﷽
#روایت_عشق
راستش اینقدر برایش اسم گذاشتند که دقیق نمیتوانم تشخیص بدهم کدام یک برازندهی شکوه و جمال آن است.
اما یکی از آنها برایم عجیب دلنشین است؛
دیار عشق ❤️
عشقی عجیب و دوست داشتنی!
عشقی از نوع خدایی
اینجا همه عاشقند
عشق به کسی که اگر به او وصل بشوی همیشه برندهای!
مهم نیست کجای این کرهخاکی باشی
شرق غرب شمال جنوب؛
وقتی عشقش در دلت جای بگیرد کار خودش را میکند.
طوری روحت را جلا میدهد که گویی نوزادی پاک و معصومی
و اما ارامشی که حسین(ع) میدهد
بگذار نگویم..
ناگفته نماند که عشق توصیف کننده آن نیست بهتر است بگوییم :حــُب🫀
حالا تمام صفات و آرامشی که او میدهد را مرور کن و به یاد داشته باش که حسینع را الله آفرید!
🌱#دل_نوشته زائر کربلا🌱
خانم زهرا نبوی
🌱 @meshkat_abrar
﷽
#روایت_عشق
ضریح بسته بود
نشد که بشه از نزدیک زیارت کنیم
ولی همینکه اومدم داخل همینکه گفتم بابا
بارون شدم و ریختم
چقد بابا گفتن اینجا حس خوبی میداد
بابا...
بابا علی...
یه جوری تکرار میکردم انگار بعد سال ها بابامو پیدا کردم
تو یک نگاه نمک گیر شدم
بیچاره بودم که ۱۰ سال نیومده بودم
حالا که اومدم بیچاره تر شدم
چجوری دیگه ول میکردم اینجارو؟
نمیشه منو بزارید پیش بابا علی بمونم؟
مگه نمیدونین دخترا باباییان؟
من نمیتونم از بابام دل بکنم چرا باید بریم؟...
نرفته دلم تنگ شد...
🌱#دل_نوشته زائر کربلا🌱
فاطمه قطبی زاده
🌱@meshkat_abrar
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
#روایت_عشق
شب جمعه توی حرم آقا ابالفضل العباس نشستی
منتظر اجازهای از آقا که خدمت ارباب برسی
دلت هوایی هست، اما اذن آقا ابالفضل رو نداری
هنوز اذان نگفتن
دم اذان فکرت اینه اینجا نماز بخونم یا نخونم؟
اصلا اینجا جماعت میشه خوند؟
از حاج خانم کنار دستت میپرسی
اونم نمیدونه
میری از خادم میپرسی و به حاج خانم هم میگی که نمیشه
یهو حاج خانم ی چیزی میزاره کف دستت
وای از نگاهت به دستت
وای از هدیه ایی که آقا بهت میده
میبینی سیب گذاشته کف دستت
هیچی تو ذهنت نیست
زبونت سنگین میشه
نمیتونی حرف بزنی
حتی واسه تشکر هم کلمهای تو ذهنت نیست
چادر میکشی رو سرت و به حال خودت گریه میکنی
آقا یعنی من... با اینهمه خرابکاری که کردم... با اینهمه گناه... بهم اذن میدی؟ یعنی هنوز لایقم؟؟؟
بهم اجازه قدم گذاشتن به حرم ارباب رو میدی؟
الحق که حساب و کتابت با همه عااااااااالم فرق داره آقا😭💔
🌱#دل_نوشته زائر کربلا 🌱
زینب توکل
🌱@meshkat_abrar
﷽
#روایت_عشق
آخرین اذان به افق دیار عشق♥️
شاید بتونم ساعت ها و روز ها دلتنگی و حس عذابِ این لحظه رو توضیح بدم🙂
ولی فقط یه بیت شعر میتونه توصیفم کنه
بیچاره اونکه حرم رو ندیده
بیچاره تر اون که دید کربلا رو
این بیتو خیلی دوست داشتم ولی
الان درکش کردم از اعماق وجودم...
