🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸
🍀🌸
#شبهه
آیا "ابن ملجم مرادی " ایرانی بوده ؟
«بسیار شایع میکنند که «ابن ملجم مرادی» یک سردار ایرانی به نام بهمن جازویه اهل رامهرمز بوده که اسیر شده بود و با قتل حضرت علی (ع) انتقام حمله تازیها را گرفت. در ضمن وقت نماز از پشت سر ضربه نزد، بلکه در یک جنگ تن به تن در مسجد غالب شد و ...؟!»
پاسخ به شبههاي در مورد ايراني بودن "ابن ملجم"
سايت شبهه در پاسخ به اين سوال نوشت:
چرا کسانی که میخواهند دین اسلام را عربی نشان دهند و در نهایت حسّ ناسیونالیستی را به عنوان یک آلترناتیو علیه کشش و گرایش فطری و عقلی به خدا و دین خدا مورد سوء استفاده قرار داده و تحریک کنند، همیشه حرفهایی میزنند که در آخر به ضرر ما ایرانیها تمام میشود؟!
در این حکایت ساختگی، اول باید از آنها پرسید: به فرض که چنین باشد [که نیست]، حالا شما از کدام بخش آن خوشنود و خوشحالید؟!
از این که یک جانی تروریست سردار ایرانی بوده و یا از این که حضرت امیرالمؤمنین امام علی (ع) ترور شده و به شهادت رسیده و یا از هر دو؟! در هر حال این خوشحالی معرف شخصیت فرومایه و ماهیت ددمنش و نیز نوکر صفت خودتان است.
ما ایرانی هستیم و به آن افتخار نیز مینماییم، اما معنای ایرانی بودن این نیست که هر کار ناپسند هر ایرانی را نیز مورد تأیید قرار دهیم – این که به مثابهی رد عقل، شعور، فرهنگ، اصالت و انسانیت یک ملت است. نمیشود که هم به کوروش و داریوش افتخار کرد و هم به آقا محمدخان قاجار، فتعلیشاه، ناصرالدینشاه، رضا خان و پسر خود فروختهاش که ملت خود را زیر لگد سربازان انگلیسی و امریکایی قرار میدادند!
در میان هر ملّتی افراد بزرگ وجود دارند و افراد پست و فرومایه نیز وجود دارند. نمیشود گفت: هم بزرگان علمی، سیاسی، فرهنگی و دینی مورد احترام و افتخار ما هستند و هم جانیان و خائنین و افراد زبون و پست، چرا که از ملّیت یا شناسنامهی ایرانی برخوردار بودهاند!
این ملت در همین عصر معاصر، بنیصدر و رجوی هم داشته، هزاران سردار نامی هم که دشمنان این مملکت و ملت را به زانو درآوردند داشته و هنوز هم دارد. آیا به همه افتخار میکنیم چون ایرانی بودند؟! تردیدی نیست که گویندگان و رواج دهندگان این شایعات، از بزرگانی چون بهشتی و مطهری و سایر اکابر و بسیجیان تنفر داشته و رجویها امید بستهاند.
امثال بنیانگذاران و سران فراماسون بهاییت، عمال و نوکران زبون صهیونیسم در زمان محمدرضا و پدرش، و امثال کیانوری، رجوی، ابریشمچی، کلاهی، ریگی و خفاش شب و ...، همه شناسنامه ایرانی داشتند. حتی همین قلم به دستان مزدور که همهی همّت، عمر و هنر خود را صرف مبارزه با اسلام، انقلاب، نظام اسلامی و ملت میکنند تا خدمتی به اربابان فراماسون و صیهونیست خود کرده باشند، همه شناسنامهی ایرانی دارند. آیا در حالی که همگی مایهی ننگ تاریخ ما هستند، انتظار دارند که به آنان افتخار هم بکنیم، چون ایرانی بودند؟!
✅ اگر به فرض ابن ملجم ایرانی هم بود (که نبود)، حماقت، تعصب، جهل، کفر و نفاقش، مایه شرم و ننگ تاریخ، فرهنگ و ملت ایران بود. اگر چه نام و کنیه و لقب او معرف ملیّت و اصل نسبش که جدّ در جدّ عرب بوده نیز هست.
نام کامل وی «عبدالرحمن بن عمرو بن ملجم مرادی» بود که فردی از قبیله و نسل «بنی مراد» بود که همه عرب بودند و توسط «عبدالرّحمن معاذ بن جبل بن عمرو بن اوس» با اسلام آشنا شد. [مثل بسیاری از خودفروختگان امروزی که سابقهی مبارزهی انقلابی یا همراهی با امام خمینی (ره) نیز دارند].
علت این ترور نیز انتقام جنگهای (به قول سایتها) تازیان نبوده است، چون آن وقت باید میرفت و خلیفهی دوم را میکشت و لزومی نداشت که با دو عرب دیگر به نامهای «بُرَك بن عبدالله تميمى و عمرو بن بُكَير تميمى» همدست شود تا علی (ع)، معاویه و عمرو عاص را بکشند. و حال آن که با ترور حضرت علی (ع) که امام حق از ناحیهی خدا بود، اعرابی بر سر قدرت میرسیدند که دمار از روزگار ایرانیها در میآوردند.
چنان چه درآوردند. مضاف بر این که حضرت علی (ع) در مسجد نمیجنگید و ابن ملجم هم اگر اهل جنگ بود و نه ترور، مسجد را انتخاب نمیکرد.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
هدایت شده از موعود(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠جهل و خرافات بودایی!
✳مذاهب تهی از معنویت
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸
🌸🍀
#علوی
✅ امام ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ فرمودند:
💠در حضور هفت گروه، هفت کار را مخفی کن تا سعادتمند گردی
💠 ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻓﻘﯿﺮ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ.
✳ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭ، ﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺧﺶ ﻧﮑﺶ.
💠 ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ، ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ.
✳ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻏﺼﻪﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن.
💠 ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ، ﺁﺯﺍﺩﯼﺍﺕ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻩﻧﻤﺎﯾﯽ نکن.
✳ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯽﺑﭽﻪ، ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ.
💠ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﯾتیم، ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ.
📚 ﺗﺤﻒ ﺍﻟﻌﻘﻮﻝ، ص 167
@Mawud12
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸
🌸🍀
#علوی
#محمد ابابکر
✅شخصیت محمد بن ابوبکر از سوی اکثر منابع به نیکی یاد شده و صفاتی مانند صداقت، دیانت و نجابت را به وی نسبت دادهاند.
نقل شده است که وی به مردم سفارش میکرد که چنانچه عملی خلافِ حق از وی سر زد، به وی تذکر دهند.
📕در روایات شیعی نیز از وی به نیکی یاد شده است. حدیثی آمده است:
«[محمد] اگر چه از اهل بیت نبود، ولی مانند آنها نجیب بود و میان خانواده خویش از همه پاکتر و نجیبتر بود.»
همچنین امام علی درباره او فرمود:
🍃«خدا محمد را بیامرزد که هر چه توانست کوشید و تکلیف خویش را انجام داد.»🍃
مقام و منزلت محمد بن ابی بکر نزد امام علی را با مقام و منزلت ابوذر غفاری نزد رسول خدا(ص) قابل مقایسه دانستهاند. او از حواریون امام علیهالسلام بهشمار میآمد.
✅محمد بن ابوبکر در خصوص خلفای سه گانه معتقد بود که آنان حق امام علی(ع) را در احراز خلافت زیر پا گذاشتهاند و درباره عثمان معتقد بود او از احکام خدا و سنت پیامبر(ص) عدول کرده است.
او امام علی(ع) را نخستین شخصی میدانست که به پیامبر ایمان آورد و در مراحل مختلف به یاری پیامبر شتافت و از جان خویش مایه گذاشت.
✳️در همان حال، معاویه و بنی سفیان را مردمی غاصب میدانست که با دروغ و ریا و زر و زور به جنگ اسلام شتافتهاند. وی جنگ در مقابل معاویه را جنگ در راه خدا میدانست.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀
#گلایه امام زمان(عج)
✅آیت الله بهبهانی ره در حرم مطهر سیدالشهدا علیه السلام به امام زمان شکایت کرده و گفتند آقا جان شما که اینقدر شیعه دارید و این زوار همه محبین شما و اجداد شما هستند، پس چرا ظهور نمیکنید؟
✳️در همان جا در حالت مکاشفه وجود مبارک ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را مشاهده نمودند و حضرت به ایشان فرمودند:
✳️بهبهانی، اینجا که حرم جدم سید الشهدا ست ودعا زیر این گنبد مستجاب است، کسی به یاد من نیست و همه برای حاجت های شخصی خود دعا می کنند .
سپس ایشان تصرف نمودند به صورتی که صدای همه زوار را میشنیدم. و دیدم یکی برای شفای بیمار، یکی برای کسب و کار، یکی درخواست فرزند و….
⬅️وای بر ما شیعیان که بیش از هزار سال است که امام ما منتظر بیدار شدن ماست.
شاید بواسطه این بی توجهی عظیم تنبیهی بزرگ برای بیدار شدنمان لازم باشد.
شیعیان، بیدار شویم!!!
‼️ بزرگواران بیایید در این شب مهم و عزیز
همه هم و غم خود را برای ظهور بگذاریم
که با ظهور تمام مشکلات اخروی و دنیوی
حل میشود.‼️
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@monji12
هدایت شده از موعود(عج)
روز قدس یادم می اورد که شیعه علی ام از فلسطین تا سر کوچه هر که ظلم کرد با شیعه علی سرو کار داره حتی اگه ظاهرش موجه باشه ظلم ظلمه و من شیعه علی ام
تصویرگر #عباس_گودرزی
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
#موسی(ع)_دعای مستجاب نشده
✅درخواست موسی از خدا که اجابت نشد!
✅بعد از این همیشه نگران باشید این کلمات را به او با این نظر گفتگو کنید.
هر چه معرفت بالاتر ارزش بیشتر. چه مقامی است؟!
چه منصبی است ؟!
قرآن بخوان .
موسی بن عمران کیست؟
💠موسی بن عمران کسی است که خدا در قرآن می فرماید:
🍃« وَکَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَکْلِیمًا»، «وَنَادَیْنَاهُ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ الْأَیْمَنِ وَقَرَّبْنَاهُ نَجِیًّا »🍃
💠موسی بن عمران کسی بود که خدا نُه آیه به او داد، یک آیه اش عصایی بود که انداخت ، سحر تمام سحره را بلعید. یک آیه اش این بود :
💠 دستش را از آستین در می آورد دنیا را به آن دست منور می کرد، آن وقت همچو موسی بن عمرانی در سِفر اول تمکین و فضلی که خدا به امام زمان داده مطالعه کرد.
💠وقتی به مقام او پی برد، گفت: بارالها!... ـ این دعای موسی بن عمران است ـ ، گفت:
بارالها!
مرا به آن مقام برسان .
مقام همچو مقامی است .
چنین موسایی آرزو می کند.
بعد جواب می آید:
ای موسی!
💠این مقام برای احدی میسر نیست.
باز دوباره نظر کرد، آن مناقب و آن فضائل و آن مکارم و آن کمالات را نسبت به آن حضرت دید، دوبار، باز دعا کرد:
خدایا!
مرا او قرار بده ! جواب آمد:
این میسر نیست.
💠مرتبه سوم...، اینجا است که عقل همه علما، حکما، فقها مبهوت است.
مرتبه سوم باز دعا کرد:
خدایا مرا آن آخرین جانشین خاتم قرار بده. جواب آمد:
میسر نیست.
این است مقام امام زمان.
رابطه با او چیست؟
راه ارتباط این است.
