eitaa logo
انّ الحسین‌مصباح‌الهدی 🚩🏴
2.2هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
12.8هزار ویدیو
105 فایل
مکتوب علی یمین عرش الله ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاة⚘️ لینک کانال @MesbaholHuda
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
وقتی حکام سعودی سر عقل می آیند 🔸️پادشاه و ولیعهد سعودی در پیامی به رئیس جمهور ایران ، فرا رسیدن سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی را تبریک گفتند. 🔸️نکته جالب این که بن سلمان تا همین چند سال پیش، معتقد بود ایران به دنبال تلاش جهت ظهور امام دوازدهم شیعیان است و نمی شود با آن تعامل کرد و همچنین به صراحت اعلام کرد جنگ را به داخل این کشور می کشاند. 🔸️اما تهران با صبر و حوصله و حمایت از متحدش در یمن، سعودی را به این نتیجه رسانید که جنگ افروزی هایش به ثمر نمی رسد و باید واقعیتی به نام محور مقاومت را بپذیرد. 🔸️البته مدعیان کم سواد اما پرمدعایی مثل محمود سریع القلم هم بودند که ادعا کردند ایران برای تعامل با سعودی، یمن را معامله کرده است. 🔸️حال که حدود یکسال از برقراری مجدد روابط میان ایران و سعودی گذشته، بهتر می توان قضاوت کرد که کدام کشور از سیاست های خود کوتاه آمده است. 🔸️همچنین دولت نجات ملی یمن (متحد استراتژیک جمهوری اسلامی) تا حدی قوی و نیرومند شده که پنجه در پنجه آمریکا و انگلیس می افکند و هیچ کشتی بدون اجازه این دولت نمی تواند از باب المندب عبور کند. ✍ علیرضا تقوی نیا 🌤 🆔 @mah_davit313
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
13.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ از صف اول نشینان، پرسشی داریم ما: ⚠️ رونق تولید و شوق کاردانی‌ها چه شد!؟ ⚠️ وعده‌ی پی‌درپی رفع گرانی‌ها چه شد!؟ 🎥شعرخوانی سیاسی حاج برای نشینان 🌤 🆔 @mah_davit313
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
🍃 قَدْ نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ البقره/۱۴۴ نگاه‌ های انتظارآمیز تو را به سوی آسمان  میبینیم خودت گفتی هر وقت دلتنگ شدم به آسمونت نگاه کنم خدایا من امروز دلتنگ تمام پاکی های کودکیم هستم... دلتنگ بال پروازی که گم شد... نمیدونم کجا و کی بهشت از دستم افتاد و هزار تکه شد... نمیدونم کجا گمت کردم... مثل قبل دیگه حنام رنگی نداره... خدا جونم من تموم امیدم به بخشندگی توست این امید رو از من نگیر ای غایت آمال و آرزوی امیدواران @mah_davit313
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
میگفت خدا شوت نزده ی کسی رو گل نمیکنه! از تو حرکت ، از خدا برکت ...
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
بصائر 202- ایران مقتدر- 45 سال افتخار(1).pdf
868.7K
'بصائر 202- ایران مقتدر- 45 سال افتخار(1)'
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
987_34028041337142.pdf
31.62M
بسمت قله،برترین اخبار خوب
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
براندازا اگه یک‌صدم این جمعیت رو داشتن، تیتر می‌زدن: فوری، کل دنیا فتح شد😉😆
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
🇮🇷جهان هرگز باور نداشت شادی روح ملکوتی امام و شهدا صلوات❣
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
شرکت در انتخابات فارغ از هر مسئله‌ی دیگه‌ای برای یه بچه مسلمون حکم نماز رو داره؛ واجبه و قیامت درموردش سؤال پرسیده میشه. از ما گفتن😊
هدایت شده از مهدویت_بصیرت
🔰زن ، آرامش ، اقتدار خانه‌‌ای که به ما از طرف محل کار داده بودند ، اقساط آن را ماهیانه از حقوق محسن کم می‌کردند. بعضی از ماه‌ها حقوقش صفر می‌شد و دیگر هیچ پولی نداشتیم. مجبور بود اضافه کار زیاد بماند تا بلکه بتواند برخی از مشکلات مالی‌مان را حل کند. گاهی هم با ژیان سفید رنگی که داشت، شب‌ها مسافرکشی می‌کرد تا درآمد بیشتری داشته باشیم. اکثر شب‌ها حدود ساعت دوازده به خانه می‌آمد و من از همان در ورودی می‌دیدم که از زور خستگی، پلک‌هایش مدام روی‌ هم می‌افتد و سفیدی چشم‌هایش به خون نشسته. سعی می‌کردم در کنار او، من هم با قلاب‌بافی و گل‌دوزی کمک‌خرج خانه بشوم. وقتی می‌دید در کنار خانه‌داری، مشغول کارهای دیگر هستم، می‌گفت: «خانوم! من شرمنده‌ی محبت تو هستم.» با لبخند نگاهش می‌کردم: «شرمندگی نداره. من و تو باید با هم زندگی رو بسازیم.» -آخه تو علاوه‌ بر زحمت بچه‌ها و خونه، اضافه بر سازمان کار می‌کنی. - تو هم ساعت دوازده برمی‌گردی. -من مرد خونه‌ام. - منم زن خونه‌ام و باید کمک‌کار تو باشم. می‌دانست در این بحث راه به‌جایی نمی‌برد و من از کمک کردن به او کوتاه نمی‌آیم. همیشه دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌آورد و از عمق قلبش لبخند می‌زد. با تمام این اوصاف و مضیقه‌های مالی، خدا شاهد است که یک‌ بار هم نشد خسته شوم و بگویم دیگر بس است و از او بخواهم این رشته‌ی درسی و کارکردن را رها کند تا ما هم مثل باقی مردم راحت زندگی کنیم. می‌دانستم محسن با اعتقاد در این راه قدم گذاشته و با عشق و علاقه کار می‌کند و من با تمام وجودم باید مشوق و محرکش باشم. علاقه محسن به درس، تحصیل و پروژه‌های تحقیقاتی کم‌نظیر بود، حداقل من مثل او ندیده بودم. از همه لذات و تعلقات دنیوی‌اش می‌گذشت تا درس و بحث را سر و سامان بدهد. هر بار که می‌دیدم مشکل مالی مانع ادامه مسیرش شد، با او حرف می‌زدم و با کمک هم مشکل را حل می‌کردیم. یک‌بار که دیگر توان خرید کتاب‌های درسی‌اش را هم نداشت، گفتم: «محسن جان! نگران خرید کتابات نباش. من طلاهام رو می‌فروشم، تو هم برو کتابایی که لازم داری رو بخر.» نگاهی از سر ناراحتی کرد: «خانوم جان! اینکه نمی‌شه تو مدام انگشتر ازدواج و طلاهات رو برای من بفروشی که من راحت‌تر درس بخونم. » سعی کردم قانعش کنم: «اتفاقاً من بهترین کار رو انجام می‌دم. اینم خودش نوعی جهاده.» بغض صدایش را لرزاند. -این محبتای تو رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم… 📚 کتاب_شنبه_آرام 🌤 🆔 @mah_davit313