eitaa logo
•|مِتانویا|•
209 دنبال‌کننده
908 عکس
734 ویدیو
3 فایل
|بِسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم| مِتانویا یعنی توبه :)🌱 . . . به معنی کسیه که مسیر ذهن،قلب و زندگی شما رو تغییر میده و مثل یه نور توی تاریکی زندگیتون پیدا شده...!🌻♥️ کپی با ذکر صلوات حلاله مومن...🤝🏻 🗨ناشناسمون https://daigo.ir/secret/2762438845
مشاهده در ایتا
دانلود
آنقدر روزها نمی‌خوابید که از فرط ‌خستگی می‌افتاد میگفت: پاسدار یعنی کسی که کار کنه بجنگه خسته نشه کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره... 🌿 @Metaanoia ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
16.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایی دلم برا بچگیام تنگ شد🥺💔 من عموپورنگ رو از همه ی برنامه ها بیشتر دوست داشتمم 🥲😁 @Metaanoia
•|مِتانویا|•
#صابر_خراسانی ماجرای غذای حضرتی..🥺❤️‍🩹 @Metaanoia
شرمنده دیشب نتونستم بفرستم😅 امروز دو بار میزارم😍🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|مِتانویا|•
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ _نه عزیزم مواظب خودت باش فقط خیلی به ماد
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ من هم دوباره مشغول شدم. اون شب موقع صرف غذا ماجرا رو با احتیاط با ژانت درمیون گذاشتم وهمونطور که حدس مبزدم با مخالفت جدی و قطعیش مواجه شدم اونقدر قاطع بود که باب هرگونه بحث و گفتگو بسته بود صبح روز بعد نظر ژانت رو به کتایون منتقل کردم و گفتم از دست من کاری ساخته نیست و اگر میخواد مشکل رو حل کنه خودش باید ژانت حرف بزنه اگرچه بازهم به موثر بودنش شک داشتم کتایون هم گفت درگیریهای این هفته ش زیاده و نمیتونه سر بزنه و رو در رو حرف بزنه و از طرفی نمیخواد تماس بگیره و تنها با ژانت حرف بزنه پس قرار گذاشتیم صبح یکشنبه که ژانت از کلیسا برمیگرده و حالش خوبه من براش صبحانه آماده کنم و سر میز صبحانه کاملا اتفاقی! کتایون با من تماس تصویری بگیره و بعد به این طریق با ژانت صحبت کنه! صبح یکشنبه وقتی بیدار شدم به زمان برگشت ژانت چیزی نمونده بود نمیشد صبحانه مفصلی حاضر کرد فقط تونستم چای دم بگذارم و از مرباهای خونگی زن عمو خرج کنم به نظر من کره و مربای آلبالو خلق هر انسانی رو باز میکنه! امیدوارم ژانت هم همینطور فکر کنه! میز آماده شده بود و من مشغول ریختن چای برای خودم بودم که در باز شد فوری یک استکان دیگه هم برداشتم و قبل از اینکه نزدیک بشه بلند گفتم: _سلام دوربینش رو روی کانتر گذاشت و اومد تو نشست روی صندلی و با ذوق گفت: _ سلام امروز بالاخره موفق شدم چند تا عکس از کلیسا بگیرم! _خب به سلامتی میشه عکساتو دید؟ _آره آره حتما بیا... دوربینش رو برداشت و شروع کرد باهاش کار کردن سینی رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم: _چرا تابحال نتونسته بودی عکس بگیری؟ _آخه حین مراسم که نمیشه میخوام حواسم کاملا به نیایش باشه بعدش هم که همیشه مجبور بودم عجله کنم که اتوبوس نره اما امروز نیایش ده دقیقه زودتر تموم شد و با خیال راحت عکس گرفتم هم از داخل هم از بیرون بیا ببین دوربین رو داد دستم و گفت: _با این دکمه برو جلو و همه رو ببین همونطور که عکسها رو تماشا میکردم روشون توضیح هم میداد یکم که گذشت گفت: _میبینی چه شکوهی داره؟ _آره خیلی بزرگ و لوکسه! ولی خالی! متناسب ظرفیتش جمعیت نداره آهی کشید: _بله همیشه همین منو متاسف میکنه که شهری مثل نیویورک با این همه جمعیت چرا باید مراسم نیایشش اینقدر کم جمعیت برگزار بشه اونم وقتی فقط هفته ای یک باره! سر جنباندم: _درسته! بقیه عکسها رو هم دیدم و دوربینش رو تحویل دادم: _واقعا عکاس خوبی هستی حالا زودتر صبحونه ت رو بخور تا چای یخ نکرده باذوق روی میز چشم گردوند: _چقدر زحمت کشیدی امروز ممنونم و مشغول خوردن شد یکم که گذشت پرسیدم: _ژانت متوجه شدی این مربای چیه دیگه؟ _آره آلبالو دیگه _چطوره؟ _خوبه ولی زیادی شیرین نیست؟ مگه آلبالو نباید ترش باشه؟ _بستگی به ذائقه بومی داره دیگه ایرانیا به شیرینی مایلن بیشتر از بقیه طعم ها مثلا شما تلخی رو میپسندید قهوه میخورید ما کمتر تلخی دوست داریم بیشتر شیرینی و شوری خندید: یعنی اینم برات از ایران فرستادن؟ _آره زن عموم هر سال مربا درست میکنه برا منم حتما میفرستن زن عموم همون مامان رضوانه ما تو یه ساختمون زندگی میکنیم خونه قدیمی و پدری باباهامون آهانی گفت و دوباره مشغول خوردن شد طولی نکشید که کتایون بالاخره پیامم رو دید و تماس گرفت رو به ژانت با لبخندی تصنعی گفتم: _ا کتایون تماس تصویری گرفته! فوری گفت: _حتما بخاطر همون پیشنهادشه جواب بده اگر چیزی گفت خودم جوابشو میدم! با خنده ای که سعی در کنترلش داشتم جواب دادم: _سلام خوبی؟ چه خبرا! کتایون_سلام ممنون شما خوبید؟ خواستم ببینم تعطیلات بدون من چکار میکنید! ژانتم اونجاست؟ ژانت گوشی رو به سمت خودش برگردوند: _بله هستم دلت تنگ شده بود یا حرفی داشتی؟! کتایون هم تعارف رو کنار گذاشت: _هم یکم دلم تنگ شده بود هم یکم کار داشتم! ژانت دلیل مخالفتت چیه؟ _یعنی نمیدونی؟ _خب میدونم ولی نمیشه یکمم به من فکر کنی! منم رفیقتم تو میتونی همه جا به یاد پدر و مادرت باشی ولی من بدون شما تنها میمونم! ژانت سر تکان داد: _کتی حرفت منطقی نیست اگر تو میخوای مستقل شی ولی احساس تنهایی میکنی تو باید بیای پیش ما نه که ما بیایم پیش تو! ما دونفریم و تو یه نفری! من هم به اندازه کتایون از این پیشنهاد تعجب کردم چون مطمئن بودم زندگی توی سوییت کوچیکی مثل اینجا برای کتایون ممکن نیست! کتایون_منظورت اینه که منم بیام اونجا و سه نفری با هم تو اون سوییت فسقلی زندگی کنیم؟ اونجا که دوتا اتاق بیشتر نداره! ژانت شانه بالا انداخت: _به نظرم تنها راهه! چون من حاضر نیستم اینجا رو ترک کنم! تو هم مختاری اگر اینجا برات کوچیکه میتونی بری یه جای بزرگ اجاره کنی! اون روز گفتگو بین ژانت و کتایون به نتیجه نرسید و... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
خوش به حال کبوترات 🕊 امام مهربونم ❤️ @maljae_noor
حاج‌حسین‌یکتامیگفت: هرگاه‌مایل‌به‌گناه‌بودۍ این‌سہ‌نکته‌روفراموش‌نکن! 😉 -خدامیبینه .. -ملائکہ‌مینویسن .. -درحال‌مرگ‌میان.. مراقب‌اعمالمون‌هستیم!؟ شهدا‌مراقب‌اعمالشون‌بودن..(:💔 @Metaanoia
نگران نباش رفیق! خداست که♥️ همه چیو میچینه نه آدم‌ها..! @Metaanoia
✨✨✨ اللهم عجل لولیک الفرج @Metaanoia
از‌بهر‌فراقت‌به‌ڪجا‌سر‌بزنم . . شوق‌دیدار‌تو‌دارم،‌به‌ڪجا‌پر‌بزنم؟! ‌ @Metaanoia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤وداع برادرانه❤داداشش میخواد بره سوریه گریه میکنه ببینید برادرش چی بهش میگه😔😔 شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
86.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این قسمت رفیق ✨ رفیقم سید رضا هاشمی♥️🥺
شبتون مهدوی🌙
یا علی مدد✨
اعمال قبل خواب😴
مشکل عزیز! خدای من از تو بزرگتره و خدایم کافیست...🙂 ♥️ @Metaanoia
آقا امیرالمومین میفرمایند:✨ @Metaanoia
ملائکه:خداوندانمیخواهی بااوقهرکنی؟! خدا:اوجزمن کسی راندارد....شایدتوبه کرد.🥺 @Metaanoia
به وقت شب ولادت پیامبر اکرم(ص) مشهد✨ @Metaanoia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|مِتانویا|•
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ من هم دوباره مشغول شدم. اون شب موقع صرف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ و منجر به دلخوری شد و البته پادرمیانی من هم دردی رو دوا نکرد و بعد از اون شیرینی مربای آلبالوی زن عمو هم نتونست کام ژانت رو شیرین کنه درکش میکردم توی موقعیت بدی قرار گرفته بود از طرفی نمیخواست خونه ای که پر از خاطرات مشترک با پدر و مادرش بود رو ترک کنه و از طرفی نمیخواست به بی توجهی مقابل رفیقش متهم بشه و دلش رو بشکنه کتایون هم دلخور بود و هم امیدوار و از من هم توقع داشت واسطه گری رو کنار نگذارم و باز با ژانت حرف بزنم عجیب اینکه درخواست ژانت هم همین بود! که با کتایون حرف بزنم! و من این میان سرگردان! کمی با این حرف میزدم کمی با اون هیچکدوم هم ره به جایی نمیبرد! بعد از گذشت دو هفته یقین کردم ژانت به هیچ وجه قانع نخواهد شد و تمرکزم رو روی کتایون گذاشتم! بهش گفتم یا قبول کنه فعلا با ما زندگی کنه تا چند وقت دیگه من برم و جا براشون باز بشه یا قید همخونگی با ژانت رو بزنه طول کشید تا تقریبا راضی شد برای مدت کوتاهی توی سوییت کوچیک ما زندگی کنه به این امید که بعدها ژانت رو راضی کنه همراهش به آپارتمان بزرگتری کوچ کنه کتایون اگرچه مرفه بزرگ شده بود رفاه زده نبود و با شرایط راحت کنار می اومد اما واقعیت این بود که اون سوییت فقط دو اتاق خواب داشت بنابراین من دوباره مشغول گشتن برای پیدا کردن یک جای مناسب شدم روزهای اسفند مثل همیشه زودتر از بقیه اوقات سال میگذشت حتی وقتی زندگیم با تقویم دیگه ای تنظیم میشد پایان آخرین هفته اسفند در حالی رسید که هوا تقریبا بهاری شده بود و من همیشه با این هوا یاد خرید عید می افتادم! چه توی آلمان و چه اینجا اما خب خرید معنا نداشت وقتی دید و بازدید و مهمان و مهمانی در کار نبود توی اتاق مشغول گردگیری میز و کتابخونه بودم که کتایون رسید دست پر اومده بود با تمام مایحتاج لازم برای هفت سین... بعد از سلام و احوال پرسی متعجب پرسیدم: _اینا رو از کجا آوردی تو؟ همونطور که پشت میز مینشست گفت: _از خونه... سفارش آقای فرخی! بود مثل هر سال براش آوردن ولی چون نبود پولشو من دادم برا همین یکمش رو آوردم اینجا من و ژانت هم پشت میز نشستیم و من گفتم: _خیلی لطف کردی ولی نیازی نبود ژانت که براش مهم نیست منم با همون سفره نصفه نیمه همیشگی خودم راضی ام _نه دیگه نشد من راضی نیستم من دوست دارم سفره هفت سین همیشه کامل باشه! _خب تو خونه خودتون کاملشو بنداز _خب همین دیگه خونه من اینجاست چشمهای ژانت تا منتها الیه بالا و پایین باز شد: _جدی میگی؟ یعنی تصمیم گرفتی بیای اینجا؟! کتایون کمی دلخور سرتکون داد: _فعلا! تا ببینم بعد چی میشه البته اگر جاتون تنگ نیست! ژانت با ذوق شانه هاش رو بغل گرفت: _کتی عاشقتم باور کن دلم نمیخواد هیچ وقت ازم ناراحت باشی حتما درکم میکنی! کتایون با همون حالت سر تکون داد: _متوجهم! حالا مطمئنید با اومدن من به مشکل برنمیخورید؟ جاتون تنگ نمیشه؟ فوری گفتم: _من که دنبال جا هستم یه سوییت پیدا کردم که تا آخر آپریل خالی میشه تا اونموقع اگر تحمل کنی... کتایون فوری گفت: _اگر تو بخوای بری من اصلا نمیام! من نمیخوام جای کس دیگه ای رو بگیرم! گفتم: _جای کس دیگه کدومه من از اولم قرار بود برم ربطی به اومدن تو نداره! من... ژانت با لحنی که کمی هم پریشانی داشت جمله ام رو نیمه تمام گذاشت: _ضحی جون اگر من در حضور کتی ازت عذرخواهی کنم این بحث رو تمومش میکنی؟! _منظورت چیه ژانت مگه قرار نبود بعد از زمستون من از اینجا برم! کلافه گفت: _میدونم از دستم دلخوری ولی فراموشش کن دیگه! گیج گفتم: _چی رو فراموش کنم کی گفته من از تو دلخورم! ژانت:_ای بابا خودتو به اون راه نزن دیگه خیلی خب قبوله اگر من همونجور که ازت خواستم از اینجا بری ازت خواهش کنم اینجا بمونی قبول میکنی؟ همینو میخواستی؟! _آخه چرا؟! _نمیدونی؟ فکر میکردم ما دیگه دوستیم! حالا که کتی میخواد بیاد تو میخوای بری؟! _آخه جاتون... کتایون دفتر جمع و جورش رو از کیف بیرون کشید و روی میز گذاشت: _من چیز زیادی نمیارم فقط یه تخت بادی که اونم یه گوشه میذارمش با چند دست لباس و خرت و پرت ریز یعنی واقعا انقدر برات سخته همخونه شدن با دونفر؟ به لوس بازیش خندیدم: _من تو خوابگاه تو به اتاق با شیش نفرم زندگی کردم! من گفتم شما اذیت نشید حالا که اصرار میکنید باشه! فعلا میمونم تا ببینم چی میشه! حالا کی رسما تشریف فرما میشید؟ _یکی دو روز دیگه! ژانت کنجکاو پرسید: _پدرت نگفت چرا چنین تصمیمی گرفتی؟ _چرا... منم گفتم از تنهایی خسته شدم تو که هیچ وقت خونه نیستی میخوام یه مدت با دوستم زندگی کنم گفتم: _خب چی گفت؟ پوزخندی زد: _گفت دوستت دختره یا پسر؟ گفت بهم سر بزن! هر وقتم خواستی میتونی برگردی _دعوا و دلخوری که پیش نیومد؟ 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