🌱دلنوشته زائر کربلا🌱
فاطمه قطبی زاده
#دل_نوشته
#اربعین
#کربلا
🌱@meshkat_abrar
﷽
#روایت_عشق
بسم الله الرحمن الرحیم🤍
اینجا کوفه است
شهری که مردم هزار چهره داشت
میگویم داشت ؛چون حالا مردمش در خیابان هایشان میچرخند تا زائران ارباب را به منزل خود ببرند و به آنها خدمت کنند،با هرچه که دارند..
رفاقت ما با ابوماجد هم به همین شکل شروع شد
چندسال قبل مارا به خانه خود برد
و از همان سال رفت و آمد ما شروع شد
او نیز هربار که به زیارت امام رئوف میرفت سری به ما میزد...
نه ما زبان آنهارا میفهمیم نه انها زبان مارا
اما این وسط ،یک چیزی میانمان هست که مارا به هم وصل میکند
...حُب الحسین...
آرام اشک میریزد
سفر اولی هایمان سوال میپرسند:
_برا چی داره گریه میکنه؟
علت ناراحتیاش را میگوییم
خب حق دارند جا بخورند
کجای جهان در کدام بازه زمانی چیزی شبیه به این را شنیدهاید؟
گریه بخاطر رفتن مهمان؟ آن هم مردی پنجاه ساله...
کودکان پنج ساله هم از هیچ خدمتی دریغ نمیکنند.
رزق ها را که به دستشان میدهم ذوق میکنند و ذوقشان لبخندم را شکوفا میکند
رزق هایی که ایدهاش را از دوستان ابراریام گرفتم...
فکر اینکه همراه ماست لحظهای آرامم نمیگذارد
مدام دنبال رد و نشان از اومیگردم
امامم را نمییابم،گفته میان شما هستم
اما با این چشمهای خاکی و آلوده
لایق دیدارش نیستم
دست خودم نیست که با هر پرچم {یامهدی}قلبم انگار تکان میخورد
کاش بودید آقاجان
بودید تاحسرت اینکه پشت سر شما قدم برداریم بر دلمان سنگینی نمیکرد
آخر مگر این دل چقدر قرار است بتپد؟
بغض را فرو میخورم و قدم های بعدیام را تندتر برمیدارم...
🌱دلنوشته زائر کربلا🌱
معصومه سادات طباطبایی
#کربلا
#اربعین
#مشکات_ابرار
#دل_نوشته
🌱@meshkat_abrar
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
سلام از مشکات ابرار به مشکات جهان
📌مطالب کانال رو با هشتکهای زیر
میتونین دنبال کنید ☺️
ممنون که طعم شیرین اینجا رو
فقط برای خودتون نمیخواید
و برای دوستاتونم میفرستین😉
#تدبر
#کتابانو
#بینش_مطهر
#از_زبان_آقا
#برنامه_ریزی
#رهبر_نوجوان
#دل_نوشته
#دلنوشته_کتابانو یی
#نوجوان_کنشگر
#ریحانه_شناسی
#گزارش_تصویری
#خانواده_آسمانی_من
#دوشنبه_های_احکامی
#سیره_رسول_خدا (ص)
#روایت_عشق (روایت نوجوانان از سفر کربلا و مشهد)
#زیارت_آل_یاسین
#صدای_زندگی
#مربی_نوشت
#اطلاعیه
اساتید☺️👇
#از_زبان_آقا
#استاد_اُخوَّت
#استاد_شجاعی
#استاد_چیت_چیان
◀️به مرور تکمیل میشه....
اگه دوست داشتین اینجا رو
به بقیه هم معرفی کنید؛
پیام های بعدی رو برای دوستاتون ارسال کنید☺️
💠 اطلاع از برنامههای نوجوانِ ابرار 👇
🌱eitaa.com/Meshkat_abrar
﷽
#روایت_عشق ❤️
اردوی نردبان خدا
خستگی قطار به چشمم نمی آید
نزدیکم به سرزمین پدری...
چشمانم بغضآلود کوه هارا مینگرد
امان از چشمانی که آرام نگرفته اند تا آن لحظه که زاویه دیدشان حرم باشد
برف روی کوه ها را دوست دارم،
نه بخاطر زیباییشان ...
زیرا نشانه نزدیکی من به بارش برف حرم توست
پدری که به آمدنم نه نمیگوید
هر چند سخت ولی عاشق و غیر عاشق را نمیشناسد و کرمش را به همه میرساند
ماه را دوست دارم نه بخاطر روشنی شب
چون شب روی زمین حرم قدم برمیدارم.
دنبال هر آن چیزی هستم که علاقه اش به من نرسیده باشد
ولی امان از زیبایی....
قطار آرام تر میرود ،
انگار امام هم منتظر است.
منتظر دختران ابراری😍 ...
دل نوشته زائر مشهد
(خانم زهرا داوطلب)
پ.ن:
جزء خوانی به نیت شهدا 💛
و پیدا کردن کلمه صلاة در قرآن
در قطار
#دل_نوشته
#اردوی_نماز
#نردبان_خدا
#نوجوان_خردمند
💠 اطلاع از برنامههای نوجوانِ ابرار
🌱eitaa.com/Meshkat_abrar
﷽
اردوی نردبان خدا ❤️
#روایت_عشق
#جلسه_اول
با اشتیاق دفتر یادداشت هایمان را باز کردیم و استاد اینگونه آغاز کرد: خدای مهربانی ها همان اول سوره اتمام حجت کرد و خود را با صفت ذی المعارج معرفی کرده است.
ذی المعارج یعنی:
خداوند برای ما پله قرار داده است که بالا برویم این یعنی یا انسان با معارج بالا میرود یا سقوط میکند ثابت نمی ماند و این بالا رفتن ته ندارد چون رسیدن به خدا ته ندارد ...
و چه زیبا آغازی است این آغاز🌺
دل نوشته اردوی مشهد
(خانم طاهره منجم) 🌱
اردوی نردبان خدا
مشهد مقدس
جلسه اول
۴ اسفند
#تدبر_سوره_معارج
#اردوی_نماز
#نردبان_خدا
#نوجوان_خردمند
💠 اطلاع از برنامههای نوجوانِ ابرار
🌱eitaa.com/Meshkat_abrar
﷽
اردوی نردبان خدا ❤️
#روایت_عشق
امام ویژه دعوتمان کردهبود.
شب تا صبح بیتوته داشتیم در حرم امن امام رئوف.
هنوز اشعه آفتاب خودش را روی کوچه پس کوچههای زمین مشهد درست پهن نکرده بود که راهی حسینه محبان الزهرا شدیم،هوا سرد و چسبان.
زورش از خورشید صبح جمعه هم بیشتر بود.شور و گفتمان زیارت قبول توی حسینه پیچید.
محل اسکانمان نسبتا بزرگ و ساده است وچند ستون وسطش است.
درست مثل نمازی که بارها خواندهایم ستون دین است.
حالا ما مشکات ابرار دور هم جمع شدیم تا در سوره #معارج تدبر کنیم و بفهمیم واقعا #کدام_نماز ستون و نگهدارنده دین و دنیا است؟
کلاس اول و شروع برنامهمان با خوانش سوره #معارج بود و دسته بندی آیاتش. ساعتی محو تدبر در قرآن بودیم که دستهبندی ونظم بچهها با صدای اذان نظم دیگری پیدا کرد
همه راهی حرم شدیم برای اقامت #نماز_جمعه امام رضا جانم.
بعداز نماز که برگشتیم تازه انرژیمان بیشتر شد وشروع کردیم بازی کردن و حسینیه را روی سر گذاشتن.
اما حالا دیگر وقت حرمگردی در کنار دوستان بود.آن هم در غروب #جمعه با هوایی خنک و تمیز.
از مقبره شیخ بهایی شروع کردیم و به بهشت ثامن رسیدیم و قدم قدم در صحنهایی که چلچراغ شده و آذین بسته شدهبود برای تولدی خیلی مبارک.
بویعود و صدای نقاره و حال دلمان هم راستا شد تا باهم روبه گنبد طلایی کنیم و دعای#حیات_طیبه بخوانیم و قلبمان رقیق شود و اشکها جاری...
