءیاران حضرت مهدی(عج) قرار گیردباید منتظر باشد و در حالی که منتظر است با تقوا و اخلاق نیکو عمل کند 📚بحارالانوارج۵۲ ص۱۴۰ 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
هدایت شده از سحر نزدیک است.
🌷 شهید میثمی: توان ما به اندازه‌ی امکاناتِ در دستِ ما نیست، توان ما به اندازه‌ی اتّصال ما با خداست...🌷
کاری که برایش کف می زند 💠از گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و صلم نقل شده است: «اِذا اخَتَصَمَتْ هِیَ وَ زَوجُها فی‌البَیتِ فَلَهُ فی کُلِّ زاویَهٍ مِن زوایَا البَیتِ شَیطانٌ یُصفِّقُ و یَقولُ: فَرَّحَ اللهُ مَن فَرَّحَنی!» زمانی که با همسرش در منزل و می‌کند (دقیقاً) در همان زمان در هر یک از منزل یک مشغول کف زدن و شادمانی است و می‌گوید: خوشحال کند کسی که مرا این چنین شاد و خوشحال کرده است. 📕لئالی‌الأخبار، ج ۲، ص ۲۱۷
هدایت شده از موعود(عج)
💠برای تعجیل در فَرَج امام عصر(ع)، عصر جمعه وضو بگیرید و 100 بار «اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم» بگویید و حاجتهایتان را از خداوند بخواهید.
✔گلایه امام زمان ارواحنا له الفدا 🍃 مرحوم آیت الله مجتهدی(ره) فرمودند: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه می‌کنند و شانه‌هایشان از شدت گریه تکان می‌خورد 🍃 رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتاده‌اید؟ ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند: 💠 آقای مدنی! نگاه کن! شیعیانِ من بعد از نماز، سریع می‌روند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمی‌کنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!" 💠 من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم... 📕 کتاب مهربان‌تر از مادر، انتشارات مسجد مقدس جمکران
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸 🌸🍀 ✳️ّترحم عزرائیل بر دوستان امام علی علیه السلام عبدالله بن مسعود می گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: در میان اهل آسمان، اولین کسانی که علی بن ابیطالب علیه السلام را به عنوان برادر انتخاب کردند، اسرافیل و پس از او میکائیل و سپس جبرئیل بودند و نخستین کسانی که از اهل آسمان دوستدار علی بن ابیطالب علیه السلام شدند، حاملان عرش و سپس رضوان (فرشته نگهبان بهشت) و پس از او ملک الموت (عزرائیل) بودند. همانا عزرائیل بر دوستان علی بن ابیطالب علیه السلام رحم می کند، همان گونه که بر پیامبران علیهم السلام رحم می کرد. منابع: بحارالانوار، ج 39 ،ص 110، 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
🔻گزارش روزنامه اسرائیلی از وقایع اخیر بازار تهران هاآرتص: 🔹اگر بخواهیم از روی واکنشهای پرشوری که در داخل اسرائیل نسبت به ناآرامی‌های اخیر تهران صورت گرفته، درمورد شرایط ایران قضاوت کنیم، اینگونه استنباط می‌شود که جمهوری اسلامی در آستانه سقوط است و به زودی با یک دموکراسی غربی جایگزین می‌شود، و برجام نیز به طور کامل لغو شده و ایران نیروهایش را از سوریه خارج خواهد کرد. 🔹اما اگر ملاک قضاوت ما اخبار رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی باشد، این رویای اسرائیلی-آمریکایی با تعبیر شدن فاصله زیادی دارد. 🔹هیچ دلیلی وجود ندارد که تصور کنیم تعطیلی اختیاری برخی مغازه‌ها در بازار بزرگ تهران و شعار دادن برخی معترضان نشانه آن است که کل کشور در شُرُف تعطیلی است. 🔹در حال حاضر اقتصاد ایران دچار مشکل است. ارزش ریال در برابر دلار سقوط کرده، نرخ بیکاری ۱۲ درصد شده، صادرات نفت نیم میلیون بشکه در روز کاهش یافته و ممکن است با از سرگیری تحریمها این کاهش بیشتر شود. در این میان، اروپا هم هیچ تلاشی برای عمل به وعده خود برای اجرای برجام پس از خروج آمریکا انجام نمی‌دهد، شرکتهای خارجی هم در حال ترک ایران هستند. 🔹اما با این وجود، ایران کشور فقیری نیست. ذخایر ارزی آن حدود ۱۴۰ میلیارد دلار تخمین زده می‌شود، ۲۰ درصد کل درآمدهای این کشور هم به صندوق توسعه ملی واریز می‌شود. چین و روسیه هم قول داده‌اند تجارت خود با ایران را حفظ کنند و حتی افزایش دهند. ترکیه هم اعلام کرده است از تحریمهای آمریکا علیه ایران پیروی نخواهد کرد.
