eitaa logo
مصباح‌الهدی‌چراغ‌جبهه‌ی‌مقاومت1🚩🏴
2.1هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
11هزار ویدیو
99 فایل
مکتوب علی یمین عرش الله ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاة⚘️ لینک کانال @MesbaholHuda1 ارتباط با ادمین👇 @Yaalimadad50 ادمین تبلیغات 👇 @Mesbah_mhdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
📚قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری مرد جوانی به نزد "ذوالنون مصری" رفت و از صوفیان بدگوئی کرد. ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او داد و گفت: این را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟ مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد. مرد نزد ذوالنون بازگشت و ماوقع را تعریف کرد. ذوالنون گفت: حال انگشتری را به بازار جواهر فروشان ببر و مظنه آن را بپرس. در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و ذوالنون به او گفت: علم و معرفت تو از صوفیان و طریقت ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتریست. قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری... نقاشی زرگر بغدادی کار استاد کمال الملک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهنی می‌گوید: شعبده بازی هندی در مجلس متوکل حاضر شد و با مهره هایش بازی‌هایی در آورد که موجب شگفتی متوکل شد! متوکل به او گفت: ای مرد هندی! در این ساعت مرد شریفی در مجلس ما حاضر می‌شود؛ وقتی آمد با بازی خود او را شرمنده کن و دست بینداز!! وقتی امام هادی علیه السلام به مجلس آمد، هندی مشغول شعبده بازی شد ولی حضرت به او اعتنایی ننمود. مرد هندی پرسید: ای مرد شریف! تردستی من تو را شگفت زده نکرد؟ نکند گرسنه ای؟ سپس به تصویر گردی در پشتی که شبیه شیر بود اشاره کرد و گفت: ای شیر! از کنار این مرد شریف عبور کن! تصویر بلند شد؛ امام هادی علیه السلام دست خود را روی تصویر درنده ای روی فرش قرار داد و فرمود: برخیز و این مرد را بگیر! تصویر به شکل درنده ای در آمد و مرد هندی را بلعید و به جای خود در فرش برگشت و متوکل از ترس با صورت به زمین خورد و هر کس ایستاده بود، پا به فرار گذاشت. مسعودی در مروج الذهب می‌نویسد: پیش متوکل از علی بن محمّد علیهما السلام سعایت کردند که در منزل خود کتابها و اسلحه زیادی از شیعیان خود که اهل قم هستند جمع کرده و تصمیم به قیام دارد. متوکل گروهی از ترکها را فرستاد و شبانه به خانه امام حمله بردند ولی چیزی نیافتند. آن جناب در میان اطاق در بسته ای بود. در حالی که بر روی شن و ریگ نشسته بود و لباسی پشمین بر تن داشت، توجهش به خدا بود و قرآن می‌خواند. با همین حال ایشان را پیش متوکل بردند و گفتند: در خانه اش چیزی نیافتیم. دیدیم رو به قبله نشسته بود و قرآن می‌خواند. متوکل مشغول شراب خوردن بود. موقعی امام وارد شد که جام در دست متوکل بود. همین که چشم متوکل به ایشان افتاد، ترسید و احترام کرد و آن جناب را پهلوی خود نشاند و جامی را که در دست داشت به ایشان تعارف کرد؛ حضرت فرمود: به خدا گوشت و خون من آلوده به شراب نشده! مرا معذور دار! متوکل گفت: برایم شعری بخوان! فرمود: من زیاد شعر از حفظ ندارم. گفت: چاره ای نیست باید یک شعر بخوانی. (ترجمه)این اشعار را همان طور که پیش متوکل نشسته بود خواند: بر روی قله‌های بلند کوهها زندگی می‌کردند و نگهبانان قوی و نیرومند و خشن از آنها حراست می‌کردند ولی نتوانستند مانع مرگ ایشان شوند. پس از آن همه عزّت، از جایگاه خود پایین آورده شدند و آنها را در گودال تنگ گور اسکان دادند. چه جای بدی فرود آمدند؟ پس از دفن آنها بانگ زننده ای فریاد زد: کجایند دست بندها و تاج و لباس‌های گران قیمت شما؟ کجایند صورتهایی که در کمال نعمت به سر می‌بردند و پرده‌ها و زیورها بر ایشان آویخته می‌گردید؟ سپس گورستان با زبانی رسا در پاسخ گوید: آن صورتها را کرم خورد و روی آنها با هم جنگ دارند! چه زمان درازی می‌خوردند و می‌آشامیدند، ولی پس از آن همه لذّتها، خودشان خوراک چیزهایی دیگر شدند. متوکل شروع به گریه کرد به طوری که از اشک چشمش ریش او تر شد. حاضرین نیز به گریه افتادند. وی مبلغ چهار هزار دینار تقدیم امام کرد و با احترام ایشان را به منزل خود فرستاد. مرحوم مجلسی رحمه الله می گوید: کراجکی در کنز الفوائد می‌نویسد: متوکل جام را بر زمین زد و آن روز عیش او منغص گردید. بحارالانوار،ج۵۰،ص۲۱۸،ح۲۵
ناصر: 🖤🖤🖤🖤🖤 : 🖤 با دستِ بسته‌ است ، ‌ولی‌ دستْ بسته‌ نیست زینب ‌سرش ‌شکسته‌ ، ولی‌ سرشکسته‌ نیست زینب اسیر نیست ، دو عالم اسیر اوست او را اسیر قافله خواندن خجسته نیست... 🏴 ▪️بازهم روضه ی زینب همه جا ریخت بهم ▪️حال و روز همه ی اهل سما ریخت بهم... ▪️بازهم پیرهنی را به سر و روش کشید ▪️آسمان تیره شد و حال هوا ریخت بهم... 🥀آه،ای ام المصائب، تمام داغ ها و سوگ ها، در حضور مصیبت های تو رنگ می بازد و از یاد می روند.🥀 🏴وفات شهادت گونه‌ی سلام الله علیها را به محضر مولایمان عجل الله و منتظران حضرتش تسلیت می گوییم.
🖤🖤🖤🖤 تو این شبا برای حال خستمون دعا کن تو رو خدا برا دل شکستمون دعا کن ببین گناه،بال و پر پروازمون رو بسته آقا بیا،برای بال بستمون دعا کن تو رو به اضطرار زینب،بیا آقا به قلب بی قرار زینب،بیا آقا به غربت مزار زینب،بیا آقا تو رو به لکنت رقیه بیا آقا به زخم صورت رقیه بیا آقا تو رو به غربت رقیه،بیا آقا دوباره باز،گدا در انتظار لطف شاهِ حاجت من،از تو فقط یه گوشه ی نگاهِ امشب فقط،امید من به دستای کریمت دستی بگیر از منی که پرونده ام سیاهِ به مشک پاره ی علمدار،بیا آقا تو رو به اون دو چشم خون بار،بیا اقا به طفل تشنه تشنه بین گهوار،بیا آقا تو رو به شاه بین گودال بیا آقا تو رو به اون پیکر پامال بیا آقا به مادری که رفته از حال،بیا آقا من اومدم،صدات زدم تو هم منو صدام کن یه کاری کن،بیا منو دوباره رو به رام کن تو رو قسم به خجلت سکینه از ابالفضل آقا منو،این اربعین زائر کربلا کن تو رو به قلب زار حیدر،بیا آقا به چهره ی کبود مادر،بیا آقا تو رو به خون میخ رو در،بیا آقا تو رو به پهلوی شکسته بیا آقا به محسن به خون نشسته بیا آقا به حرمت دو دست بسته ، بیا آقا 🔷🔷🔷◼️◼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم‌الله الرحمن الرحیم 🌺 🌺🍀🌺 🌺 🌹 🌺 🌺🍀🌺 🌺 🌹و این ویدئو را ببینید خیلی جالب و دیدنی است. نشر دهید. و در ثوابش شریک شوید. 🌹 🌹 🥦 🌹 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌷 زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ 🌸 داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. 🌾 سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ 🍂 زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم . هنوز سخن زن تمام نشده بود که ... 💐 در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. 🍀 حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ 🌿 عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى. 🍁 حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : 🍃 پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ ☘ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است. 🌷☀️ امام جواد (عليه السلام) می فرمایند : اعتماد به خداوند بهای هر چیز گران‌بها و نردبان هر امر بلند ‌مرتبه‌ای است. این حدیث درروزشهادت حضرت زینب سلام الله علیه کاملا متن جهادتبیین گونه برای مخاطبین محبان ولایت دارداستفاده کنیدالتماس دعا 📚 بحار الأنوار ، ج 75 ، ص364 ┏━🍃🌻🍂━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ـ 🏴 حضرت امام خمینی(س) : همان مقداری که فداکاری حضرت[سیدالشهدا] ارزش پیش خدای تبارک و تعالی دارد و در پیشبرد نهضت حسین (ع) کمک کرده است، خطبه های حضرت سجاد و حضرت زینب هم به همان مقدار یا قریب آن مقدار تاثیر داشته است. ✍حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: زینب کبریٰ (سلام الله علیها) جهاد_تبیین و روایت را راه انداخت؛ فرصت نداد که روایت دشمن از حادثه عاشورا غلبه پیدا کند.۱۴۰۰/۰۹/۲۱ 💠 وفات بانوی صبر و استقامت حضرت زینب کبری (س) تسلیت عرض مینمایم
37.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از فضایل آقا امیرالمؤمنین علی علیه السلام واقعا هم عظمت آقارونشون میده وهم دلیل محب بودماشیعیان به مقام ایشان
