eitaa logo
[ مِنهاج 🇵🇸 ] .
377 دنبال‌کننده
74 عکس
164 ویدیو
1 فایل
به نام‌ مُعید =) _ وقف لبخندِ آسیدمهدی ؛ _ نذرِ خانم فاطمه زهرا (س) ؛ برای آدم شدن ابتدا عاشق شدن نیاز است و خلاصه ی عشق یعنی حسین(ع). https://harfeto.timefriend.net/17222570571997
مشاهده در ایتا
دانلود
آهو:)))) خندم میگیره خب. میگه تو شبیه آهو هستی. صداش تویِ گوشمه: آهو خوشگله.... . میدونی چیه؟ زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه.. نه ، نه ، اینجوری نگم . بزارین مثل آدم بگم‌ . نمیدونم کجای دنیا و در چه حالی هستی که اینو میخونی، اما یادت نره: کلمه هایی که بقیه میگن به شما وخیلی رو قلبتون تاثیر میزاره ، فوق العاده اس اما این کلمه ها وقتی خاطراتو زنده کنن تو خودتو بیشتر پیدا میکنی و آدمای بیشتریو از درونت بیرون میکنی.
چقدر سخته نوشتن برای امام حسین. چقدر سخته کلمه پیدا کنی براشون. چقدر سردرگمم. چقدر این بَده که کسی حالتو نفهمه. میخوام به امام حسین فکر کنما. میخوام بشینم براشون گریه کنما. اما یه چیزی نمیزاره که خودمم خوب میدونم اون‌چیه. تمام فکر و ذهنم شده این موضوع،طوری که شبام‌خوابِ این‌ موضوع احمقانه رو میبینم. خستم خب. این موضوع مثل یه ورقه داره منو از امام حسین جدا میکنه. محرم داره تموم میشه ها. ببین دختر تو چیکار کردی تو این چند شبه؟؟ اگه تونستی اونقدر گریه کنی و دلتو بدی به امام حسین جوری که وقتی از مجلس میای بیرون لبخند بزنی،بهت میگم خیلیی پیش امام حسین عزیزی. اما اگه مثل من گُم شدی تو سیاهی کائنات و بین چیزی که درسته و چیزی که مثلا خوشحالت میکنه گیر افتادی و اصلا نتونستی یه قطره اشک برای امام حسین بریزی که میتونم بگم: تو فقط دلتو بده بهش. امام حسین(ع) بهترین گزینه اس برای پناه...
اولین قدم. چقدر این اولین قدمو مثلا محکم برداشتم. ببین من امروز رفتم برای دیدنت درخواست کردم. نمیدونم یه حسِ منگ بودن دارم. اصلا قسمت میشه این همه راهو بیام که ببینمت ؟
تاسوعایِ به یاد موندنی ای بود ولی. به حدی که شاید نشه توصیف کرد. قبلا گفته بودم سخته نوشتن برایِ ارباب دلها؟ آره،گفته بودم. ولی من هنوز پام گیره اینجا. شاید اگه بطلبیم بتونم آزاد شم. امام حسین تنها روزنهء امیدیه که بسته نمیشه:))
عاشوراعم تموم شد. دهه اول محرمتم تموم شد. ولی چقد خاطره های زیادی این چند شب ساخته شد. دیشب، وقتی بهشون کادوشونو دادم و صدایی که تا آخرین لحضه تو گوشم پژواک میشد که تو اون شلوغیا داشت دستای کوچولوشو تکون میداد و بلند داد زد ، گفت: ببینن من خیلییی دوست دارممم:))). میدونید اون لحظه گفتم کاش اینو یکی دیگه میگفت بهم. اما نه من هنوز نمیدونم اون نگاه یعنی چه. من هنوز تو این مورد پُخته نشدم. پس بازم بیخیال. ولی چقد برای دوتاشون دلم تنگ میشه. شاید تا محرم سال دیگه نبینمشون. از حالا باید لحظه شماری بکنم برای دیدنت امام حسینم؟ شاید اینم قشنگ باشه. ولی دمت گرم امام حسین که برای کسایی دریا بودی،که لیاقتشون مُرداب بود:))!
[ مِنهاج 🇵🇸 ] .