💀فرقه رجوی💀 کشتار فجیع و غیر انسانی کردهای عراقی به دستور رجوی توسط انجمن نجات مرکز مازندران در 7 اسفند 1391 در پایان جنگ اول که صدام دست تسلیم را در مقابل نیروهای ائتلاف بالا برد قیام سراسری در عراق و بویژه از طرف کردهای عراقی بر پاشد و به جز قسمت هایی از بغداد تقریبا کنترل بقیه مناطق عراق از دست دولت صدام خارج شده بود و حزب بعث در معرض سقوط قرار گرفت . در چنین شرایطی صدام ماموریت ویژه ای به نیروهای رجوی داد تا در استان دیالی و جاده های کرکوک در مقابل شورش مردم عراق ایستادگی کنند تا مانع سقوط صدام شوند در این مقطع من راننده فرمانده یگان مهمات ( فائزه محبت کار ) بودم که به اشرف و خانقین تردد داشتیم . رجوی برای توجیه خیانت ها و کشتار مردم کرد عراق طی پیامی برای نیروها اعلام کرد که دشمن با پای خود به لب گور آمده است و دستور تخلیه منطقه استقراری نیروهای رجوی یعنی منطقه نوژول را داد و نیروها می بایست از شهر طوزخورماطو می گذشتند . شهر طوز توسط نیروهای معارض و کردهای عراقی آزاد شده بود و در ورودی شهر جلو نیروهای سازمان را گرفتند و طی یک بگو مگوی چند ساعته بین فرماندهان ما و کردها ، درگیری پیش آمد و رضا کرمعلی فرمانده تانک در صحنه کشته می شود و رجوی که منتظر فرصت بود دستور آتش به خانه های مردم را با تانگ T55 داده بود و رسما کردکشی شروع شد . – هر کسی که در آن مقطع در مناسبات نظامی سازمان در منطقه نوژول بود مطمئنا شاهد این جنایت ها بوده است . رجوی نیروهایش را برای مناطق مختلف استان دیالی به فرماندهی مسئولین بالای فرقه سازماندهی کرد که محور 4 به فرماندهی عذرا علوی طالقانی ( سوسن ) که در قسمت سلیمان بک مستقر شدند . ماموریت این محور بستن جاده کرکوک به بغداد بود . سایر محورها در دیگر شهرهای استان دیالی چون خانقین و جلولا و … مستقر شدند و استقرار بخشی از نیروهای محور 4 در رستورانی در شهر سلیمان بک بود در اینجا شاهد جنایتی از طرف نیروهای سازمان بودم . در یک ایست بازرسی که زنان سازمان در ورودی شهر سلیمان بک گذاشته بودند به یک خودروی در حال عبور ایست دادند که خودرو به حرکت خود ادامه داد که ناگهان به دستور فرماندهان سازمان توپچی نفربر زرهی به سویش با توپ شلیک می کند و نفرات داخل آن آتش گرفتند و سوختند و سپس به دستور فرماندهان با نفربر زرهی از روی خودروی سواری عبور کردند که تمامی سرنشینان با طرز فجیعی کشته شدند توجیه فرماندهان این بود که آنها از داخل ماشین به ما شلیک کردند و دو تن از زنان ما را زخمی کردند و بدین طریق این جنایت هولناک را توجیه کردند . ( البته رجوی همواره تمامی ترورها و کشتار و خیانت به مردم را به سمت نظام جمهوری اسلامی سوق می دهد و از زیر بار آن شانه خالی می کند )!!. در همین رابطه شاهد بودم که یک یکان توپخانه و تانک در سه راهی کفری مستقر بودند وقتی شورشیان و مردم کرد به سمت شهر سلیمان بک حرکت کرده بودند آنها را به توپ و گلوله بستند و آنان را قتل عام کردند فردی به نام سعید منوچهری یکی از اعضای با سابقه فرقه با آب و تاب برایمان تعریف می کرد ما به فرمان فرماندهان به سمت ارتفاعات طوز حمله کردیم وقتی کردها عقب نشینی می کردند یکی از کردها که زخمی و عقب تر از بقیه حرکت می کرد را دنبال کردیم و با ام تی ال بی از روی سرش رد شده بودیم و اینها سند افتخارات رزمندگان و فرماندهان رجوی ها در جریان کردکشی عراقی ها بود . این کشتارها مستقیما توسط شخص مریم و مسعود رجوی هدایت می شد و آنها مشوق این کشتارها بودند . نمونه دیگر آن حمله یک دسته تانگ به فرماندهی سهراب به شهر کلار بود که شهر را به آتش کشیدند و بدلیل مقاومت مردم شهر، آنها را کشتند و برای سرپوش گذاشتن روی این جنایت مریم رجوی اعلام کرد که به دلیل قطع تماس بی سیمی این دسته تانک اشتباها به شهر رفته که با مردم درگیر شدند . فاکتها و نمونه های زیادی از جنایت رجوی در کردکشی عراق موجود است که بایستی از جداشدگانی که شاهد این جنایت بودند و یا توسط سایر اعضای فرقه شنیدند جمع آوری و به صورت کتابچه ای در آید تا بعنوان جنایت و کشتار رجوی در تاریخ ثبت شود . جدا کردن کودکان از والدین به بهانه جنگ خلیج قبل از شروع جنگ اول خلیج در سال 69 رجوی بحثی را تحت عنوان بحث صلیب به میان کشید و آخرین دسته خانواده هایی که هنوز بطور کامل وارد بحث طلاق نشده بودند و خانواده های آنها در اسکان قرارگاه مستقر بودند را از هم جدا کرد و تمامی کودکان پائین تر از 13 سال را که نمی توانستند سلاح بدست بگیرند را به خارج از عراق و اروپا فرستاد . هر چند به ظاهر رجوی به بهانه مصونیت جانی بچه ها آنها را از عراق خارج کرد ولی در واقع از فرصت پیش آمده استفاده کرد تا عملا با جدا کردن آنان آخرین بهانه برای مراجعت زوجین به خانه را در تشکیلات از بین ببرد و اهداف شوم خود را عملی کند. ادامه👇👇👇👇👇
البته از دید رجوی ها این بچه ها جز گرفتن انرژی کار دیگری نمی توانستند برای سازمان بکنند و جز دردسر چیز دیگری نبودند . بعدها معلوم شد که رجوی بچه ها را در خارج از عراق به خانواده های اروپایی و هواداران و یا به کنیسه و پرورشگاه ها داده است که حتی هنوز سرنوشت بعضی ها مشخص نیست وکسی نمی داند چه بلائی بر سر آنها آمده است البته اینها همه بهانه ای بیش نبود تا رجوی از شر این بچه ها خلاص شود چون طی قول و قرارهایی که با نیروهای آمریکایی گذاشته بودند هیچ یک از پایگاههای سازمان حتی مورد اصابت یک موشک و بمب و گلوله قرار نگرفت و رجوی در نشست های بعدی اعلام کرد که از قبل مختصات تمامی مقرهایمان را به نیروهای آمریکائی داده بودیم تا ما را با عراقی ها اشتباه نگیرند . – مسلما خیلی از خانواده ها ( پدر و مادرها ) و بخصوص بچه ها خواهان جدائی از همدیگر نبودند ولی این یک فرصت طلایی برای رجوی بود تا بتواند میخ طلاق اجباری را در تشکیلات بکوبد و تمامی خانه و کاشانه و منطقه اسکان را برای همیشه در سازمان پلمپ کند . البته که در همان مقطع این کار تنش های زیادی درتشکیلات ایجاد کرد و تعداد زیاد جدا شدند و حتی با زن و بچه هایشان از سازمان رفتند و خیلی از خانواده ها و یا زنها و مردها که حاضر به فرستادن بچه ها به خارج نبودند به دلیل مخالفت مسئله دار و زندانی شدند که حتی می گفتند بعضا با بچه هایشان در زندانهای سازمان بودند که در همان مقطع درجریان کردکشی تعداد زیادی از خانواده ها با بچه هایشان در زندان های سازمان در اشرف و یا کرکوک بودند که بعدا به رمادی عراق منتقل شدند . مجید محمدی اصرار مجاهدین بر استراتژی خشونت عناوین برترمجاهدین خلق؛ گروهی تروریستی همکاری مجاهدین با صدام استراتژی خشونت طلبانه بازخوانی یکی از جنایات مجاهدین ؛ “بدون شناسایی قبلی ترور می‌کنیم” استراتژی خشونت طلبانه فرانسه ، جولانگاه ماشین جاسوسی و ترور رجوی ها استراتژی خشونت طلبانه رجوی: هرکس که سر راه ما باشد باید برداشته شود. توجه!!!!! لطفا این مطالب را نشر دهید تا از وحشیگری و جنایات این فرقه مزدور اسرائیل همه آگاه شوند. نشر به هر صورت چه با لینک و بدون لینک بلا مانع است. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 حتما و منتشر کنید؛ تمام اپیزودهای یک بازی کثیف!!! ◀️ یک. می خواهد ایران را مجبور به پذیرش خلع سلاح و قدرت منطقه ای کند! 🔺دو. مسئول چانه زنی سیاسی و بازی در نقش پلیس خوب است. 🔺سه. برخی مدیران نفوذی و غربگرا مشغول ایجاد فشار اقتصادی و تولید نارضایتی شدید در میان مردم و زمینه سازی برای اغتشاش و فشار اجتماعی بر نظام است! 🔺چهار. ، سعودی و رژیم هم با عوامل داخلی شان پشت پرده میدان دار کف اجتماع هستند. 🔺پنج. با کمک شبکه نفوذ دشمن مسئول شبکه سازی اجتماعی است. 🔺شش. همیشه مشتی ساده لوح و بعضا خائن هم هستند که پیاده نظام دشمن در داخل باشند. ◀️نتیجه. این شش عنصر کنار هم جمع شده اند تا ایران آنچه را از امنیت و اقتدار بدست آورده است تسلیم کند. نهایتا فحشش را هم سپاه و انقلابیونی بخورند که مانع تسلیم شدن و ذلت کشور هستند و قبلا هشدار داده بودند جریان غربگرا و فتنه گران در قدرت قرار بگیرند ، مردم به خاک سیاه خواهند نشست! حالا هم می خواهند کاری کنند که رهبری کشور را تسلیم دشمن بکند.. سوق دادن مطالبات این روزها به سمت رهبری دقیقا حکایتش این است. آیا کسی هست که نداند مسئول این وضعیت خفت بار کیست!؟
💠امام صادق علیه السلام: 💎سوگند به خدا ای مفضل گوئیا اکنون می بینم او را (مهدی علیه السلام را) که وارد مکه می شود در حالیکه عمامه ای زرد فام بر سر نهاده و کفش مخصوص پیامبر صلی الله علیه و آله را پوشیده و چوبدستی او را در دست گرفته و چندین بزغالۂ لاغر را پیشاپیش خود می برد تا آنها را به خانۂ خدا می رساند اما هیچکس او را در آنجا نمی شناسد . بشارة الاسلام ص ۲۶۷ 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
ساکن شهرستان ساوجبلاغ در دیدار با امام جمعه شهر جدید هشتگرد، ضمن برائت از فرقه ضاله بهائیت به مکتب روی آورد👏👏.
