#آیه_گرافی . .💕🎙!
سورھمبارکهطھایھ #هفٺ . .🤞🏾🌿(:
❮ وَإِنْتَجْهَرْبِالْقَوْلِفَإِنَّهُيَعْلَمُالسِّرَّوَأَخْفَى ❯
اگرسخنآشڪارابگویییامخفےکنی،
اواسرار-وحتینهانترازآن-رانیزمیداند!!🌻🌩. .
+پنهانچهکنمکهفاشمیدانیتو!(:
#مےتونےحفظشڪنےرفیق . .🖐🏾🚗"
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
📚 نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش:
* او بايد بداند كه همه مردم عادل و صادق نيستند. به پسرم بياموزيد كه به ازاي هر آدم شياد، انسانهای درست و صديق هم وجود دارند.
* به او بگوييد در ازای هر سياستمدار خودخواه، رهبر با حمیتی نيز وجود دارد. به او بياموزيد كه در ازای هر دشمن، دوستی هست.
* می دانم كه وقت می گيرد، اما به او بياموزيد، اگر با كار و زحمت يک دلار كسب كند، بهتر از اين است كه پنج دلار از روی زمين پيدا كند.
* به او بياموزيد كه از باختن پند بگيرد و از پيروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن برحذر داريد. به او نقش و تاثير مهم خنديدن را يادآور شويد.
* اگر میتوانید به او نقش مهم كتاب در زندگی را آموزش دهيد.
* به او بگوييد كه تعمق كند:
به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان،
به گلهای درون باغچه،
به زنبورها كه در هوا پرواز میکنند، دقيق شود.
* به پسرم بياموزيد كه در مدرسه بهتر است مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد.
* به پسرم ياد دهيد كه با ملايم ها، ملايم و با گردن كشان، گردن كش باشد. به او بگوييد به باورهایش ايمان داشته باشد، حتی اگر همه خلاف او حرف بزنند.
* به پسرم ياد بدهيد كه همه حرفها را بشنود و سخنی را كه به نظرش درست میرسد، انتخاب كند.
* ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهيد، اگر میتوانید به پسرم ياد دهيد كه در اوج اندوه تبسم كند.
* به او بياموزيد كه در اشک ريختن خجالتی وجود ندارد.
* به او بياموزيد كه میتواند براي فكر و شعورش مبلغی تعيين كند، اما قيمت گذاری برای دل بیمعناست.
* به او بگوييد تسليم هياهو نشود و اگر خود را بر حق میداند، پاي سخنش بايستد و با تمام قوا بجنگد.
* در كار تدريس به پسرم ملايمت بخرج دهيد، اما از او يک نازپرورده نسازيد؛ بگذاريد كه شجاع باشد.
💝
بزرگی را گفتند
راز همیشه شاد بودنت چیست؟
گفت:
دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم
فردا یک راز است، نگرانش نیستم
دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمیخورم
و امروز یک هدیه است قدرش را میدانم.
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
شُمـٰایۍڪِههَمـشاَزرُتـبہڪُنڪور
اُلگوهـٰآ؎ِاونـوَرِآبـۍ
تَعریـفمیڪنۍ🚶🏻♂..!
چَـندسـٰالِتبـودفَھـمید؎
شَـھیدمَھد؎زِیـنُالدین
رُتـبہچـَھـٰارُمِ
ڪُنڪورِرشـتہ؎ِتَجـربۍ
روڪَسبڪَردِھبـودَن؟🖐🏻シ..!
#شُھَدآتـوهیـچجِبھِاےڪَمنمیـزآشتـَن🌱
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
#بیو_تایم 🕊🌿
#حسین_جان ♥️✨
⸤ ازتَـنـگدِلـۍجـٰانـٰا
راھِنَفـسـمنیسـت . . .💔 ⸣
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
#بیو_تایم 🕊🌿
#حسین_جان ♥️✨
اینجٰاگُمانـَمعِشـقراباگِریہدَرمـانمۍڪُنند...!'
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
#بیو_تایم 🕊🌿
#حسین_جان ♥️✨
ازکودکۍبہبزمعزایتگریستم...
