May 11
لیست هشتگ های کانال برای دسترسی راحت تر🦋
#قرار_روزانمون🙂
#بنر📰
#دلنوشته 📝
#شعر 📖
#تاریخ 📜
#تصویر_زمینه🖼
#عکس_نوشته 💌
#شنیدنی🎶
#کتاب📚
#طنز😂
#استوری📱
#پروفایل🎀
#دلربا🦋
#آیه_گرافی 💫
#حدیث_گرافی🍀
#سخن_بزرگان📔
#تلنگرانه⚠️
#ترک_گناه💥
#شهیدانه🌹
#شهید_شناسی🕊
#حجاب⭐️
#چادرانه 🌼
#انگیزشی💪🏻
#رفیقونه💕
#ژلوفن_صوتی💊
#قصه_عاشق_شدن 💝
#HERO 🇮🇷
#حاج_قاسم 🎖
#رئیسی🌹
#رئیسی_عزیز🤍
#شهید_جمهور🇮🇷
#ساخت_ادمین✨
#ارسالی ✉️
#پیشنهاد_دانلود 📩
#فاطمیه🖤
#خدا 😇
#امام_زمان 🌙
#منتظرانه 🌥
#جمعه💫
#رهبرانه✌️🏽
#امام_علی 🌷
#امام_حسین♥️
#کربلا 🕌
#شب_جمعه💔
#امام_رضا 🔆
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💛
#بحث👥
#رفع_شبهه🤔
#میلاد_حضرت_زهرا🎊
#خود_سازی🤞🏼
#هرچی_تو_بخوای💚
#من_میترا_نیستم📘
#بیو_تایم🌿
#حسیناربابم🙃
#جهادعلمی🖐🏻
#امروز 🗓
#جانم_میرود🙃
#حرف_قشنگ🌈
#حرف_حق👌
#یادآوری_روزانه🖇
#آگاه_سازی📲
و اما لیست همسنگری هامون↓
https://eitaa.com/shoroot110/21
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت1🦋
نگاهم به عدنان و ساره افتاد که عاشقانه مشغول خرید برای دخترشون که قرار بود چندماه دیگه به دنیا بیاد بودن.
هوا واقعا گرم بود و بازار شلوغ.
چادرمو جلوتر کشیدم تا از سرم نیوفته.
عدنان با خنده رو به ساره گفت.
_بسته دیگه من خسته شدم فردا دوباره میایم خرید دیگه بریم...
ساره به خریدای توی دستش نگاهی کردو گفت.
_باشه بریم.
رو به من گفت.
_دریا جون بیا بریم.
سری تکون دادمو دنبالشون راه افتادم.
برای اینکه کمکی بهشون کرده باشم چندتا از خریدارو ازشون گرفتم تا راحت تر حرکت کنیم.
صدای پرنده هایی که روی دریا پرواز میکردن واقعا دلنشین بود.
قایق ها لب پهلو گرفته بودن.
اطرافمون پر بود از ادم.
توی این شلوغی نگاهم به مردی افتاد که از کنار قایق ماهی گیری که لب ساحل بود عبور کرد.
از حرکت ایستادم چقدر آشناست.
ولی اون کیه؟
ممکنه منو بشناسه؟
اون کیه؟
سعی کردم به مغزم فشار بیارم
سردرد شدیدی سراغم اومد تو این مدت هروقت سعی میکنم به یاد بیارم سردرد میگیرم ...
داره دور میشه باید صداش کنم
ولی اون کیه؟
چی باید بهش بگم؟
پلاستکیای خرید از دستم افتاد
صدای عدنان رو شنیدم.
_دریاخانم خوبی؟
دستمو به سرم گرفتمو گفتم
_اون.
با دست به اون مرد جون که حس میکردم خیلی برام آشناست اشاره کردم
نباید میرفت حس عجیبی داشتم
قلبم به شدت به سینم میکوبید.
عدنان با سرعت خودشو بهم رسوند و گفت.
_اون چی؟میشناسیش؟
_نمیدونم فقط تورو خدا نزار بره جلوشو بگیر.
سری تکون دادو با سرعت به سمت مرد دوید و صداش زد.
ایستاد و برگشت.
عدنان نفس زنان چیزی بهش گفت و به من اشاره کرده
مسیر نگاهشو به سمتم تغییر داد
از اون فاصله تعجب رو میتونستم به وضوح تو صورتش تشخیص بدم.
با ناباوری لبخند زد و به سمتم دوید.....
اسمی توی سرم تکرار شد
بلند اون اسمو فریاد زدمو بی جون روی زمین افتادم و همه جا تاریک شد....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت2🦋
1سال قبل...🙂
داشتم وسایلمو میزاشتم تو کیفم که نازنین با جیغ صدام زد.
_دلــــــــــــــــــــرباااا!!!!!!!!!!!!!!!؟
منم متقابلا داد زدم.
_وایــــــــــی نازی چقدر داد میزنی دارم میام دیگه.
تند تند زیپ کیفمو بستمو تو آینه نگاهی به خودم انداختم . چتری هامو مرتب کردم و رژمو چک کردم تا خوب باشه..
تندی از ویلا زدم بیرون همه تو ماشین پارمیدا نشسته بودن
رفتم عقب و کنار مهسا نشستم
هر سه تاشون کفری نگام کردن.
منم ریلکس نیشمو تا ته باز کردمو گفتم.
_میخواستین دیشب منو اذیت نکنید .
پارمیدا سری تکون دادو موهای تازه رنگ شدشو انداخت پشت گوشش.
نازی رو به پارمیدا حرصی گفت
_پاری راه بیوفت دیگه دیر شد.
پارمیدا چشمکی زدو راه افتاد.
از ویلا خارج شدیم.
مهسا کلافه گفت.
_بابا ضبطو روشن کنید دلم پوسید.
نازی به اکراه دست برد سمت ضبط و روشنش کرد
صدای آهنگو تا ته زیاد کرد .
مهسا و پارمیدا با صدای آهنگی جیغی از سر خوشحالی زدن و شروع کردم به قر دادن.
منم کم نیاوردمو شروع کردم به دست زدن و کل کشیدن
نازی که انگار جو ما روش تاثیر گذاشته بود دستاشو به حالت رقص تکون میداد.
پارمیدا هچ همش بوق میزد انگار عروس اورده.
کل راهو جیغ و داد کردیمو رقصیدیم.
رسیدیم یه پارک جنگلی تفریحی.
هر ۴ تامون عیم فنر پریدیم بیرون.
تند تند وسایلو از صندوق عقب برداشتیمو و با کمی فاصله از ماشین زیر اندازو پهن کردیم و و سایلو گذاشتیم روش.
هرکدومون یه گوشه ولو شدیم
هوا خیلی خوبه مخصوصا الان که شمالیم.
هیچی بهتر از یه مسافرته چند روز با دوستای صمیمی نمیشه اونم مجردی
دور و اطرافمون ادمایی که عین ما چند نفری اومده بودن ونشسته بودن زیاد بود.
نشستیم و تو لپ تاپ نازی یه فیلم باحال نگاه کردیم انقدر خندیده بودم که اشک از چشمام میومد.
کم کم صدای شکمم در اومد گفتم
_من گشنمه.
مهسا حرفمو تایید کردو گفت.
_اره بریم ناهار
وسایلمو جمع کردیمو از قسمت جنگلی پارک زدیم بیرون.
رفتیم قسمتی که رستوران و مرکز خرید و اینجور چیزا داشت رفتیم یه رستوران
ناهارو سفارش دادیم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت3🦋
موقع خوردن ناهار انقدر شوخی کردیمو خندیدیم که حد نداشت دیگه از خنده ریسه میرفتیم.
یهو نازی تند تند زد رو میزو گفت.
_بچه ها یکم اروم تر زود بخوریم بریم شر میشه.
مهسا با تعجب گفت.
_چی شر میشه؟درست بگو مام بفهمیم تو چی میگی؟
نازی با صدای ارومی گفت.
_تابلو نکنیدا سمت چپ دوتا میز انورتر
چندتا از این بچه حزب الهی ها نشستن فک کنم گشت ارشادی چیزی باشن
داشتیم میخندیدیم دیدم چندبار برگشتن بااخم نگاه کردن نیان بگیرنمون
اخمی کردمو برگشتم و جایی که گفتو نگاه کردم
مهسا و پارمیدا هم عین من.
دیدمشون ۴ تا پسر بودن قیافه هاشون خوب مشخص نبود .
گفتم
_غلط کردن مگه خندیدن جرمه؟ولشون کنید بابا.
پارمیدا هم حرف منو تایید کرد
مهساهم بی تفاوت شروع کرد به غذا خوردن
دوباره حرف زدیمو خندیدیم
از جامون که بلند شدیم اونا دیگه نبودن اصلا کی رفتن؟
بیخیال مهم نیست.
سوار پاشین شدیم بریم پارک آبی مجتمع .
جای خوبیه هم پارک جنگلی داره هم آبی
رفتیم لب دریا زیاد شلوغ نبود...
کمی با فاصله از دریا دکه های زیادی بودن که چیزای مختلفی میفروختن
پاچه های شلوارمونو زدیم بالا و رفتیم تو آب.
خنکی آب حس تازگی و طراوت رو در وجودم زنده کرد.
یهو صورتم خیس شد.
برگشتم دیدم
مهساست.
ابرویی بالانداختمو گفتم
_مهی خودت شروع کردی حالا دیگه نجات دادنت دست خداست.
اومد فرار کنه که شروع کردم اب ریختن روش.
اونم همین طور.
نازنین وپارمیدا هم با عشوه به ما ملحق شدن.
صدای خنده ها و جیغامون خیلی بلند بود.
یکم بعد از دریا خارج شدیم رفتیم سمت جنگل
از جایی که بودیم همه دکه ها و هم دریا کاملا مشخص بودیم.
زیر اندازو پهن کردیمو نشستیم
هنوز کمی خیس بودم.
دارز کشیدم یه گوشه.
به درختا که بالای سرم بودم و نور افتاب به زور از لابه لاشون عبور میکرد نگاه کردم.
صدای پرنده ها و سکوت جنگل.
یکم که گذشت.
پارمیدا اسپیکر رو برداشت و روشنس کرد آهنگ گذاشت مام شروع کردیم به خوندن با آهنگ و دست میزدیم...
یهو چشمم افتاد به اون پسرا که تو رستوران بودن.
داشتن میومدن سمت ما وسیله دستشون بود حتما میخوان این اطراف بشینن. برای اینکه حرصشونو دربیارم و دورشون کنم.
روبه پارمیدا گفتم
صداشو زیادتر کن وبلند تر بخونیم.
بچه ها که متوجه شدن اونا دارن میان اینوری سریع باهام موافقت کردنو
صدارو تا ته زیاد کردیمو شروع کردیم به خوندن.
پسرا با قیافه ایی خشمگین راهشونو کج کردن اومدن سمت ما.
یکیشون گفت.
_خواهرا ساکت
ساکت شدیم ولی صدای آهنگ همچنان زیاد بود.
سراشون پایین بود و زمینو نگاه میکردم
سعی کردم قشنگ نگاهشون کنم.
قیافه هاشون خوب بود ولی اونی که جلوتر بود خوشگل تر از همه بود .
اخمی کردمو گفتم
_چتونه؟
بغلی پسر خوشگله سرشو کمی بالاتر اوردو گفت.
_لطفا صدای آهنگو کم کنید تا صدا به صدا برسه.
پارمیدا اسپیکرو خاموش کرد.
ماهمون جوری نشسته بودیم رو زیر اندازو اونا با فاصله از ما ایستاده بودن.
مهسا گفت.
_خوب قطع شد فرمایش؟
همون پسره جواب داد
_خواهرا اینجا مکان عمومیه و همه باید ازش استفاده کنن صدای شما بقیه رو اذیت میکنه و تازه خوب نیست بقیه رو به گناه بندازین....
نازی گفت.
_شما گوشاتو بگیر اگه نمیتونی هم برو.
یکی دیگه گفت .
_خانوما ما اومدیم اینجا مثل شما گردش نمیتونیم به خاطر اینکه شما دارین آواز میخونین تفریح نکنیم.
ابرویی بالا انداختمو گفتم.
_بهتره برید رد کارتون ما هرکاری که دلمون بخواد انجام میدیم به کسی هم ربطی نداره.
پسر خوشگله با حرفم سرشو تا حدی بلند کردو نگاهی بهم انداخت.
چه چشمای آبی قشنگی داشت.
برای چند لحظه محو اون چشما شدم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت4🦋
سرشو دوباره انداخت پایین
ایششششش
فک کرده کیه ؟چقدر مغروره.
گفت
_شما هم دارین خودتون به گناه میوفتید هم بقیه رو به گناه میندازین.
گفتم.
_به درک .
نفس عمیقی کشید و روبه دوستاش گفت.
_بریم بچه ها بریم دور بشینیم.
گفتم.
_آفرین پسر خوب خوش اومدی.
برگشت کوتاه نگام کرد اما حرفی نزد.
یه نگاه سریع و گیرا و بعد رفتن.
اصلا نفهمیدم کدوم وری رفتن.
نازی گفت.
_با این که ازاین بچه مذهبی ها بودن ولی قیافه هاشون خوب بودا خصوصا اون چشم آبیه عجب جیگری بود.
مهسا و پارمیدا هم حرفشو تایید کردن.
گفتم
_که چی؟ هرچی باشه مردن مردام به درد نمیخورن.
بحثو تموم کردیم و بعد پارمیدا اهنگ های خواننده هارو بی کلام گذاشت و خواست من بخونم.
اخه صدای من خوب بود.
منم شروع کردم با حس آهنگ خوندن.
خودم به شدت از صدام خوشم میومد
بچه ها میگفتن باید خواننده میشدم.
بعدش مشغول بازی شدیم که سر بازی نازی باخت مام برای اینکه مجازاتش کنیم توی نوشابه اش فلفل ریختیم بطری نوشابه دستم بود رفتم سمتش که گفت.
_عمرا بخورم.
گفتم .
_نچ گفتیم هرکی باخت باید بخوره تو باختی.
گفت .
_نه خیر اگه تونستین منو بگیرین اونوقت میخورم.
اینو گفت و پا به فرار گذاشت.
مام افتادیم دنبالش.
جیغ میزدیمو میخندیدیم.
داشتیم میرفتیم که یهو نازی ترمز کرد.
منم رسیدم بهش.
که دیدم نازی دقیقا جایی که همون پسرا نشسته بودن وایساده و اونا با تعجب به ما نگاه میکنن
پارمیدا و مهسا هم بهمون رسیدن.
نازی هنگ بود.
یه پسر که چشمای طوسی داشت گفت.
_الانم میگید به کسی ربطی نداره؟بهتر نیست خانومانه رفتارکنید.
آمپر چسپوندم
رفتم جلو گفتم
_اره به کسب ربطی نداره ما هرجا دلمون بخواد میریم هرکار دلمون بخواد انجام میدیم.
پسره عصبی بلند شد.
گفت
_کی گفته هرکار دلتون بخواد میتونید انجام بدین؟
پارمیدا اخمی کردو گفت
_ما گفتیم.
بقیه پسرا ازجاشون بلند شدن.
پسر چشم ابیه گفت.
_شما اشتباه میکنید که همچین حرفی میزنید.
نازی که ساکت بود گفت.
_نه بابا فقط شماها راست میگید به شماها باشه سر هممون پارچه ی سیاه میندازید و مارو عین امل های افسرده پرت میکنید گوشه ی خونه و میگید حق ندارید تکون بخورید.
اون یکی پسره گفت.
_کی گفته ما همچین کاری میکنیم خانم محترم ما که کاری نداریم فقط میگیم کمی رعایت بقیه رو بکنید.
گفتم
_ها نکه شما رعایت میکنید؟کلا هرجا پا میزارید میگید خواهرم حجابت خواهرم نخند خواهرم فلان خواهرم بسان کلا فضولید.
چشم ابیه گفت.
_ما فقط وظیفمونو انجام میدیم .
گفتم
_عع؟حالا شد وظیفه؟بزار من بهت بگم وظیفه ات چیه وظیفت اینه که دهنتو ببندی و گورتو گم کنی.
اخم غلیظی اومد رو پیشونیش بالحن جدی و ترسناکی گفت.
_اگه گورمونو گم نکنیم چی میشه؟
گفتم
_این میشه.
بطری نوشابه ایی که قرار بود سهم نازی بشه رو باز کردمو محتویاتشو خالی کردم رو پسره.
هنگ کرده بود
دوستاشم بدتر از خودش.
نازی و مهی و پاری زدن زیر خنده.
پسره نفس عمیقی کشید
دوستای پسره به سمتمون خیز برداشتن که پسره دستاشو بالا اورد و گفت.
_بسه.
نازی دستمو کشید و باهم رفتیم پیش وسایلمون.
توقع نداشتم هیچی نگه.
عجیب بود.
مهسا گفت.
_این پسره چقدر عجیب بود.
شونه ایی بالا انداختم که مثلا مهم نبود(اره بابا اصلا)
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
انگیزه میخوای برای اینکه درس بخونی؟!
میتونی بشماری چند تا شهیــد رفتن روی مین تا تو بتونی راحت و بدون استرس خودکار بگیری دستت(:؟
میتونی بشماری چند تا جانباز از جونشون،خانواده شون و... گذشتن تا تو بتونی درس بخونی؟!
اصلا زمان خودمونو میگم...دهه هشتادیا و نودیا..
میتونی بشماری چقدررر شهید مدافع حرم از جوونیشون،خانواده شون،جان شیرینشون گذشتن رفتن تا دشمن نتونه به من و تو دست درازی کنه؟...
نه خواهرم/برادرم نمیتونی بشماری:)
میگی حضرت آقا فرمودن سرباز جنگ نرم باشیم،بله اما مهم ترین چیز الان جهاد علمیه رفیق...اگر فرصتی موند برای سربازی جنگ نرم چرا که نه!
بیاین میراث دارِ خون شهدا باشیم و راهشونو ادامه بدیم🙂
این کشور هنوز به طهرانی مقدم ها،شهریاری ها و... نیاز داره...
یاعلی بگو و بلند شو و تنبلی رو بذار کنار💪🏻
#جهاد_علمی
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت4🦋 سرشو دوباره انداخت پایین ایششششش فک کرده کیه ؟چقدر مغروره. گفت _ش
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت5🦋
بعدشم برگشتیم ویلای پارمیدا.
اونا خیلی پولدارن.
نازی هم وضعش خوبه ولی مهسا از خانواده ی متوسطیه
چند روزی رو اونجا موندیمو بعد برگشتیم تهران.....
دوباره درس وکار.
〰سه هفته بعد〰
بعد از دانشگاه به سمت محل کارم حرکت کردم.
وارد بوتیک شدم.
پرستو روی صندلی نشسته بود و ناهارشو میخورد.
باصدای بلند سلام کردم.
لبخند زدو گفت .
_سلام جیگر خداروشکر زود اومدی من دیگه ناهارم تموم شده باید برم خونه برای توهم غذا هست خواستی بخور
وسایلشو جمع کرد و گونمو بوسید و رفت
منم سری تکون دادمو رفتم پشت میز نشستم.
طبق معمول من زودتر اومده بودم
و تو این ساعت مشتری نداریم.
بیخیال سرمو گذاشتم روی پیشخون.
که صدای پایی اومد.
سرمو بلند کردم که نگاهم به الناز افتاد.
موهای هایلایت شدشو کنار زد و سلام بلندی کرد.
گفتم.
_کوفت چرا داد میزنی.؟
ایشششی کردو گفت
_دوست داشتم.
گفتم .
_بیشین بینم با حال ندارم واسه من دوست داشتم نکن.
النازم تریپ لاتی برداشتو گفت.
_چش دادا نوکرتم.
گفتم .
_بیا بشین حال ندارم.
گفت
_سرحال نیستیا.
گفتم
_اره میدونم
ساعت ۷ غروب صاحب بوتیک درو بستو منم از الناز خداحافظی کردمو مثل همیشه پیاده به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم.
هوا درحال تاریکی بود.
هندزفریمو در اوردمو به گوشیم وصل کردم.
یه آهنگ پلی کردمو دستمامو تو جیب مانتوم فرو کردم.
زیرلب باآهنگ زمزمه میکردم.
و در حال عبور از اخرین خیابونی که تهش به ایستگاه اتوبوس ختم میشد
بودم.
این خیابون همیشه خلوته واسه همین دوستش دارم مخصوصا شبایی که بارون میاد .
قدم زدن زیر بارون تو هوای تاریک و خلوت با موزیک واقعا برام لذت بخشه
واسه همین این مسیرو دوست دارم.
زیرلب با آهنگ زمزمه میکردم
که ناگهان یه نفر دهنمو گرفت.
شروع کردم به تقلا کردن ولی انگار دستمالی جلوی بینیم بودم.
کم کم چشمام سنگین شد
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت6🦋
چشمامو باز کردم.
همه جا تاریک بود.
وحشت زده نشستم .
یادم اومد چه اتفاقی افتاده.
یکم که موندم چشمام به تاریکی عادت کرد..
یه اتاق تاریک و کوچیک بود.
و یه تخت نور کمی از زیر در به داخل میومد.
رفتم سمت درو اروم خوابیدم رو زمین..از زیر در بیرونو نگاه کردم چیز خاصی مشخص نبود
یهو یه جفت کفش جلوی در ظاهر شد.
سریع بلند شدمو رفتم عقب.
در اتاق باز شد.
نور چشممو زد.
مردی جلوی در ایستاده بود.
گفت.
_پس بیدار شدی موش کوچولو.
گفتم .
_تو کی هستی؟چرا منو اوردی اینجا؟
گفت.
_مهم نیست من کیم..فعلا استراحت کن باهات کار دارم.
اینو گفتو درو بست.....!!!!
درو بست واقعا؟
رفت!
چی گفت؟
با من چیکار داره؟
خو معلومه دیگه اسکل دزدیدتت که ببرتت خوش گذرونی؟
هوووف الان چه غلطی کنم؟
هیچی هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
عمرا باید یه کاری بکنم.
پریدم سمت درو محکم به در ضربه زدم و فریاد زدم.
_هوی مرتیکه احمق روانی بیا درو باز کن.
چیزی به در کوبیده شد ترسیدمو رفتم عقب.
صدای مرد از پشت در اومد.
_هوی کمتر وحشی باز دربیار من اعصاب ندارم میام لهت میکنم.
دیدی هیچ غلطی نتونستی بکنی!؟
هووووف.
کلافه به سمت تخت رفتم.
نشستمو زانوهامو بغل گرفتم..
یعنی هیچ راهی نیست؟
نه اخه چرا راهی هست؟از این اتاق کوفتی چه جوری میتونی فرار کنی؟؟؟؟؟
نمیدونم چی شد که خوابم برد.
مرتب کابوس دیدم.
بی حال یه گوشه افتاده بودم که در اتاق باز شد.
همون مرد بود.
چقدرم سگ اخلاقه
یه سینی دستش بود.
سینی رو گذاشت رو تخت.
نگاهی به سینی انداختم.
نون و پنیرو چای شیرین بود.
اخ داشتم از گشنگی میمردم.
مرده نگاهی بهم انداختو رفت بیرون.
تا رفت شروع کردم به خوردن.
اخیشش دلم.
کارد بخوره به اون شکم نا سلامتی دزدیدنت اونوقت تو داری صبحونه میخوری؟خاک توسرت الان باید به فکر فرار باشی.
خوب برای فرار نیاز به غذا دارم دیگه باید جون داشته باشم.
منطقیه.
از حرف زدم با خودم دست برداشتمو مشغول خوردن شدم.....
نیم ساعت بعد اومد سینی رو برداشت و رفت.
هرچی به مخم فشار اوردم راهی پیدا نکردم.
چطوره بهانه ی دستشویی برم بیرون؟
ها فکر خوبی کردی فقط یه سوال تو چرا تا الان دستشوییت نگرفته؟طبیعیه؟
نمیدونم .
رفتم سمت درو گفتم
_بیا این درو باز کن کار واجب دارم.
صدایی نیومد داد زدم
_مگه کری بیا دروباز کن.
درو باز کرد.
_چته؟
گفتم.
