🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت7🦋 سری تکون دادمو رفتم داخلو درو بستم. رفتم سمت روشویی و شیر ابو باز
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت8🦋
در اتاق یهو باز شد
اخمی کردمو گفتم.
_کوفت اول یه در بزن شاید در وضع مناسبی نباشم.
دیدم خشکش زده .
گفتم
_چرا عین حیونایی که تاکسی درمیشون میکنن خشکت زده؟
لبخندی زد و گفت.
_حیف که پول لازمم وگرنه مال خودم میشدی.
دهنم عین اسب ابی باز موند.
نفهم.
گفت .
_سایز پات چیه؟
گفتم.
_اوووم ۳۷
گفت.
_حیف کفش ها ۳۸ ولی شاید اندازت بشن.
چند جفت کفش انداخت جلوم.
نگاهی بهشون کردم.
فقط دوتاش به پام میخوردن یه سفید یه مشکی که خوب مشکی رو انتخاب کردم چون مانتویی که برام اورده بود روی لباس بپوشم مشکی بود.
گفت.
_راه بیوفت بریم مادمازل.
گفتم
_منو کجا میبری؟
گفت.
_یه جای خوب
دنبالش راه افتادم
وایسا ببینم اصلا چرا دارم دنبالش میرم؟
چون اگه نری میزنه لهت میکنه.
قانع شدم.
در عقب ماشینو باز کرد و منم نشستم که با چشم بندی چشمامو بست بعدم دستامو بستو گفت
_بخواب رو صندلی تا وقتی هم نگفتم بلند نشو.
این چی گفت؟
گفتم
_چرا اینجوری میکنی مگه چیه که باید بخوابم.؟
گفت.
_فضولیش به تو نیومده.
بازومو گرفت و منو خوابوند رو صندلی.
نمیدونم چقدر رفت که بلاخره ماشین ایستاد.
از اون وضعیت خسته شده بودم و ترسم هم زیادتر شده بود.
نمیدونستم باید چیکار کنم
قلبم عین یه گنجیشک میزد.
درماشینو باز کرد و گفت.
_بیا بیرون.
به زور پیاده شدم گفت
_ راه بیوفت.
گفتم
_من که نمیتونم ببینم
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.
داشتم سکته میکردم.
گفت.
_جلوت پنج تا پله است.
اروم پله هارو رفتم بالا حس کردم دری رو باز کرد.
رفتیم تو که گفت وایسا.
صداش اومد..
_بیا ببین چی اوردم برات.
بعدم چشمای منو باز کرد.
با دیدن فرد رو به روم هنگ کردم این همون پسر چشم آبیه است همون که تو شمال دیدیمش. نکه چشماش خوشگل بود هنوز یادم مونده
خاک برسم چرا منو اورده اینجا؟
چون روش نوشابه ریختی و اونم میخواد بدبختت کنه.
نگاهیی بهش انداختم تیپش با اون روز خیلی فرق میکرد اصلا یه مدل دیگه شده بود. عوضی پس تظاهر میکنه مذهبیه.
با دیدنم لبخند زدو رو به اون گفت.
_نه خوشم اومد کارتو درست انجام دادی
مرد خندید و گفت .
_ممنون اقا.
گفت
_بیماری خاصی که نداره؟
مرد نگاهی بهم انداختو گفت .
_خیالت راحت
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت9🦋
حالا من موندم اون.
حالا چه غلطی کنم؟
هیچی فاتحه ات خونده است
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدو الله رب العالمین
الرحمن الرحیم
ععع بسه دیگه الان وقت فاتحه خوندن نیست دنبال راه باش.
گفتم
_چرا منو اوردی اینجا؟
نگاهی بهم انداخت
حس کردم چشماش یکم تیر تر شده.
گفت.
_اسمت چیه؟
گفتم
_دلربا.
گفت.
_بهت میاد دلربای من.
هنگ نگاهش کردم.
طناب دستمو برید.
گفت.
_مانتوت رو دربیار.
سکته ناقصو زدم مانتومو چیکار داره؟
رفتم عقب اومد جلو.
رفتم عقب تر بازم اومد.
رفتم عقب که خوردم به دیوار.
داشت نزدیکم میشد که نگاهم به پله هایی خورد که میرفت طبقه ی بالا لعنتی خونه نیست که قصره.
فرار کردم سمت پله ها چندبار نزدیک بود بیوفتم.
اونم دنبالم بود.
رسیدم بالا چندتا در بود.
یکی از درارو باز کردم تا برم توشو قایم شم..
رفتم تو و دروربستم.
واووو اینجا که خودش عین یه خونه است یعنی چی یه اتاق چرا باید انقدر بزرگ باشه.؟
زد به درو گفت.
_باز کن درو.
گفتم
_ نه
گفت
_باشه خودت خواستی.
وایی چه زوری داره میزی رو کنار در دیدم کشوندمشو جلوی در گذاشتم.