اینگریہرابہصدگلخندآننمیدهم:)♡
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈شانزدهم✨ -چی گفت؟😠 -گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😒 -ب
📚 بسم الله الرحمــــــــــن الرحیم
✨ قسمت👈هفدهم ✨
هر سال این موقع مشغول تدارک 💚اردوی راهیان نور💚 بودم.
ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی.😌🇮🇷🌷
باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم...😅😆
هفت🚌 تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها.🚌
چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.😇
خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن.
👈مسئول کل اردو امین بود.
تعجب کردم....😳😟
آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست...
ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه.😅
چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم.😍😎✌️
جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم.😊💚
توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم.
اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت.🤒🙁
چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم.😐
اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود.😑
ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم.
چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن.😕
سوژه ی دخترها شده بودم...🙁
منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،😐حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم.
هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم...
یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم.😑😥
امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت:
_خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید.😠🗣
من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده...😕😑
فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت.😕
توی اون سفر بیشتر شناختمش...👌
آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت.
یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد...
و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست.
چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود.
از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم.
از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی،😕حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه.
البته امین خیلی محجوب بود.
میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم.
یه بار بعد جلسه گفت...
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هجدهم✨
یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه.
همه رفته بودن...
وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم:
_میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟
سرش پایین بود.گفت:
_بفرمایید
گفتم:
_شما میخواین برین سوریه؟
تعجب کرد...
برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت:
_شما از کجا میدونید؟😔
-اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا...
پرید وسط حرفم و گفت:
_حانیه هم میدونه؟
-من به کسی چیزی نگفتم.
خیلی جدی گفت:
_خوبه.به هیچکس نگید.✋
بعد رفت بیرون....
متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.🙁
ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت #نکنه.👌
پنج فروردین اردو تموم شد.
فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود.
معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم.
روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما.
حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.😍☺️
مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن.
صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😅😬
منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😇
یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت:
_نظرت درمورد امین چیه؟😊
همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم:
_تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😜😁
حانیه گفت:
_چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😍
بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن.
ریحانه بالبخند گفت:
_حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟😳😕
حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت:
_اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه.😅😍
حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،..🙁😒
این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی.😕😐
الان وقت با حیا شدن نیست.☝️صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم:
_داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم....
ادامه دارد..
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نوزدهم ✨
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد.
کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق.
حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊
روزها میگذشت و من مشغول #مطالعه و #ذکر و #نماز و #ورزش و #درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم.
تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕
نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕
یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣
داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...😧😥👞👞👞👞
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈بیستم ✨
چشمم به پاهاشون بود....😧😥
از یه چیزی مطمئن بودم،تا #جون دارم #نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم #حجابمو ازم بگیرن...😠☝️
تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم...
با سر خورد زمین.
فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه.
باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡
ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت.
از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊
خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم...
اما..آی دستم....😣🔪
با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم.
تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد.
دیگه نمیتونستم تکون بخورم...
چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم.
پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود.
ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞
ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣
صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃
خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم.
نیم خیز شدم،...
دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد.
اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد.
فریاد زدم:
_بگیرش...😵👈🏃
امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊
نشستم....
دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣
پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد.
چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم:
_تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪
از ترس چیزی نمیگفت...
چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد.
-حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪
اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت:
_ولش کن.😥
گفتم:
_تو حرف نزن.😡
روبه مرد گفتم:
_میگی یا بزنم؟😡🔪
از ترس به تته پته افتاده بود.گفت:
_میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨
داد زدم:_ کی؟😵😡
-نمیدونم،اسمشو نگفت
-چه شکلی بود؟😡
-حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰
امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت:
_چی گفتی تو؟؟!!😡👊
من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم:
_استادشمس؟!!!😳😨
امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:.....
ادامه دارد...
#امامزمانم
مردمشھرپشتِچراغقرمزها ؛ انـٺـظـارمۍفروشند
گلنرگس…؛!
ومنهرچھکھيادِشمارازندهكند،
يڪجاخريدارم.. :)
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
#چادرانھ🧕🏼
❬وَقتۍبـٰاچادُر
شَـبیہِمٰـادرِسـآدٰاتمیشَـو؎
نـیٰاز؎بِہتَعریِـفاَزآننِـیست ..
دُختَرهَمیـشہنِگاهَـش
مَعطـوفِبِہمادَراسـت:)!🖤
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
این موارد رو برای خودتون بنویسید🙂 #خود_سازی
ضمن عرض خیرمقدم خدمت اعضای جدید،لیست خودسازی رو براتون ریپلای کردم و توضیحاتش هم در پیام های بعدیش هست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه سری ها از طریق اسلام پول در آوردن ...
با پولش رفتن خارج و به ریش ما خندیدن ...
#انتشار_بدید
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
ضمن عرض خیرمقدم خدمت اعضای جدید،لیست خودسازی رو براتون ریپلای کردم و توضیحاتش هم در پیام های بعدیش ه
از برنامه های خودسازی اینم بود که من براتون هر روز زندگی نامه یک شهید رو بذارم...
شرمنده این چند روز کمی مشغول بودم ان شاءالله از امروز براتون میذارم🌱
#شهید_شناسی🌷
میدانستم بابک شهید می شود
محمد نوری هریس، پدر شهید بابک نوری هریس با بیان اینکه خاطرات کل جبهه خود را نوشتهام، اظهار کرد: بابک به واسطه سوالات زیادی که از جبهه از من میکرد، دفتر خاطراتم را به او دادم تا مطالعه کند.
وی با بیان اینکه من دو آلبوم پر از عکس از رزمندگان دفاع مقدس دارم که اکثریت شهید شدهاند، افزود: بابک در همچنین فضا و خانوادهای رشد داشته است.
پدر شهید نوری با بیان اینکه هر وقت اخباری از سوریه می آمد مشتاقانه اخبارش را دنبال می کرد، گفت: بابک نزدیک شش ماه بود که در سپاه برای رفتن به سوریه ثبت نام کرده بود و بالاخره مجوز رفتنش را اخذ کرد.
وی با بیان اینکه هشت و نیم شب در حال دیدن اخبار بودم که یک ان دیدم بابک بدو بدو آمد رفت اتاق بالا و کوله پشتی اش را برداشت و رفت، تصریح کرد: با پسرخاله اش هماهنگ کرده بود که با ماشین سر کوچه بایستد تا کوله پشتیش را به او دهد ببرد و بابک به خانه برگردد که برگشت.
نوری با بیان اینکه وقتی بابک به خانه آمد به برادرها، پسرها و دخترم زنگ زدم گفتم که گمان می کنم بابک به سوریه می رود شما بیایید، خاطرنشان کرد: بعد اینکه بابک رفت به همه گفتم بروید و بابک را بدرقه کنید چون دیگر بابک بر نمی گردد و آخرین باریست که او را می بینید.
وی اظهار کرد: به همه این حرف را زدم ولی خودم توان اینکه از صندلی بلند شوم و با بابک خداحافظی کند را نداشتم و نه اینکه بابک طاقت این را داشت با من خداحافظی کند و ما فقط با چشمانمان با هم خداحافظی کردیم.
پدر شهید نوری به عنوان یک پدر وقتی خاطراتش یادم میافتد خلا فیزیکی اش حس می شود، افزود: بابک وقتی زخمی شده بود در آمبولانس به همرزمانش گفته بود که به مادرم بگویید فقط یک بار حرف او را گوش نکردم و مرا حلال کند.
🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
#شهید_شناسی🌷
بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود
مادر شهید نوری با بیان اینکه فرزندم از کودکی بسیار زرنگ بود و مدرسهاش را به موقع میرفت، اظهار کرد: بابک وقتی کارشناسیاش را گرفت، در مقطع ارشد در تهران قبول شد.
وی با بیان اینکه بابک هنگام ورزش آهنگ زینب زینب را می گذاشت، افزود: همیشه به فرزندم می گفتم تو جوانی یک آهنگ شاد بگذار چرا این نوحه را در موقع ورزش میگذاری، می گفت مامان اینطوری نگو من این آهنگ را دوست دارم.
مادر شهید با بیان اینکه بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود، گفت: مشارکت در مشارکت های اجتماعی و عام المنفعه مانند هلال احمر یکی از فعالیت های بابک است.
وی با بیان اینکه بابک مسجدی، هیئتی، ورزکار، بسیجی و ... بود، تصریح کرد: من و پدرش و کل خانواده بابک را پس از شهادتش شناختیم.
گفتنی است؛ شهید بابک نوری هریس متولد 21 مهر سال 1371 بود که در 28 آبان 96 در منطقه البوکمال به دست تکفیری های داعش به شهادت رسید و در یکم آذرماه در رشت تشییع و تدفین شد.
🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
#شهید_شناسی🌷
وصیت نامه شهید:
بسمالله الرحمن الرحیم
اینجانب بابک نوری هریس فرزند محمد
به تو حسادت میکنند، تو مکن. تو را تکذیب میکنند، آرام باش. تو را میستایند، فریب مخور. تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن. مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش… آنگاه از ما خواهی بود. حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت (از امام پنجم)
خدایا همیشه خواستم به چیزهایی که از آنها آگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی بهقدری غرق گناه و آلودگی بودم که نمیدانم لیاقت قرب به خداوند را دارم یا نه؟
خدایا گناههای من را ببخش، اشتباهاتم را در رحمت و مغفرت خودت ببخش و تا وقتیکه مرا نبخشیدی از این دنیا مبر.
تا وقتیکه راهم راه حق هست مرا بمیران. خدایا کمکم کن تا در راه تو قدم بردارم و در راه تو جان بدهم.
مادرم جانم به قربان پاهایت که به خاطر دویدن برای به کمال رسیدن فرزندانت آسیبدیده میشود، در نبود من اشکهایت را سرازیر مکن. من با خدای خود عهدی بستهام که تا مرا نیامرزید مرا از این دنیا مبرد.
مادرم برای من دعا کن، ولی اشکهایت را روان مکن که به خدای من قسم راضی به اشکهایت نیستم.
خواهران خوبتر از جانم من نمیدانم وقتی حسین (ع) در صحرای کربلا بود چه عذابی میکشید، ولی میدانم حس او به زینب (س) چه بوده.
عزیزان من حالا دستهایی بلند شده و زینبهایی غریب و تنها ماندهاند و حسینی در میدان نیست.
امیدوارم کسانی باشیم که راه او را ادامه دهیم و از زینبهای زمانه و حرم او دفاع کنیم.
برادرانم در نبود من مسئولیت شما سنگینتر شده، حالا شما عشق و محبت مرا به دیگران باید بدهید؛ زیرا من عاشق خانوادهام، اطرافیانم، شهرم، وطنم و… بودهام و شما خود من هستید در جسمی دیگر.
پدرم تو هم روزی در جبهه حق علیه باطل از زینبهای مملکت دفاع کردی، شما دعا کن که با دوستان شهیدت محشور شوم.
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
#شهید_شناسی🌷 وصیت نامه شهید: بسمالله الرحمن الرحیم اینجانب بابک نوری هریس فرزند محمد به ت
زینب های مملکت!:)
حواسمون باشه کج نریم...
راه شهدا راسته:)
میخواۍدرسبخونۍبدونِتَنبلۍ ؟!
هۍزیرلَببِگـو ؛
وَارزُقنیاِجتهادِالمُجتهِدین((:🍃
#جهادعلمی
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مرهم ما ظهور حجت توست(:💔
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
بسم ربِّ الشهداء
آنچه در بیتالزهـــرا گذشت...
حلال کنید خسته تون کردیم🙃
شبتون مهدوی✨
یاعلی🍀
#منتظرانہ
-
اَیُّھاالنَّاس...!
بخواهیدڪھآقابرسد
بگذارید،دگردردبہپایانبرسد
همگےدرپسهرسجده
بہخالقگوییدڪہبہمارحـمڪند
یوسفزهرابرسد😍🌱
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor