دعوای چهل ساله.
نزدیکترین ارتباطم را با پزشکی تجربه میکردم. نشسته بودم پشت ماشین هلال احمر. روبهروی دستگاه تنفس. پیش سرنگ و باند. کنار تختی که مریض را میگذاشتند. به زور اسمم را جا کرده بودم تو لیست اعزامیها. از خادمی که کنارم نشسته بود پرسیدم خاطرهای داره برای من تعریف کنه؟
_ خاطره از نامردی یکی از بچهها دارم.
انگار وسط چالش آب سرد بودم. وا رفتم. گفته بودم بیام و حال و هوای معنوی خادمهای شهید گمنام را بنویسم. حالا حرف از نامردی شد.
_ اگه مینویسی که چه نامردی در حقم شد، بگم اگه نه بی خیال.
_ مینویسم.
_ پارسال، کل ده روز رو با شهید گمنامی بودم که قرار بود آزادشهر خاک بشه. انقدر رفیق شده بودیم که دیگه سنگینی نمیکرد روی دوشم. کلی دویدم و دعوا کردم تا تونستم مجوز بگیرم برای رفتن تو قبر.
روز خاکسپاری که کفن رو باز کردیم، یک تکه استخوان بود و تکهای از جمجمه. روی پیشونی جمجمه سربند یا زهرا بود. یکی از بچهها نامردی کرد. دست برد و سربند رو برداشت. هر چی هم اصرار کردم، سربند رو نداد. یک تکه پرچم هم بود که همراه شهید تفحص کردن. اون رو برداشتم. ولی من سربند میخوام. حالا میبینی امسال سربند سهم خودمه و دست هیچکس نمیدم.
////////
موقع خاکسپاری دیدمش رفت سمت قبر.
نمیدونم سربند رو گرفت یا نه.
انگار چهل ساله دعوا سر سربند یا زهراست...
#میم_حا
_آقا به خدا اینا رو ما ننوشتیم. باقی بچه ها نوشتن.
این جملهاش مثل مته روی مخم بود. فکر میکرد الان قرار است برود جلوی جوخه اعدام.
کاغذ را باز میکنم.
_ چه بلایی قراره سر تتلو بیاد؟ میشه کاری کرد اعدام نشه؟
_ چرا من نمیتونم بیتیاس رو ببینیم؟
میخواندیم و میخندیدیم. همراه دانشآموزان سال نهم آمده بودیم اردو. گفتیم بزرگترین دغدغههای خودشان را بنویسند و تحویل دهند. از روز قبل، راجع به توحید، دینداری و آزادی کلی کتاب خوانده بودیم تا بتوانیم به سوالات آنها پاسخ دهیم.
کاغذ بیتیاس را نشان یکی از مربیها دادم.
_ شرط میبندم نصف بیشتر مسئولای آموزش و پرورش، اصلا متوجه نمیشن چی گفته؟
_ باید یه کلاس زبان برای آقایون بذاریم تا زبون این گودزیلاها رو بفهمن.
یکی دیگه از بچهها میآید.
_ آقا اینو ما ننوشتیمها. دادن به ما بیام تحویل بدم.
کاغذ را میگیرم. روی آن نوشته بود:« چرا مامان بابام اقه گیرن؟؟؟»
#میم_حا
بابت کار مهمی پیامش دادم. وسط اردوی بچهها بودم که دیدم چندتا صوت فرستاده. صبر کردم برسم خانه و صوتها رو گوش کنم.
توی صوتها برایم از تهران گفت. گفت در خیابان انقلاب که قدم میزند، از جلوی ویترین کتابفروشیها که رد میشود. در کافه سوره مهر که کتابی میخواند، میخواهد من هم آنجا باشم تا راجع به داستانها حرف بزنیم. یاد آن روزهایی که در دبیرستان مینشستیم و ساعتها از شرلوک هلمز و ارباب حلقه ها حرف میزدیم.
حالا سرباز شده است. اعزام شده است تهران. اما هنوز هم داستانها پلیست که دلهای ما را بهم میرساند.
خدا، دوستان کتابخوانی و داستانها را زیاد کند انشاالله.
#میم_حا
#آینه
قسمت اول
همه ما یک روز، برای آخرین بار، دوست داشتنی لحظاتمان را تجربه خواهیم کرد.
برای آخرین بار، در کوچه، زیر توپ سه لایه لگد زدیم. آنقدر دویده بودیم که نفسمان به زور بالا میآید. با لباسهایی که خیسی عرق لکهاش کرده، با رفقا خداحافظی کردیم. به خانه برگشتیم و... دیگر برای بازی به کوچه نرفتیم.