حالا چه گلی به سرم بگیرم.؟؟؟؟
نگاهم به ساعت رو دیوار افتاد ساعت ۵ غروب بود پس هوا داره کم کم تاریک میشه.
دیگه صدایی ازش نیومد
یعنی بیخیال شده؟
اره به همین خیال باش کلی پول بابت تو به اون یارو داده بعد بیخیالت بشه .
لعنتی پنجرشم باز نمیشه شیشه اش هم نشکنه.
چند لحظه بعد دوباره زد به در وایی داره میاد توووووو.!!!
گفتم
_توروخدا بزار برم.
گفت.
_عمرا.
نصف در باز شد!!!!
واییییی داره میاد.
به زور خودشو رد کرد و اومد تو ومیزو از جلو ی در برداشت.
ترسیده نگاهش کردم
عصبی اومد سمتم و سیلی محکمی به صورتم زد که برق از سرم پرید و نشستم رو زمین.
اشکم در اومد.
صورتم داغ شده بود و گز گز میکرد.
گفت
_تو برده ی منی دفعه ی اخرت باشه که از دستوراتم سرپیچی میکنی.
با شنیدن حرفاش روح از تنم جدا شد.
چی داشت میگفت؟.
زدم زیر گریه.
دستمو گرفت و منو کشوند.
سعی کردم مقاومت کنم ولی گفت.
_بلند نشی اونور صورتتم قرمز میشه.
مجبوری بلند شدم
و منو به زور از اون اتاق بیرون کشوند.
شالمو برداشت و پرت کرد رو زمین.
رفت ته راهرو در اتاقی رو باز کرد و هلم داد داخل وخودشم اومد تو درو بست.
اشکام بی اختیار میریختن
گفتم
_توروخدا بزار برم معذرت میخوام بزار برم من فقط یه نوشابه ریختم روت.
متعجب گفت
_داری هزیون میگی؟نکنه خل شدی؟
اومدم حرفی بزنم که اومد سمتمو مانتوی توی تنمو جر داد.!!!!!!
حالا فقط لباس مجلسی تنم بود بدون شال و مانتو.کل بدنمو از نظر گذروند
مچ دستمو محکم گرفته بود.
با لبخند نگاهم کرد و گونمو نوازش کرد.
بازم اشک ریختم
گفتم
_توروخدا بزار برم.
هق هقم بلند شد.
انگشت اشارشو گذاشت روی لبم و با لبم بازی کرد و گفت.
_هیشش کوچولو گریه نکن اگه دختر خوبی باشی شب خوبی میشه.
ترس تمام وجودمو گرفت خودمو عقب کشیدم تا به لبم دست نزنه.
باید فرار کنم.
زدم تو پاش ولی فایدن نداشت عصبی گفت.
_وحشی بازی درنیار.
نگاهم به یه در افتاد که باز بود و انگار اونجا یه بالکن کوچیک بود که نرده نیم دایره شکل داشت.
باید بپرم .
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت10🦋
گفتم
_برو به درک
دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت اون در که از پشت بغلم کرد و زورش زیاد بود.
شروع کردم به بالا و پایین پریدن و جیغ کشیدن.
گفت.
_داری اعصابمو خورد میکنی میخوای با کمربند تنبیه ات کنم یا با چوب ؟
یه گاز کوچیک از لاله ی گوشم گرفت و بعدم همونجا رو بوسید لرزیدم. گفت.
_شایدم با چاقو؟مثلا زبونتو ببرم تا دیگه جیغ نکشی یا پاهاتو قطع کنم دیگه فرار نکنی؟
اشکام همین جور پشت هم میریختن.
دید حرکت نمیکنم همونجور که منو بغل ورده بود به سمت تخت حرکت کرد و گفت
_انگار فهمیدی باید بچه ی خوبی باشی خوبه دلربای من!
جوری اسممو میگفت که حالم از اسمم بهم خورد.
تمام تنم میلرزید.
نباید این اتفاق بیوفته
شروع کردم به جیغ کشیدنو بالا و پایین پریدن شاید خسته بشه و ولم کنه.
تو همین بین صدای بلند برخورد در با دیوار اومد
و بعد صدای دادی که گفت.
_چه خبره اینجا؟
جفتمون ساکت شدیم و اون برگشت سمت در و منو رها کرد منم نگاهم به در افتاد.
دهنم اندازه غار باز موند.
این چرا اونه؟
این اونه؟یه اون اینه؟
نگاهش به من افتاد که تعجب کرد ولی سریع نگاهشو از من گرفت و اونو نگاه کرد.
چرا اینا دوتان؟
با دقت نگاهش کردم این تیپش بیشتر شبیه اونیه که تو جنگل بود.
پس دوقلو ان؟
اها باهم همدستن.این گفت
_تو واسه چی اومدی اینجا؟
اون یکی گفت.
_مهم نیست من چرا اومدم مهم اینکه که تو داری اینجا چه غلطی میکنی؟
بعدم بدون نگاه کردن به من گفت.
_شما اینجا چیکار میکنید؟
گفتم
_خودتو نزن به اون راه یعنی نمیدونی؟
گفت.
-نه من خبر ندارم .
گفتم.
_ببین من اشتباه کردم خوب ببخشید روت نوشابه ریختم برای جبران بیا توهم روی من نوشابه بریز فقط بزار برم .
سری تکون دادو گفت..
_خانم من که باشما کاری ندارم.شما چه جوری اومدین اینجا؟
گفتم .
_دیشب یه نفر منو دزدید چند ساعت پیشم اوردم اینجا و کلی پول گرفت رفت.
سری تکون دادو گفت..
_سام بزار این دختر بره.
این پوزخندی زدو گفت.
_به تو ربطی نداره برو پی کارت.
گفت.
_مسخره بازی درنیار دختر مردمو ول کن بره این کاری که داری میکنی گناهه داری خودتو به دردسر میندازی
گفت.
_ برو پی کارت این مال منه خریدمش براش کلی پول دادم تو به گناه های من کار نداشته باش حاج اقا
جفتشون عصبی بودن.
خیلی شبیه هم هستن خیلییییی
اصلا باورم نمیشه دونفر انقدر به هم شبیه باشن.
این یکی که فهمیدم اسمش سامه گفت.
_یا با زبون خوش میری یا بد میبینی.
گفت.
_نمیرم میخوای چیکار کنی؟
و بعد باهم بحثشون شد..
از فرصت استفاده کردمو یواش از اتاق زدم بیرون.
شالمو که تو راهرو بود برداشتمو گذاشتم سرمو سریع رفتم بیرون.
هوا تقریبا تاریک شده بود.
از اون قصر رفتم بیرون که رسیدم به یه کوچه.
چه کوچه ایی خلوت خلوت پر از خونه های لوکس.
حالا کدوم وری برم؟
رفتم سمت چپ.
تقریبا از اون خونه ی لعنتی دور شده بودم.
بااین لباس و کفش دویدن واقعا سخته پس تند تند راه رفتم.
رسیدم سر کوچه که چندتا پسر دیدم که جلوی یه ماشین گرون قیمت ایستاده بودن و دوتا سگ کوچولو و پشمالو همراهشون بود و داشتن میخندیدن
چشمشون که به من افتاد به سمتم اومدن.
یکیشون گفت.
_واووو خوشگله اینجا چیکار میکنی؟
اهمیت ندادم که یکی دیگشون گفت
_بیا بریم امشب اینجا پارتیه خیلی حال میده بیا من دوست دختر ندارم دوست دخترم شو.
عقب رفتم که گفت.
_بچه ها نزارین عروسک من در بره ممکنه گم بشه.
واییییییی
شروع کردم به دویدن باید برگردم سمت اون خونه.
تمام راهو برگشتم نفس نفس میزدم.
که یهو خوردم زمین.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت10🦋 گفتم _برو به درک دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت اون در که
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت11🦋
حس کردم فردی جلومه.
سرمو بلند کردم که دیدمش خودش بود.
صدای دویدن اون چند نفر اومد.
برگشتم که دیدمشون وایسادن.
این پسره بدون نگاه کردن بهم از کنارم رد شد و رو به اون پسرا گفت
_مشکلی پیش اومده؟
اروم از جام بلند شدم.
یکیشون گفت.
_نه تو برو پی کارت مسئله خانوادگیه.
پوزخندی زدو گفت.
_چه خانواده ی جالبی ۶ تا پسر با یه دختر؟اونوقت نسبتتون چیه؟
پسره عصبی اومد سمت ما که دوستش دستشو کشید و گفت.
_ول کن بریم تا سرو کله ی پلیس نیومده.
اونا رفتن .
داشتم نفس نفس میزدم.
برگشت سمتم ولی نگام نکرد
کتشو به طرفم گرفت.
گفت.
_اینو بپوشید.
گفتم.
_نمیخوام.
گفت.
_لباستون مناسب نیست اینو بپوشید.
نگاهی به لباسم انداختم دستای سفیدم از زیر تور کاملا مشخص بود و یقه ی لباس هم خیلی باز بود.
کتو گرفتمو پوشیدم.
گفت.
_بابت رفتار برادرم واقعا معذرت میخوان و واقعا من بهش نگفتم اینکارو کنه اون حتی نمیدونه ما همو دیده بودیم.
گفتم
_باشه ممنون
گفت .
_میرسونمتون خونتون حتما خانوادتون نگران شدن.
گفتم
_باید برم خوابگاه خونم تهران نیست و خودم میرم.
گفت
_باشه ولی میبرمتون خوب نیست با این وضع این موقع شب تنها باشید.
دیگه جون فک زدن نداشتم دنبالش راه افتادم.
سوار یه مزدا مشکی شد
منم رفتمو جلو نشستم.
ادرسو بهش گفتمو اونم حرکت کرد
موندم الان به خانم صفایی چی بگم از دیشب نبودم.
نگاهش کردم
باورم نمیشه اینا خیلی شبیه ان.
صورت بی نقص چشمای آبی موهای خرمایی دماغ خوب و ته ریش...
صورت جذاب و مردونه ایی داره.....
همین جور بهش خیره شده بودم.
خوشگله ها!
خوب باشه به تو چه؟مبارک صاحابش
اینا به درد تو نمیخورن خصوصا اون داداش عوضیش.
وایییی نگو یادش افتادم تنم لرزید.
صدای سرفه اش بلند شد برگشت نکام کردو گفت.
_ببخشید حرفی دارین؟چیزی میخوایین؟
گفتم.
_نه چطور؟
گفت
_اخه ده دقیقه است به من خیره شدید.
اوووه سوتی دادم شدید.
بیخیال گفتم.
_شما دوتا خیلی به هم شبیه هستین.
لبخندی زد و گفت
_همه همینو میگن فکر میکنن دوقلوییم و همیشه مارو اشتباه میگیرن.
اوه چه خوشگل میخنده.
گفتم
_مگه دوقلو نیستین؟
گفت .
_نه اون دوسال از من بزرگتره.
متعجب گفتم
_شوخی میکنی؟دست انداختی منو مگه میشه دوقلو نباشید ولی انقدر شبیه باشید؟
گفت .
_نه جدی میگم واقعا دوقلو نیستیم.
سری تکون دادمو سرمو گذاشتم رو شیشه و چشمام گرم شد ولی قار و قور شکمم نزاشت بخوابم.
ماشین ایستاد.
گفت.
_رسیدیم.
جلوی خوابگاه بودیم
تشکر کردمو پیاده شدم.
وایییی الان چی بگم به اونا.
رفتم سمت درو زنگو زدم.
برگشتم هنوز نرفته بود
داشت با گوشیش ور میرفت حتما داره به نامزدش پیام میده از این دختر چادریا.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت12🦋
صدای خانم بهرامی به گوشم خورد.
_بله؟
گفتم.
_منم خانم بهرامی دلربا.
گفت.
_تویی وایسا.
گفتم
_باز کنید.
گفت
_صبر کن.
چند لحظه بعد
درباز شد خانم صفایی و بهرامی با چهره های درهم جلوی در ظاهر شدن
انگار خیلی شکارن
گفتم .
_سلام بابت نبودم بهتون توضیح میدم من....
صفایی حرفمو قطع کردو گفت.
_بسته نمیخوام دروغاتو بشنوم خانم رستگار .
بعدم چمدونم و ساکو کیف و کلا هرچی مال من بود و پرت کرد بیرون.
مات بهشون خیره شدم.
گفتم.
_خانم صفایی چرا اینجوری میکنی،؟
صدای باز شدن در ماشین اومد.
برگشتم که دیدم پسره از ماشین پیاده شدو با تعجب مارو نگاه کرد..
صدای صفایی منو از نگاه کردن به اون وا داشت
_دیگه بسته جمع کن از اینجا برو دیگه حق نداری اینجا بمونی .
گفتم..
_اخه چرا؟مگه من چیکار کردم.؟
عصبی داد زد.
_بگو چیکار نکردی؟دیگه از دست تو کارات خسته شدم از سر و وضعت از بی نظمی هات از از دیشب تا حالا هم معلوم نیست کدوم گوری بودی وبا چند نفر بودی.!از لباسات مشخصه
اشکم داشت درمیومد داشت بهم تهمت میزد.
با بغض گفتم
_داری اشتباه میکنی من!
گفت
_خوبه خوبه مظلوم بازی درنیار میدونی امروز چی تو وسایلت پیدا کردم؟
گفتم
_چی؟
گفت
_مواد
با تعجب گفت .
_مواد؟موادچیه؟
خنده ی عصبی کردو گفت
_کمتر خودتو به اون راه بزن همون موادایی که به بچه های خوابگاه میفروختی شیلا دیده تو مواد دادی دست بچه ها تو وسایلت هم مواد بود هم کلی پول
با حیرت نگاهش کردم دیگه داشت اشکم درمیومد و کنترلش واقعا سخت بود.
نگاهم به ساختمون افتاد بچه ها کله هاشونو از پنجره ها انداخته بودن بیرون.
ابروم رفت.
گفتم
_من مواد ندادم دست کسی.
گفت.
_ببین دختری بی آبرو اگه زنگ نزدم پلیس و اون مواد و نشونشون ندادم به خاطر بی پدرو مادر بودنته باید برگردی همون جایی که توش بزرگ شدی خوب تربیتت نکردن.
اینو گفت و درو محکم بست.
جوری که از صداش چشمامو بستم
و بعد اشکام جاری شد.
حسابی خورد شدم.
نگاهی به وسایلم کردم.
دیگه بسته دیگه باید تموم بشه.
بدون دست زدن به وسایل راه افتادم سمت خیابون اصلی
صدای پسره رو شنیدم.
_خانم؟کجا میرین وسایلتون؟
بدون اینکه برگردم گفتم..
_برو پی کارت به وسایل من کار نداشته باش.
پا تند کردمو رفتم سمت خیابون اصلی.
نگاهم به پل عابر پیاده افتاد.
به سمتش حرکت کردم.
اشکام یکی پس از دیگری روی صورتم میریختن.
از پله ها بالا رفتم خلوت بود.
دیگه باید برای همیشه تموم بشه.
دیگه خسته شدم دیگه نمیکشم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت13🦋
از بالای پل به پایین نگاه کردم
خلوت بود ماشین زیاد نبود
و به خاطر همین خلوت بودن ماشینا با سرعت زیاد میروندن.
اشکامو پاک کردم
پامو گذاشتم رو نرده ها و رفتم لبه ایستادم همونجایی که مردم دستشونو میزارن وپایینو نگاه میکنم.
ستون کناریمو با دستم نگه داشتم
دیگه باید تمومش کنی دلربا
دیگه باید تموم بشه.
باصدای کسی متوقف شدم.
_یا امام حسین خانم وایسا .
برگشتم که دیدمش وایییی این چی از جون من میخواد؟
گفتم
_چته؟واسه چی دنبال من امدی؟برو رد کارت...
دوباره نگاهمو به خیابون دادم.
که گفت
_توروخدا اینکارو نکن میدونم به خاطر اون حرفا ناراحت شدید ولی ارزششو نداره بیاین پایین .
عصبی گفتم.
_چی از جونم میخوای؟اومدی اینجا نقش قهرمانای داستانا رو بازی کنی؟فکر کردی چون منو از دست داداشت و اون پسرای ولگرد نجات دادی دیگه شدی قهرمان؟مگه نگفتم دنبال من نیا اومدی بدبختی منو ببینی؟
گفت
_نه من فقط...
حرفشو بریدمو گفتم
_تو فقط چی؟ها؟بیا ببین من چقدر بدبختم دلت خنک شد؟حقارتمو دیدی خوشحالی؟حالا برو پی کارت.
گفت.
_ببینین دارین اشتباه فکر میکنید من فقط قصدم کمکه شما دارین اشتباه میکنید با خودکشی هیچی درست نمیشه همه چیز بدتر میشه شما نباید ناامید باشید خداهست و حواسش به بنده هاش هست.
عصبی با صدایی که از شدت گریه نازک شده بود گفتم.
_تموم کن این مسخره بازیا رو خدا اگه حواسش هست چرا من انقدر بدبختم خدا منو نگاهم نمیکنه .
گفت
_اشتباه نکنید خدا همه رو نگاه میکنه و کمکشون میکنه به خانوادتون فکر کنید به آشناهاتون که وقتی خبر مرگ شمارو میشنون چه حالی میشن.؟
به گریه گفتم.
_من خانواده ندارم من یتیمم از ۸ سالگی تو پرورشگاه بزرگ شدم خدا مامان و بابامو ازم گرفت و تو پرورشگاه بزرگ شدم هیچ خانواده ایی منو به فرزندی نگرفت. تو مدرسه عذاب کشیدم به بچه هایی که مامان و بابا داشتن حسادت میکردم .
همیشه همه تا فهمیدن بی پدرمادرم یا بهم ترحم الکی کردن و گفتن اخی بیچاره اخی طفلی و یا بهم گفتن بی پدرمادر و ازم دوری کردن تو مدرسه هرکی میفهمید من پدرو مادرم ندارم ازم دور میشد میگفتن بچه های بی پدرومادر بی ادبن.
هق هقم بیشتر شد دماغمو بالا کشیدمو ادامه دادم نمیدونستم چرا ولی انقدر بهم فشار اومده بود که باید خالی میشدم
_از یه جایی به بعد دیگه به کسی نگفتم پدرو مادر ندارم مدرسه تموم شد باید میرفتم دانشگاه و همچنین از پرورشگاه هم باید میرفتم واسه یه دختر تو این شهر بزرگ بی پشت پناه زندگی کردن خیلی سخته. توخوابگاه موندن صبح تا ظهر دانشگاه رفتن بعد ازظهرم کار کردن تا بتونم خرج خودمو دربیارم حتی خوابگاهم کسی نمیدونست من یتیمم
تاحالا چند جا مختلف کار کردم و هنرا کار درس خوندم گفتم حتما تو این جامعه یه جایی واسه من هست بادرس خوندن و تلاش کردن درست میشه ولی نشد.
نفس گرفتمو با هق هق گفتم
_بعدشم اون عوضی منو دزدید و برد پیش برادر تو اون میخواست ...
