eitaa logo
مهر ماندگار
2هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
47 فایل
یاوران وقف/ خادمان قرآن و امامزادگان فرهنگی _ اجتماعی _ سیاسی
مشاهده در ایتا
دانلود
مهر ماندگار
#استنلی_بوگان #قسمت_هفدهم: وصیت 💥💥💥 داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خن
: باور نمی کنم 💥💥💥 اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم ... - با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... - سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم ... - سوار شو ... مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... - آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... - تو عقل داری؟ ... اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... 🍀🍀🍀 پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... - من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... پس شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ... گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم ... - از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ... 🍁🍁🍁 رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد ... - اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ... - دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ... 🍃🍂🍃🍂 پی نوشت: نویسنده داستان از زبان آقای بوگان اشاره کردند که در زندان های امریکا، قتل های زیادی اتفاق می افته که برای فرار از زیر بار مسئولیت و پیگیری قتل، به اسم خودکشی اعلام میشه و قطعا مرگ حنیف یکی از اونها بوده... @MehreMaandegar
مهر ماندگار
✅ #قسمت_هفدهم: از منبر بیا پایین 💥💥💥 چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد ... هنوز توی شوک بود ... - اوه
: دل شکسته 💥💥💥 دلم سوخته بود و از درون له شده بودم ... عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود ... تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود ... می خواست به همه فخر بفروشه ... همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت ... می خواست پز بده که یه زن خارجی داره ... 🍀🍀🍀 باورم نمی شد ... تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود ... تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم ... و بدتر از همه ... به گذشته من هم اهانت کرد ... شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود ... اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت ... هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم ... 🍁🍁🍁 با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم ... به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود ... گریه می کردم و با خدا حرف می زدم ... - خدایا! من غریبم ... تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم ... اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده ... خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن ... 🍃🍂🍃🍂 کمی آروم تر شدم ... اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید ... اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت ... به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم ... هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد ... چاره ای نبود ... به پدرش زنگ زدم ... @Mehremaandegar