⬜همه ما ایرانیها اعم از شیعه و سنی ، همه اقوام از ، کرد ،عرب، لر ، تر‌ک ، بلوچ ، ترکمن ، بختیاری ، و....گرفته تا همه جریانات سیاسی اصولگرا ، اصلاح طلب و....باید بدانیم. ◻جایگزینی برای نظام جمهوری اسلامی فعلی وجود نخواهد داشت. اگر خدای ناکرده این نظام جمهوری اسلامی فعلی سرنگون شود ، فکر نکنید زمان قبل از انقلاب مثل دوران پهلوی شکل می گیرد. نخیر . آنهایی که خواب تشریف دارند را بیدار کنید. ◽امریکا و انگلیس پشت دستشان را داغ کرده اند که بخواهند حکومتی مانند پهلوی را دوباره بر سر ما ایرانیها بگذارند!!!. پس جایگزین این نظام جمهوری اسلامی اگر خدای نکرده سرنگون شود چیست؟! ▫جوابش را آمریکایی ها از زبان سگ هارشان داعش بیان کرده اند ، حمام خون ، قتل عام سراسری ، فاجعه انسانی ، نسل کشی ایرانیان بصورتی بسیار بدتر از میانمار !!! لذا این جاهلانی که فکر می کنند با رفتن ولایت فقیه و از بین بردن جمهوری اسلامی همه چیز عالی میشود ، بسیار بسیار نادان تشریف دارند. اینها هیچ چیز از عالم سیاست و گرگهای در کمین مردم ایران نمی دانند. آخر و عاقبت نظام جمهوری اسلامی چیزی بسیار بدتر از سوریه فعلی است. حالا سوریه کسی مانند ایران را داشت بفریادش برسد، اگر ما غارت شویم ، اگر به ما شبیخون بزنند خدا میداند چه خواهد شد. فقط همین را بدانید که کار بجاهایی برسد که حسرت این ایام را خواهیم خورد. باید دست خانواده ات را بگیری و فراری کوه و بیابان بشویم. ای مردم ایران ، قدر این امنیت را بدانید و همه مشکلات را با جان و دل تحمل کنید ، در انتخابات دقت کنید ، ‌کسی را به داخل مجلس و دولت بفرستید که زجر کشیده و از طبقه محرومین باشد، آنگاه مشکلات کشور حل خواهد شد. به تفکر انقلابی رأی دهید. آشوب و اغتشاشات مایه خوشحالی دشمن است. خیلی دقت کنید. ⬅نشر دهید برای اونایی که سنگ دشمن را به سینه میزنند➡ حیات طیبه
هدایت شده از موعود(عج)
کم نکن سایه ی لطفت ز سرم آقاجان گرچه من جنس خرابم بخرم آقاجان آنقَدر فکر و خیالم شده دنیا دیگر از غم و غصه ی تو بی خبرم آقاجان نذرگل نرجس صلوات التماس دعای فرج
...گفتنی نیست 🔸آیت الله سید محمد جعفر مروج(ره) زمانی که امام جماعت مسجد شیخ انصاری که در بازار مرکزی شهر نجف اقامه جماعت می‌کرد درگذشت، شوشتری‌های مجاور مسجد که در بازار اشتغال داشتند، از او تقاضا کردند به عنوان امام جماعت در مسجد شیخ حاضر شود و امامت را به عهده بگیرد، ولی او اجابت درخواست آنها را اندکی به تاخیر انداخت تا امام جماعت دیگری برای آن مسجد پیدا شود. . 🔸با اینکه در روایت است نماز خواندن در کنار مرقد مطهر امام علی (سلام الله علیه) به اندازه ۱۰ هزار رکعت ثواب دارد؛ اما آیت الله مروج در زمانی که مادر بزرگوارش خانه نشین شده بود، مقید بود در خانه نماز بخواند و می‌فرمود: «والده‌ام از من تقاضا کرده که برای درک فضیلت جماعت و اطمینان از قرائت، نمازم را در خانه بخوانم و او به من اقتدا کند.» . 🔸آیت الله مروج همیشه اینگونه دعا می‌کرد: «خدایا! اساتید ما را برای ما نگاه دار تا نوبت جلوداری به ما نرسد!» . 🔸پس از اقامه نماز بر پیکر مطهرش توسط حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی، در حجره شهید عراقی صحن اصلی حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) به خاک سپرده شد. . 🔸آیت الله سید محمد جعفر مروج می فرماید: یکی از آقایان، به نام:حاج نور علی افضل، تاجر مهم خوزستان همه ساله حساب دارایی خود را به دقت می رسید. در ۹۰ سالگی از دنیا رفت. آن وقت من نجف اشرف بودم. شبی ایشان را خواب دیدم، درعالم خواب از او پرسیدم: حاجی پس از مرگ بر شما چگونه گذشت؟ . 🔸گفت: آقا! دیدنی است، گفتنی نیست. اصرار کردم و دستش را گرفته بودم. گفتم: تا نگویی تو را رها نمی کنم. . 🔸گفت: حلم کردند، مسامحه کردند، گذشت کردند. . 🔸این سه کلمه را گفت از خواب بیدار شدم. با این که چندین سال از آن خواب می گذرد، مثل این که همین دیشب بوده که خواب دیده ام. بعد خواب را به مرحوم والد گفتم. . 🔸ایشان فرمود: «بله مرحوم حاجی، در این سه سال آخر عمر، چون اموالش زیاد شده بود و به کلکته و بمبئی و داخل و خارج تجارتش توسعه پیدا کرده بود، روزی به من گفت: آقا! من نمی توانم به دقت حساب اموالم را برسم، چه کنم؟ . 🔸گفتم: تا می توانی به دقت حساب کن، اگر نتوانستی اکنون، تقریب و تخمین، کافی است، ولی بنا بگذار که اگر فرصتی دست داد، امکانی فراهم آمد، به دقت حساب کنی. او هم پذیرفت و این سه سال آخر عمر، با تقریب وجوهات خود را می پرداخت، نه با تحقیق. شاید منظورش از این که با من مسامحه کردند، گذشت کردند، مربوط به همین سه سال آخر عمرش باشد.»‌
‌ ‌🍃🌺 حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت: _چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! نگاش کردم. گفت:دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت! ! چه چشمای نازی..چه هیکلی!! شانس آورد آخوند..ببخشید روحانی شد..وگرنه دخترا قورتش میدادن.. ازتعریفش حس بدی بهم دست داد.دل و روده م به هم پیچید. مکبر دستور تکبیره الاحرام داد.. نفس عمیق کشیدم و قامت بستم! بعد از نماز پرسیدم:مادرت چه بیماری ای داره؟ او چشمش پراز اشک شد:سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب وحرص وجوشه.بمیرم برا مامانم..خیلی حرص منو خورد.کاش قدرش و میدونستم!! اه کشیدم!! _هنوز هست..تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره. _او اشکش رو پاک کرد:میخوام بیارمش خونه خودم..خودم ازش مراقبت میکنم.نوکرشم هستم.یه پرستار خوب واسش میگیرم.دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه. لبخندی به صورتش زدم:آفرین ..این خیلی خوبه.ان شالله همین اتفاق برات زمینه ی خیر بشه. دوباره من من کرد. _میشه شماره تو بهم بدی؟؟! جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم. بهانه آوردم: من فعلن گوشی ندارم.بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم. پوزخند تلخی زد. _امواجش؟؟؟ لبخندی زورکی زدم:آره دیگه امواجش! ! آخه من باردارم. او با تعجب نگاهی به من وشکمم انداخت و با دهانی باز گفت:عه عه عه..!!! واقعا؟؟؟ چقدر هولی بابا!!! خندیدم. _برای سن من خیلی هم دیره.. او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد. _خوش بحالت.!! سرو سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟ لبخندی عمیق زدم: آره! اون یک مرد واقعیه.. او با تعجب گفت:ناراحت نشیا..ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟؟ آخه کدوم آدم مذهبی و طلبه ای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟! قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد. _وا؟؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بی عفتی نکرده که..یک کم جوونی ونادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد. نسیم بهش سلام کرد. _ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید. فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد. منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد. فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت:من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یک کم بلند حرف میزدی ومنم پشت سرتون بودم شنیدم.بهتره اینجا در مورد گذشته حرف نزنید.درست نیست. نسیم لب برچید و با صدای آروم تری گفت: _آخخخخ ببخشید حواسم نبود..تن صدام بلنده.. دوباره بین من وفاطمه نگاهی رد وبدل شد. من اصلا به نسیم خوش بین نبودم.مطمئن بودم فاطمه هم همین حس و داره .. شام خونه ی پدرشوهرم دعوت بودیم.من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت:سادات خانوم بی زحمت یه سر برید اتاق حاج آقا..کارتون دارن. من دستم رو شستم و بی فوت وقت به اتاق ایشون رفتم. پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود .حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد. گفتم:جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟! گفت:درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم. در و بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم. حاج کمیل عمامه اش رو کنارش گذاشته بود و انگشتش رو روی اون می رقصوند. حاج مهدوی بی مقدمه گفت: ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم.میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره ، و بد و از خوب تشخیص بدی .ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم. حاج کمیل نفسش رو بیرون داد.حس کردم معذبه. با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر) _اختیار دارید حاج آقا! شما بزرگتر ما هستید.من کاری کردم که شما رو آزرده ونگران کرده؟! او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت:والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم.از نظر شخصیتی واخلاقی ازت راضی هستیم.فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم. حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش: _حاج آقا. ... حاج مهدوی با دستش به او دستور سکوت داد. اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کننده ای بشنوم. دوباره قلب لعنتیم درد گرفت. حاج مهدوی گفت: حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه..شایدم بهت بربخوره ولی من فک میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن. حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید. _حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه.. حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون .. ادامه دارد...
