🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴
_...خدا خیلی خوب با کسایی که ادعای خدایی دارن کل کل میکنه!
مثل بزرگ کردن موسی تو خونه ی فرعون!
اونهمه بچه رو کشت فقط یکی رو نکشت که همونی بود که باید میکشت!
تازه خودش بزرگش کرد تو خونه خودش با خرج خودش
خدا اینجوریه دیگه باهاش بازی کنی باهات بازی میکنه
خلاصه نمرود میمیره ولی ابراهیم اونجا نمیمونه میره از اون شهر
با همسرش ساره میرن کنعان
یعنی از عراق میرن فلسطین
اونجا اعلام رسالت میکنه بین قبایل بیابان نشین اونا حرفش رو قبول میکنن و موندگار میشه
اونجا زندگی میکنن منتها ساره باردار نمیشه بخاطر همین خودش پیشنهاد میده که بیا با کنیزم ازدواج کن که به عنوان پیغمبر بی نسل نمونی
ابراهیم هم با هاجر ازدواج میکنه و اسماعیل به دنیا میاد
اینجا خدا دستوری داره
میفرماید هاجر و ابراهیم رو ببر به سرزمین حجاز!
ابراهیم هم همینکارو میکنه اما دستور بعدی عجیب تره
وقتی میرسن به اونجا دستور خدا اینه؛
زن و بچه ت رو اینجا بذار و برو
تو بیابون خالی مثل کف دست نه شهری نه آدمیزادی نه حتی دار و درخت و چشمه ای!
_خب این چه دستوریه اینکه با عقل جور درنمیاد یعنی خدا هر دستور غیرعقلانی ای داد بنده ها باید عمل کنن؟!
_آره اصلا هیچ آدمی نباید سر خود همچین تصمیمی که خلاف عقله بگیره آدم باید همیشه با فرمون عقل جلوبره ولی نه کسی که به وحی متصله!
کلام خدا عقلاتیت بیشتری داره یا پیام مغز من و تو؟!
شاید ما حکمت عقلانیتش رو درک نمیکنیم
مثل همین اتفاق مگه بد شد برای هاجر و اسماعیل؟
ابراهیم به خداش #اعتماد و #اعتقاد داره میدونه خداوند همواره بهترین صلاحش رو برای بنده مطیعش در نظر میگیره
و هیچ جا بدون توجه و نگاه خدا امن نیست و هیچ جا با وجود نگاه خدا ناامن نخواهد بود
*همین بس که خدا نگهدار انسان باشد*
دیگه بیشتر از این چی میخوای؟
وقتی خدا مستقیم میگه بسپرشون به من و برو ابراهیم بگه نه خدایا تو نمیتونی من خودم باید مراقبشون باشم؟
درک ما از خدا همینه فرق من و تو با ابراهیم همینه چرا گفتم بنده خاص خدا بود
حتی بین پیامبران هم متمایز بود
خدا هم هر وقت حکم عجیب و غریب میکنه میخواد کار مهمی بکنه
تاریخ هم گواهی داد که خدا بهترین نگهدار هاجر و اسماعیل بود و بهترین تدبیر رو براشون انجام داد
یه چشمه ی زیر زمینی بر اثر حیات هاجر و اسماعیل اونجا سر باز کرد
و حولش یک شهر شکل گرفت
مکه!
چون لازم بود اون شهری اونجا پدید بیاد
جزئی از برنامه خدا برای آینده ی زمین بود
و اسماعیل و هاجر هم شدن ابزار تحقق این برنامه که در نگاه اعتقادی افتخار بزرگی محسوب میشه
#هاجر بخاطر همون سختی چند ساعته ای که کشید شد الگوی یکی از مهمترین مناسک حج جهان اسلام
هر سال دو میلیون نفر آدم توی مثل حاجر ۷ بار طول صفا و مروه رو طی میکنن تا زحمت این مادر پاس داشته بشه!
ببین چه شکوهی بهش میده
بخاطر اینکه برای رضای خدا و اجرای حکم خدا چند ساعتی هول تشنگی بچه اش رو کشید و دنبال آب گشت
اونقدر سعی و تلاش این مادر برای خدا ارزش داره که شمرده!
میگه شمام باید دقیق ۷ بار برید و بیاید که خوب حالش رو درک کنید!
تازه بچه چیزیش نشد با معجزه چشمه سیرابش کرد
#زمزم...
که تا همین امروز هم هست
و تنها دلیل شکل گیری شهر مکه با اون همه خشکی و کوه فقط همون یه چشمه ست
که وجودش تو دل بیابون به لحاظ جئوگرافی جالب توجهه!
یعنی خیلی طبیعی نیست
حالا سالها میگذره تقریبا ۱۴ سال و ابراهیم خبری از زن و بچه ش نداره و دستوری هم داده نمیشه در این باره
عجب صبری بعد کلی حسرت یه بچه خدا بهت بده بعد دو سال که به شیرینی افتاد بگه ببر بذارش تو بیابون چون من واسه اون بیابون برنامه دارم!
واقعا هر کسی میتونه پیغمبر باشه؟
هرکسی میتونه از اولیا الهی و مطیع بی چون و چرا و ابزار انجام اوامر خدا باشه؟
خدا در نسل انسان اینطور بنده ها رو میدید که کل بشریت رو خلق کرد
که با اراده و #اختیار کامل بندگی میکنن و واقعا هم زیباست
شیطان از پس یه سجده برنیومد!
ولی خودش رو عابد میدونست و معتقد بود بهش ظلم شده
اما پیامبران و اولیای صالح خدا تمام زندگی و علایقشون رو در راه خدا و به عشق خدا خرج میکنن
و باز هم فروتن ترینن میگن ما هیچ کاری برای خدا نکردیم!!
و نتونستیم حق بندگی ش رو بجا بیاریم
عشق واقعی اینه
مقام انسان کامل اینه!
بگذریم
بعد از ۱۴ سال یک شب توی خواب بهش گفته میشه که حالا باید برگردی و زن و بچه ت رو ببینی
خدا چند سال دورش کرد بعد گفت حالا بیا ببین چقدر خوب نگهشون داشتم!
دورشون شهر درست کردم!
دیدی به من اعتماد کردی ضرر نکردی!
البته که ابراهیم در این قضیه شکی نداره این برای ثبت در تاریخه برای ماهاست در واقع
خلاصه ابراهیم راه میفته و وقتی میرسه میبینه اونجا یه سری قبیله ساکن شدن!
طبیعتا خیلی هم....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..! #ازایمانم از #نفسم! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...
سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.