نامه غیر اداری به رئیس جمهور
رسیده بودم به جایی پر از نامه. سالن امتحانات دانشگاه یزد شده بود محل ارتباطات مردمی سفر رئیسجمهور.
انتظار داشتم همه نامهها رسمی باشد. با جمله "خدمت ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران" شروع شود، وسط نامه در چند خط درخواست و آخر هم پیشاپیش از لطف شما سپاسگزاریم و تمام.
اما نامههایی که برای این رئیس جمهور میآمد متفاوت بود. شبیه خودش.
یکی نقاشی خودش و آقای رئیسی را کشیده بود. زینب ششساله یک سیدی فرستاده بود تا آقای رئیسی به دست رهبر انقلاب برساند. در نامهای دیگر، یکی نوشته بود دوست دارد ادامه تحصیل دهد ولی توان مالیاش را ندارد. گوشه همان نامه، یکی با خودکار قرمز نوشته بود: پیگیری و اقدام شود.
از دیروز، به این نامهها و نویسندگانش فکر میکنم. نمیفهممشان. من هیچوقت نامه غیراداری ننوشتهام. چه برسد به رئیسجمهور مملکت که اداریترین شغل را دارد. ولی آنها نوشتند و جواب گرفتند. حاجآقای رئیسی کل بازیهای اداری را بهم ریخت و رفت.
#شهید_جمهور
#محمد_حیدری
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
💠 شهید جمهور
امروز، لابهلای جمعیت بودم.
همراه با جمهور.
قدم به قدم، #شهید_جمهور را بدرقه کردیم.
خستگی سفر، کاری کرد که حالا، ساعت یک و بیست دقیقه، دست به کار شوم برای نوشتنش.
و چه ساعت آشنایی.
چه غم آشنایی...
#محمد_حیدری
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
آب
اتوبوسها، حرم امام پیادهمان کردند. باید با مترو میرفتیم تا دانشگاه تهران.
راهروهای مترو قفل شده بود از جمعیت. مانند کودکان که قطار بازی میکنند، دست گذاشته بودم روی شانه نفر جلویی و سلانه سلانه پیش میرفتیم.
ناگهان از پشت جمعیت، صدای گریه کودکی بلند شد. بعد از آن صدای زنی آمد که آب میخواست برای فرزندش. صدای زن، فقط به گوش چند نفر دور خودش رسید. مردی از وسط جمعیت داد زد:« آب» و مردی دیگر، کمی جلوتر، کمی بلندتر.
_آب
از کنار خط زرد لبه ریل مترو، یک بطری آب کوچک، روی دست مردم آمد عقب.
زن را نمیدیدیم، اما صدای دعاهایش برای آنکه آب را رسانده میرسید به گوشمان و آنجا در گوشم متنی که حامد عسکری برای #شهید_جمهور نوشته بود، پلی شد.
نوشته بود « آقای رییسجمهور رفته بود روی نقطه صفر مرزی، سد افتتاح کند و برای مردمش آب بیاورد.»
و من در ایستگاه مترو حرم امام، به این فکر میکنم که وقتی آن آب به پای زمین مرد کشاورز برسد و یا لولهکشی شود در خانه آن زن روستایی، آنها هم دعا میکنند به جان آنکه آب را به اینجا رسانده، به قول حامد عسکری، آنکه رفت آب بیاورد، ولی خودش نیامد.
بالاخره به مترو میرسیم. سوار میشویم تا ما را به میدان انقلاب برساند.
#شهید_جمهور
@mim_ha_neveshte
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پناه مردم
تهران، رنگ و بوی محرم و اربعین گرفته. شبیه تهران هفته پیش نیست. انگار هر شهیدی که میرسد، شهر سربلند میکند از میان دود و آسمانخراشها و نفس تازه میکند.
که حیات شهر به همین نفسهای تازه است تا مردم از نفس نیافتند.
شهر سیاه پوش است و مردم هم.
از یک سمت خیابان صدای مداحی حیدر البیاتی با آن لهجه غلیظ عراقیاش میاد و سمت دیگر موکبی بر پا کردهاند.
حسین با دل این مردم چه کرده که با هر بهانهای به سایه خیمهاش پناه میبرند و چه پناهی از این بهتر؟
مگر نه اینکه افتخار #شهید_جمهور هم روضه خوانی حسین بود؟
خودش برای ما روضه یابن الشبیب را خواند.
در خیابان، همراه با مردم به سمت دانشگاه تهران پیش میرویم.
#شهید_جمهور
@mim_ha_neveshte
زن زندگی آزادی
پیام آمد:«ظرفیت دانشگاه تهران تکمیل شده است»
میثم خندید و گفت:« بریم دانشگاه امام صادق، شهید رحمتی هم دانشجو اونجا بوده.»
مجبور شدیم در خیابان بمانیم. دیر رسیده بودیم. صدای مهدی رسولی در خیابان میپیچید. بلندگوها خسخس میکردند و صدا کامل نمیآمد، اما میشد فهمید مداحی مورد علاقه #شهید_جمهور را میخواند.
_یه عده پای حق که میرسه فدایی و یه عده پای حق که میرسه فراریاند...
ناگهان جمعیت، مانند دریایی که موج بر میدارد به کنار رفت.
مردی درشت هیکل در وسط جمعیت، انگار که میان استخر شنای پروانه برود، با دو دستش جمعیت را میشکافت و جلو میآمد و میگفت:«راهو باز کن... برو کنار.»
حتم داشتم مقام مسئولی یا سرداری میخواهد رد شود که بادیگاردش این چنین حرص میزند برای عبور. جلو رفتم تا ببینم کدام مقام کشوری یا لشکری در حال عبور است که پشت سر مرد، صفی از خانمها را دیدم.
مردها دستشان را به هم داده بودند و کوچهای باز کرده بودند تا زنها بتوانند راحت رد شوند.
همانجا ماشین تحریر مغزم تایپ کرد: #زن_زندگی_آزادی
با شکافته شدن جمعیت، راه باز شد بود و میشد پیش رفت. ساعتم را نگاه کردم. میگفتند رهبر انقلاب ساعت نه میآید برای خواندن نماز و حالا چند دقیقهای مانده بود تا نه.
#شهید_جمهور
@mim_ha_neveshte
سر تقاطع انقلاب به دانشگاه، جمعیت از سه خیابان به هم رسیدند. خیابان منتهی به دانشگاه را با سه اتوبوس بسته بودند.
بین اتوبوسها شبیه کوچههای آشتیکنون یزد، فقط اندازه عبور یک یا دو نفر جا بود. موج جمعیت از سه خیابان خوردند تو سر هم. مردم از هیچ راهی برای جلو رفتن دریغ نمیکردند. #شهید_جمهور بدون خداحافظی رفته بود، شبیه #شهید_فردگاه_بغداد، حالا میخواستند با او وداع کنند.
مردی بالای ماشین آتشنشانی، مثل سیدهایی که موقع نخلبردای، شال سبز تکان میدهند و جمعیت را هدایت میکنند، چفیهاش را در هوای میچرخاند تا مردم را راهنمایی کند. تا جمعیت فشرده نشود پشت اتوبوس.
اما دیگر دیر شده بود. سر و صدا از جمعیت بلند شد.
_ هل نده...راه نیست.
_ نیا جلو، زن و بچه اینجاست...
_ مواظب اون پیرمرد باش زیر دست و پا نمونه.
یک لحظه، فیلم تشییع کرمان آمد جلوی چشمانم. ترسیدم. پشت اتوبوسها مانده بودیم. مرد بالای ماشینآتش نشانی، با بالاترین حجم صدایش، مثل خوانندهای که بخواهد نقطه اوج یک آهنگ حماسی را بخواند داد میزد:
_ نیا جلو... الان مردم له میشن.
ناگهان یکی داد زد:
_آقا اومد... الان نماز رو میخونن.
همه ساکت شدند. صدای بلندگوها در خیابان پیچید:
_الصلاة...الصلاة
دیگر کسی هل نمیداد و صدای فریادی نمیآمد. همه در کنار هم ایستادیم، در حالی که شانههامان به هم چسبیده بود.
لحظاتی بعد از بلندگو، صدای خشدار پیرمردی به گوش رسید.
_ الله اکبر.
یک خیابان همزمان الله اکبر گفتیم.
صدای خشدار پیرمرد آرامش بود برای دلهای متلاطم ما و اگر یاران رفتند ما دلگرمیم به بودن #آرامش_امت
@mim_ha_neveshte