🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
🌸🌹🌸
#رهایی_از_شب_14
فاطمه به معنای واقعی کوه نمک و خوش صحبتی بود.او حرف میزد و من میخندیدم.و نکته ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود که او حتی امر به معروف کردنش هم در قالب شوخی و لفافه بود و همین کلامش رو اثر بخش میکرد.
باهم به سمت وضوخانه رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینه نگاه کردم.چشمانم هنوز تحت تاثیر اشکهایم قرمز بود. بنظرم اونشب در آینه خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلی سبک بود.فاطمه کنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میکرد.باز با لحن دلنشینش گفت:
-آهان حالا شد.تازه شدی شبیه آدمیزاد! چی بود اونطوری؟ یوقت بچه مچه ها میدیدنت سنگ کوب میکردن.
بازهم خندیدم و دستانش رو محکم در دستانم فشار دادم و با تمام وجود گفتم:
-بخاطر امشب ازت خیلی خیلی ممنونم. شما واقعا امشب به من حال خوبی دادید.او با لبخند مهربونی گفت:
-اسمم فاطمه ست.من کاری نکردم.خودت خوبی.شما امروز اینجا دعوت شده بودی.من فقط رسم مهمان نوازی رو بخوبی بجا آوردم! ! وبعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:
-یک وقت نری پیش حاج آقا بگی این خل و چل کی بود ما رو سپردی دستش.من اصلن نمیتونم مثل خانمها رفتار کنم.
او را در آغوش کشیدم و گفتم:
-اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم..خودش رو عقب کشید و با تعجب پرسید:
-واقعا؟!!
با تایید سر گفتم:بله.
او دستش را بسمتم دراز کرد وگفت:
-پس ردش کن.
با ابهام پرسیدم چی رو؟!
زد به شونم و گفت:شمارتو دیگه!! من هرکی که بگه ازم خوشش میاد و روهوا میزنم. از حالا به بعد باید منو تحمل کنی.
گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم:چی بهتر از این!! برای من افتخاره!
واینچنین بود که دوستی ناگسستنی منو فاطمه آعاز شد.
اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبه خاطره بازی میکردم..لحظه ای هم صورت وصداش از جلوی چشمام دور نمیشد.گاهی خاطره ی شب سپری شده رو به صورتی که خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانی ترش میکردم.گاهی حتی طلبه ی از همه جا بی خبر را عاشق و واله ی خودم تصور میکردم! وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح کردم.
وقتی سپیده ی صبح از پشت پرده ی نازک اتاقم به صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد که چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم! چطور امکان داشت که اون طلبه حتی درصدی ذهن خودش رو مشغول من کنه.؟! واصلا چرا من باید چنین احساس عمیقی به این مرد پیدا میکردم؟! اصلا از کجا معلوم که او ازدواج نکرده باشه؟ از تصور این فکر هم حالم گرفته میشد.سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعی کردم بدون یاد او بخوابم.
ادامه دارد...