ملائکهم زیرآسمان در غروب جمعه آمین بگویند وما هم شادوخندان عکس دستهجمعیمان را با چریک گوشی ثبت کنیم... .✍🌱
اردوی نردبان خدا
مشهد مقدس
#تدبر_سوره_معارج
#اردوی_نماز
#نردبان_خدا
🌱@Meshkat_abrar
بسم الله الرّحمن الرّحیم 💛
اردوی نردبان خدا 🪜
احیای نیمه شعبان
مشهد مقدس
#روایت_عشق
#روز_دوم
از خوبی محل اسکانمان نزدیکی حرم است.
از باب هادی وارد میشویم
و دل را وصل میکنیم به ضریح مطهر...
قلبمان آرام میگیرد با اللهاکبرهای
صبحهای سرد حرم مطهر.
نمازمان را در صحن و سرا همقامت با ملائک خواندیم و چای داغ بعد از زیارت،
حالمان را بیشتر خوب کرد تا باهم راهی پارک شویم.
دورهمی دوستانه و رفیقانه که صبح تا ظهرمان را پر از شادی و نشاط کرد و همچنان در انتظار کلاس بعدیِ #تدبر_سوره_معارج بودیم.
مسیر حسیینیه تا حرم چراغانی شده و آذین بستهاند.
شور و بوی عود و هلهله شادی مردم،
در شهر مشهد پیچیده است، شبی خاصّ است برای تولد بندهی خاصّ و عزیز.
شب تولد مهدی موعود است
و جشن و سرور ملائک.
آسمان نورانی شده است و زمین پر از هوای خوب و خنک....
ما هم بلند میشویم،با ملکوت همصدا میشویم
و جشن شادی برپا میکنیم و راهی میشویم برای احیا در حرم امن امام و لبیک گفتن به امام زمانمان...
عهد و میثاق بستن با او و ماندن پای راه او... 😍❤️
#اردوی_نماز
#نردبان_خدا
#نوجوان_خردمند
#دل_نوشته
💠 اطلاع از برنامههای نوجوانِ ابرار
🌱eitaa.com/Meshkat_abrar
﷽
#روایت_عشق
#نردبان_خدا
روایت شما از اردوی نردبان خدا
تدبر سوره معارج
_خوش اومدید دخترم. از کجا میاین بابا؟
جلوی بخاری حرم ایستادیم و همزمان جواب دادیم.
+از اهواز میایم.
تعجب میکند_اووو اهواز، دانشجویید؟
بهم نگاه میکنیم و میخندیم.
+نه ولی دعا کنید دانشگاه قبول شیم.
_انشالله باباجان انشالله.
سیدهمرضیه با خنده نگاهم میکند.
_بهش بگیم شکلات بهمون بده؟
با خنده نگاهش میکنم+جیب خادمارو خالی کردیم انقدر شکلات خواستیم.
ریحانه_من میرم پایین نماز میخونم.
من و سیدهمرضیه هم رو به روی کفشداری نشستیم. سجادهام را پهن میکنم و میخواهم نیت کنم که چشمم به سنگ حرم ارباب میخورد.
نگاهم را بین سنگ و خادم میچرخانم. صدایی درونم فریاد میزد این سنگ متعلق به همین فرشته است.
دوباره پای سجاده مینشینم.
+مرضیه؟
نگاه از مفاتیح میگیرد و سری به معنای بله تکان میدهد.
+این سنگ رو دوست دارم به یکی از خادما هدیه کنم.
چشمانش برق میزند و با ابرو به خادم مهربان نگاه میکند.
_خب بده به همین خادم.
سرمیچرخانم، یکی دیگر از خادمها آمده و مشغول عوض کردن فرمشان هستند. به گمانم وقت جا به جا کردن شیفتشان رسیده.
سنگ را برمیدارم و قبل از اینکه قالی را کنار بزند جلو میرویم.
+ببخشید
برمیگردد_جانم باباجان؟
لبخندمان عمیق تر میشود+اینو میخواستیم بدیم به شما. سنگ حرم امام حسینِ (ع).
کاملا محسوس اشک در چشمانش حلقه میزند.
_دست شما درد نکنه. کِی کربلا بودید بابا؟
قبل از اینکه جوابی بدهیم. ادامه میدهد.
+من همین یک ماه پیش اونجا بودم، ولادت آقا امیرالمؤمنین اونجا بودم. خوشبحال شما که نزدیک کربلایید.
سیدهمرضیه جواب میدهد.
_خوشبحال شما که نزدیک امام رضا هستین.
سنگ را روی قلبش میگذارد و رو به من با صدایی که از بغض مردانهش مرتعش شده میگوید.
+من این سنگ رو روی قلبم نگه میدارم باباجان.
قند در دلم آب میشود.
+فقط مارو دعا کنید توی حرم هستین به یاد ما باشین.
_چشم بابا حتما، انشالله عاقبتتون بخیر بشه.
دست درون جیبش میکند و نفری دوتا شکلات در دستمان میگذارد.
_اون دوستتون رفت کجا؟
+رفت نمازشو پایین بخونه.
دوباره دستش را در جیبش فرو میبَرد و دوتا شکلات دیگر هم به ما میدهد.
نگاهم به نگاه سیده میافتد و باهم میخندیم. شکلات هم نصیبمان شد.
_دستتون درد نکنه بابا فعلا خداحافظ.
چند قدم دور نشده که دوباره برمیگردد.
_ناهار کجایین بابا؟
مرضیه بُراق میشود_میخواید بهمون فیش غذا بدید؟
میخندد_نه من که فیش ندارم. میخوام غذای خودمو بیارم براتون.
متعجب میشویم.
+نه نه اصلا، ما همین بابالهادی حسینیه اسکان داریم. نیازی نیست واقعا.
اصرار میکند و میگوییم نه پس خودتان چه؟
دوباره میخندد_مشخصه بیمیل نیستین. جایی نرید تا من بیام.
فرصت مخالفت نمیدهد و راهش را میگیرد و میرود.
شوکه به مرضیه نگاه میکنم و میخندم.
چه کنایهای زد، فکر کنم از چشمانمان قلب میبارید که اینطور خندهاش گرفته بود.
کنار دیوار مینشینیم و مرضیه به حرف میآید.
+وااای خداا.
انقدر ذوق زدهایم که حرفی نداریم بزنیم. تنها میتوانم بگویم:
+دلم نمیاد غذای خودشو بگیرم واقعا.
ده دقیقهای نگذشته که دوباره قالی کنار میرود و خادم مهربان با غذا داخل میشود.
_بیا بابا، فسنجون. سه تا نون هم گذاشتم براتون.
ذوق زده تشکر میکنیم.
+پس خودتون چی؟
_چیزی نیست بابا، این غذاهم تبرک آقاست.
+دست شما درد نکنه. دعامون کنید حتما. ما امسال کنکور داریم.
_انشالله موفق بشید عاقبتتون هم بخیر باشه. ولی بابا همیشه همینطور باحجاب بمونید، سمت تجمل نرید، کاش همسن و سالهاتون همه با ایمان و باحجاب باشن.
هردو باهم تشکر میکنیم، نگاهم را به اتیکت اسمش میدهم.
[سید غلامرضا حسینی.]
گمانم این اسم تا ابد در ذهنم حک شود. واقعا غلامِ رضا است . وقتی خادمی را میبینم که مهربان است به این فکر میکنم که خودِ آقا چقدر مهربان است؟ چقدر رئوف است و چقدر ما کم از او توقع داریم.
یادم هست وقتی مشغول جمع کردن وسیلههایم بودم برای آوردن سنگ حرم دلدل میکردم، اما حالا ایمان دارم که سنگ را پدرم از کربلا به اهواز آورد و من از اهواز به مشهد آوردم تا برسد به دست آقاسید، خادم مهربانِ این آستان.
🗓زمستان ۱۴۰۲/ مشهد
پ. ن: روایت شما از اردوی سوره معارج😊
نویسنده: معصومه سادات طباطبایی
🌱@meshkat_abrar