مهر ماندگار
#استنلی_بوگان #قسمت_یازدهم: اولین شب آرامش 💥💥💥 من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ... همه جا ساکت
#استنلی_بوگان
#قسمت_دوازدهم: من و حنیف
💥💥💥
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ... حنیف با خوشحالی گفت ...
- دیشب حالت بد نشد ...
از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ... ناخودآگاه گفتم ...
- احمق ... مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ...
نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ... و این آغاز دوستی من و حنیف بود ...
🍀🍀🍀
اون هر شب برای من قرآن می خوند ... از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ... توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد ...
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود ... از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ... خیلی زود قضاوت کرده بودم ...
🍁🍁🍁
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت ... اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ... حنیف هم با اون درگیر می شه ...
🍃🍂🍃🍂
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ... اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ...
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ... اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ...
@MehreMaandegar
مهر ماندگار
✅ #قسمت_یازدهم: تقصیر کسی نیست 💥💥💥 پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به
✅ #قسمت_دوازدهم: گرمای تهران
💥💥💥
ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم ... متین از صبح تا بعد از ظهر نبود ... بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت ... با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم ...
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد ... نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه ... حدسم هم درست بود ... پدرش برای من معلم گرفت ... مادرش هم در طول روز ... با صبر زیاد با من صحبت می کرد ... تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم ...
🍀🍀🍀
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون ... پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت ... و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم... خیلی خوشحال بودم ...
🍁🍁🍁
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود ... اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود ... اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد ... وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم ...
- اوه خدای من ... اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن ... چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ ...
و بعد به خودم می گفتم ... تو هم می تونی ... و استقامت می کردم ...
🍃🍂🍃🍂
تمام روزهای من یه شکل بود ... کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی ... بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود ... اخلاق و منش اسلامی شون ... برام تبدیل به یه الگو شده بودن ...
@MehreMaandegar