اولین قدم. چقدر این اولین قدمو مثلا محکم برداشتم. ببین من امروز رفتم برای دیدنت درخواست کردم. نمیدون
بیا ببین تا اومدیم بیایم مرزارو بستن :) آخه این کجاش لبخند داره که لبخند میزاری دختر. آره دیگه همه چی دست به دست هم میدن تا آدم نشم. و خب اون اولین قدمی که برداشتم معلوم نیست تا آخرین قدمم میره یا که پشت مرزای بسته میمونه؟
در امتداد جاده هایِ تاریک و نیمه سرسبز خوزستان عزیز با هوای شرجی و گرم و افتضاح. *ستاره های روشن و چشمک زنِ شب.
27.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و به وقت اتصالِ دلهایِ مُرده...✨:)
امروزِ متفاوت:). بعضی اوقات انگار نگاها و خاطراتِ اون لحظه بین آینه های کوچیکِ حرم گُم میشه‌ و فقط اون نورای کوچیک و طلایی و قرمز مهمونِ چشمات میشن. و فقط اون لحظه ای که از ذوق دیدن ،نمیدونی اول از کدوم کلمه شروع کنی‌. یا همون لحظه ای که روی اون پله ها وایمیستی و به گنبدِ طلایی نگاه میکنی و میگی:میدونم مواظبِ قلبمی اما بازم منو دعوت میکنی بیام پیشت دیگه؟
نمیدونم اصلا چجوری شروع شد که پریروز تموم شد. فقط میدونم لحظه های قشنگی اونجا رغم خورد. اونم برای منی که اینجا بین باتلاق و ابرا پرواز میکنم. درسته خیلیی غیر منتظره از کربلا رفتیم اما همون چهار وپنج ساعتی که تو نجف هیچ کاری نکردم ،الان مثلا شده خاطره‌. حتی اون تبِ افتضاح اون حال بدیا و اون درمانگاه لعنتیم همش خاطره شد. اما نباید زود میگذشت.
یادمه پارسال نزدیکای همچین ساعتی بود که گوشیمو تازه روشن کرده بودم‌ و تو یه واتساپ بین ۱۰۰۰ پیامی که همش این بود که : خوبی؟چیشده دختر؟کدوم بیمارستانی؟ زنده ای؟ غرق شده بودم و دستم از شدت درد گوشیو انداخت زمین و دوباره به دیوار آبی رنگ که خییلی دوستش داشتم نگاه کردم و گفتم چقدر اون لحظه ای که چشمامو داشتم میبستم حسِ بی تفاوتی داشت. و حالایی که به این سقف سفید زُل زدم و دمت گرم که یه سال دیگم بِهم فرصت نفس کشیدن دادی. و خب آره یه سال گذشت از اون تصادفِ وحشتناکِ به یاد موندنی:)))))
فردا روزِ قشنگیه. البته فقط فردا. دو ماه دیگه همه ی روزا برامون به افتضاح ترین حالت ممکن در میاد.
این دستگاهایی هست که نوارِ قلبو نشون میده ها. دیدی وقتی قلب دیگه کار نمیکنه، یه خط صاف رویِ صفحه مانیتور پیدا میشه؟ آره دقیقا زندگیم بدون هیچ دلیلی مثل اون خط صاف شده.
انقدر پوچی که ترجیح میدم سلولای مغزمو برای فکر کردن بهت به کار نندازم.
پارسال همین موقع آدمایی تو زندگیتون بودن، که امسال نیستن و این برنامه هر سال آپدیت میشه.
روزا داره میگذره. اما انگاری من ثابت موندم تو یکی از اون روزا. بعد دقیقا نمیدونم‌ تو یه اونروز تو کدوم ساعتش گیر افتادم. یه عالمه کار ریخته رو سرم ولی چون گیر افتادم تو یه زمانی که خودمم نمیدونم کجاست،همش دارم حرف میزنم. این افتضاحه. ولی جالبیش اینجاست من دارم میخندم. نمیتونم خندمو کنترل کنم انگاری. حتی وقتی اون دختره اومد گفت چرا انقدر صدات نازکه؟ تو افتضاح ترین حالتای ممکن دارم میخندم. حتی وقتی وسط جزوه نوشتن نگاهم افتاد به انباری ته کلاس،خندیدم. یادمه اولین بار اومده بودم‌ تو همین کلاس بعدشم گفتم:ببین یعنی چند سال بعد من اینجام؟ همه ی خاطره ها و نظریه ها قاطی شدن. اصلا کی گفته من باید بنویسم؟ اونم برا کی؟
رَویه ی زندگیِ حقیقیم جوری وابسته شده به نوشتن و نوشتن و نوشتن که غافل شدم از این جا. از یه وَر نشستن پایه سیستمو انجام پروژه های فانی و لذت بخش. از یه وَر خوندن رمانا تو هر موقعیتی. از یه وَرم خندیدن به هر چیز مضخرفی وسط جزوه نوشتن. از یه ورم خستگی و خستگی و خستگی. رَویه ی زندگیم فرق کرده. اما خب الان تو خنثی ترین حالت ممکن دارم ادامه میدم. دقیقا مثل موقع هایی که بی دلیل میخندم یا نمیفهمم الان دارم نگاهش میکنم یا نه.
جدی جدی پاییز شده؟ این هوایی که توش نفس میکشیم،هوای پاییزه؟ چرا نمیشه هیچ جوره چسبوندش به پاییز. یادمه بچه بودم پاییز فرق داشت. بویِ پاییز ، هر سال جدید بود. کاپشن و کلاه و شالگردنم بویِ پاییز میداد. میشد با انگشت رو شیشه ی ماشین خزعبلاتِ ذهنمو بکشم. خلاصه که پاییز رو به راه نیست.
میدونی امروز واقعا نیاز داشتم وقتی برگه ی پرسشنامه رو مچاله کردم و گذاشتم رو میز بعدش میرفتم جلوی همون آینه ی طبقه اول و لبخند میزدم و میگفتم:دیدی هیچی نشد؟پس یعنی هر اتفاقی تو این ساختمون لعنتی میوفته پوچه؟ ولی خب نگفتم. یعنی لبخندم نزدم. در واقع اصلا نرفتم روبروی آینه ی طبقه اول. انگار تکراری شده. نه بزار از یه کلمه ی بهتر استفاده کنم. اوومم ... انگاری اصلا وجود نداشته،حسش نمیکنم. مثل خیلی چیزای دیگه. مثل سکوت بین دو تا مترو. مثل پیاده رویِ طولانیِ خفه شده. مثل ذوقی که قبلا برای نوشتن متنای ادبیِ کانالم داشتم. مثل حسِ مهم‌ بودنِ آدما. مثلِ حس پیگر بودنم برای قلبایی که توشون جایی ندارم. خلاصه که همه ی اینا و هزار جور اتفاق دیگه،الان به طرز عجیبی حِس نمیشن انگار وجود نداشتن و ندارن. و این درد به مویرگام رسیده... اما باز روبروی همون آینه ی طبقه اول باید لبخند بزنم:}
نقطه نقطه ی سرم از شدت حرص خوردن و داد زدن درد میکنه.
کاش میشد اوتوبوسِ خط هفت و شونزده و نود و یکو آتیش بزنم. چون هر روز وصل میشن به اون چمن زاری که آموزش و پرورش راه انداخته و روی تابلویِ بالای سر درش نوشته: مدرسه!! خلاصه اوضاع خیطه. سردرگمی بین این چهار طبقه خیلی رو اعصابه. خیط بودن+سردرگمی=نابود شدن😀.
کاش بودی ، همین :]
این روزا حال هیشکی خوب نیست. حتی تویی که اِدعا میکنی همه چی برات خوبه. حتی تویی که اِدعا میکنی داری میرسی به رویاهات. واقعیت اینه که همه ی قضایا با یه طناب وصل شدن به هم. هیشکیم نمیفهمه داره چی میگه. هر طرف میری دارن بحث میکنن. هر جا رو باز میکنی هزار تا پیام میاد. گذشته داره خاک میخوره. تو این وسطام هیشکی حواسش به یکی دیگه نیست. همه فقط میخوان تو درست رفتار کنی. کاش زمان ، کاغذی بود. کاش همه چی تموم میشد. کاش فردا چشمامونو باز کنیم ببینیم همه اینا خواب بوده‌. برایِ غرق نشدن در اقیانوس ِ افکار ِ ذهن خود .
[ مِنهاج 🇵🇸 ] .
یک سال گذشت. دقیقا پارسال همین موقع بود که از ناراحتیه اینکه اون سفری که میتونست خیلییییی چیزارو تغیر بده کنسل شده بود،من نشسته بودم و به سقف نگاه میکردم... اون موقعی به خودم اومدم که داشتم اسمِ اینجارو می نوشتم. کی فکرشو میکرد اینجا تبدیل بشه به همچین چیزی؟ اونم منی که اولش فقط و فقط دریچه ی ذهنم روی متن های ادبی باز میشد. خلاصه مهم نیست اینا اما بین همه ی این متنا و تاریخا یه عالمه خاطره هست . ⁶ آبان ¹⁴⁰⁰: همون روزی بود که اینجا به دنیا اومد. ³⁰ آذر ¹⁴⁰⁰: داستانِ رازِ قلب و مِلودیِ شب یلدا. ¹²دی ¹⁴⁰⁰: قشنگیییییی. ⁷ بهمن ¹⁴⁰⁰: کمیک:). ¹¹ اسفند ¹⁴⁰⁰: ترس. ¹⁴⁰¹ = ¹² فروردین: باتلاقِ نزدیک دریا. ⁹ اردیبهشت: کاش الانم‌تموم میشد. ¹⁴ خرداد: اوتوبانِ خوشی های زود گذر‌. ²¹ خرداد: تلخند. ²³ تیر: جاده ی کِشدار. ²⁴ تیر: :)))))))))) ³ مرداد: آلاله. ¹⁸ مرداد: ... ¹⁷ شهریور: دلِ مُرده. ²⁴ مهر: طبقه ی دوم. ⁴ آبان: غُصه هایِ پنهان شده. ⁶ آبان ¹⁴⁰¹ : همه ی این خاطره ها اینجا خاک خوردن. هیشکی نمیدونه اینجا چقدر بعضی از خاطراتو فراموش کرده. خلاصه که یک سالگیت مبارک گیسویِ فرم 🍵:))
حس و حال امشب تو یه فلکه ی لاله خریدنی بود. اون مغازه ی قدیمیِ اول پلِ لاله که داشت اون آهنگ‌ قدیمیو از رادیو ای که صَفحش شکسته بود پخش میکرد و از خود مغازه دار که زیر لب آهنگو میخوند گرفته تا اون پیرمردی که اَنار به دست ، کنار خیابون داشت مِلودیِ آهنگو بلند تکرار میکرد. انگاری نجوای این آهنگِ بُرده بودشون طرفای دهه ۶۰ کنارِ دَکه ی زردِ آخر ِ پُل لاله ...
دیدی جدیداً هوایِ ساعت ۱۲ بعد از ظهر مثل پنج بعد از ظهره؟ آره دقیقا زندگی منم همینطوری شده. الان باید شاد باشم اما ناراحتی این حسو شکست میده.
کاش بعضیا همون آدم خوبه برام میموندن. کاش هیچ وقت حرفی نمیزدن که باعث شه قلبم از قلبشون فاصله بگیره.
بعضی از حسا رو نمیشه توصیف کرد. همین که مثلا امروز یادم رفت بغلش کنم. یا مثلا وقتی‌ رفتم اون دو تا رمانو خریدم بعد همینطور که داشتم صفحه هاشو ورق میزدم ، اولین قطره ی بارون از گونم لیز خورد. دقیقا مثل اولین باری که گفتم‌: سلام،هانیه. مثل اولین باری که تکیه دادم به صندلی قرمز و مخملیِ اون اتوبوسِ کوچیک و داشتم به اون چیزایی که هیچ وقت پاک نمیشن از ذهنم فکر میکردم. یا به اون اولین باری که نشستم رو اون صندلیِ اوتوبوس صورتیه و دیدم هیشکی نمیخنده. اون خانمی که پالتوش خَردلی بود داشت با دستاش بازی میکرد. اون خانمی که بغلم نشسته بود با روسریه سُنتیش تموم مسیرو داشت تایپ میکرد و بعدم همشو پاک کرد و گوشیشو خاموش کرد. یا اون خانمی که با شالِ آبی خط چشمشو تو یه آینه میدید. آره همه مشغولن. مشغولن به درونشون.