‌ ‌🍃🌺 حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون .. صورتم رو سمت حاج کمیل چرخوندم . او پوست سفیدش از ناراحتی سرخ شده و گوشهاش قرمز بود حالا انگشتش رو تا ته توی پارچه ی عمامه ش فرو برده بود و با عضلاتی منقبض به گلهای فرش نگاه میکرد. حاج مهدوی شروع کرد به گفتن اون حرفها. .حرفهایی که بهم نشون داد چقدر گذشته ی هر کسی میتونه براش ننگ آفرین باشه! _ببین بابا جان..شما قبلا یه اشتباهاتی کردی که همچین ساده نبوده..البته این جای شکر داره که پشیمون هستی وتوبه کردی.این فرصتیه که خدا به هرکسی نمیده! البته ما هم امانتدار خوبی واسه گذشته ت بودیم. کلی حرف از این ورو اونور بع گوشمون رسوندن که ما همه رو با یک تودهنی به صاحاب حرف انکار کردیم..البته منتی هم نیست.شما خواستی خوب شی ما هم گفتیم یا علی..پشتتیم.هر چی باشه آبروی تو آبروی ماست. خودت باید بدونی که کاری که کمیل کرد هرکسی نمیکرد. منی که خودم پدرشم اعتراف میکنم اگه من جاش بودم چنین ریسکی نمیکردم.حالا چه دلایلی پیش خودش داشته خدا میدونه و خودش..وگرنه من یکی نظرمو از قبل بهش گفته بودم. از خجالت در حال آب شدن بودم.پس حاج آقا مخالف وصلت ما بوده. درسته او بیراه نمیگفت ولی حرفهاش قلبم رو به درد میاورد. منتظربودم تا ببینم چی موجب شده که بعد از چندماه این حرفها رو بهم بزنه.. گفت:دیشب که دم مسجد با اون خانوم که خودشو دوستت معرفی کرد دیدمت حقیقتش نگران شدم.قرار نبود شما بعد ازدواج دنبال اون دوست و رفیقای اراذلت باشی کمیل میگفت باهاشون قطع رابطه کردی. خواستم از خودم دفاع کنم که مانع شد و گفت: هنوز حرفم تموم نشده.. از شدت ناراحتی نفسم بالا نمی اومد گفت:ببین من به خودت کاری ندارم.خدا بهت عقل داده شعور داده خودت صلاح کارت رو بهتر میدونی ولی بزار یک اتمام حجت باهات کنم کوچکترین خطری ابروی ما یا حاج کمیل و تهدید کنه من سکوت نمیکنم و خودم اقدام میکنم. قلبم ایستاد..چقدر صریح..چقدر مستقیم! سکوت مرگباری بینمون حکم فرما شد.فقط صدای نفس نفس زدن حاج کمیل می اومد.. حاج مهدوی از جا بلند شد و حرف آخرش رو زد: یه چیز دیگه میگم و حجت تمام!!! ما شما رو از خودمون میدونیم.اگه از خودم نبودی بهت هرگز اینها رو نمیگفتم. ما در این مدت خیلی حرفها شنیدیم.اونم بخاطر اینکه میخواستیم دست یک دختر توبه کار یتیم رو بگیریم و کمکش کنیم خودشو پیدا کنه ..اگه نمک شناس و با انصاف باشی که قطعا هستی باید خیلی حواست رو جمع کنی..همین بابا.. از اتاق بیرون رفت ودر رو بست! حاج کمیل صدای نفسهاش بلند ترشده بود از وقتی پدرش شروع به صحبت کرد سرش بالا نیومده بود. بیشتر از خودم دلم برای او سوخت که با انتخاب من چقدر پیش خونواده ش سرشکسته شده بود. شاید اینها حرف دل خودش هم بود و روش نمیشد بهم بگه. حق با پدرشوهرم بود..هیچ انسان شریف و با اعتباری چنین ریسکی نمیکرد. دلم میخواست کاری کنم.حرفی بزنم تا شاید نفس کشیدنهای حاج کمیل طبیعی تر بشه.ولی من خودم هم حال خوبی نداشتم.بلند شدم ..قبل از اینکه اشکم در بیاد باید از اتاق بیرون میرفتم و به جمع ملحق میشدم.شاید در سکوت وتنهایی حاج کمیل راحت تر نفس بکشه... به خونه برگشتیم. حاج کمیل تنها کلمه ای که از دهانش خارج شده بود خداحافظی از خونوادش بود. میدونستم که از من شرمنده ست. در حالیکه این من بودم که باید احساس شرمندگی میکردم. به محض رسیدن ، قبا و عمامه اش رو درآورد و روی چوب لباسی آویزون کرد و بدون کلامی روی تخت دراز کشید. داخل اتاق نرفتم چادر وروسریم رو در آوردم و روی مبل نشستم. دلم گریه میخواست ولی حال گریه نبود. دیگه از یه جایی به بعد گریه آرومت نمیکنه! روی مبل نشستم و فکر کردم.به همه چیز! به خودم.به حاج کمیل.به گذشته و آدمهای دورو برم. به حرفهای پدرشوهرم که چقدر تیز و برا بود و روحم رو جریحه دار کرده بود. کاش آقام بود..کاش مادر داشتم! اگر اونها بودند شاید با من اینطوری رفتار نمیشد!! تنهایی موجب شد خیلی از حرفهای پدرشوهرم رو بهتر درک کنم.یک جمله ش مدام در ذهنم تکرار میشد! دختر توبه کار یتیم... تسبیح رو از مچم باز کردم و روی سینه م فشردم. انگار الهام کنارم بود.تصورش میکردم که مقابلم روی اون مبل تک نفره نشسته و بهم لبخند میزنه. ومن معنی اون لبخند رو نمیفهمیدم. اینقدر در خیالات خودم محو بودم که نفهمیدم کی تصویر الهام جای خودش رو به تصویر زیبای حاج کمیل داد. او روی همان مبل نشسته بود و دستش رو زیر چانه اش گذاشته بود. اندوه از نگاهش می بارید.این رو در نور کم اتاق هم میشد فهمید. خیلی طول کشید تا سکوت رو شکست. _معذرت میخوام! ادامه دارد... ‌
‌ ‌🍃🌺 حاج کمیل گفت:معذرت میخوام!! همین جمله ی کوتاه هم براش سنگین بود.دستهاش رو با کلافگی روی صورتش کشید ونفسش رو بیرون داد. بلند شد و دور اتاق راه رفت.چند دور زد تا بالاخره مقابلم ایستاد. _حاج آقا قصد بدی از گفتن اون حرفهانداشتند.ایشون نگران شما هستند.. لبخند تلخی زدم. _نگران من نه..نگران شما و خانوادتون..البته حق هم دارن..من واقعا برای شما و خانوادتون ننگم.. او داشت دیوونه میشد. بلند بلند نفس میکشید. کنارم زانو زد و زل زد به چشمهام. _اینطوری تا نکن رقیه سادات خانوم..شما خودت بهتر میدونی که حاج آقا نگران شما هستن.خودشون گفتن شما از خودمونید با حرص گفتم:نیستم! من از شما نیستم! اگه از شما بودم گنهکار نبودم..گذشته م سیاه نبود..بخاطر من سر شما نمیشکست..من یک لکه ی ننگم وسط اعتبار خانوادگی شما.. چرا؟؟؟ چرا حاج کمیل از من خواستگاری کردید؟! شما که گفتی منو دوستم داشتی..پس چرا حاج آقا گفتن به رسم یتیم نوازی ... بالاخره گریه ام گرفت.. او محکم بغلم کرد..نفسهاش بیشتر و بیشتر میشد.. ومن بلند بلند روی اون شونه ها اشک میریختم. گفت: به جدتون قسم اینطور نیست..حاج آقا شیوه ی خودشونو دارن..اعتقادات و افکار خودشون و دارن..من ..من سرم رو از روی شونه اش برداشت و صورتم رو مقابل صورتش گرفت. با چشمهایی که صداقت و اطمینان ازش می بارید گفت: به اسمت قسم من بهت ایمان دارم..شما اصلا برای من لکه ی ننگ نیستی. .برای هیچ کدوممون نیستی..حتی برای حاج آقا. .من عاشقتم.. سرم رو تکون داد وبا تاکید بیشتر گفت: گوش کن!!! من عاشقتم!بخاطر همین الان جانشین الهامی.. سرم رو رها کرد و کنارم به مبل تکیه داد و زانوانش رو بغل گرفت! گفت: شما خیلی مونده تا حاج آقا رو بشناسی. ایشون فقط به حضور اون دختر تو مسجد خوش بین نیستند.. اون داشت مدام حرف اون دختر رو میزد در حالیکه من فقط یک سوال ذهنم رو درگیر کرده بود نه نسیم!! به سمتش چرخیدم و با صورتی گریون دوباره پرسیدم:حاج کمیل،من به اون دختر کاری ندارم..من از اون متنفرم..الان مساله ی اصلی یک چیزه..اونم گذشته ی منه..شما نگفته بودی که خونوادتون از گذشته ی من مطلع هستند.شما نگفته بودی که پدرتون مخالف این وصلت بوده.من فقط دنبال یک جوابم.اعتراف کنید..اعتراف کنید که این وصلت فقط بخاطر رضایت پروردگار بود نه رضایت شما! هق هقم بیشتر شد. _بهم بگید چرا خودتون و اعتبارتون رو فدای یک دختر بی سروپا کردید؟؟ چرا اجازه دادید بهتون مهر بوالهوسی بخوره؟؟ سرش رو با تاسف تکون داد. نگاهش پر از اشک شد. میخواست چیزی بگه ولی حرفش رو میخورد! با بغض گفت:میدونی درد من چیه؟!!! درد من اینه که من شما رو باور کردم شما منو باور نکردی..دست مریزاد رقیه خانوم..دست مریزاد سید اولاد پیغمبر... اینو گفت و بلند شد. داشت میرفت سمت اتاق ولی دوباره برگشت سمتم. موقع حرف زدن فکش میلرزید: _حتما در شما چیزی دیدم که به همسری اختیارت کردم..چیزی که خودت ندیدیش.به والله ندیدش..که اگر میدیدیش اینطوری درمورد خودت حرف نمیزدی.. او به سبک خودش عصبانی بود. این رو میشد از بکار بردن افعال دوم شخصش فهمید. سرم درد میکرد.دستم رو حایل سرم کردم وناله زدم. خدایااا من واقعا خسته ام..از این همه شک و تحقیر خسته ام..کی گذشته ی من و پاک میکنی؟! کی میتونم خودم رو باور کنم..؟؟ به دقیقه نکشید با یک لیوان آب کنارم نشست. از میان پلکهای خیسم نگاهش کردم. چه آرامشی میدادن بهم اون یک جفت چشم نا آروم!! آب رو از دستش گرفتم ولی نگاهم رو نه!! من به اون چشمها احتیاج داشتم!! اونها به من اعتماد میداد! عشق میداد! از همه مهمتر اونها به من صبر و آرامش هدیه می داد. نجوا کردم:ببخشید که ناراحتتون کردم.. پیشونیم رو بوسید.یک بوسه ی طولانی! _دوستت دارم... ومن طبق عادت تا صبح مرور کردم همین یک کلمه را(دوستت دارم)!!! شب بعد تصمیم گرفتم به مسجد نرم. شاید اگر نسیم می دید که من مسجد نمیام دیگه اونجا رفت وآمد نمیکرد. تا چند روز مسجد نرفتم و تلفنی از فاطمه اخبار نسیم رو میگرفتم.فاطمه میگفت نسیم هرشب به مسجد میاد و سراغ منو میگیره. حتی چندبار اصرار کرده که فاطمه شماره ی تماسی از من بهش بده ولی فاطمه هربار به بهانه ای سرباز زده.! روزهای بعدی فاطمه میگفت که نسیم دیگه مسجد نمیاد. ته دلم عذاب وجدان داشتم. . اگه نسیم حس کرده بود که من بخاطر دست به سر کردن او به مسجد نمیام و ازمن نا امید شده باشه و دوباره برگرده به روزای اولش اون وقت تکلیف من چی میشد؟ چرا اون زمان توقع داشتم همه توبه ی منو باور کنند ولی من دوست ده ساله ی خودم رو باور نکردم و ازش فرار کردم؟! ادامه دارد... ‌
‌ ‌🍃🌺 یه شب درمورد افکارم نسبت به مسجد نیومدن نسیم تلفنی صحبت کردم. او هم بعد از شنیدن حرفهام سکوت مدت داری کرد و گفت:شاید حق با تو باشه..فقط خدا از نیات آدمها خبر داره..ولی احتیاط هم شرط عقله.پرسیدم:تو درمورد منم محتاط بودی؟! او انتظار چنین سوالی نداشت. این رو از سکوتش فهمیدم!!! گفت: توکل کن به خدا.از خدا بخواه اگه برات خیره نسیم و دوباره ببینی در غیر این صورت ازت دورش کنه.. یک الهی آمین بلند گفتم.چون دعای خوبی بود. شب شهادت دوم بود.مسجد مراسم داشت و من دلم پرمیکشید برای روضه و عزاداری تو مسجد.از اونجایی که مطمئن شده بودم نسیم دیگه به مسجد نمیاد تصمیم گرفتم با حاج کمیل به اونجا برم. دم حیاط که ازهم جدا میشدیم با همون حیای همیشگی گفت: یادتون نره..دعای قنوتتون رو.من دلم غش میرفت برای این ابرازهای عاشقانه ی او.. گفتم:حاج کمیل امشب شما روضه ی مادرم و بخون..دلم یه دل سیر گریه با صوت حزین شما میخواد. او دستش رو روی چشمش گذاشت و با یک التماس دعا وارد مسجد شد. وقتی وارد مسجد شدم همه ی دخترها به سمتم اومدند.راضیه خانوم و مرضیه خانوم هم همراه مادرشوهرم مهمان مسجد بودند. از روی اونها خجالت میکشیدم. بعد از شنیدن حرفهای پدرشوهرم دیگه نمیتونستم لبخندهای اونها رو باور کنم.مدام این فکر آزاردهنده در ذهنم چرخ میزد که مبادا اونها فقط بخاطر برادر و پسرشون منو تحمل میکنند؟! اونها طبق عادت همیشگی با دیدنم تمام قد به احترام بلند شدند.من دست مادرشوهرم رو بوسیدم و راضیه خانوم و مرضیه خانوم رو بغل کردم. همه با دیدن ما با لذت و تحسین نگاه میکردند.شاید اونها فکر میکردند من احساس خوشبختی میکنم ولی واقعا اینطور نبود.من بازهم آرامش نداشتم. اونها کنار خودشون برام جا باز کردند و به اتفاق نشستیم. هرچند دقیقه یکبار سرم رو برمیگردوندم تا بلکه چشمم بیفته به فاطمه.دلم براش تنگ شده بود. نماز اول رو خوندیم ولی خبری از فاطمه نبود.در حین گفتن تسبیحات دوباره سرم رو به عقب برگردوندم که چشم تو چشم نسیم شدم او چند ردیف عقب تر ایستاده بود و فکر کنم دنبال من میگشت. برای اینکه خودم رو به ندیدن بزنم خیلی دیرشده بود.با اضطراب سرم رو به حالت قبل چرخوندم که راضیه خانوم با لبخندی پرسید:منتظر کسی هستید؟ متقابلا لبخند زدم:قرار بود فاطمه جون بیاد ولی دیرکرده.. راضیه خانوم با همون لبخند همیشگی گفت: ان شالله میاد. صدای سلام بلند نسیم بند دلم رو پاره کرد. برگشتم و سلام دادم. او که ماهیت خانواده ی همسرم رو نمیشناخت بی توجه به اونها شروع کرد به گله گذاری! _بابا بی معرفت کجایی؟ ! هی چندوقته میام میبینم نیستی.دیگه با خودم گفتم اگه این دوست جدید وبدعنقت شماره تو نداد دنبال شوهرت راه میفتم آدرست رو پیدا کنم. خانواده ی حاج مهدوی با تعجب چشم دوخته بودن به صورت او.!! من اینقدر از بی ادبی و وقاحت او در بهت و حیرت بودم که زبانم بند اومده بود. باز هم صدای مکبر به فریادم رسید که دستور قیام میداد! به لطف نسیم هیچ چیز از نماز نفهمیدم.فقط به جملاتش فکر میکردم و آرایش غلیظی که داشت .اگر میشد وقت قنوت جای دعا به خودم وشانسم لعنت می‌فرستادم که نسیم بعد از چندروز غیبت درست روزی سرو کله ش پیدا شد که من مسجد اومدم.وبدتر از اون باید همین امشب هم خانواده ی حاج کمیل مهمان مسجد میبودند. سلام نماز رو که دادیم تسبیحاتم رو طولانی کردم تا نسیم باهام حرف نزنه. ولی نسیم که این چیزها حالیش نبود.همینطوری یک ریز کنار گوشم با صدای بلند حرف میزد: _میگم مامانم و آوردم خونه خودم.اول قبول نمیکرد ولی راضیش کردم.تو چرا مسجد نمی اومدی؟یه شماره هم که بهم ندادی.این دختره..فاطمه..هیچ ازش خوشم نمیاد! با اون قیافه ش..خیلی رو مخه.خودشو خیلی عقل کل فرض میکنه. .من که میگم حسودیش میشه من دوباره باهات رفیق شدم میخواد بینمونو به هم بزنه وگرنه تو این قدر نامرد نیستی تو این شرایط تلفنتو ازم دریغ کنی. صورتم از شرم سرخ شده بود.الکی لبم رو تکون میدادم که فکر کنه دارم ذکر میگم. یک دفعه تسبیحمو کشید و با خنده گفت: بسه دیگه بابا توام!! ببینم تسبیح از این درست درمون تر نداری؟!اینکه همه جاش وصله پینه خورده!! چرا یکی از مهره هاش رنگش با اونای دیگش فرق داره؟! با شماتت نگاهش کردم و تسبیح رو ازش گرفتم. گفتم: یک شب یه دیوانه ای پاره ش کرد به این روز افتاد!! او که معنی کنایه مو گرفته بود با تمسخر گفت: بعد اون وقت اون عاقله چیکار کرد؟؟ ازغیض جوابش رو ندادم. دوباره رفت سروقت فاطمه! _چرا نمیومده پس این دوستت؟ گفتم:نمیدونم! نگرانشم.. _خوشبحالش واقعا میشه بگی چیکار کرده که اینقدر تو دلت جا داره؟ والا من که هم باحالترم هم خشگلتر! ادامه دارد... ‌
هدایت شده از موعود(عج)12