_کارواجب دارم باید برم بیرون.
گفت
_چه کاری؟
گفتم
_کاری که همه ی مردم انجام میدن و واجبه.
رفت تو فکر.
وا خله؟
گفت
_دستشویی؟
گفتم.
_په نه په پاشویی.
اخم کردو گفت
_خوشمزه بازی درنیار راه بیوفت.
منو برد بیرون.
از یه راهرو اومدیم بیرون رسیدیم به یه پذیزایی.
پذیزایی رو رد کردیم رفتیم تو یه راهرو دیگه اونجا دوتا در بود.
در اولو باز کردو گفت.
_زود بیا.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت7🦋
سری تکون دادمو رفتم داخلو درو بستم.
رفتم سمت روشویی و شیر ابو باز کردم
نگاهم به خودم افتاد.
موهام درب و داغون شده بود کاشکی شونه داشتم هم چتری هام بهم ریخته بود هم دم موهام که از شالم بیرون افتاده بودن.
کش مو رو در اوردمو دوباره موهامو بستم.
خوب بهتر شد چتری هام رو هم با دستم مرتب کردمو ابی به صورتم زدم.
حس بهتری پیدا کردم.
خوب حالا که خوشگل شدی چه فکری واسه فرار داری؟
هیچی راهی نیست باید منتظر یه موقعیت باشم.
منتظر باشی؟دیوانه اگه این بخواد همین جا کارتو یکسره کنه و دفنت کنه چی؟
نمیدونم نمیدونم اههههههه.
تقه ایی به در زدو گفت.
_بستع دیگه بیا بیرون.
باشه ایی گفتمو درو باز کردم.
تو راه نگاهم به در افتاد.
دویدم سمت در ولی در قفل بود.
قهقه ایی سر داد و گفت.
_خیال کردی میزارم به همین راحتی از دستم بری؟تو برام پول میاری خوشگله.
بعدم جدی گفت
_حالا برو تو اتاق تا عصبی نشدم.
گفتم.
_چی از جونم میخوای؟
گفت
_هیچی من فقط پول میخوام و به وسیله ی تو میتونم پول داشته باشم.
بعدم اومد بازمو گرفت و منو پرت کرد تو اتاق.
نشستم رو تخت و زدم زیر گریه.
حالا چیکار کنم ؟
هیچی بدبخت گریه کن معلوم نیست چه بلایی میخواد سرت بیاره.
چندساعتی گذشت
حالم داشت از درو دیوار این اتاق تاریک که حتی پنجره نداره بهم میخورد.
شیطونه میگه کلمو بکوبم به دیوار بمیرم راحت شم.
فکر بدی هم نیست دیوار رو به رویی رو میبینی عین گاو وحشی مستقیم با کله بری توش حله .
از فکر خودم خندم گرفت.
دارم دیونه میشم.....
در اتاق باز شد.
اومد داخل یه سینی دستش بود ناهاره حتما.
گذاشت رو تخت.
بعد رفت بیرون دوباره امد دستشم پر بود.....
چندتا لباس و یه ساک
گذاشت رو تخت.
و گفت
_ناهارتو که خوردی میری یکی از این لباسا رو میپوشی و لوازم آرایش و هرکوفتی که لازم هست اون توئه اماده شو.
گفتم.
_نمیخوام.چرا باید....
حرفمو قطع کرد و گفت.
_چون من میگم .
اینو گفت و درمو محکم بست.
هوووووف.
ساندویچ مرغ بود و سس و نوشابه.
اخ جون.
بعد خوردن ساندویچ.
رفتم سراغ لباسا.
واووووو لباس مجلسی بودن.
یکی از یکی خفن تر.
ولی خوب من که نمیدونم میخواد کجا ببرتم پس باید لباس پوشیده تری رو انتخاب کنم.
لباسا رو یکی یکی نگاه کردم تا اینکه
یه لباس یاسی رنگ نظرمو جلب کرد.
یه لباس بلند مدل پرنسسی که یقش یکم باز بود ولی بهتر از اون لباسای دیگه بود که دکلته بودن. آستیانشم مچ دار بودن و توری بود. اگه عروسی یا تولد بچه ها بود حتما دکلته دارو میپوشیدم ولی الان نمیدونم دارم کجا میرم
لباسو پوشیدم.
رفتم سراغ ساک انگار همشون تازن.
موهامو شونه کردمو دم اسبی بستم.
چتری هامو مرتب کردم.
شال یاسی رنگی هم براشتمو گذاشتم سرم موهای طلایی رنگم با اینکه بسته بودمشون تا کمرم میرسیدن.
جلوشو مرتب کردم رنگ موهام از بچگی اینجور بوده ولی قبلا خیلی طلایی بود الان کمی تیره تر شده و قشنگ تر.
کلا آرایش دوست نداشتم همیشه یه رژ میزدم پس اینبارم یه رژ زدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت7🦋 سری تکون دادمو رفتم داخلو درو بستم. رفتم سمت روشویی و شیر ابو باز
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت8🦋
در اتاق یهو باز شد
اخمی کردمو گفتم.
_کوفت اول یه در بزن شاید در وضع مناسبی نباشم.
دیدم خشکش زده .
گفتم
_چرا عین حیونایی که تاکسی درمیشون میکنن خشکت زده؟
لبخندی زد و گفت.
_حیف که پول لازمم وگرنه مال خودم میشدی.
دهنم عین اسب ابی باز موند.
نفهم.
گفت .
_سایز پات چیه؟
گفتم.
_اوووم ۳۷
گفت.
_حیف کفش ها ۳۸ ولی شاید اندازت بشن.
چند جفت کفش انداخت جلوم.
نگاهی بهشون کردم.
فقط دوتاش به پام میخوردن یه سفید یه مشکی که خوب مشکی رو انتخاب کردم چون مانتویی که برام اورده بود روی لباس بپوشم مشکی بود.
گفت.
_راه بیوفت بریم مادمازل.
گفتم
_منو کجا میبری؟
گفت.
_یه جای خوب
دنبالش راه افتادم
وایسا ببینم اصلا چرا دارم دنبالش میرم؟
چون اگه نری میزنه لهت میکنه.
قانع شدم.
در عقب ماشینو باز کرد و منم نشستم که با چشم بندی چشمامو بست بعدم دستامو بستو گفت
_بخواب رو صندلی تا وقتی هم نگفتم بلند نشو.
این چی گفت؟
گفتم
_چرا اینجوری میکنی مگه چیه که باید بخوابم.؟
گفت.
_فضولیش به تو نیومده.
بازومو گرفت و منو خوابوند رو صندلی.
نمیدونم چقدر رفت که بلاخره ماشین ایستاد.
از اون وضعیت خسته شده بودم و ترسم هم زیادتر شده بود.
نمیدونستم باید چیکار کنم
قلبم عین یه گنجیشک میزد.
درماشینو باز کرد و گفت.
_بیا بیرون.
به زور پیاده شدم گفت
_ راه بیوفت.
گفتم
_من که نمیتونم ببینم
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.
داشتم سکته میکردم.
گفت.
_جلوت پنج تا پله است.
اروم پله هارو رفتم بالا حس کردم دری رو باز کرد.
رفتیم تو که گفت وایسا.
صداش اومد..
_بیا ببین چی اوردم برات.
بعدم چشمای منو باز کرد.
با دیدن فرد رو به روم هنگ کردم این همون پسر چشم آبیه است همون که تو شمال دیدیمش. نکه چشماش خوشگل بود هنوز یادم مونده
خاک برسم چرا منو اورده اینجا؟
چون روش نوشابه ریختی و اونم میخواد بدبختت کنه.
نگاهیی بهش انداختم تیپش با اون روز خیلی فرق میکرد اصلا یه مدل دیگه شده بود. عوضی پس تظاهر میکنه مذهبیه.
با دیدنم لبخند زدو رو به اون گفت.
_نه خوشم اومد کارتو درست انجام دادی
مرد خندید و گفت .
_ممنون اقا.
گفت
_بیماری خاصی که نداره؟
مرد نگاهی بهم انداختو گفت .
_خیالت راحت
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت9🦋
حالا من موندم اون.
حالا چه غلطی کنم؟
هیچی فاتحه ات خونده است
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدو الله رب العالمین
الرحمن الرحیم
ععع بسه دیگه الان وقت فاتحه خوندن نیست دنبال راه باش.
گفتم
_چرا منو اوردی اینجا؟
نگاهی بهم انداخت
حس کردم چشماش یکم تیر تر شده.
گفت.
_اسمت چیه؟
گفتم
_دلربا.
گفت.
_بهت میاد دلربای من.
هنگ نگاهش کردم.
طناب دستمو برید.
گفت.
_مانتوت رو دربیار.
سکته ناقصو زدم مانتومو چیکار داره؟
رفتم عقب اومد جلو.
رفتم عقب تر بازم اومد.
رفتم عقب که خوردم به دیوار.
داشت نزدیکم میشد که نگاهم به پله هایی خورد که میرفت طبقه ی بالا لعنتی خونه نیست که قصره.
فرار کردم سمت پله ها چندبار نزدیک بود بیوفتم.
اونم دنبالم بود.
رسیدم بالا چندتا در بود.
یکی از درارو باز کردم تا برم توشو قایم شم..
رفتم تو و دروربستم.
واووو اینجا که خودش عین یه خونه است یعنی چی یه اتاق چرا باید انقدر بزرگ باشه.؟
زد به درو گفت.
_باز کن درو.
گفتم
_ نه
گفت
_باشه خودت خواستی.
وایی چه زوری داره میزی رو کنار در دیدم کشوندمشو جلوی در گذاشتم.
حالا چه گلی به سرم بگیرم.؟؟؟؟
نگاهم به ساعت رو دیوار افتاد ساعت ۵ غروب بود پس هوا داره کم کم تاریک میشه.
دیگه صدایی ازش نیومد
یعنی بیخیال شده؟
اره به همین خیال باش کلی پول بابت تو به اون یارو داده بعد بیخیالت بشه .
لعنتی پنجرشم باز نمیشه شیشه اش هم نشکنه.
چند لحظه بعد دوباره زد به در وایی داره میاد توووووو.!!!
گفتم
_توروخدا بزار برم.
گفت.
_عمرا.
نصف در باز شد!!!!
واییییی داره میاد.
به زور خودشو رد کرد و اومد تو ومیزو از جلو ی در برداشت.
ترسیده نگاهش کردم
عصبی اومد سمتم و سیلی محکمی به صورتم زد که برق از سرم پرید و نشستم رو زمین.
اشکم در اومد.
صورتم داغ شده بود و گز گز میکرد.
گفت
_تو برده ی منی دفعه ی اخرت باشه که از دستوراتم سرپیچی میکنی.
با شنیدن حرفاش روح از تنم جدا شد.
چی داشت میگفت؟.
زدم زیر گریه.
دستمو گرفت و منو کشوند.
سعی کردم مقاومت کنم ولی گفت.
_بلند نشی اونور صورتتم قرمز میشه.
مجبوری بلند شدم
و منو به زور از اون اتاق بیرون کشوند.
شالمو برداشت و پرت کرد رو زمین.
رفت ته راهرو در اتاقی رو باز کرد و هلم داد داخل وخودشم اومد تو درو بست.
اشکام بی اختیار میریختن
گفتم
_توروخدا بزار برم معذرت میخوام بزار برم من فقط یه نوشابه ریختم روت.
متعجب گفت
_داری هزیون میگی؟نکنه خل شدی؟
اومدم حرفی بزنم که اومد سمتمو مانتوی توی تنمو جر داد.!!!!!!
حالا فقط لباس مجلسی تنم بود بدون شال و مانتو.کل بدنمو از نظر گذروند
مچ دستمو محکم گرفته بود.
با لبخند نگاهم کرد و گونمو نوازش کرد.
بازم اشک ریختم
گفتم
_توروخدا بزار برم.
هق هقم بلند شد.
انگشت اشارشو گذاشت روی لبم و با لبم بازی کرد و گفت.
_هیشش کوچولو گریه نکن اگه دختر خوبی باشی شب خوبی میشه.
ترس تمام وجودمو گرفت خودمو عقب کشیدم تا به لبم دست نزنه.
باید فرار کنم.