حالام که از اونجا پرتم کردن بیرون جلوی همه بی آبرو شدم بهم تهمت زدن که یه دختری هرزه ی مواد فروشم.
زار زار گریه کردم باصدای بلند گفتم
_من دیگه خستم دارم داغون میشم دیگه بستمه میخوام بمیرم دلم برای مامان و بابام تنگ شده اینجا دیگه واسه من جایی نیست میخوام آروم بخوابم و دیگه بیدار نشم همه جا تاریک باشه و ساکت دیگه هیچ کس نباشه حتی دیگه فکرم نکنم به هیچ چیز .....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت14🦋
اشکامو با دستم پاک کردم
سرش پایین بود.
گفتم .
_اصلا چرا دارم اینارو به تو میگم نمیدونم برو بزار راحت باشم..
اینو گفتمو
چشمامو بستمو خودمو رها کردم.
ولی لباسم از پشت کشیده شد و افتادم زمین.....
کمرم تیر کشید.
چشمامو باز کردم که دیدمش.
کنارم نشسته بود و ترسیده نگاهم میکرد.
نشستمو گفتم.
_چرا اینجوری کردی؟
گفت
_خودکشی کار خوبی نیست شما خدارو دارید نباید قاتل خودتون بشید.
گفتم
_پس چیکار کنم؟ها؟کجا برم؟دیگه جایی واسه زندگی ندارم پدرومادر پولدارم ندارم تگ و تنها چیکار کنم؟برم تو پارک بخوابم خوبه؟
ساکت شد هه مثل اینکه فهمید حق با منه.
از جام بلند شدم اومدم دوباره برم بالا که گفت.
_اگه یه جایی واسه موندنتون پیدا بشه مشکلتون حل میشه؟
گفتم
_خودت داری میگی اگه ...پیداهم بشه من پول زیادی ندارم پول رهن و اجاره بدم ببین خودمو خلاص کنم بهتر از اینه که برای زنده موندم گدایی کنم یا هرشب تن فروشی کنم الان بمیرم حداقلش کثیف نیستم .
سری تکون دادو شرمنده گفت.
_به خداوندی خدا میدونم چی میگی ولی من نمیتونم بزارم جلوی چشمم یه ادم بمیره اونم فقط به خاطر اینکه جایی برای زندگی کردن نداره ... شما همراه من بیا میبرمت یه جای امن اونجا بمونی.
اخم کردمو گفتم
_چی شد؟الان داری بهم ترحم میکنی؟یا واسم نقشه کشیدی؟
پوووفی کردو گفت.
_نقشه چیه میدونم من یه مردم و اعتماد کردن یه دختر تنها تو این شرایط به یه مرد کار عاقلانه ایی نیست ولی حاضرم قسم بخورم هیچ قصدی ندارم فقط میدونم بی دلیل جلوی من ظاهر نشدید که من راحت از کنارتون بگذرم حتما خدا میخواد من کمکتون کنم .
نمیدونم چرا ولی حرفاش یه جوری بود درست نمی فهمیدم چی میگه ولی یه اعتماد خاصی به حرفاش داشتم.
تردیدمو دید گفت.
_خانم به امام حسین قسم میخورم عزیزتر از امام حسین ندارم که برات قسم بخورم خوب به امام حسین قسم میخورم که نمیخوام به شما آسیبی بزنم قصدم کمک کردنه .
نفسمو با صدا بیرون دادم که گفت
_بریم؟
گفتم
_کجا؟
گفت
_یه جای امن نگران نباش خانوادم اونجان.
سری تکون دادمو پشت سرش راه افتادم.
ماشینش پایین پل بود سوار شدیم که دیدم وسایلم صندلی عقبه کی اینارو برداشت؟
راه افتادیم.
یکم میترسم بلاخره اینم برادر اونه دیگه
وارد یه کوچه شدیم.
جلوی یه در سفید رنگ ترمز کرد.
پیاده شدو در حیاطو باز کرد.
ماشینو برد داخل و خاموشش کرد.
گفت
_شما پیاده شید من برم داخل یه اطلاعی بدم که شما اینجایید.
سری تکون دادمو پیاده شدم.
اونم رفت داخل خونه.
چه حیاط بزرگ و با صفایی بود.
یه باغچه ی کوچیک داشت.
که توش چندتا درخت و کلی گل بود.
گوشه ی خیاطم تخت بود که چندتا پشتی روش گذاشته بودن.
واییی خیلی خوبه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت14🦋 اشکامو با دستم پاک کردم سرش پایین بود. گفتم . _اصلا چرا دارم این
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت15🦋
خونه ی قدیمی بود ولی خیلی بزرگ بود هم خودش هم حیاطش.
چشمامو بستم
که صدای پایی شنیدم.
چشمامو باز کردم.
صدای پسره اومد.