z: ••🌸 سه هفته گذشت... زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود. همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده. وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون. هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن. اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته. سه روز به برگشتن وحید مونده بود. خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد.... مادر وحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت: _وحیده!! منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد: _زهرا کجاست؟ آقاجون گفت: _تو اتاق تو. وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا. صدای قدم هاش رو میشنیدم. مادر وحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه. تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد.... مادروحید، فاطمه سادات رو برد بیرون. وحید همونجا جلوی در افتاد. چند دقیقه گذشت. بابغض گفت: _چرا به من نگفتی؟ من به زمین نگاه میکردم.داد زد: _چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟ فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت: _وحید،آروم باش -چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش، بعد من آروم باشم؟!!! به آقاجون گفت: _چرا به من نگفتین؟ -من گفتم چیزی بهت نگن. وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم. -قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟ -شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم. وحید نعره زد: _زهرااااا با خونسردی نگاهش کردم. -اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم. برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون. داد زد: _که بعد بیان بکشنت؟! همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم: _شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن. ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای. وحید بابغض داد میزد: _زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟ رفت بیرون... اشکهام جاری شد. وحید کوتاه اومده بود، بخاطر من. نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت: _تهدیدت کردن؟!!! با اشک به آقاجون نگاه کردم. گفت: _چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی. -آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد. چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت: _اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟ قاطع گفتم: _فاطمه ساداتم فدای اسلام. خودم و وحیدم هم فدای راه امام حسین(ع). کار وحید طوری بود که با دشمنان اسلام طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی. گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود. آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت... خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی تو بیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم. بعد اون روز.... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨🖤✨•✾••┈• •┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
z: ••🌸 بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم... حتی زنگ هم نمیزد.زنگ هم میزدم جواب نمیداد. نگرانش بودم.میترسیدم کارشو رها کنه. همه فهمیدن بخاطر کار وحید منو تهدید کردن. محمد اومد پیشم... خیلی عصبانی بود. بیشتر از خودش عصبانی بود که چرا قبلا به این فکر نکرده بود که کسانی بخاطر کار وحید ممکنه به خانواده اش آسیب بزنن. بعد مرگ زینب سادات همه یه جور دیگه به وحید نگاه میکردن... همه فهمیده بودن کارش خیلی سخت و خطرناکه ولی اینکه اونجوری منو تهدید کنن هیچکس فکرشم نمیکرد... علی هم خیلی عصبانی و ناراحت بود ولی بیشتر میریخت تو خودش.فقط بابا با افتخار به من نگاه میکرد. آقاجون هم شرمنده بود. ده روز بعد از دعوای وحید، حاجی اومد خونه آقاجون دیدن من... خواست که تنها با من صحبت کنه.گفت: _وقتی جریان رو شنیدم خیلی ناراحت شدم. وقتی فیلمشو دیدم خیلی بیشتر ناراحت شدم. -کدوم فیلم؟ -فیلم همون نامردها وقتی شما رو اونجوری وحشیانه میزدن. با تعجب گفتم: _مگه فیلم گرفته بودن؟!! حاجی تعجب کرد -مگه شما نمیدونستین؟!! -وحید هم دیده؟؟!!!!! -آره.خودش به من نشان داد.همون نامردها براش فرستاده بودن. وای خدا...بیچاره وحید.... خیلی دلم براش سوخت.بیشتر نگرانش شدم. -دخترم،شما از وحید خبر دارین؟ -نه.ده روزه ازش بی خبریم.حتی جواب تماس هامون هم نمیده. -پنج روز پیش اومد پیش من.استعفا داده. هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت. همون چیزی که ازش میترسیدم. -شما با استعفاش چکار کردین؟ -هنوز هیچی. -به نظر شما وحید میتونه ادامه بده؟ -وحید آدم قوی ایه.ولی زمان لازم داره و... سکوت کرد. -حمایت من؟ -درسته. -من به خودشم گفتم نباید کوتاه بیاد، حتی اگه من و فاطمه سادات هم بکشن. -آفرین دخترم.همین انتظارم داشتم. -من باهاش صحبت میکنم ولی نمیدونم چقدر طول میکشه.فعلا که حتی نمیخواد منو ببینه. -زهرا خانوم،وحید سراغ شما نمیاد، شرمنده ست. شما برو سراغش. -شما میدونید کجاست؟ -به دو نفر سپردم مراقبش باشن.الان مشهده، حرم امام رضا(ع). سه روزه از حرم بیرون نرفته. حال روحیش اصلا خوب نیست...نمیدونم شما میدونید چه جایگاهی برای وحید دارید یا نه.من بهش حق میدم برای اینکه شما رو کنار خودش داشته باشه کنار بکشه ولی.... من قبل ازدواج شما مأموریت های خیلی سخت رو به وحید میدادم ولی بعد ازدواجتون بخاطر شما هر مأموریتی نمیفرستادمش... تا اولین باری که اومدم خونه تون،قبل از به دنیا اومدن دخترهاتون،بعد از کشته شدن یکی از دخترهاتون و صحبت های اون روزتون با متهم پرونده فهمیدم میشه روی شما هم مثل وحید حساب کرد... من همیشه دلم میخواست اگه خدا پسری بهم میداد مثل وحید باشه.وقتی شما رو شناختم فهمیدم اگه دختر داشتم دوست داشتم چطوری باشه... دخترم وحید اگه شهید نشه،یه روزی از آدم های مهم این نظام میشه...من فکر میکنم این امتحان ها هم برای اینه که شما و وحید برای اون روز آماده بشید. خودتون رو برای روزهای سخت تر آماده کنید، به وحید هم کمک کنید تا چیزی مانع انجام وظیفه اش نشه. مسئولیت شما خیلی مهمه.سعی کنید همراه وحید باشید. حاجی بلند شد و گفت: _من سه هفته براش مرخصی رد میکنم تا بعد ببینیم چی میشه. صبر کردم تا گچ دست و پام رو باز کنن بعد برم پیش وحید... نمیخواستم با دیدن گچ دست و پام شرمنده بشه. از بابا خواستم همراه من بیاد. آقاجون و مادر وحید و محمد هم گفتن با اونا برم ولی فقط بابا به درستی کار من ایمان داشت و پا به پای من برای راضی کردن وحید میومد. بخاطر همین از بابا خواستم همراه من و فاطمه سادات بیاد. وقتی هواپیما پرواز کرد. بابا گفت: _زهرا -جانم بابا با مهربانی نگاهم میکرد.گفت:..... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨🖤✨•✾••┈• •┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
z: ••🌸 گفت: _وحید مرد قوی ایه،ایمان محکمی داره. وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من خطرناکه ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست. گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش سختی بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش جدیه.چند وقت بعد دوباره اومد... گفت من نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت، از خواب امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه اش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به عقل و ایمان تو ، ایمان بیاره. اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. خجالت میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی بهتر از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی سختی کشیده. انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. پاکدامنی که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو پاداش خدا برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی سختی کشیدی، اذیت شدی، امتحان شدی ولی این امتحان، امتحان وحیده. وحید بین دل و ایمانش گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه درکش کن. وحید مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم تو رو داشته باشه،هم کارشو. حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد.... بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود. بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره) ... بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه. سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا... بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم. وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم: _سلام نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت: _سلام. از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم: _وحید..خوبی؟ همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت: _زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام. -وحید نگاهم کرد.گفتم: _منم مثل شما هستم.منم جونمو میدم برای خدا..شما باید ادامه بدی بخاطر خدا. -زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم. -میدونم،منم همینطور..ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم. -ولی من.... با عصبانیت گفتم: _وحید خیلی جا خورد. -شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، باید بتونی. سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت. گفت: _یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟ -آره -پس تو چی؟فاطمه سادات؟ -از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم. -من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات... چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه.. -..بهتره از هم جدا بشیم. جونم دراومد.با ناله گفتم: _وحید نگاهم کرد. اشکهام میریخت روی صورتم. خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم. خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، فکرش همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه نامحرم باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا خیلی سخته برام. سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده.. خیلی گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم. عاقبت بخیری وحید از هرچیزی برام مهم تر بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا هرچی تو بخوای سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم: _فاطمه سادات چی؟ ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨🖤✨•✾••┈• •┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️لحظه ای که عزرائیل سراغ انسان میاید😰 📛بالای ۱۸📛اگر بیماری قلبی داری نبین🚫 هر کس هم وزن ذره ای کار نیک انجام دهد آن را می بیند هر کس هم وزن ذره‌ای کار بده انجام دهد آن را می بیند ـــــــــــــــــــــــ
🌱کفر ما را تو بیا عشق، به ایمان برسان تشنه ام دست مرا بر تنِ باران برسان... 🌱فرق گیسوی تو و شام سیه در سحر است سحری بر شب یلدای زمستان برسان... 🌸 💕 🍃🌺 قرارهرشب 🌺🍃 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین ۞اللّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعا۞ تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌸بارالها 💫بر عزیزان 🌸آنگونه تقدیر کن: 💫تاهمواره 🌸زیستن شان از سر ذوق 💫خندیدن شان از ته دل 🌸وگریستن شان 💫از سر شـوق باشـد.. 🌸آمیـن 🌸شبتون بخیر در پناه خدای مهربون 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 الهی عظم البلا | نماهنگ ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی 🍃أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🍃 🪴🍃شبتان مهدوی🍃🪴 🌷✍ قرار ما هرشب ساعت 00:00🌷 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴 @majmaemahdiaran 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🍃توکل بر خدایت کن 🍃کفایت میکند حتما... 🍃اگر خالص شوی با او 🍃صدایت میکند حتما... 🍃اگر بیهوده رنجیدی 🍃از این دنیای بی رحمی 🍃به درگاهش قناعت کن 🍃عنایت میکند حتما... ☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️ @majmaemahdiaran 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
☀️🍃☀️ زیباست صُبحی که شبش را در آغوش مهربانی ات گُذران کرده ام و باصدای بال فرشتگانت بیدار شده ام چه اندک است این سپاس در برابرِ بیکران محبت تو خدای دوست داشتنی من سلام صبح سه شنبہ تون بخیر 🌤🍃☀️🍃☀️🍃 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴 @majmaemahdiaran 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺✨🌺 🌹تلاوت بی نظیره استاد عبدالباسط .بسم الله الرحمن الرحیم: تلاوت قرآن کریم. استاد عبدالباسط.. هدیه شود محضر مبارک حضرت بقیه الله فی العرض سلامتی وفرج مولا صاحب الزمان علیه السلام محضر نورانی 14معصوم پنج تن آل عبا علیه السلام 124000پیامبرعلما شهدا جمیع اموات ورفتگان مومنین والمومنات المسلمین والمسلمات 🌹 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴 @majmaemahdiaran 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا