z:
رمان مدافع عشق♥️
#پارت4
بی اراده لبخند میزنم به یاد چند تذکر تو... چهار روز است که پیدایت نیست.
دو کلمه ی آخرت که به حالت تهدید در گوشم می پیچید "اگه نرید..." خب اگر نروم چه؟ چرا دوستت مثل خروس بی محل بین حرفت پرید و...
دستی از پشت روی شانه ام قرار میگیرد!از جا میپرم و برمیگردم.
یک غریبه در قاب چادر؛ با یک تبسم و صدایـی آرام ...
_سلام گلم. ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم.
_سلام. بفرمایید؟
_مزاحم نیستم؟ یه عرض کوچولو داشتم.
شانه ام را عقب میکشم.
_ببخشید به جا نیاوردم!
لبخندش عمیق تر میشود.
_من؟! خواهر مُفَتشم.
یک لحظه به خودم آمدم و دیدم چند ساعت است که مقابلم نشسته و صحبت میکند:
_برادرم منو فرستاد تا اول ازت معذرت خواهی کنم خانومی؛ اگه بد حرف زده... در کل حلالش کنی. بعد هم دیگه نمیخواست تذکر دهنده باشه!
بابت این دو باری که با تو بحث کرده خیلی تو خودش بود. هی راه میرفت میگفت "آخه بنده خدا، به تو چه که رفتـی با نامحرم دهن به
دهن گذاشتـی؟!"
این چهار-پنج روزم رفته به قول خودش آدم شه.
_آدم شه؟! کجارفته؟
_اوهوم... کار همیشگی! وقتی خطایی میکنه، بدون اینکه لباس و غذا و چیزی برداره؛ قرآن، مفاتیح و سجاده اش رو میذاره توی یه ساک دستـی کوچیک و می ره...
✨نویسنده:میم سادات هاشمی