مشڪاٺ¹¹⁴
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهارم با تعجب😳 به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #پنجم
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست
با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند 😕
اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر
نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوی چایے☕️ دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد
با شنیدن صدای مداحے🎙✨
یادش آمد که امروز 🏴اول محرم🏴 هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
_خدایا چیڪار ڪنم😔
صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش😢 اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن ✨مسجد و هیئت✨ بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی🏴 و قرمز دود و بوی چایے☕️ کہ اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ😭 همہ حاضرین را درآورده بود
🎙
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت
وسط جمعیت بود...
و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد👀 همه چیز برایش جدید بود
دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود😕
🎙
عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید👀
_سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ👑 سرت ڪن😊
مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد
_من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم😥
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد.. دختره لبخند ی زد
_چرا بری؟؟ بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے☺️
_آقا؟ببخشید کدوم آقا😟
_امام حسین(ع)😊من دیگه برم عزیزم
مهیا زیر لب زمزمه کرد🌴امام حسین🌴 چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش✨ مے کرد
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے