🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۱ و ۲
« به نام او »
وارد کوچه میشوم، گرمای ظهر تابستان عطشام را چند برابر میکند کلافهام و دلم تنها یک لیوان آب یخ طلب میکند.!
از دور میبینم که همسایهها دور تا دور ماشینی ایستادهاند و چشمانشان به در خانه دوخته شده...پلیس محکم و باشدت با چهرهای عصبانی در را میکوبد چند نفر رهگذر رد میشوند و باهم پچ پچ میکنند.....
باز هم سناریوی تکراری....
خستهام دیگر از این همه گرفتاری، با دلی شکسته ، و تنی خسته راهی میشوم. من تنها بازیگر این سناریو هستم که باید بار همه را به دوش بکشم. چرخ و فلک روزگار عجیب مردی از وجود من ساخته است...
نفس عمیقی میکشم. از همسایهها عبور میکنم و به در خانهمان میرسم دیگر همهی نگاهها به من است و این منم که در چشم این جماعت یه تنه باید بجنگم....دختری که زندگی از او مرد بودن میخواهد...
___
در را میبندم. صدای آژیر ماشین پلیس دورتر میشود همسایهها هر کدام طعنههایی میزنند و میروند...دلم میشکند. این روزها چقدر سخت قضاوتم میکنند چقدر بد نگاهم میکنند..
مانع اشکهایم میشوم که سرازیر نشوند باید این اشکها یاد بگیرند که مرد باشند ، مرد که گریه نمیکند!
پایم را در حیاط میگذارم حیاطی که سمت راستش سوئیت کوچک با آشپزخانه است
و سمت چپش گلهای لاله و تک درخت میوه وسط حیاط حوض کوچکی است که تنها زندگی در آب این حوض جریان دارد ماهیهای کوچک قرمز که جدا از غم دنیا شنا میکنند...
احتمالا مادر خانه نیست وگرنه با این صداها و آژیر ماشین پلیس حتما بیرون میآمد. خداروشکر نبود که باز غصه بخورد و شب سجاده از اشکهایش سیراب شود...
خیلی خستهام. امروز کارم از همیشه بیشتر طول کشید. از پله ها بالا میروم و بوی قرمه سبزی از خود بی خودم میکند.
____
لباسهایم را عوض میکنم. آبی به صورتم میزنم. صدای کلید افتادن به در میآید و مادر با سبزی به دست در را میبندد. لبخندی میزنم و در پنجره مینشینم و با صدایی بلند میگویم :
+ سلام بانو
_سلام عزیزم. خوبی؟ خسته نباشی دورت بگردم ..
+ خدانکنه مامان قشنگم
اخمی در ابروانش میافتد و میگوید
_ همسایهها باز پچپچ میکردن... چیشده ؟
+ هیچی بیخیالشون
و با لبخند و لهجهی بزرگانهایی میگویم :
+بیا غیبت نکنیم مامان جون .
از پله ها بالا میآید ... سبزی را از دستش میگیرم و به آشپزخانه میروم، سینی را برمیدارم و سطل قرمز را پر آب میکنم مینشینم که سبزی را پاک کنم
میگوید :
_مامان جان تو خستهایی بزار خودم پاک میکنم .
+ نه بابا نیم کیلو که این حرفا رو نداره...
_ باز پلیس اومده بود...اره؟
+ اوهوم
نفسش را با صدا بیرون میدهد...بغضم را در گلو قورت میدهم و چشمهایم را میبندم باید خوب نقش بازی کنم دل #مادر نباید با صدای بغض من بشکند من به خدا قول دادهام او را تا زمانی که زندهام نرنجانم و هیچگاه تنهایش نگذارم...
الان هم نباید در مشکلات و ناراحتیاش
خستگیام را نشان دهم. باید مراقبش باشم و شانهای باشم برای خالی کردن ناراحتیهای مادرانهاش ....خداوندا تو کمکم کن...
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️زن زندگی خدا...
این عزت و احترام برای جایگاه زن و مادر رو فقط اینجا پیدا میکنید.
#مادر
🏴@Metaanoia