💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
#استوری✨ داره کم کم تموم میشه،یه سال چشم انتظاریمون🖤🍃 ⁷روز مانده تا محرم🖤✋🏻 #حسین_جانم❤️ #غریب_ط
🖤|آخَرمُحـرَم'طُ'..
میکُشَدمَراحُـسیـטּ..!
#غریب_طوس🌱
🌼@MazhabiiiTor🌼
حتیوَقتیدلتوشکَستن
حتیوَقتیقِضاوتتکردن
حتیوَقتیتَنهاتگزاشتن
توغُصہنخور..🙂🖐🏼
چون⇩
توهنوزحُسِین(ع) روداری💔(:
#اربـابـمالحـسین🌸
#غریب_طوس🍃
🌼@MazhabiiiTor🌼
مثل یڪ دیوانہ و چشم
انتـظار فصل عشـق
مےشمارم روز و شب را
تا محرم ، یا حسـین (علیہالسلام)
#ݪـٻيڪ_يآ_ځڛيݩ❤️✋🏻
#غریب_طوس🌺🍃
🌼@MazhabiiiTor🌼
༺🦋بِـــســـمِ الله الــرّحــمٰـــن الـــرّحــیـــم🦋༻
🌼حرف ناشناس:
﴿نظر،پیشنهاد،انتقاد و...﴾👇
💌https://harfeto.timefriend.net/16565271226071💌
در خدمتیم...🌱🕊
یا عــلــــی 🖐
براے شهیــد شدن
هنــر لازم استــ❗️
هنر بہ ↫ خـدارسیدن...
هنر ڪشتن ↫ نَفــس...
هنر ↫ تَهـذیبــ...
تا هنــرمند نشــویم...
شھیـــد نمےشـــویم...
#شہیدانہ🌱
#غریب_طوس🌸🍃
🌼@MazhabiiiTor🌼
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_پنجاه_یکم
مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن
تو حیاط کباب بزنن
رضا داشت انگور میخورد
یهو بهش گفتم بامن ازدواج میکنی؟
انگور پرید گلوش
رفتم براش آب آوردم
گونه هاش مثل دخترا قرمز شده بود خخخخ
سرش انداخت پایین
هیچ حرفی نمیزد
گفتم چیه من دوست دارم همسرم جانباز باشه
خب ازت خوشم اومده
هیچی نگفت
تا عصر اصلا بهم نگاه نمیکرد،و سرش پایین بود
آره من چندماه بود عاشق رضا بودم
فرداش رضا زنگ زد خونمون بابام که حرفاش
شنید داد و فریاد راه انداخت
بهم گفت ازخونه برو
از ارث محرومم کرد
از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم
یک هفته بعد رضا و مادر و پدرش اومدن خواستگاریم
با ۱۴سکه و یه سفر جنوب به عقدش
دراومدم
خونه مجردیم به اسم خودم بود
خونه فروختم و جهزیه خریدم البته
رضا نمیذاشت اما من
کار خودم کردم و خونه فروختم و
جهزیه آماده کردم
رضا نذاشت من مراقبش بشم
بازم پرستارا میومدن مراقبش
البته خیلی این موضوع اذیتم میکرد
رضا داشت نماز میخوند ۵روز زندگی
مشترکمون شروع شده بود
نویسنده: بانو....ش
🌼@MazhabiiiTor🌼
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_پنجاه_دوم
قیمه گذشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت
-رضا جان
رضا جان
بیا نهار جناب همسر
بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق
بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس
نشستم کنارش
-آقا رضا نمیخای تمومش کنی نمازتو آقا؟
هیچ جوابی نداد
ترسیدم دستم گذشتم روی دستش
یخ یخ بود
با جیغ و ترس رفتم بالا
ماااااامااااان رضا یخ یخه
تروخدا بیاید
مامان: یاحسین
حاج حسین بدو
مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد
آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن
و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان
تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید
نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت
انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش
لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ
دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده
فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه
اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا
خدا صدای راز و نیازام شنید
و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد
خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان
سال این زندگی ادامه داره
اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود
رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت
کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم شلمچه
منو رضا مامان بابا راهی سرزمین عشق شدیم
نویسنده: بانو....ش
🌼@MazhabiiiTor🌼