زدم تو پاش ولی فایدن نداشت عصبی گفت.
_وحشی بازی درنیار.
نگاهم به یه در افتاد که باز بود و انگار اونجا یه بالکن کوچیک بود که نرده نیم دایره شکل داشت.
باید بپرم .
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت10🦋
گفتم
_برو به درک
دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت اون در که از پشت بغلم کرد و زورش زیاد بود.
شروع کردم به بالا و پایین پریدن و جیغ کشیدن.
گفت.
_داری اعصابمو خورد میکنی میخوای با کمربند تنبیه ات کنم یا با چوب ؟
یه گاز کوچیک از لاله ی گوشم گرفت و بعدم همونجا رو بوسید لرزیدم. گفت.
_شایدم با چاقو؟مثلا زبونتو ببرم تا دیگه جیغ نکشی یا پاهاتو قطع کنم دیگه فرار نکنی؟
اشکام همین جور پشت هم میریختن.
دید حرکت نمیکنم همونجور که منو بغل ورده بود به سمت تخت حرکت کرد و گفت
_انگار فهمیدی باید بچه ی خوبی باشی خوبه دلربای من!
جوری اسممو میگفت که حالم از اسمم بهم خورد.
تمام تنم میلرزید.
نباید این اتفاق بیوفته
شروع کردم به جیغ کشیدنو بالا و پایین پریدن شاید خسته بشه و ولم کنه.
تو همین بین صدای بلند برخورد در با دیوار اومد
و بعد صدای دادی که گفت.
_چه خبره اینجا؟
جفتمون ساکت شدیم و اون برگشت سمت در و منو رها کرد منم نگاهم به در افتاد.
دهنم اندازه غار باز موند.
این چرا اونه؟
این اونه؟یه اون اینه؟
نگاهش به من افتاد که تعجب کرد ولی سریع نگاهشو از من گرفت و اونو نگاه کرد.
چرا اینا دوتان؟
با دقت نگاهش کردم این تیپش بیشتر شبیه اونیه که تو جنگل بود.
پس دوقلو ان؟
اها باهم همدستن.این گفت
_تو واسه چی اومدی اینجا؟
اون یکی گفت.
_مهم نیست من چرا اومدم مهم اینکه که تو داری اینجا چه غلطی میکنی؟
بعدم بدون نگاه کردن به من گفت.
_شما اینجا چیکار میکنید؟
گفتم
_خودتو نزن به اون راه یعنی نمیدونی؟
گفت.
-نه من خبر ندارم .
گفتم.
_ببین من اشتباه کردم خوب ببخشید روت نوشابه ریختم برای جبران بیا توهم روی من نوشابه بریز فقط بزار برم .
سری تکون دادو گفت..
_خانم من که باشما کاری ندارم.شما چه جوری اومدین اینجا؟
گفتم .
_دیشب یه نفر منو دزدید چند ساعت پیشم اوردم اینجا و کلی پول گرفت رفت.
سری تکون دادو گفت..
_سام بزار این دختر بره.
این پوزخندی زدو گفت.
_به تو ربطی نداره برو پی کارت.
گفت.
_مسخره بازی درنیار دختر مردمو ول کن بره این کاری که داری میکنی گناهه داری خودتو به دردسر میندازی
گفت.
_ برو پی کارت این مال منه خریدمش براش کلی پول دادم تو به گناه های من کار نداشته باش حاج اقا
جفتشون عصبی بودن.
خیلی شبیه هم هستن خیلییییی
اصلا باورم نمیشه دونفر انقدر به هم شبیه باشن.
این یکی که فهمیدم اسمش سامه گفت.
_یا با زبون خوش میری یا بد میبینی.
گفت.
_نمیرم میخوای چیکار کنی؟
و بعد باهم بحثشون شد..
از فرصت استفاده کردمو یواش از اتاق زدم بیرون.
شالمو که تو راهرو بود برداشتمو گذاشتم سرمو سریع رفتم بیرون.
هوا تقریبا تاریک شده بود.
از اون قصر رفتم بیرون که رسیدم به یه کوچه.
چه کوچه ایی خلوت خلوت پر از خونه های لوکس.
حالا کدوم وری برم؟
رفتم سمت چپ.
تقریبا از اون خونه ی لعنتی دور شده بودم.
بااین لباس و کفش دویدن واقعا سخته پس تند تند راه رفتم.
رسیدم سر کوچه که چندتا پسر دیدم که جلوی یه ماشین گرون قیمت ایستاده بودن و دوتا سگ کوچولو و پشمالو همراهشون بود و داشتن میخندیدن
چشمشون که به من افتاد به سمتم اومدن.
یکیشون گفت.
_واووو خوشگله اینجا چیکار میکنی؟
اهمیت ندادم که یکی دیگشون گفت
_بیا بریم امشب اینجا پارتیه خیلی حال میده بیا من دوست دختر ندارم دوست دخترم شو.
عقب رفتم که گفت.
_بچه ها نزارین عروسک من در بره ممکنه گم بشه.
واییییییی
شروع کردم به دویدن باید برگردم سمت اون خونه.
تمام راهو برگشتم نفس نفس میزدم.
که یهو خوردم زمین.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت10🦋 گفتم _برو به درک دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت اون در که
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت11🦋
حس کردم فردی جلومه.
سرمو بلند کردم که دیدمش خودش بود.
صدای دویدن اون چند نفر اومد.
برگشتم که دیدمشون وایسادن.
این پسره بدون نگاه کردن بهم از کنارم رد شد و رو به اون پسرا گفت
_مشکلی پیش اومده؟
اروم از جام بلند شدم.
یکیشون گفت.
_نه تو برو پی کارت مسئله خانوادگیه.
پوزخندی زدو گفت.
_چه خانواده ی جالبی ۶ تا پسر با یه دختر؟اونوقت نسبتتون چیه؟
پسره عصبی اومد سمت ما که دوستش دستشو کشید و گفت.
_ول کن بریم تا سرو کله ی پلیس نیومده.
اونا رفتن .
داشتم نفس نفس میزدم.
برگشت سمتم ولی نگام نکرد
کتشو به طرفم گرفت.
گفت.
_اینو بپوشید.
گفتم.
_نمیخوام.
گفت.
_لباستون مناسب نیست اینو بپوشید.
نگاهی به لباسم انداختم دستای سفیدم از زیر تور کاملا مشخص بود و یقه ی لباس هم خیلی باز بود.
کتو گرفتمو پوشیدم.
گفت.
_بابت رفتار برادرم واقعا معذرت میخوان و واقعا من بهش نگفتم اینکارو کنه اون حتی نمیدونه ما همو دیده بودیم.
گفتم
_باشه ممنون
گفت .
_میرسونمتون خونتون حتما خانوادتون نگران شدن.
گفتم
_باید برم خوابگاه خونم تهران نیست و خودم میرم.
گفت
_باشه ولی میبرمتون خوب نیست با این وضع این موقع شب تنها باشید.
دیگه جون فک زدن نداشتم دنبالش راه افتادم.
سوار یه مزدا مشکی شد
منم رفتمو جلو نشستم.
ادرسو بهش گفتمو اونم حرکت کرد
موندم الان به خانم صفایی چی بگم از دیشب نبودم.
نگاهش کردم
باورم نمیشه اینا خیلی شبیه ان.
صورت بی نقص چشمای آبی موهای خرمایی دماغ خوب و ته ریش...
صورت جذاب و مردونه ایی داره.....
همین جور بهش خیره شده بودم.
خوشگله ها!
خوب باشه به تو چه؟مبارک صاحابش
اینا به درد تو نمیخورن خصوصا اون داداش عوضیش.
وایییی نگو یادش افتادم تنم لرزید.
صدای سرفه اش بلند شد برگشت نکام کردو گفت.
_ببخشید حرفی دارین؟چیزی میخوایین؟
گفتم.
_نه چطور؟
گفت
_اخه ده دقیقه است به من خیره شدید.
اوووه سوتی دادم شدید.
بیخیال گفتم.
_شما دوتا خیلی به هم شبیه هستین.
لبخندی زد و گفت
_همه همینو میگن فکر میکنن دوقلوییم و همیشه مارو اشتباه میگیرن.
اوه چه خوشگل میخنده.
گفتم
_مگه دوقلو نیستین؟
گفت .
_نه اون دوسال از من بزرگتره.
متعجب گفتم
_شوخی میکنی؟دست انداختی منو مگه میشه دوقلو نباشید ولی انقدر شبیه باشید؟
گفت .
_نه جدی میگم واقعا دوقلو نیستیم.
سری تکون دادمو سرمو گذاشتم رو شیشه و چشمام گرم شد ولی قار و قور شکمم نزاشت بخوابم.
ماشین ایستاد.
گفت.
_رسیدیم.
جلوی خوابگاه بودیم
تشکر کردمو پیاده شدم.
وایییی الان چی بگم به اونا.
رفتم سمت درو زنگو زدم.
برگشتم هنوز نرفته بود
داشت با گوشیش ور میرفت حتما داره به نامزدش پیام میده از این دختر چادریا.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت12🦋
صدای خانم بهرامی به گوشم خورد.
_بله؟
گفتم.
_منم خانم بهرامی دلربا.
گفت.
_تویی وایسا.
گفتم
_باز کنید.
گفت
_صبر کن.
چند لحظه بعد
درباز شد خانم صفایی و بهرامی با چهره های درهم جلوی در ظاهر شدن
انگار خیلی شکارن
گفتم .
_سلام بابت نبودم بهتون توضیح میدم من....
صفایی حرفمو قطع کردو گفت.
_بسته نمیخوام دروغاتو بشنوم خانم رستگار .
بعدم چمدونم و ساکو کیف و کلا هرچی مال من بود و پرت کرد بیرون.
مات بهشون خیره شدم.
گفتم.
_خانم صفایی چرا اینجوری میکنی،؟
صدای باز شدن در ماشین اومد.
برگشتم که دیدم پسره از ماشین پیاده شدو با تعجب مارو نگاه کرد..
صدای صفایی منو از نگاه کردن به اون وا داشت
_دیگه بسته جمع کن از اینجا برو دیگه حق نداری اینجا بمونی .
گفتم..
_اخه چرا؟مگه من چیکار کردم.؟
عصبی داد زد.
_بگو چیکار نکردی؟دیگه از دست تو کارات خسته شدم از سر و وضعت از بی نظمی هات از از دیشب تا حالا هم معلوم نیست کدوم گوری بودی وبا چند نفر بودی.!از لباسات مشخصه
اشکم داشت درمیومد داشت بهم تهمت میزد.
با بغض گفتم
_داری اشتباه میکنی من!
گفت
_خوبه خوبه مظلوم بازی درنیار میدونی امروز چی تو وسایلت پیدا کردم؟
گفتم
_چی؟
گفت
_مواد
با تعجب گفت .
_مواد؟موادچیه؟
خنده ی عصبی کردو گفت
_کمتر خودتو به اون راه بزن همون موادایی که به بچه های خوابگاه میفروختی شیلا دیده تو مواد دادی دست بچه ها تو وسایلت هم مواد بود هم کلی پول
با حیرت نگاهش کردم دیگه داشت اشکم درمیومد و کنترلش واقعا سخت بود.
نگاهم به ساختمون افتاد بچه ها کله هاشونو از پنجره ها انداخته بودن بیرون.
ابروم رفت.
گفتم
_من مواد ندادم دست کسی.
گفت.
_ببین دختری بی آبرو اگه زنگ نزدم پلیس و اون مواد و نشونشون ندادم به خاطر بی پدرو مادر بودنته باید برگردی همون جایی که توش بزرگ شدی خوب تربیتت نکردن.
اینو گفت و درو محکم بست.
جوری که از صداش چشمامو بستم
و بعد اشکام جاری شد.
حسابی خورد شدم.
نگاهی به وسایلم کردم.
دیگه بسته دیگه باید تموم بشه.
بدون دست زدن به وسایل راه افتادم سمت خیابون اصلی
صدای پسره رو شنیدم.
_خانم؟کجا میرین وسایلتون؟
بدون اینکه برگردم گفتم..
_برو پی کارت به وسایل من کار نداشته باش.
پا تند کردمو رفتم سمت خیابون اصلی.
نگاهم به پل عابر پیاده افتاد.
به سمتش حرکت کردم.
اشکام یکی پس از دیگری روی صورتم میریختن.
از پله ها بالا رفتم خلوت بود.
دیگه باید برای همیشه تموم بشه.
دیگه خسته شدم دیگه نمیکشم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت13🦋
از بالای پل به پایین نگاه کردم
خلوت بود ماشین زیاد نبود
و به خاطر همین خلوت بودن ماشینا با سرعت زیاد میروندن.
اشکامو پاک کردم
پامو گذاشتم رو نرده ها و رفتم لبه ایستادم همونجایی که مردم دستشونو میزارن وپایینو نگاه میکنم.
ستون کناریمو با دستم نگه داشتم
دیگه باید تمومش کنی دلربا
دیگه باید تموم بشه.
باصدای کسی متوقف شدم.
_یا امام حسین خانم وایسا .
برگشتم که دیدمش وایییی این چی از جون من میخواد؟
گفتم
_چته؟واسه چی دنبال من امدی؟برو رد کارت...
دوباره نگاهمو به خیابون دادم.
که گفت
_توروخدا اینکارو نکن میدونم به خاطر اون حرفا ناراحت شدید ولی ارزششو نداره بیاین پایین .
عصبی گفتم.
_چی از جونم میخوای؟اومدی اینجا نقش قهرمانای داستانا رو بازی کنی؟فکر کردی چون منو از دست داداشت و اون پسرای ولگرد نجات دادی دیگه شدی قهرمان؟مگه نگفتم دنبال من نیا اومدی بدبختی منو ببینی؟
گفت
_نه من فقط...
حرفشو بریدمو گفتم
_تو فقط چی؟ها؟بیا ببین من چقدر بدبختم دلت خنک شد؟حقارتمو دیدی خوشحالی؟حالا برو پی کارت.
گفت.
_ببینین دارین اشتباه فکر میکنید من فقط قصدم کمکه شما دارین اشتباه میکنید با خودکشی هیچی درست نمیشه همه چیز بدتر میشه شما نباید ناامید باشید خداهست و حواسش به بنده هاش هست.
عصبی با صدایی که از شدت گریه نازک شده بود گفتم.
_تموم کن این مسخره بازیا رو خدا اگه حواسش هست چرا من انقدر بدبختم خدا منو نگاهم نمیکنه .
گفت
_اشتباه نکنید خدا همه رو نگاه میکنه و کمکشون میکنه به خانوادتون فکر کنید به آشناهاتون که وقتی خبر مرگ شمارو میشنون چه حالی میشن.؟
به گریه گفتم.
_من خانواده ندارم من یتیمم از ۸ سالگی تو پرورشگاه بزرگ شدم خدا مامان و بابامو ازم گرفت و تو پرورشگاه بزرگ شدم هیچ خانواده ایی منو به فرزندی نگرفت. تو مدرسه عذاب کشیدم به بچه هایی که مامان و بابا داشتن حسادت میکردم .
همیشه همه تا فهمیدن بی پدرمادرم یا بهم ترحم الکی کردن و گفتن اخی بیچاره اخی طفلی و یا بهم گفتن بی پدرمادر و ازم دوری کردن تو مدرسه هرکی میفهمید من پدرو مادرم ندارم ازم دور میشد میگفتن بچه های بی پدرومادر بی ادبن.
هق هقم بیشتر شد دماغمو بالا کشیدمو ادامه دادم نمیدونستم چرا ولی انقدر بهم فشار اومده بود که باید خالی میشدم
_از یه جایی به بعد دیگه به کسی نگفتم پدرو مادر ندارم مدرسه تموم شد باید میرفتم دانشگاه و همچنین از پرورشگاه هم باید میرفتم واسه یه دختر تو این شهر بزرگ بی پشت پناه زندگی کردن خیلی سخته. توخوابگاه موندن صبح تا ظهر دانشگاه رفتن بعد ازظهرم کار کردن تا بتونم خرج خودمو دربیارم حتی خوابگاهم کسی نمیدونست من یتیمم
تاحالا چند جا مختلف کار کردم و هنرا کار درس خوندم گفتم حتما تو این جامعه یه جایی واسه من هست بادرس خوندن و تلاش کردن درست میشه ولی نشد.
نفس گرفتمو با هق هق گفتم
_بعدشم اون عوضی منو دزدید و برد پیش برادر تو اون میخواست ...
حالام که از اونجا پرتم کردن بیرون جلوی همه بی آبرو شدم بهم تهمت زدن که یه دختری هرزه ی مواد فروشم.
زار زار گریه کردم باصدای بلند گفتم
_من دیگه خستم دارم داغون میشم دیگه بستمه میخوام بمیرم دلم برای مامان و بابام تنگ شده اینجا دیگه واسه من جایی نیست میخوام آروم بخوابم و دیگه بیدار نشم همه جا تاریک باشه و ساکت دیگه هیچ کس نباشه حتی دیگه فکرم نکنم به هیچ چیز .....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت14🦋
اشکامو با دستم پاک کردم
سرش پایین بود.
گفتم .
_اصلا چرا دارم اینارو به تو میگم نمیدونم برو بزار راحت باشم..
اینو گفتمو
چشمامو بستمو خودمو رها کردم.
ولی لباسم از پشت کشیده شد و افتادم زمین.....
کمرم تیر کشید.
چشمامو باز کردم که دیدمش.
کنارم نشسته بود و ترسیده نگاهم میکرد.
نشستمو گفتم.
_چرا اینجوری کردی؟
گفت
_خودکشی کار خوبی نیست شما خدارو دارید نباید قاتل خودتون بشید.
گفتم
_پس چیکار کنم؟ها؟کجا برم؟دیگه جایی واسه زندگی ندارم پدرومادر پولدارم ندارم تگ و تنها چیکار کنم؟برم تو پارک بخوابم خوبه؟
ساکت شد هه مثل اینکه فهمید حق با منه.
از جام بلند شدم اومدم دوباره برم بالا که گفت.
_اگه یه جایی واسه موندنتون پیدا بشه مشکلتون حل میشه؟
گفتم
_خودت داری میگی اگه ...پیداهم بشه من پول زیادی ندارم پول رهن و اجاره بدم ببین خودمو خلاص کنم بهتر از اینه که برای زنده موندم گدایی کنم یا هرشب تن فروشی کنم الان بمیرم حداقلش کثیف نیستم .
سری تکون دادو شرمنده گفت.
_به خداوندی خدا میدونم چی میگی ولی من نمیتونم بزارم جلوی چشمم یه ادم بمیره اونم فقط به خاطر اینکه جایی برای زندگی کردن نداره ... شما همراه من بیا میبرمت یه جای امن اونجا بمونی.
اخم کردمو گفتم
_چی شد؟الان داری بهم ترحم میکنی؟یا واسم نقشه کشیدی؟
پوووفی کردو گفت.
_نقشه چیه میدونم من یه مردم و اعتماد کردن یه دختر تنها تو این شرایط به یه مرد کار عاقلانه ایی نیست ولی حاضرم قسم بخورم هیچ قصدی ندارم فقط میدونم بی دلیل جلوی من ظاهر نشدید که من راحت از کنارتون بگذرم حتما خدا میخواد من کمکتون کنم .
نمیدونم چرا ولی حرفاش یه جوری بود درست نمی فهمیدم چی میگه ولی یه اعتماد خاصی به حرفاش داشتم.
تردیدمو دید گفت.
_خانم به امام حسین قسم میخورم عزیزتر از امام حسین ندارم که برات قسم بخورم خوب به امام حسین قسم میخورم که نمیخوام به شما آسیبی بزنم قصدم کمک کردنه .
نفسمو با صدا بیرون دادم که گفت
_بریم؟
گفتم
_کجا؟
گفت
_یه جای امن نگران نباش خانوادم اونجان.
سری تکون دادمو پشت سرش راه افتادم.
ماشینش پایین پل بود سوار شدیم که دیدم وسایلم صندلی عقبه کی اینارو برداشت؟
راه افتادیم.
یکم میترسم بلاخره اینم برادر اونه دیگه
وارد یه کوچه شدیم.
جلوی یه در سفید رنگ ترمز کرد.
پیاده شدو در حیاطو باز کرد.
ماشینو برد داخل و خاموشش کرد.
گفت
_شما پیاده شید من برم داخل یه اطلاعی بدم که شما اینجایید.
سری تکون دادمو پیاده شدم.
اونم رفت داخل خونه.
چه حیاط بزرگ و با صفایی بود.
یه باغچه ی کوچیک داشت.
که توش چندتا درخت و کلی گل بود.
گوشه ی خیاطم تخت بود که چندتا پشتی روش گذاشته بودن.
واییی خیلی خوبه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت14🦋 اشکامو با دستم پاک کردم سرش پایین بود. گفتم . _اصلا چرا دارم این
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت15🦋
خونه ی قدیمی بود ولی خیلی بزرگ بود هم خودش هم حیاطش.
چشمامو بستم
که صدای پایی شنیدم.
چشمامو باز کردم.
صدای پسره اومد.
_بفرمایید بی بی گوهر اینم همون خانمی که گفتم.
نگاهم به پیرزنی افتاد که قد خمیده ایی داشت ولی چهرش خیلی مهربون بود.
گفتم
_سلام.
لبخندی زدو گفت
_سلام به روی ماهت دخترم خوبی مادر؟
منم لبخند زدمو گفتم
_بله ممنونم.
گفت.
_بیا جلو مادر .
رفتم جلوتر و فاصله رو کم کردم.
منو در آغوش کشید.
عطر خوش گلاب بینیمو نوازش داد
ازش جدا شدم که گفت
_خوب خوشگل خانم اسمت چیه؟
نگاهی به پسره انداختم و گفتم.
_دلربا.
لبخندش پررنگ تر شد.
گفت.
_چه قشنگ چقدرم بهت میاد دل منو که بردی.
خندیدمو گفتم
_لطف دارین.
دستمو فشرد و گفت
_گوهرم بچه ها منو بی بی گوهر صدا میکنن توهم اگه قابل بدونی بگو بی بی تو هم باشم.
سرمو تکون دادمو گفتم
_ممنونم حتما من که مادربزرگ ندارم اتفاقا خیلیم خوشحال میشم که شما رو بی بی صدا بزنم
برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم گفت.
_خوب مادر بیا بریم تو زشته اینجا
بعدم رو به پسره گفت
_برسام مادر وسایل دلربا جان بیار تو.
پس اسمش برسامه.
برسامی چشمی گفت و رفت سمت ماشین.
منم با بی بی رفتم تو.
وارد که شدم یه راهرو بود اولین چیزی که دیده میشد یه راه پله بود یه تعداد پله بود که میرفت طبقه ی بالا و یه تعداد پله بود که میرفت پایین احتمالا اون پایین زیز زمینی چیزی باشه.
سمت چپ راهرو آشپزخونه بودو یکم جلوترس یه راهروی کوچیک بود بی بی گفت اونجا حموم و دستشوییه
سمت راستم یه
پذیرایی بود با یه دست مبل ساده به سبک قدیمی که توش چوب کار شده بود و خیلی زیبا بود و تهش یه در بود وارد که میشدی یه دست مبل هم اونجا بود و یه پنجره ی بزرگ و قدی پشتش یه حیاط خلوت کوچیک بود.
تا اینجا که خیلی خوبه محو زیبایی این خونه شدم....
بی بی تعارف کرد تا روی مبلا بشینم.
منم نشستم که گفت.
_برم یه دمنوش برات بیارم خستگیت دربره.
گفتم..
_نه شما زحمت نکشید من چیزی لازم ندارم.
گفت.
_بشین تعارف نکن.
و رفت سمت آشپزخونه.
همین لحظه برسام با وسایل من اومد تو.
گفتم.
_چی راجع به من به بی بی گفتی؟
به دیوار تکیه دادو سر به زیر گفت.
_هیچی راستشو گفتم.
سری تکون دادمو گفتم .
_خوب این وضع تا کی قراره ادامه پیدا کنه مهمون یه روز دو روز نه چند سال.
بی بی در جوابم گفت.
_تا وقتی ازدواج کنی و بری سر خونه و زندگیت میتونی اینجا بمونی.
