eitaa logo
☆𝕄𝕖𝕝𝕚𝕣𝕒☆
54 دنبال‌کننده
296 عکس
199 ویدیو
1 فایل
من جزء آن عده‌ای هستم که تاریخ دنیا را به‌وجود می‌آورند..!! ☀️ناشناس هینا: https://daigo.ir/secret/8308557232 🌙ناشناس لونا: https://daigo.ir/secret/6308522237
مشاهده در ایتا
دانلود
ذهنم را آرام کردم و کتابی خواندم و چایی نوشیدم☕️ و آدمی را خوشحال کردم و کودکی را بوسیدم :) و پرنده‌ای را سیر کردم و نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: دنیا می‌تواند خیلی ساده‌تر و زیباتر از آن چیزی باشد که ما فکر می کنیم🧡
نتوانست او را از وجودم بیرون بکشد.
در آرامش بخوان.... من را با قفسه ای از کتاب دفن کنید، زیرا اینگونه تا ابد زنده خواهم ماند، بگذارید که جاودانه شوم...
مزخرف گفتن به شیوه‌ی خود، هزار بار بهتر از منطقی حرف زدن به شیوه‌ی دیگران است. در موردِ اول، تو یک انسانی؛ در موردِ دوم، فقط یک طوطیِ مقلّد! جنایت و مکافات – فئودور داستایفسکی
درون من را هیچکس نمی‌تواند ببیند حتی نزدیک‌ترین کَسانِ من، چه می‌توانند بکنند؟ در نهایت احساس همدردی! - محمود دولت آبادی
دوست دارم -از کی؟؟ از زمانی که بهش میگن همیشه:)))
همه چیز به قدری سریع از مقابل چشمانم می گذشت که بی اختیار پلک هایم را روی هم گزاشتم،باد طوری می وزید که انگار هر لحظه امکان داشت مرا با خود ببرد. اما این صدای تقریبا ناسازمان ذهن مرا مرتب میکرد؛من جز گوش شنوایی که امواج آن جوش و خروش را در تمام بدنم زنده می کرد،چیز دیگری انتخاب نکردم. صداهای بچه ها که گیسوانشان به دنبال برگ های پاییزی حرکت می کرد زیبا بود،بعضی از این نعمت روی گردان و برخی مثل من خوشحال بودند،انگار باد همانطور که می وزید و وجود مرا پاک سازی می کرد،هوا نیز بهتر می شد. شنیدن صدای دوستانی که از شدت باد به کلاس برگشته بودند مرا مشتاق باز کردن چشمهایم میکرد اما همانگونه مانند بچه ای خردسال جلوی پنجره کلاس نشستم و گزاشتم محبت مادرانه باد صورتم را نوازش کند. به وضوح او داشت مرا با خود می برد،در همان حوالی صبح،آن جا که دیدار دوباره اش باد را نیز به جنب جوش انداخته بود و حس و حال مرا نمایان می ساخت. پس بدیهی نیست که ناگهان دلتنگی آغاز یابد و من از لا به لای آن همه صدا تنها به دنبال آرامش صدای روح نواز خنده های او بگردم. اما باد او را در همان حوالی صبح،جایی در آغوشش،برای فرار از سختی ها گم کرده بود... چشم هایی که حالا باز بودند تار تر از همیشه بغض را راهی گونه های او کردند! "پاییز سال هشتم"
به احمقانه ترین شکل ممکن دلتنگ کسی هستم که خیلی وقت است با او قدم نزده ام اما او در تمام خاطرات من راه می رود!
"کتاب فروشی" به قفسه های روبه روم نگاه می کردم ، همیشه اینجا رو دوست داشتم. راه روی بلند طولانی پر از کتاب. هر موقع احساس تنهایی می کنم اینجا بهم آرامش میده. تقریبا بیشتر اوقات وقتم رو اینجا میگذرونم. با چشم هایم دنبال کتابی میگشتم برای خواندن، که کتابی قطور و کِرم رنگ‌ نظرمو جلب کرد. برش داشتم که با چیزی‌که دیدم شوکه شدم. از جای خالی کتابی که برداشته بودم؛ پشت قفسه! خودش بود! اشتباه نمی کنم! همون قد بلند و چهار شونه، موهای موج دار قهوه ایش، زنجیری که همیشه به گردنش می بست. کتاب از دستم افتاد. بی اختیار دویدم تا به پشت قفسه ای که بود برسم‌. با دیدنش اشک توی چشمانم جمع شد. واقعا خودش بود. تمام دلتنگی چند ساله ام با اشک روی گونه ها سرازیر شد. با قدم ها لرزان به طرفش رفتم. حواسش به من نبود. داشت کتابی را که برداشته بود برسی میکرد. قلبم داشت از جا کنده می شد. سرش رو به طرفم برگرداند. با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ببخشید خانم، می تونم کمکتون کنم ؟ باورم نمی شد! دیگه من رو نمی شناخت. یه روزی بهم می گفت تمام دنیاشم اما یه دفعه، همه چیز عوض شد و دیگه نتوانستم ببینمش. با تردید صدایش‌کردم؛ که گفت: _من شما رو میشناسم‌؟ با این حرف انگار دنیا روی سرم خراب شد. با بغض نگاهمو به زمین دوختم و گفتم: _نه! معذرت میخوام، مثل اینکه اشتباه شده. برگشتم و سریع به سمت خروجی رفتم. یعنی انقدر عوض شدم که من رو نشناخته؟ با بغض و گریه در نهایت ناامیدی روی نیمکت بیرون کتابفروشی نشستم. نمیدونم چقدر روی نیمکت، جلوی کتابفروشی نشسته بودن. پریشون بودم و بغض گلوم رو چنگ میزد. که با شنیدن اسمم به سمت صدا برگشتم. با دیدن چشماش که میلرزید اشکانم را پاک کردم و نگاهش کردم. نزدیکم شد و رو به رویم روی دو زانوش نشست. به چشمان همدیگه نگاه کردیم. کتابی که اون موقع توی مغازه در دستش بود را بهم داد. اشکانش را پاک کرد و گفت: _تمام مدت، توی این کتابفروشی نگاهت می کردم. بالاخره خودت اومدی. خودم رو کنترل کردم که واکنش نشون ندم ولی دیگه نتونستم؛ تمام خاطراتمون را همیشه به یاد داشتم و دارم قول میدم دیگه هیچ وقت تنهات نگزارم. توی این مدت مجبور بودم فقط از دور نگاهت کنم. من رو می بخشی دنیای من ؟...