رمان حنان🦋 به نام خدا 🌷 پارت1
روزهای سردزمستانی یکی پس ازدیگری سپری میشدومن هم مانندتمام دختران دم بخت منتظربودم تابهارازراه برسدتابتوانم با پسرعمویم عبدالجمال که حالانشان شده همدیگربودیم
ازدواج کنم.
به چوب های ترک خورده ودودآلودسقف که نشان ازقدیمی بودن خانه مان داشت زول زده بودم پدرم وبرادرانم ومادربزرگم خواب بودند.
به روزهای گذشته فکرمی کردم به مادرم که درده سالگی ازدست داده بودمش وبه پدرم که غم ازدست دادن شریک زندگی اش اوراپیرکرده بود، ولی برای من وبرادرانم هم پدربودوهم مادر.
پدرم کشاورزی زحمت کش وبسیارشجاع بود.
حنان :خدایاچراامشب خوابم نمیبرد؟!!
آنقدراین پهلووآن پهلوشدم کهدیگرخسته شدم.
حیاط کاملاتاریک بود، معلوم بودکه خانواده عمویم که درآن سوی حیاط زندگی می کردندخواب بودند.
چشمانم کم کم داشت سنگین میشد، لحاف پشمی ام راروی سرم کشیدم تاخوابم ببرد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷@MazhabiiiTor🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
•°•🇮🇷•°•
سربلندیمـ و تا ابــد بالاستــ✋🏿
پــرچمـ #قاسم_سلیمانی …:)
مــا سپــاه رهــایـےقــدسیمـ✋🏻
هــمـ رهـ رهــبــر خـــراسانے:)
#مرد_میدان
#حاج_قاسم
#فاطمیه
🌼✨@MazhabiiiTor✨🌼