نگاهم بهش افتاد با یه سینی اومده بود.
لبخندی زدمو گفتم
_خوب بی بی خانم شاید من تا ۱۰ سال دیگه ازدواج نکردم نمیشه که همیشه همین جا بمونم تازه شما منو نمیشناسین من غریبه ام اصلا نمیفهمم واسه چی قبول کردید من اینجا بمونم.؟؟
بی بی دمنوشو داد دستم و یکی هم به برسام داد.
برسام تشکری کرد و روی مبلی نشست و به زمین خیره شد.
بی بی گفت
_چون میدونستم تو میایی !
متعجب گفتم:میدونستین؟
سر تکون دادو گفت :دیشب نزدیک اذان صبح خواب دیدم همسر مرحومم اومد بهم گفت به زودی برات یه مهمون میاد باید مراقبش باشی سفارششو کردن.کل امروز منتظر بودم یکی بیاد در بزنه تا که برسام اومده و گفت برام یه زحمتی داره متوجه شدم اون مهمونی که شوهرم گفتو برسام با خودش اورده بعدم برام تعریف کرد که چی شده وقتیم که چشمم بهت افتاد مطمئن شدم خودتی.
برسام متعجب به بی بی نگاه کرد ولی بعد دوباره سرشو انداخت پایین.
حرف هاش عجیب بودگفتم
_من واقعا متوجه نمیشم اخه...
بی بی سری تکون دادو گفت.
_اخه نداره عزیزم مهم اینه که تو باید پیش خودم بمونی جات اینجا امنه.
دیگه حرفی نزدم درگیر حرف های این زن شده بودم.
بعدش همراه برسام رفتم طبقه ی بالا.
از پله ها که بالا میرفتی جایی که پله تموم میشد درست سمت راست یه راهرو بود که سه تا اتاق داشت. یه اتاق ته راهرو و دوتای دیگه رو به روی هم
سمت چپم بعد از نرده یه راهرو بود مشابه راهروی سمت راست اونم سه تا اتاق داشت به همون شکل.
برسام گفت.
_اتاق اول سمت راست مال پدربزرگم بود و درش باز نیست. و اتاق ته راهرو مال منه ولی اون یکی خالیه اتاقای سمت چپم هر سه خالی هستن از بین این ۴ تا هرکدومو دوست داشتین بردارین.
اتاقا رو دونه دونه نگاه کردم و اتاق ته راهروی سمت چپو برداشتم درست روبه روی اتاق برسام ته اون یکی راهرو فاصله ی اتاق من تا اتاق برسام تقریبا ۲۰ متر میشد اگه پله رو در نظر نگیریم راهروی درازی میشد و البته یکم ترسناک.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت16🦋
وسایلمو داخل اتاقم گذاشت و خداحافظی کوتاهی کرد.
نشستم رو تخت و به اتاق نگاه کردم.
کنار در کمد بزرگی بود.
رو به ی کمد تخت دونفره ایی بود
کنار تخت پنجره ی قدی بزرگی بود.با پرده های بنفش
اتاق ساده و شیکی بود.
رفتم سمت کمد.
وسطش آینه بود و زیر آینه چندتا کشو بود.
دو طرف آینه هم درای بزرگ بود که داخلشون لباس آویزون میکردن.
تو آینه نگاهی به خودم انداختم.
موهام کمی بهم ریخته شده بودن.
کت برسامو از تنم در اوردم
بوی خوش یاسی روی لباس بود
منو وادار کرد تا دوباره لباسو بود کنم.
کتو گذاشتم رو صندلی.
لباس قشنگی بود.
ولی دیگه به دردم نمیخورد.
رفتم سراغ چمدونم و تو لباسام گشتم تا یه هودی و شلوار گشاد برداشتم
کلا لباسام گشاد بودن هم راحتن هم خفن.هودی صورتیمو پوشیدمو تا زیر باسنم بود شلوار هم رنگ هودیمو پوشیدم.
موهامو باز کردم.
از توی کیفم برس برداشتمو موهامو شونه کردم.
اخیششش.
راحت شدم
ولو شدم رو تخت و ثانیه نکشید خوابم برد.
با نور خورشید که میخورد تو صورتم بیدار شدم.
نشستم رو تختو اطرافمو نگاه کردم.
من کجام؟
خاک تو سرت خونه ی بی بی هستی دیگه.
اها یادم اومد.
خمیازه ایی کشیدمو بلند شدم.
موهای طلائی رنگمو شونه زدمو دم اسبی بستم
لباسامم که خوبن.
کلاه هودی رو روی سرم گذاشتم.
حوله ی دست و صورتمو برداشتمو رفتم پایین.
سر و صدا از آشپزخونه میومد
قبل رفتن به آشپزخونه وارد راهروی کوچیک شدم تا برم دستشویی.
خوب حالا دستشویی کدومه؟
دراولو باز کردم بعله خودشه.
رفتم داخل بعد شستن دست و صورتم.
صورتمو خشک کردم و رفتم سمت آشپزخونه.بین آشپز خونه و راهروی بهداشت(منظورم جای حموم ودستشوییه)یه در بود که ظاهرا اتاق
بی بی اونجاست بنده خدا نمیتونه از این پله ها بره و بیاد.
بوی قرمه سبزی مستم کرد.
وارد که شدم برسامو دیدم که کنار ظرف شویی ایستاده بودو چایی میخورد.
ولی منو ندیده بود.
بلند سلام کردم.
_سلام.
با صدای من به خودش اومد و نگام کرد
که چشماش چهارتا شد.
شروع کرد به سرفه کردن و بعد سرشو انداخت پایین
خاکبرسرم خفه شد.
هول شدمو رفتم سمتش و گفتم
_چی شد خوبی؟
سرشو یه نشونه ی مثبت تکون دادو کمی از من فاصله گرفت ولی هنوز داشت سرفه میکرد و قرمز شده بود
گفتم.
_ اب میخوری؟من چیکار کنم؟نمیری خونت بیوفته گردنم؟
از آشپزخونه رفت بیرونو در همون حال گفت
_نه ممنون خوبم ببخشید من برم شما راحت باشید
گفتم
_باشه فقط بی بی کجاست؟
گفت
_رفته خونه ی همسایه زود میاد.
اینو گفت و عین جن غیب شد.
وا چرا همچنین کرد؟
صدای بهم خوردن در حیاط نشون از رفتنش میداد.
رفتم واسه خودم چایی ریختم .
رو میز هم پنیر بود هم کره و مربا
دلم پنیر خواست.
صبحونمو که خوردم.
تمام وسایلو مرتب کردم و ظرفا رو هم شستم زندگی تو خوابگاه ادمو تنبل بار نمیاره.
بعدش رفتم تو پذیرایی.
تلوزیونو روشن کردم ولی چیز خاصی نداشت
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت17🦋
کلافه تلوزیونو خاموش کردم.
گوشیمم که از وقتی دزدیده شدم خبری ازش ندارم کلی پول جمع کردم تا اونو خریدم و دزد بیشعور گوشیمو به فنا داد وایی حتما بچه ها نگرانم شدن.
اخ پولام پولام تو کیفم بودن الان پول از کجا بیارم؟
از سر قبرت بیار .
از سرقبرم؟چشم حتما میارم صبر کن مردم میرم میارم.
باشه منتظرم
انقدر منتظر بمون دختری شل مغز تا زیرت علف سبز شه.
اولا شل مغز خودتی دوما درجریانی که بعد ناهار باید بری سرکار.
هییییی خاک برسرم چرا زودتر نمیگی؟
چون دوست داشتم.
باصدای در از دعوا کردن با خودم دست برداشتمو پنجره رو نگاه کردم.
بی بی بود.
رفتم سمت در و درو باز کردم و سلام کردم
بی بی با دیدنم لبخند زد و جوابمو به گرمی داد و گفت.
_به دختر عزیزم خوبی مادر؟
جواب دادم.
_بله ممنون.
نگاهی به اطراف انداختو گفت.
_برسام منو ندیدی؟
گفتم
_چرا دیدم رفت بیرون
سری تکون داد و رفت تو آشپزخونه و گفت.
_ظرفارو برسام شسته؟
گفتم
_نه بی بی من شستم مگه بلده ظرف بشوره؟
بی بی خندید و گفت
_دستت درد نکنه مادر
اره که بلده آشپزی هم بلده.
گفتم.
_ایول پس یه کدبانویه واسه خودش حالا کی شوهرش میدین؟
بی بی سعی داشت جلوی خندشو بگیره ولی نتونست و خندید
گفت.
_واییی دختر حرفا میزنی پسرم مردیه واسه خودش .
سری تکون دادمو گفتم .
_چرا آشپزی و ظرف شستن بلده؟اصلا واسه چی اینکارو میکنه؟
بی بی نگاهم کردو گفت.
_چون یه مرده.
گفتم
_خوب بی بی من که میدونم مرده میگم چرا
بی بی دستشو به علامت سکوت بالا برد و من ساکت شدم گفت.
_یه مرد واقعی کمک خانومای خونه میکنه و بار از دوششون برمیداره نه اینکه لنگ بزاره رو لنگ تا زنا کار کنن.
ابرویی بالا انداختمو گفتم.
_چه عجیب.!اونوقت چرا اون یکی داداشش اینجوریه؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت18🦋
بی بی درحالی که درغذا رو برمیداشت گفت
_چی بگم مادر .
گفتم.
_ برسام بهتون گفته دیشب چی شد؟
سری تکون دادوگفت.
_اره گفته من واقعا ازت معذرت میخوام
گفتم
_شما چرا بی بی شما که تقصیری ندارید.
لبخندی به روم زد
گفتم.
_بی بی تاحالا کسی بهتون گفته بود قشنگ میخندین؟
بی بی خندید و گفت.
_اره برسام همیشه اینو میگه
داشتم با بی بی حرف میزدم که صدای بسته شدن در حیاط اومد و بعد صدای یاالله برسام.
بی بی نگاهی بهم انداختو گفت.
_برو مادر برو یه چیزی بپوش .
گفتم
_بی بی من که لباس تنمه.!
گفت.
_اره ولی مناسب نیست جلو نامحرم عزیزم برسام هم معذب میشه.
اخم ریزی کردمو گفتم
_بی بی اگه معذبه من میرم از اینجا
بی بی دستمو گرفت و گفت.
_نه عزیزم من به خاطر جفتتون میگم ولی اگه راحتی باشه مادر.
سری تکون دادم.
تقه ایی به در خورد و بعد در باز شد.
صدای برسام تو خونه پیچید
_بی بی جونم اومدی؟ما گشنمونه.
بی بی با گرمی جوابشو داد.
_اره مادر تا دست و روتو بشوری سفره رو میزارم.
برسام جلوی آشپزخونه ظاهر شد با دیدن من سریع سرشو انداخت پایین و گفت
_چشم فقط کمک نمیخوایین؟
بی بی گفت
_نه مادر تو برو دلربا کمکم میکنه.
سری تکون دادو رفت.
با بی بی سفره را روی میز پهن کردیم.
چند دقیقه بعد هر سه پشت میز مشغول خوردن غذا بودیم دستپخت بی بی واقعا خوشمزه بود.
همه سکوت کرده بودیم.
فکرم در گیر کارم بود اگه برم اونجا ممکنه سام پیدام کنه؟
نه پس ممکن نیست خوب میره ادرستو از اون یارو که دزدیدتت میگیره دیگه.
اییی خوب چیکار کنم؟
اگه سام بیاد اینجا پیش بی بی اون وقت میفهمه من اینجام که.....
با صدای بی بی به خودم اومدم.
_چرا نمیخوری دخترم؟خوشمزه نشده؟
نگاهی به بشقابم انداختم راست میگفت داشتم با غذام بازی میکردم
سر بلند کردم تا جواب بی بی رو بدم اما برای چند لحظه با برسام چشم تو چشم شدم و اون زود نگاهشو دزدید
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت18🦋 بی بی درحالی که درغذا رو برمیداشت گفت _چی بگم مادر . گفتم. _ برسا
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت19🦋
گفتم.
_نه بی بی اتفاقا خیلی خوشمزه شده
من یه لحظه حواسم پرت شد.
بعدم با اشتها غذامو تموم کردم.
