مشڪاٺ¹¹⁴
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #دوم به سرکوچه نگاهے👀 انداخت با دیدن 🔥نازی🔥 و ز
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #سوم
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی💙 را همراه چادر✨ به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند
چون نزدیک اذان✨ بود خیابان شلوغ شده بود 🔥نازی🔥هی غر میزد
_نگانگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد
زهرا با ناراحتی گفت
_چی شد مگه کار بدی نکرد😟
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند 😕ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک🌳 محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی🍦 دعوت کرد
هوا تاریک شده بود🌃 ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفت مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد
که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم👥 اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
_اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند😐
مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد
با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه😳😧 شد
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے