هدایت شده از مهدویت_بصیرت
#گپ_روز
#موضوع_روز : کفشهایمان را دربیاوریم!
!فخلع نعلیک، إنّکَ بالواد المقدّس طویٰ....
✍️ آمده بود دم در، میخواست با بچهها برود اردوی جهادی برای بستهبندی و توزیع پکهای معیشتی برای خانوادههای کمدرآمد.
• من برای بدرقهی یک مهمان از اتاق بیرون رفتم که چشمانم به چشمانش افتاد!
دو سه ماهی بود که ندیده بودمش! دلم برایش تنگ شده بود!
گفتم : از این طرفها آقاجان؟ ذکر خیرتان زیاد بود.
گفت : حلالم کنید، میشود بیایم داخل ؟
گفتم بفرمایید و با من به اتاق جلسات وارد شد.
• تا آمدم حال و احوال کنم، بیمقدمه گفت؛ من مامور شیطان شده بودم و نمیدانستم.
دیدم کوهی حرف دارد، هیچ نگفتم و آرام به صندلی تکیه دادم و گذاشتم که ببارد!
• گفت : بعد از سالها همکاری جهادی و حضور در جمع عاشقانه و صمیمی بچهها و نوش کردن محبتهای بسیار از این جمع، خدا از من هم امتحان وفاداری و استقامت گرفت!
یکی پیدا شد که اتفاقا از قبل میشناختمش!
و با تکیه بر این آشنایی و اعتماد شروع کرد یکی یکی دانههای شک و تردید را در دلم کاشت! برای هر چیز مثبتی که برای من اینجا مایهی دلگرمی و آرامش بود یک تحلیل منفی داشت تا ذهن و قلبم را نسبت به آن بدبین و آلوده کند!
و بعد از این موفقیت از من خواست تا این شبهات و آلودگیها را در میان دیگر اعضا نیز آرام آرام نفوذ دهم.... و اینجا بود که من «بوی شیطان» را شنیدم!
با خودم فکر کردم : من این را در مکتب اهل بیت علیهالسلام آموختم:
« محال است کسی یا جایی بخواهد برای خدا و اهل بیت علیهمالسلام قدمی بردارد و بتواند، مگر آنکه به اذن خدا باشد! و خداوند در قرآن تذکر داده که به آنچه برای خدا باشد، برکت داده و آنرا به رشد میرساند، و نیتها و اعمال ناپاک را در نطفه خفه خواهد کرد.»
و من رشد را در سایه سادگی و مهربانی و تلاش این بچه ها شاهد بودم.
این حکمت آن روز به داد من رسید و من توانستم با دست خدا از این مرداب، جانم را بالا بکشم....
او همچنان میگفت و حرفهایش شبیه نیزههای پیاپی در جان من فرو میرفتند! اما مکالمه ما زیاد طول نکشید و بچههای اردو منتظرش بودند و رفت !
✘ برایم تجربهی این حجم از «مکر» از نزدیک، آنهم برای جمع جوان نوپایی که سعی کرده بودند روی پای امامشان بایستند و قد بلند کنند، دردناک بود! اما پدرم گفت؛ سعی کن از این میدان، نورش را دریافت کنی و آتشش را برای خود گلستان کنی... شبیه ابراهیم.!
من این حرف را بارها از او شنیده بودم، به خیال خودم هم فهمیده بودم، به خیال خودم هم با آن تمرین کرده بودم، ولی آن موقع، در این میدان...
وای که میدان بزرگی بود برای منِ کوچکترین!
※ دیدم دنیا هر لحظه دارد برایم ناامنتر میشود، خودم را رساندم به حرم و سرم را تکیه دادم به سینهی پسر موسی بن جعفر (ع) و تمام دردم را آنجا باریدم!
همانجا بود که ماجرای زینب (س) جلوی چشمانم زندهترین ماجرای تاریخ شد!
✘ تحقیرها و تمسخرهایی که نتوانست این زن را بشکند و دست هیچ کدام از این آزارها به قلبش نرسید آنقدر که از همهی آن آتشها جز نور دریافت، و جز زیبایی اعلام نکرد!
با خودم گفتم : هنوز خیلی مانده که دردهای تو شبیه دردهای این خانواده شود! هنوز خیلی دردهای بزرگتر مانده که این پیشدردها میآیند تو را برای آنها آماده کنند.
کمر راست کن ... که «در زیر ولایت خدا، تنها دشمن واقعی انسان خود او و نیتهای ناپاک اوست». تو مراقب سرزمین درونت باش، و بیرون را به وکیلت بسپار!
در کسری از ثانیه آرامش تمام جانم را گرفت! و من این نشانهی اجابت را سالهاست که میشناسم.
✘ یادم آمد از آیهی «فخلع نعلیک»
با خودم گفتم؛ کفشهایت را درآر و همینجا بگذار! آن حجم از آبرویت که نشانه رفته، همان نعلینی بود که باید درمیآوردیاش... امام در سرزمین طویِ خودش، آدمها را پابرهنه میخواهد... بی هیچ شان و آبرو و عزت و جایگاهی!
نعلینهایت را بگذار و شاد و رها برو ... کلی کار انتظار تو را میکشد! امروز وقت ایستادن و مشغولِ نعلین شدن نیست.
این خاصیت سینهی اهل بیت علیهمالسلام است، دردهای کوچک را میخرند، دغدغههای بزرگ میدهند.
#ثوابنشرمطالبهدیهبهحضرتحجتعج🌤
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
#مهدویت_بصیرت
🆔 @mah_davit313