بی بی میخواست ظرفارو بشوره ولی من نزاشتم و خودم شستم.
بی بی هم رفت تو اتاقش استراحت کنه.
بعد تموم شدن ظرفا رفتم تو پذیرایی دنبال برسام.
تو قسمت اول پذیرایی نبود
رفتم قسمت دوم.
نشسته بود رو مبل ولی چشماش بسته بود.
رفتم و مقابلش ایستادم.
بشکنی زدم که چشماشو باز کرد.
با دیدن من صاف نشست و سرشو انداخت پایین .
تک سرفه ایی کرد و گفت.
_با من کاری داشتین؟
گفتم.
_الان باید میرفتم سرکار اما میترسم دوباره اون اتفاق بیوفته چون منو نزدیک محل کارم دزدیدن اگه برادرت بخواد دنبالم بگرده پیدام میکنه.
سری تکون دادو گفت.
_بله درسته.
گفتم
_خوب از طرفی اینجا موندنم هم امن نیست اگه برادرتون بخواد بیاد اینجا پیش شما که منو میبینه.
اب دهنشو قورت داد و به لحن آرامش بخشی گفت.
_نگران نباشید اون اصلا اینجا نمیاد.
متعجب گفتم
_چرا؟مگه اینجا خونه ی مادربزرگتون نیست خوب اونم نوه ی ایشونه دیگه
از جاش بلند شد و گفت.
_درسته ولی نمیاد اینجا اون علاقه ایی به اینجا نداره خیالتون راحت باشه.
رفت بیرون.
دنبالش رفتم.
رفت تو رهرو و رفت سمت پله ها اما نرفت بالا رفت طبقه ی پایین.
مگه اونجا چیه؟
میخواستم دنبالش برم ولی الان اونجاست بعدا میرم.....
رفتم بالا و لباس عوض کردم.
یه مانتوی صورتی تا بالای زانوم.
یه شلوار جین ابی و شال صورتی.
چتری های طلائیمو مرتب کردم
رژ کمرنگی به لبام زدم و تو آینه خودمو نگاه کردم.
از سررضایت لبخند زدم.
چشمام روشن تر از قبل شده بود.
من عاشق رنگ چشمامم یه چیزی بین قهوه ایی روشنه که کمی سبز قاطیش شده
از پله ها رفتم پایین.
رفتم سمت اتاق بی بی و در زدم.
گفت.
_بیا تو مادر.
رفتم داخل.
نشسته بود رو تخت.
گفتم
_بی بی من میرم بیرون یکم کار دارم زود میام.
لبخندی زدو گفت.
_برو مادر خدا به همرات مراقب خودت باش.
ازش خداحافظی کردمو رفتم.
رفتم دنبال کار بگردم و یه گوشی نو بخرم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت20🦋
•برسام•
روی تخت دراز کشیده بودم
که گوشیم زنگ خورد.
نگاهی به اسمش کردمو جواب دادم.
_سلام امیر جان
صداش تو گوشم پیچید
_سلام بر داداش خودم برسام میگم بیا معراج بچه ها هم دارن میان.
گفتم .
_الان چرا مگه قرار نبود غروب بیایم؟
گفت
_نه بیا حاجی میگه زودتر کارارو تموم کنیم بهتره.
سری تکون دادمو گفتم.
_چشم .
خداحافظی کردمو از جام بلند شدم.
لباسامو عوض کردم.
به خاطر اومدن اون دختر مجبور شدم بیام تو اتاق کارم بمونم تا کمتر باهاش رو در رو بشم.
دیگه بچه ها رو هم نمیتونم بیارم اینجا.
بیخیالی نثار خودم کردمو رفتم بالا خونه ساکت بود در اتاق بی بی را باز کردم داشت قران میخوند.
اروم از لای در گفتم.
_بی بی جان من میرم معراج کاری با من ندارید؟
نگاهشو از قران گرفت و گفت.
_برو عزیزم کاری ندارم.
لبخندی زدمو چشمی گفتم.
اما همین که خواستم برم گفتم
_بی بی جان حواست به خودت باشه اگه اون خانم خواست بره بیرون شما برید پیش خاله مریم یا اونا بیان اینجا شما تنها نمونی بهتره یهو حالت بد میشه کسی نیست کمکت کنه .
اونوقت اگه شما بری من تنهایی دق میکنم.
بی بی سری تکون دادو گفت.
_خدانکنه نمیزارم دق کنی برات زن میگیرم نگرانم نباش تنها نمی مونم الان میرم پیش مریم چون دلربا رفته بیرون.
سری تکون دادمو خداحافظی کردم
از خونه خارج شدم
وارد کوچه شدم از خانه تا انجا راه زیادی نیست پس پیاده میرم.
نگاهی به سمت راستم انداختم سمتی بود که به خیابان منتهی میشد.
اما مقصد من سمت چپ بود.
کوچه داشت تمام میشد که پیچیدم سمت راست و وارد کوچه ی دیگری شدم.
از این فاصله تابلوی معراج شهدا به خوبی پیدا بود.
لبخند زنان به سمت معراج حرکت کردم.
وارد که شدم.
تقریبا خلوت بود.
به سمت اتاقی که گوشه ی حیاط بود حرکت کردم درو باز کردم.
امیر ، سجاد و سعید نشسته بودن و حرف میزدن منم به جمعشون اضافه شدم.
مشغول انجام کارامون شدیم که در باز شد.
محمد حسین با لبخند اومد داخل.
با دیدنش خیلی خوشحال شدم
محمد حسین همیشه برای من یه ناجی بوده و هست محمد حسینو بیشتر از همه دوست دارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت21🦋
بعد سلام و احوال پرسی مشغول کار شدیم که سجاد یهو گفت.
_راستی بچه ها امروز داشتم میومدم اون دختره رو دیدم.
امیر گفت.
_کدوم دختر؟
گفت.
_همونی که تو جنگل بود با دوستاش همون پروئه.
فهمیدم منظورش کیه اما واکنشی نشون ندادم
سعید گفت.
_اها فهمیدم کیو میگی اون اینجا چیکار میکرده؟
سجاد جواب داد.
_نمیدونم والا .
محمد حسین از ماجرا بی خبر بود چون اون روز نتونست همراه ما بیاد.
گفت.
_حالا واجبه راجع به دختر مردم حرف بزنید؟
سعید گفت.
_داداش چیزی نگفتیم که فقط گفتیم دیدیمش.
گفت.
_لابد من بودم که گفتم اون خانم پروئه؟
سجاد جواب داد.
_خوب اخه تو که نمیدونی دختره چیکار کرد؟خیلی پرو بود یه بطری نوشابه رو خالی کرد تو صورت برسام.
سر بلند کردم تا واکنش محمد حسینو ببینم.
محمد حسین نگاهم کرد بعدم رو به سجاد گفت
_خوب اونی که باید ناراحت باشه برسامه ولی من ناراحتی تو چشم برسام نمیبینم.
امیر که تا حالا ساکت بود گفت.
_برسامو که میشناسی همیشه خودشو کنترل میکنه حتی نزاشت ما به دختره حرفی بزنیم .
محمد حسین گفت..
_خوب اگه برسام میزاشت شما چی میخواستی به ناموس مردم بگی؟
امیر که انگار جوابی نداشت سکوت کرد.
سعید خواست جواب بده که محمد حسین گفت .
_اون خانم هر کاری هم کرد چه اشتباه چه درست نباید بی احترامی بکنید اون خانم اگه ارزش خودشو درک کنه دیگه اشتباه نمیکنه....
لبخندی از سر رضایت زدم
محمد حسین همیشه حرف هاش حقه.
بعد کار رفتیم تو حیاط وکنار قبر یکی از شهدای محلمون نشستم.
که کسی کنارم نشست.
برگشتم محمد حسین بود.
لبخند زدم.
دست انداخت دور شونمو گفت.
_چه میکنی رفیق؟
سرمو گذاشتم رو شونه اش.
گفتم
_هیچ.
گفت
_نه دیگه هیچی هم نیست یه چیزی هست که میخوای بگی ولی مرددی خوب بگو راحت باش.
خیلی خوب میفهمید منو.
گفتم.
_در مورد همون دخترخانمی که بچه ها داشتن میگفتن.
گفت
_خوب؟
گفتم .
_دیشب اوردمش خونه پیش بی بی.
صدایی ازش نشنیدم سرمو از رو شونه اش بلند کردم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت21🦋 بعد سلام و احوال پرسی مشغول کار شدیم که سجاد یهو گفت. _راستی بچه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت22🦋
گفت
_تعریف کن .
گفتم
_دیشب رفتم خونمون یه سری بزنم و یه سری وسایل قدیمی رو بردارم.
اما وقتی رسیدم تو حیاط صدای جیغ و داد شنیدم.
تند تند رفتم داخل خونه صدای جیغای یه دختر از بالا بود تنگ رفتم بالا و منبع صدا رو پیدا کردم
در اتاقو که باز کردم هنگ کردم دیدم سام یه دخترو گرفته و میخواد بهش دست درازی کنه.
با شنیدن صدای من ولش کرد دیدم همون دختره است اون با دیدن من هنگ کرد اولش فکر کرده بود سام منم بعدم که فهمید اون برادرمه بهم گفت من فقط روت نوشابه ریختم تو منو دزدیدی منم گفتم روحم خبر نداره اونم گفت یکی دزدیدتش بعدم فروختتش به سام منم با سام دعوام شد برگشتم دیدم دختره نیست رفتم بیرون دیدم چندتا پسر افتادن دنبالش خلاصه بهش اصرار کردم تا برسونمش خونشون گفت تو خوابگاه میمونه رسوندمش که پیام تو رو دیدم داشتم جوابتو میدادم صدای دادو بیداد مدیر خوابگاه رو شنیدم بهش تهمت زده بودن و وسایلشو ریختن بیرون.
اونم با گریه رفت و وسایلشو جمع نکرد منم وسایلشو برداشتم گذاشتم تو ماشین و رفتم دنبالش که دیدم رفت رو پل عابر رفتم بالا تا بهش بگم اگه کمک میخواد میتونم کمکش کنم ولی دیدم داره خودشو پرت میکنه پایین یعنی پاهام سست شده بود بعدم که حرف زد فهمیدم خانواده نداره و پروشگاه بزرگ شده حالام که بهش تهمت زدن و انداختنش بیرون جایی رو نداره خیلی داغون بود حال خوشی نداشت بریده بود فقط یه لحظه به ذهنم رسید اگه ببرمش پیش بی بی شاید بتونم از خودکشی نجاتش بدم. دیشبم بردمش اونجا.خودمم تو اتاق زیر پله میمونم دیگه بالا نمیرم تا راحت باشه.
چهره محمد حسین درهم بود گفت.
_حتما براش خیلی سخت بوده کار خوبی کردی برسام حداقل از گناه بزرگی که داشت میکرد نجاتش دادی .
سری تکون دادم که یاد خواب بی بی افتادم و خوابو برای محمدحسین تعریف کردم و گفتم که بی بی گفته میتونه تا وقتی که ازدواج نکرده خونه ما بمونه.
دستی به ته ریشش کشید و گفت.
_حتما خیرتی توش هست برای اون خانم که سفارششو کردن خودت خوب میدونی هیچ چیزی الکی نیست اینکه تو به موقع رسیدی و نزاشتی برادرت ازارش بده و موقع خودکشیش هم تونستی منصرفش کنی یعنی حکمتی که ما ازش بیخبریم ولی قطعا خدا میخواد اونو نجات بده.
یکم باهم حرف زدیمو بعد به سمت خونه حرکت کردم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت23🦋
•دلربا•
رفتم سیم کارتمو سوزوندم و تقاضا دادم دوباره همون سیم کارتو بگیرم گرفتمش.
رفتم گوشی هم خریدم ولی مدل پایین تر از گوشی قبلیم خریدم چون نمیتونم همه ی پولمو خرج کنم.
وقتی یادم میوفته اون مرتیکه احمق گوشیو برداشت حرصم میگیره
حتما فروختتش.
مرده گفت چند ساعت طول میکشه تا سیم کارتم فعال بشه واسه همین منم رفتم دنبال کار .
کار نیمه وقت پیدا کردن واقعا سخته.
اونم برای من.
نا امید برگشتم سمت خونه ی بی بی.
رسیدم جلوی در و زنگ زدم.
متوجه نگاهی شدم
برگشتم که یه چهره ی آشنا دیدم.
یکی از همون پسرهایی بود که تو جنگل همراه برسام بود.
متعجب به من نگاه میکرد.
فک کنم از این که منو اونجا دیده شکه شده.
صدای بی بی رو از پشت آیفون شنیدم
_کیه؟
چشم از اون گرفتمو گفتم.
_دلربام بی بی.
در با صدای تقی باز شدوصدای بی بی رو شنیدم.
_بیا تو مادر.
بدون توجه به اون پسره رفتم داخل و درو بستم.
رفتم تو خونه و با صدای بلند با بی بی سلام و علیک کردم.
بی بی برای من و خودش چایی اورد.
منم رو مبل کنارش نشستم و از امروزمو بهش گفتم....
بعدم رفتم بالا تو اتاقم و با لباسای بیرونم ولو شدم رو تخت و خوابم برد.
با صدای در بیدار شدم .
چشمامو مالیدمو رو تخت نشستم که بازم صدای در اومد.
رفتم سمت در و درو باز کردم که برسامو دیدم سرش پایین بود.
گفتم.
_بله؟
سرشو اورد بالا تا چیزی بگه که یهو چشماشو بست و پشتشو کرد به من.
وا این چشه؟
گفتم.
_چرا همچین میکنی؟
گفت
_اخه شما هیچی سرتون نیست.
منگ از در فاصله گرفتمو رفتم سمت آینه عع راست میگه.
شالم رو تخت بود سرم کردم
گفتم
_سرم کردم بگو.
بدون اینکه برگرده گفت.
_بی بی گفت صداتون کنم بیاین شام بخورین.
اینو گفت و عین جت رفت .نگاهی به ساعت کردم ۹:۳۰ بود.
۲ ساعته خوابیدم؟
اره دیگه خرسی.
ممنونم .
خواهش میکنم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت24🦋
لباسامو عوض کردمو خودمو مرتب کردم.
یه هودی سبز پوشیدم با یه شلوار ورزشی طوسی.
موهامو دو قسمت کردمو گیس کردمو دو طرفم ریختم.
چتری هامو مرتب کردمو کلاه هودیمو گذاشتم سرم تا اقا برسام جنی نشه.
رفتم پایین و رفتم تو آشپزخونه.
بی بی و برسام پشت میز نشسته بودن.
سلام کردم.
بی بی لبخندی زدو گفت
_چه عجب شما اومدی .خواب خوب بود؟
شرمنده لبخندی زدمو گفتم..
_نمیدونم چی شد خوابم برد.شرمنده منتظر گذاشتمون.
سری تکون دادو گفت
_بیا بشین عزیزم.
بعدم بسم الله گفت و برای من و برسام غذا کشید.
تشکری کردمو مشغول خوردن شدم.
برسام و بی بی مشغول حرف زدن بودن.
منم به مکالمه اشون گوش میدادم.
بی بی گفت.
_فردا صبح میری دانشگاه؟
برسام سری تکون دادو گفت
_بله کلاس دارم.
بی بی گفت.
_پس موقع برگشت برو پیش احمد اقا و پارچه ها رو تحویل بگیر بدمشون به مریم.
سری تکون دادو گفت
_چشم.
گفت دانشگاه؟
پس دانشجوعه.
واییییی دانشگاه؟؟؟؟
بلند گفتم
_فردا چندمه؟
برسام زیر چشمی نگاهم کردو گفت.
_۲ مهر.
محکم زدم رو پیشونیم.
که بی بی گفت.
_چی شده دختر؟
گفتم.
-بدبخت شدم به کل یادم رفته بود فردا ترم جدید منم شروع میشه ایییی.
بی بی حق به جانب نگاهم کردو گفت
_خوب این چیش بده؟
گفتم.
_خوب من اصلا یادم نبود اصلا نمیدونم فردا ساعت چند کلاس دارم! همه چی تو گوشیم بود.سیم کارتم هنوز فعال نشده تا بتونم خبر بگیرم.
برسام که ساکت بود گفت.
_خوب نهایت فردا زود تر برین دانشگاه تا کلاستونو از دست ندید.
گفتم.
_با اینکه خسته کننده است ولی فکر خوبیه چون مجبورم.
بعد خوردن شام ظرفارو شستم و نزاشتم بی بی دست بزنه.
رفتم بالا.
سیم کارتم هنوز کار نمیکرد.
حتما بچه ها کلی بهم زنگ زدن.
هوووف.
خوب شد کتابای جدیدمو زودتر گرفته بودم وگرنه الان باید خاک میریختم رو سرم.
ساعت گوشیمو زنگ گذاشتم روی ۶:۳۰ و بعد خوابیدم.
باصدای گوشی بیدار شدم.
خاموشش کردمو چشمامو بستم داشتم وارد دنیای شیرین خواب میشدم که یادم اومد دانشگاه دارم اییی.
عین فنر بلند شدم که با سر رفتم تو کمد و نابود شدم.
بعد کلی مالوندن سرم دردش کمتر شد و من بلند شدم.
سر وضع خودمو مرتب کردمو رفتم پایین و یه راست رفتم دستشویی.
ابی به دست و روم زدمو رفتم آشپزخونه.
چایی دم کشیده بود ولی بی بی نبود. میزو چیدم.
رفتم چایی برای خودم ریختمو لقمه ی نون و پنیر ی درست کردم اومدم بخورم که یکی گفت.
_سلام.
برسام بود.
گفتم
_سلام.
گفت
_شما میزو چیدی؟
گفتم
_اره چطور؟
گفت
_هیچی فکر کردم بی بی بیدار شده.
بعدم سر به زیر رفت واسه خودش چایی ریخت.
گفتم.
_مگه بی بی چایی دم نکرده؟
گفت
_نه من دم کردم بی بی خوابه
اهانی گفتمو تو سکوت مشغول خوردن شدم.
از جام بلند شدمو رفتم ظرفا رو بشورم که گفت.
_من میشورم شما آماده شو من میرسونمتون.
گفتم .
_نه ممنون خودم میرم اینجوری راحت ترم.
گفت .
_باشه .
بلند شدو مشغول شستن ظرفا شست.
واووو چه پسری.
ولی به نظرم خیلی مغروره اصلا نمیخنده همشم جدیه منو نگاه هم نمیکنه پسره ی بیخود.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت25🦋
رفتم لباس پوشیدمو رفتم پایین
ولی برسام نبود.
بی بی هم تازه بیدار شده بود و گفت
برسام رفته.
منم ازش خداخافظی کردمو راه افتادن سمت خیابون.
تاکسی گرفتم.
صدایی ازگوشیم بلند شد.
نگاه کردم دیدم ولی پیام دارم و کلی تماس از دست رفته از بچه ها.
حتما نگرانم شدن.
به شماره ی نازی زنگ زدم.
زود جواب داد بیچاره کلی نگرانم بود.
منم گفتم رسیدم براش میگم و قطع کردم.
جلوی دانشگاه پیاده شدمو کرایه رو حساب کردم.
رفتم داخل خلوت بود.
رفتم واحد آموزش و برنامه کلاسای این ترممو گرفتم..خوب امروز ۳ تا کلاس دارم.
کلاس اولم نیم ساعت دیگه بود.
هرچی چشم چرخوندم بچه ها رو ندیدم.
امروز دوتا کلاس تخصصی دارم یکی هم عمومی که کلاس اولم هم هست
اونم زبان منم زبانم خوبه پس حله.
یکم موندم تا نازی و پارمیدا رو دیدم
قیافه هاشون یه جوری بود.
بعد سلام و اینا ازم پرسیدن کجا بودم منم گفتم مختصر براشون تعریف کردم اما نگفتم اونی که منو دزدید بردار برسام بود و برسام نجاتم داد .
ولی بعد حرفام اونا گفتن که فهمیدن توخوابگاه چی شده.
و حتی فهمیدن من یتیم هستم.
نازی گفت.
_باورم نمیشه تمام مدت به ما دروغ گفتی که خانوادت شهرستانن
گفتم
_که چی مثلا راست میگفتم چه فرقی به حال شما میکرد؟
پارمیدا با فیس و افاده ی خاصی گفت
_فرق میکرد در شٵن من نیست با هرکسی دوست بشم .
متعجب نگاهش کردم.
نازی زد به پارمیدا و گفت.
_بسه چه ربطی داره.
بعدم رو به من گفت.
_دلربا پاری منظور بدی نداشت اون فقط ناراحته که چرا نگفتی.
پوزخندی زدمو گفتم
_نه اتفاقا منظورشو خوب فهمیدم.
بعدم بی توجه بهشون به سمت کلاس حرکت کردم
همش تقصیر خودمه که فکر کردم اگه دروغ بگم میتونم دوستای خوبی داشته باشم ولی یکی نیست بهم بگه ادمی که منو به خاطر خودم نخواد به چه دردم میخوره.
به عقب کشیده شدم برگشتم مهسا بود.
با گریه منو بغل کردوگفت.
_کجا بودی دیوانه؟دلم هزار راه رفت اون شیلای مسخره هم گفته تو مواد پخش کردی و واسه همین از خوابگاه بیرونت کردن کل دانشگاه رو پر کرده.
عصبی بودم گفتم
_دیگه چی گفته ؟
گفت
_هیچی یه سری چرت پرتم دیگه هم گفت مثلا تو پرورشگاهی هستی.
گفتم .
_اتفاقا اون تنها حرف درستی که زده همینه.
مات نگاهم کرد.
لب زد.
_شوخی می..
پریدم تو حرفشو همه چیزو براش گفتم.
ولی بازم برسام رو سانسور کردم.
اشکاشو پاک کرد.
داشتم میرفتم که گفت.
_مهم نیست دلربا من روزی که دیدمت و باهات دوست شدم خانوادتو ندیدم خودتو دیدم پس الانم اهمیتی نداره
بعدم خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت.
لبخند زدم.
حداقل مهسا تنهام نزاشت.
مهسا دختر خیلی خوبیه برخلاف نازی و پارمیدا از یه خانواده ی متوسطه و یه جورایی نسبت به پارمیدا و نازی فیس و افاده ایی نیست. خون گرم و مهربونه
منو مهسا کنار هم نشستیم نازی و پارمیدا رفتن کنار اکیپ شیلا نشستن.
دلم میخواست شیلا رو تیکه تیکه کنم..
به وضوح متوجه ی نگاه های عجیب غریب بچه ها شدم.
یه جوری نگاهم میکردن حتی با چشماشونم داشتن مسخره ام میکردن..
دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی نمیشد اونجا جاش نبود.
برای اینکه نبینمشون سرمو گذاشتم رو میز مهسا هم دستمو نوازش کرد و گفت.
_ولشون کن دلربا شیلا کلی راجع به تو چرت پرت گفته چون بهت حسودی میکنه چون خیلی از پسرای دانشگاه ازت خواستگاری کردن اونم پولدار ترینا و جذاب تریناشون.
راست میگفت شاید حسادت بود
چون از زمانی که یادم میاد کلی درخواست دوستی و بعضا درخواست ازدواج داشتم از بچه های دانشگاه از هم کلاسی های خودم گرفته تا سال بالایی ها و بچه های رشته های دیگه ولی من به هیچکدومشون جواب ندادم.
با کسی دوست نشدم چون از این روابط توخالی بدم میومد
با کسی هم ازدواج نکردم چون میدونستم اگه بفهمن من کیم پسم بزنن.
یادمه سال اخر دبیرستان یکی از دوستام به اسم نیوشا یه داداش داشت ما یکی دوباری اتفاقی همو دیدم و اون به نیوشا گفت از من خوشش میاد یه روز بعد مدرسه با هم حرف زدیم و ازم درخواست ازدواج کرد.
پسر خوبی بود خوشگل و خوش تیپم بود
ازش خوشم اومده بود.
بهش گفتم باید بیاد از پرورشگاه اجازمو بگیره ولی تا فهمید رفت.
من موندمو قلب شکسته.
از اون به بعد همه رو رد کردم تا خورد نشم.
با صدای کسی از عالم فکر بیرون اومدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه