#نماز_آزادگان
🧡 در بعقوبه اسیر بودیم. تعدادمان زیاد بود و چون جزو مفقودین بودیم، هر بلایی بر سرمان می آوردند. بعثی های وحشی نمی گذاشتند ما نماز بخوانیم.
💛 یک روز ظهر در گرمای تابستان از شیر تانکر آب وضو گرفتم؛ سپس سرم را زیر شیر آب گرفتم و شستم. نگهبانِ بعثی که کمین کرده بود، مرا دید که #وضو گرفته ام. او با داد و فریاد دوستم را صدا کرد که بیاید.
💙 به دوستم گفت: «سر این را گلِ مالی کن! ـ او هم به عراقی جواب داد: «این کار را نمی کنم».
بعثیِ نامرد، ضربه ای با چوب به دوستم و ضربه ای هم به من زد.
💚 بعد دو دستش را داخل گِل و لای کرد و آن را روی سر من و دوستم مالید و ما را با همان وضع به داخل سوله ها انداخت.
❤️ سرباز بعثی خیلی خوشحال بود که وظیفه اش را انجام داده است؛ ما هم از این که وضو گرفتم، خوشحال تر از آن عراقی بودم.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 226، راوی: نوروز علی کریمی.
👌 در شرایط سخت اسارت با تحقیر و کتک وضو گرفتند، در شرایط آسان خانه با تکریم و احترام پدر و مادر کمِ عبادت نگذارید.
#نماز_آزادگان
🕋 مثل موج دریا 🕋
💟 به اردوگاه عنبر وارد شدیم. بچه ها را در اتاق ها و ما بیست و سه قطع نخاعی را در بهداری اردوگاه جا دادند. دورتادور اردوگاه، سیم خاردار فشرده و متراکم بود که عمق آن به ده متر می رسید.
💧 فرمانده ی اردوگاه با غرور به سراغ ما اسرای تازه وارد آمد و اعلام کرد: «نماز جماعت ممنوع! هر گونه تجمع، دعا خواندن، گریه کردن و سوگواری ممنوع! اما رقص و آواز آزاد است!»
💟 بچه ها که فهمیدند اگر به چرندهای او گوش بدهند تا آخر، بنده ی حلقه به گوش او خواهند شد؛ به سیم آخر زدند و صفوف منظم و باشکوه #نماز_جماعت را تشکیل دادند. آن جا بلوک بسیجی ها و افسران و سربازان جدا بود.
💧 تازگی به همه لباس بلند عربی داده بودند. تصور کنید! ناگهان صدها نفر با لباس های بلند سفید، دوش به دوش هم و بی حرکت، به نماز جماعت بایستند و هنگام رکوع و سجود، مثل دریا موج بردارند.
💟 طوری شده بود که گاهی خود عراقی ها می ایستادند و با حیرت و حسرت به آن ها خیره می شدند. حتی آن عراقی که تحت تأثیر نماز جماعت قرار می گرفت، می رفت و در جمع دوستانش این ماجرا را تعریف می کرد و این تبلیغ خوبی بود.
💧 بعضی ها هم باورشان نمی شد که ایرانی ها مسلمانند و #نماز می خوانند. آن ها می گفتند: «شما مجوسید؛ پس چه طور نماز می خوانید؟»
ما بیست و سه نفر هم دوست داشتیم در بهداری نماز جماعت بخوانیم؛ اما وجود جاسوس ها مانع این کار بود.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 191، خاطره ی حسین معظمی نژاد.
#نماز_آزادگان
🌸 ربنای سوزناک 🌸
🥀 شب بود و ما هم چنان اسارت را در اردوگاه تکریت سپری می کردیم. همه در خواب عمی قی فرو رفته بودند. من زیر پتو بیدار بودم.
🍃 در همین لحظات صدای آرام و دوردستی را شنیدم. نیم خیز شدم و به اطراف نگریستم. صدا دیگر نمی آمد؛ از پنجره نگاهی به بیرون انداختم هیچ صدایی به گوش نمی رسید.
🥀 کنجکاوانه گوشم را به زمین چسباندم. صدای ناله ی محزون را شنیدم. فهمیدم که صدا از داخل همین آسایشگاه است. به بچه ها نگاه کردم همه زیر پتوها دراز کشیده، در خواب بودند اما در آن گوشه یکی از پتوها مثل تپه ای کوتاه بالا آمده بود.
🍃 با شگفتی دوستم را از خواب بیدار کردم. او هاج و واج مرا نگاه می کرد. واقعه را برایش شرح دادم. او چشم هایش را مالید و نگاهی به آن جا کرد. بعد بی توجه به حرف های من خوابید
🥀 و گفت: «تو هم بخواب!» گفتم: «بیدارت کردم تا به او کمک کنیم ببینیم چه گرفتاری دارد که این طور گریه می کند».
او گفت: «تو نمی دانی چرا او گریه می کند؟ او دارد نماز شب می خواند.» سپس پتو را روی سرش کشید و خوابید.
🍃 من که بی تاب شده بودم، به سوی آن آزاده رفتم و پتویش را آرام کنار زدم. دیدم که او در حال سجده اشک می ریزد و ناله می کند. صدای ربّنایش بسیار سوزناک بود.
🥀 بغض گلوی مرا می فشرد و با تعجب نگاهش می کردم! چه حال خوبی داشت! پیش خود گفتم: «مگر فرق من و او چیست؟».
دیدن آن صحنه مرا تکان داد و شخصیت مرا دگرگون کرد. از فردا شب من هم از خواب برخاستم.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 170، خاطره ی ضیاء الدین احراری.
------🌸🌹🌸-------
#نماز_آزادگان
🕋 خط شکن نماز 🕋
🌹 صبح روز 21 اردیبهشت 61، سه روز پس از دستگیری، ما را سوار چندین اتوبوس کردند. ما حدود سیصد نفر بودیم که از جبهه های مختلف اسیرمان کرده بودند. ساعت 5 عصر وارد محوطه ی ساختمان وزارت دفاع عراق شدیم.
💧 آن جا ما را زیر آفتاب سوزان نگه داشتند. هنوز نماز نخوانده بودیم و می ترسیدیم که آفتاب غروب کند. #نماز برای ما مسأله ای حیاتی بود. بر جمع ما وحشت و اضطراب حاکم بود.
🌹 لحظه های اولیه ی اسارت، پنهان کردن و کشتن اسیر، برای بعثی ها مثل آب خوردن بود. هر کس هم تلاش می کرد تا لو نرود و چهره ی واقعی خویش را پنهان کند.
💧 در همین وضعیت ناگهان یک نفر صدا زد: «بچه ها! نمازمان قضا نشود!» یکی دیگر گفت: «یک نفر باید فداکاری کند و بلند شود و به نماز بایستد؛ او باید خط شکن شود تا دیگران هم به نماز بایستند».
🌹 به دوست کنار دستم گفتم: «من بلند می شوم و به #نماز می ایستم هر چه بادا باد!» فوراً کف دست هایم را روی آسفالت داغ محوطه ی وزارت دفاع زدم و تیمم کردم و نماز را ایستاده شروع نمودم.
💧 پشت سر من افراد یکی یکی بلند شدند. یک مرتبه سیصد نفر به نماز ظهر و عصر مشغول شدند.
عراقی ها که غافلگیر شده بودند، نتوانستند عکس العملی نشان دهند. آن ها با تعجب ما را نگاه می کردند.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 26، خاطره ی عبدالمجید واسعی (کارگر).