این شیشه را می بینید؟
✳️ تاریخ این شیشه را ببین. هرچه هست اینجاست. این لامپ شیشه بود، آن شیشه در دل سنگ بود، آمیخته به سنگ. آن سنگ رفت در کوره ، ذوب شد، شیشه جدا شد، آن شیشه ها، ذرات، جمع شد. بعد شیشه گر آن ذرات را خمیر کرد، آخر در آن دمید، شد لامپ ، بعد به این دستگاه متصل شد رابطه با برق پیدا کرد الان دیگر شیشه نیست، سرتا پا نور است. دل من وتو این است؛ روح ما هم این است.
💠این روح آلوده به سنگِ هوی وهوس است، باید به مجاهده جدا بشود از آن هوی وهوس ، آن روح می شود شیشه صاف ؛ بعد در کوره تقوا آن شیشه می شود لامپ ، وقتی شد لامپ ، مرکز برق امام زمان است ، متصل می شود همان دل از این جوان به آن مرکز، یکسره می شود نور. راه این است.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
فاطمه یک قطره اشک از چشمانش به ارامی سرخورد.
پرسیدم:گفتی حاج مهدوی خیلی عاشق الهام بود.اویشونم تورو مقصر میدونست؟
_آآآه حاج مهدوی..او وقتی فهمید من به چه روزی افتادم یک روز اومد خونمون و کلی حرف زد..گفت که قسمت این بوده هیچکس مقصر نبوده..گفت مطمئنه الهام نگران حال منه و خلاصه خیلی سعی کرد منو به زندگی عادیم برگردونه.ولی واقعا زمان برد تا تونستم خودمو ببخشم..
راستیتش خودم هم تا پارسال بعد از دیدن خواب الهام دلم کمی آروم گرفت.خواب دیدم داره از باغچه شون گل میچینه.ازش پرسیدم داری چیکار میکنی؟ گفت دارم برا عروسیت دسته گل درست میکنم.
جمله به اینجا که رسید فاطمه لبخند زیبایی به لبش نشست و نگاهم کرد.
_خب؟؟ حالا خیالت راحت شد؟ دیدی بهت اعتماد دارم؟
همه چیز مثل یک خواب بود.سرگذشت فاطمه سوای تلخ بودنش، خیالم رو راحت کرده بود که رابطه ای بین او وحاج مهدوی وحود نداره ولی از یک جهت دیگه هنوز نگران بودم.
باید از یک چیز مطمئن میشدم!!
با من من گفتم:از حامد بگو..دوسش داری؟
او چشمهاش رو بست و آه کشید.
_الان پشیمون نیستی که نامزدیت رو به هم زدی؟
فاطمه با ناراحتی مکثی کرد و گفت:چاره ای نداشتم.من توکلم به خداست.. هرچی خدا بخواد.تنها کاری که از دست من برمیاد دعاست.
با اصرارگفتم:الان پنج شیش سال از اون موقع گدشته..یعنی هنوز عمو و زن عموت، آتیششون نخوابیده؟!
فاطمه سکوت غمگینانه ای کرد.دوباره گفتم:
حامد چی؟؟ یعنی حامد هم هیچ تلاشی نکرده برای به دست آوردنت؟؟!
فاطمه به نقطه ای خیره شد و با لبخندی در گوشه لبش گفت:وقتی چندماه پیش تصادف کرده بودم خبر به گوش عموم اینا رسید.عموم زنگ زده بود به پدرم وحالم رو پرسید. همین خیلی دلگرمم کرد.
_حامد چی؟! حامد چی کار کرد؟!
فاطمه خنده ی عاشقونه ای کرد و گفت:حامد؟ ! حامد از همون روز اول فهمیده بود.حتی به عیادتم هم اومد..
فاطمه از روی مبل بلند شد و درحالیکه فنجانهای چای رو توی سینی میذاشت لحنش رو تغییر داد و گفت:چایی میخوری برات بریزم؟ دهن من که کف کرد ار بس حرف زدم!
خواستم سینی رو ازش بگیرم تا خودم اینکار رو کنم که فاطمه اخم دلنشینی کرد وگفت: _خودم میرم. تو خودتو آماده کن که وقتی اومدم بهم توضیح بدی این چندروز دقیقا چت بود.