برای آخرین بار با برنامه کودک، از ته دل خندیدم و بعد... بزرگ شدیم و خندیدن به برنامه کودک را در شأن خود نمیدیدم.
انگار زندگی، تجربه همین لحظات است و به فکر آنها بودن.
کاش در آن لحظات، ملکی دست بر شانهام میزد و میگفت:« حواست باشد، تا میتوانی لذت ببر و ثانیه به ثانیهاش را قدر بدان.»
اما ملکی به من این جملات را نگفت. و من فراموش کردم باید زندگی کرد. انگار زندگیام بین کاغذهای روی میز کارم گم شده بود. تا آن لحظه که آیینه را دیدم.
#میم_حا
نامهای برای بابا نوئل
سلام بابا نوئل
کریسمس مبارک باشه
شنیدهام که این شبها، سوار بر سورتمهات میشوی. با گوزنهای افسانهای پرواز میکنی و برای کودکان هدیه میبری تا خوشحال باشند.
بابا نوئل عزیز، لطفا این شبها، بر فراز غزه پرواز نکن.
احتمالا سورتمه چوبی شما را با آن هواپیماهای آهنی که بر سرشان بمبهای فسفری میریزند، اشتباه میگیرند.
راستی اگر توانستید، و گذرتان به غزه افتاد، رنگ لباستان را عوض کنید. آنها چشمشان عادت کرده به رنگ قرمز.
و در جعبههای کادو، برای آنها، نان و آب بگذار. و شادی و آزادی.
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
#آینه
قسمت دوم
یک روز صبح، از خواب بیدار شدم. صبحانه را خوردم. به سمت محل کارم راه افتادم. پیاده.
شبیه روزهای زندگیام. حداقل حدود بیست و چند سال گذشته که به یاد میآورم.
هر هشت قدم، یک مغازه را رد میکردم. مغازه طلا فروشی، لوازم التحریری، قصابی و آیینه فروشی. همیشه جلوی آیینه فروشی، قدمهایم را تند تر میکردم. خودم را فقط صبحها، نگاه میکردم. یک شانه به موها و موزر به ریشهایم میکشیدم. خیلی خودم را نگاه نمیکنم. حداقل از بیست و خوردهای سال گذشته که یادم میآید.
آن روز هم سه قدم مانده به آیینه فروشی، قدمهایم را تند کردم. و تنها زیرچشمی به آیینهها نگاه انداختم. و همان نگاه، با چشمهای نیمه بسته کافی بود تا او را ببینم. بین هالهی سیاه مژههایم.
روی قدم پنجم ایستادم. دقیقا روی خط وسط موزاییکها. شاید شبیه او بود. نه... خودش بود.
اما او که رفته بود. حدود بیست و چند سال پیش...
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
#آینه
قسمت سوم
تصویرم در آیینه افتاده بود. تمام قد.
فقط در قسمتی از آیینه، تصویر نازنین بود. شبیه همان روزهایش. بیست و چند سال قبل.
از همان لحظهای که دیدمش، مهرش به دلم افتاد.
شبیه هم نبودیم، اما با هم خوشحال بودیم. وقتهایی که از شرکت به سمت خانه حرکت میکردم، دلخوشیم دیدن لبخند او بود.
انگار عاشق، کور میشود و تنها تصویر معشوقاش به یادش میماند. و من مدام لبخند او را میدیدم.
یادم نمیآید چه شد، روزهایی رسید که دیرتر به خانه میرفتم. بیشتر کار میکردم. روی میز کارم، پر از کاغذ و فاکتور و نامه بود. دیگر نگاهم به قاب عکسمان که روی میز گذاشته بودم نبود.
شب قبل از آن اتفاق، با همدیگر بحث کردیم. او از محبت و توجه میگفت و من از اعداد و ارقام.
داد زدم. گفتم مگر چه چیز برایش کم گذاشتم. بغض کرد.
به او پشت کردم. در آیینه اتاق میدیدمش. باید آرام میشدم. از خانه بیرون رفتم.
قدم زدم. فکر کردم تا یادم بیاید، آخرین بار کِی لبخند او را دیدم.
یادم نیامد. یک ساعتی گذشت. شاخه گلی برایش گرفتم. میخواستم دوباره لبخندش را ببینم اما...
ادامه دارد...
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
#آینه
قسمت چهارم
_ شامت رو گذاشتم گرم بشه. صبح با هم صحبت میکنیم.
با ماژیک روی آینه نوشته بود. هیچکس نفهمید چه اتفاقی افتاده که شعله گاز خاموش شده بود. و نور زندگی من هم. نازنین دیگر بیدار نشد. هنوز هم منتظرم تا صبح شود و بتوانم با نسترن حرف بزنم. اما انگار آن شب هنوز هم ادامه دارد.
حالا او را در آینه میبینم.
متوجه پیرمردی شدم که کنار آینه ایستاده بود. جلیقه خاکستری پوشیده بود. دستهایش در جیب بود و به من نگاه میکرد. با انگشتش به سمت در مغازه اشاره کرد. نمیدانم چطور من را مسحور خودش کرد. بدون هیچ مقاومتی در را باز کردم و وارد مغازهاش شدم.
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
هدایت شده از محمدعلی جعفری
📚 دورهمی اهالی #محفل_نویسندگان_منادی
به بهانه چاپ #مادر_پروازی
بماند به یادگار
۱۰ دیماه ۱۴۰۲
🆔️ @m_ali_jafari
#آینه
قسمت آخر
پیرمرد عینک دایرهای شکل را بر چشم گذاشت. چشمانش را نازک کرد و به من چشم دوخت. برای فرار از نگاهش، به آینههایی که در مغازهاش بود نگاه کردم.
_ چی تو آینه دیدی جوان؟
پیرمرد روی چهارپایه فلزی نشست.
_ متوجه منظورتون نشدم.
پیرمرد لبانش را بدون صدا، تکان داد. انگار کلمات را در دهانش، مزه مزه میکرد. بالاخره صدایی از بین دو لبش بیرون آمد:« قدیمیها میگفتن اشکهای یک عاشقی در فراق معشوقاش، روی این آینه ریخته و آینه هم تصویر معشوق رو به عاشق نشون داده. ماجرا ادامه داشته تا به امروز. حالا بگو ببینم تو چی دیدی؟
_ همون که گفتی. معشوق.
پیرمرد با دهان باز خندید. جوری که تمام پوست چروکیدهاش کش آمد: «از دست شما جوانها. پسر جان، یکی در آن آینه ماشین دیده. یکی دیگر اسکناس پول. جوانی وقتی داشت جمله دوستت دارم را میگفت، در آینه تصویر یکی دیگر را دید. پسر جان، شاید بتوان عقل را گول زد و به او دروغ گفت، اما...»
پیرمرد نفسی کشید و ادامه داد:« اما قلب را نمیتوانی گول بزنی. حالا بگو چه در قلب داشتی که تصویرش در آینه افتاد.»
_ تصویر نازنین. سالهایی که کنار هم بودیم، یادم رفته بود چقدر عاشقش هستم. و حالا سالها بود که منتظر دیدن دوبارهاش بودم.
پیرمرد عینکش را برداشت. با چشمان گود افتادهاش به من نگاه کرد و گفت:« به زندگی عادت کرده بودی پس. عادت که میکنی، یادت میره از هر لحظهی زندگی لذت ببری. ولی فراق، مثل سنگی میمونه که میخوره وسط عادتها و یادت میاره چه چیزهایی رو دوست داشتی. حالا برو و برای آخرین بار به اونکه عاشقش بودی نگاه کن. اما فقط چند لحظه وقت داری. پس حواست اون لحظات باشه.»
پیرمرد ایستاد. دست برد پشت میزش. انگار دنبال چیزی میگشت.
میخواستم سوالی از او بپرسم. نگاهش به من افتاد. « هنوز که اینجا ایستادی. برو دیگه.» دیدم که سنگی در دست گرفت.
از مغازه بیرون آمدم. جلوی آیینه ایستادم. کنار تصویر خودم، نازنین را هم دیدم. یادم آمد. بیست و پنج سال میشد که رفته بود. قلبم خون را قوی تر از قبل به رگهای میریخت. در همان ایام میانسالی، احساس کردم جوانم. انگار عشق، همان اکسیر جوانی بود. همان که حالا، بعد از بیست و پنج سال، در رگهایم جاری شده بود. دست بر شیشه مغازه گذاشتم. به نازنین نگاه کردم. مثل همیشه لبخند زده بود. همان لبخند زیبا. من هم لبخند زدم. شاید بعد از بیست و پنج سال. چشمانم را بستم. دست از شیشه برداشتم و در مسیر ده دقیقه پیشم قدم گذاشتم. چشمانم همچنان بسته بود. نمیخواستم جز لبخند او، چشمانم چیز دیگری را ببیند. چند قدم برداشتم که ناگهان صدایی آمد. چشمانم را باز کردم. صدای شکستن شیشه بود. صدایی شبیه برخورد سنگ به شیشه یا شاید آینه.
#میم_حا
@mim_ha_neveshte