سرجام نشستم و در فکر فرو رفتم.من نمیتونستم به فاطمه درمورد اتفاق چندروز پیش حرفی بزنم.نه روی گفتنش رو داشتم نه دلم میخواست که این راز رو فاش کنم.دوباره یک سوالی ذهنم رو درگیر کرد برای اینکه فاطمه صدام رو بشنوه با صدای بلند پرسیدم:
_قرار بود هییت امنا برای حاج مهدوی زن پیدا کنند ..موفق شدند؟
فاطمه با سینی چای نزدیکم شد و گفت:نه!! حاج مهدوی به هیچ صراطی مستقیم نیست! پدرو مادرش هم نتونستند تا به الان راضیش کنند..
کنارم نشست و با ناراحتی گفت:اون بنده ی خدا هم هنوز نتونسته با مرگ الهام کنار بیاد..نمیدونی وقتی فک میکنم بخاطر حماقت من اینهمه اتفاق بد افتاده و آرامش بنده های خوب ازشون گرفته شده چه حال و روزی پیدا میکنم!
بیجاره فاطمه.!!
دلداریش دادم:تو مقصر نبودی.این یک اتفاق بوده.قسمت بوده ..
فاطمه تایید کرد:آره. .میدونم! میدونم که اینها همه امتحانه.برای هممون.تو ساداتی .حرمتت پیش خدا زیاده.دعا کن تا بتونم رضایت دل عمو و زن عموم رو به دست بیارم.
چشمم باریدن گرفت.کاش واقعا پیش خدا حرمت داشته باشم.اون هم با این بار سنگین گناه.از ته دل دعا کردم الهی آمین..
مکثی کرد و سوالی که از شنیدنش وحشت داشتم رو تکرار کرد:چت بود؟
ادامه دارد...
🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
فاطمه سوالی روکه از شنیدنش وحشت داشتم تکرار کرد:چت بود؟
گفتم:حالا که مطمئن شدم کل حرفهامو شنیدی راحت تر میتونم ازت کمک بگیرم.
وای بر من بخاطر اینهمه گناهان کوچیک و بزرگ! در کوزه ی هرکدوم از اتفاقات گذشته ام رو وا میکردم بوی تعفنش بلند میشد و خجالت میکشیدم.
درسته که قلبا از کارهام پشیمونم ولی بعضی ار گناه ها اگه از نامه ی عملت پاک بشن از حافظه ت محو نمیشن وزشتیش تا ابد ودهر آزارت میدن.
ادامه دادم:
_یادته اونشب بهت گفتم کار ما تور کردن پسرهای پولدار بود؟
اف بر من که جای من، فاطمه باشرم سرش رو پایین انداخت.
گفتم:کامران هم یکی از همون قربانیها بود.من تا قبل از سفر راهیان دودل بودم ولی اونجا تصمیم گرفتم برای همیشه دست از این بازی بردارم .حتی وقتی برگشتم هدایای گرونقیمتش رو بهش برگردوندم.
فاطمه نگاهم کرد .
پرسید:خب؟ اونوقت به کامران گفتی که این رابطه فقط یک نقشه ی پرسود بوده؟
_نه!! جرات گفتنش رو نداشتم..ولی سربسته یک چیزایی گفتم. .
_خب؟؟
برای فاطمه کل جریان خودم و کامران، همینطور اتفاق امروز رو تعریف کردم.و منتظر واکنش او شدم.
او قبل از هرواکنشی پرسید:
_گفتی هدایای کامران رو بهش برگردوندی.سوالم اینه که مگه هدایا رو با هم دستهات قسمت نمیکردید؟
با حالتی معذبانه پاسخ دادم:چرا..ولی در مورد اینها فعلن باهاشون حرف نزده بودم و اصلابخاطر همین هم، غیبتم موجب ترس واضطراب نسیم ومسعود شد..
فاطمه پرسید:مسعود ونسیم هم شغلشون همینه؟
گفتم :نه! اونها هردوشون تویک شرکت کار میکنند.درآمدشون هم بد نیست.!
فاطمه چشمهاش رو درشت کرد و پرسید:
_پس چرا تو این کار هستند؟؟؟
شانه هام رو بالا انداختم و گفتم:
نمیدونم!! شاید چون عادت کردن به دله دزدی!
خوب البته سود خوبی هم براشون داشت.به هوای آشنا کردن من با پسرهای مختلف یک پورسانتی از اون پسر میگرفتند و از این ورهم هرچی گیر من میومد نصفش برای اونها میشد.
فاطمه با ناباوری گفت:مگه تو چجوری بودی که پسرها حاضر بودن در ازای تو پور سانت به اونها بدن؟!
سرم رو باحالت تاسف تکون دادم! واقعا از گفتن واقعیت شرم داشتم!
گفتم: ما با نقشه میرفتیم جلو.اول این پسرها رو شناسایی میکردیم و بعد من..آه خدا منو ببخشه..من دورادور ازشون دلبری میکردم و با رفتارهای اغواگرانه اونها رو جذب میکردم. از اون طرف مسعود ادای دلسوخته ها رو در میاورد و برام تبلیغ میکرد که این دختر خیلی فلانه..خیلی بصاره..همه آرزوش رو دارن ولی این دختر به هیچ کس محل نمیده. .و حرفهایی که روی گفتنشو ندارم..خلاصش این که من شده بودم وسیله ای برای عرض اندام کردن پسرهای دورو برم و واسه اینکه همشون به مسعود ثابت کنند که من هم قیمتی دارم حاضر بودند هرکاری کنند..
فاطمه با تاسف سری تکون داد و زیر لب گفت: تاسف باره!!! اصلا نمیتونم این عده رو درک کنم..واقعا یعنی ما تو جامعه چنین احمقهایی داریم؟! چطور میتونن به کسی که اصلن نمیشناسنشون اعتماد کنند و براش خرج کنند؟
من که داشتم از خجالت حرفهای فاطمه آب میشدم سکوت کردم و آهسته اشک ریختم.
فاطمه با لحنی جدی گفت:نمیتونم بهت بگم ناراحت نباش یا گذشته ها گذشته..چون واقعا بد راهی رو واسه پول درآوردن انتخاب کردی، ولی بهت افتخار میکنم که از اون باتلاق خیلی بد ،خودت رو بیرون کشیدی..
من هنوز سرم پایین و چشمم گریون بود.
صورتم رو بالا آورد و با لبخندی گفت:سرت رو بالا بگیر دختر..عسل دیروز باید شرمنده باشه نه رقیه سادات امروز..اون روز تو قطارهم بهت گفتم تا خدا و جدت رو داری نگران هیچ چیز نباش!
با گریه گفتم:خدا ببخشه..بنده ش چی؟ من حتی نمیدونم چقدر از پول اون بیچاره ها تو زندگیم اومده تا بهشون برگردونم و نمیتونمم ازشون حلالیت بطلبم چون آدمهای درستی نیستند ممکنه بلایی سرم بیارن..تا حالاش هم اگه بخاطرزرنگیم نبود ممکن بود یک بلایی سرم بیارن و خدای نکرده عفتم زیر سوال بره!
فاطمه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و با پوزخندی گونه ام رو کشید و گفت:
زرررنگ ی تو؟!!!!اشتباه نکن!حتی اگر زرنگترین آدم رو زمین هم باشی وقتی خدا پشتت نباشه بالاخره یک جا زمین میخوری..اگه تا بحال اتفاق خطرناکی برات نیفتاده نزار رو حساب زرنگیت ،بزار رو حساب دعای پدر خدا بیامرزت و بزرگی خدا...دختر خدا خیلی دوستت داشته که هنوز اتفاقی برات نیفتاده!
حق با فاطمه بود! سرم رو لای دستانم پنهون کردم تا بیشتر از این ، زیر نگاه فاطمه نسوزم.
ادامه دارد...