_بفرمایید بی بی گوهر اینم همون خانمی که گفتم.
نگاهم به پیرزنی افتاد که قد خمیده ایی داشت ولی چهرش خیلی مهربون بود.
گفتم
_سلام.
لبخندی زدو گفت
_سلام به روی ماهت دخترم خوبی مادر؟
منم لبخند زدمو گفتم
_بله ممنونم.
گفت.
_بیا جلو مادر .
رفتم جلوتر و فاصله رو کم کردم.
منو در آغوش کشید.
عطر خوش گلاب بینیمو نوازش داد
ازش جدا شدم که گفت
_خوب خوشگل خانم اسمت چیه؟
نگاهی به پسره انداختم و گفتم.
_دلربا.
لبخندش پررنگ تر شد.
گفت.
_چه قشنگ چقدرم بهت میاد دل منو که بردی.
خندیدمو گفتم
_لطف دارین.
دستمو فشرد و گفت
_گوهرم بچه ها منو بی بی گوهر صدا میکنن توهم اگه قابل بدونی بگو بی بی تو هم باشم.
سرمو تکون دادمو گفتم
_ممنونم حتما من که مادربزرگ ندارم اتفاقا خیلیم خوشحال میشم که شما رو بی بی صدا بزنم
برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم گفت.
_خوب مادر بیا بریم تو زشته اینجا
بعدم رو به پسره گفت
_برسام مادر وسایل دلربا جان بیار تو.
پس اسمش برسامه.
برسامی چشمی گفت و رفت سمت ماشین.
منم با بی بی رفتم تو.
وارد که شدم یه راهرو بود اولین چیزی که دیده میشد یه راه پله بود یه تعداد پله بود که میرفت طبقه ی بالا و یه تعداد پله بود که میرفت پایین احتمالا اون پایین زیز زمینی چیزی باشه.
سمت چپ راهرو آشپزخونه بودو یکم جلوترس یه راهروی کوچیک بود بی بی گفت اونجا حموم و دستشوییه
سمت راستم یه
پذیرایی بود با یه دست مبل ساده به سبک قدیمی که توش چوب کار شده بود و خیلی زیبا بود و تهش یه در بود وارد که میشدی یه دست مبل هم اونجا بود و یه پنجره ی بزرگ و قدی پشتش یه حیاط خلوت کوچیک بود.
تا اینجا که خیلی خوبه محو زیبایی این خونه شدم....
بی بی تعارف کرد تا روی مبلا بشینم.
منم نشستم که گفت.
_برم یه دمنوش برات بیارم خستگیت دربره.
گفتم..
_نه شما زحمت نکشید من چیزی لازم ندارم.
گفت.
_بشین تعارف نکن.
و رفت سمت آشپزخونه.
همین لحظه برسام با وسایل من اومد تو.
گفتم.
_چی راجع به من به بی بی گفتی؟
به دیوار تکیه دادو سر به زیر گفت.
_هیچی راستشو گفتم.
سری تکون دادمو گفتم .
_خوب این وضع تا کی قراره ادامه پیدا کنه مهمون یه روز دو روز نه چند سال.
بی بی در جوابم گفت.
_تا وقتی ازدواج کنی و بری سر خونه و زندگیت میتونی اینجا بمونی.
نگاهم بهش افتاد با یه سینی اومده بود.
لبخندی زدمو گفتم
_خوب بی بی خانم شاید من تا ۱۰ سال دیگه ازدواج نکردم نمیشه که همیشه همین جا بمونم تازه شما منو نمیشناسین من غریبه ام اصلا نمیفهمم واسه چی قبول کردید من اینجا بمونم.؟؟
بی بی دمنوشو داد دستم و یکی هم به برسام داد.
برسام تشکری کرد و روی مبلی نشست و به زمین خیره شد.
بی بی گفت
_چون میدونستم تو میایی !
متعجب گفتم:میدونستین؟
سر تکون دادو گفت :دیشب نزدیک اذان صبح خواب دیدم همسر مرحومم اومد بهم گفت به زودی برات یه مهمون میاد باید مراقبش باشی سفارششو کردن.کل امروز منتظر بودم یکی بیاد در بزنه تا که برسام اومده و گفت برام یه زحمتی داره متوجه شدم اون مهمونی که شوهرم گفتو برسام با خودش اورده بعدم برام تعریف کرد که چی شده وقتیم که چشمم بهت افتاد مطمئن شدم خودتی.
برسام متعجب به بی بی نگاه کرد ولی بعد دوباره سرشو انداخت پایین.
حرف هاش عجیب بودگفتم
_من واقعا متوجه نمیشم اخه...
بی بی سری تکون دادو گفت.
_اخه نداره عزیزم مهم اینه که تو باید پیش خودم بمونی جات اینجا امنه.
دیگه حرفی نزدم درگیر حرف های این زن شده بودم.
بعدش همراه برسام رفتم طبقه ی بالا.
از پله ها که بالا میرفتی جایی که پله تموم میشد درست سمت راست یه راهرو بود که سه تا اتاق داشت. یه اتاق ته راهرو و دوتای دیگه رو به روی هم
سمت چپم بعد از نرده یه راهرو بود مشابه راهروی سمت راست اونم سه تا اتاق داشت به همون شکل.
برسام گفت.
_اتاق اول سمت راست مال پدربزرگم بود و درش باز نیست. و اتاق ته راهرو مال منه ولی اون یکی خالیه اتاقای سمت چپم هر سه خالی هستن از بین این ۴ تا هرکدومو دوست داشتین بردارین.
اتاقا رو دونه دونه نگاه کردم و اتاق ته راهروی سمت چپو برداشتم درست روبه روی اتاق برسام ته اون یکی راهرو فاصله ی اتاق من تا اتاق برسام تقریبا ۲۰ متر میشد اگه پله رو در نظر نگیریم راهروی درازی میشد و البته یکم ترسناک.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت16🦋
وسایلمو داخل اتاقم گذاشت و خداحافظی کوتاهی کرد.
نشستم رو تخت و به اتاق نگاه کردم.
کنار در کمد بزرگی بود.
رو به ی کمد تخت دونفره ایی بود
کنار تخت پنجره ی قدی بزرگی بود.با پرده های بنفش
اتاق ساده و شیکی بود.
رفتم سمت کمد.
وسطش آینه بود و زیر آینه چندتا کشو بود.
دو طرف آینه هم درای بزرگ بود که داخلشون لباس آویزون میکردن.
تو آینه نگاهی به خودم انداختم.
موهام کمی بهم ریخته شده بودن.
کت برسامو از تنم در اوردم
بوی خوش یاسی روی لباس بود
منو وادار کرد تا دوباره لباسو بود کنم.
کتو گذاشتم رو صندلی.
لباس قشنگی بود.
ولی دیگه به دردم نمیخورد.
رفتم سراغ چمدونم و تو لباسام گشتم تا یه هودی و شلوار گشاد برداشتم
کلا لباسام گشاد بودن هم راحتن هم خفن.هودی صورتیمو پوشیدمو تا زیر باسنم بود شلوار هم رنگ هودیمو پوشیدم.
موهامو باز کردم.
از توی کیفم برس برداشتمو موهامو شونه کردم.
اخیششش.
راحت شدم
ولو شدم رو تخت و ثانیه نکشید خوابم برد.
با نور خورشید که میخورد تو صورتم بیدار شدم.
نشستم رو تختو اطرافمو نگاه کردم.
من کجام؟
خاک تو سرت خونه ی بی بی هستی دیگه.
اها یادم اومد.
خمیازه ایی کشیدمو بلند شدم.
موهای طلائی رنگمو شونه زدمو دم اسبی بستم
لباسامم که خوبن.
کلاه هودی رو روی سرم گذاشتم.
حوله ی دست و صورتمو برداشتمو رفتم پایین.
سر و صدا از آشپزخونه میومد
قبل رفتن به آشپزخونه وارد راهروی کوچیک شدم تا برم دستشویی.
خوب حالا دستشویی کدومه؟
دراولو باز کردم بعله خودشه.
رفتم داخل بعد شستن دست و صورتم.
صورتمو خشک کردم و رفتم سمت آشپزخونه.بین آشپز خونه و راهروی بهداشت(منظورم جای حموم ودستشوییه)یه در بود که ظاهرا اتاق
بی بی اونجاست بنده خدا نمیتونه از این پله ها بره و بیاد.
بوی قرمه سبزی مستم کرد.
وارد که شدم برسامو دیدم که کنار ظرف شویی ایستاده بودو چایی میخورد.
ولی منو ندیده بود.
بلند سلام کردم.
_سلام.
با صدای من به خودش اومد و نگام کرد
که چشماش چهارتا شد.
شروع کرد به سرفه کردن و بعد سرشو انداخت پایین
خاکبرسرم خفه شد.
هول شدمو رفتم سمتش و گفتم
_چی شد خوبی؟
سرشو یه نشونه ی مثبت تکون دادو کمی از من فاصله گرفت ولی هنوز داشت سرفه میکرد و قرمز شده بود
گفتم.
_ اب میخوری؟من چیکار کنم؟نمیری خونت بیوفته گردنم؟
از آشپزخونه رفت بیرونو در همون حال گفت
_نه ممنون خوبم ببخشید من برم شما راحت باشید
گفتم
_باشه فقط بی بی کجاست؟
گفت
_رفته خونه ی همسایه زود میاد.
اینو گفت و عین جن غیب شد.
وا چرا همچنین کرد؟
صدای بهم خوردن در حیاط نشون از رفتنش میداد.
رفتم واسه خودم چایی ریختم .
رو میز هم پنیر بود هم کره و مربا
دلم پنیر خواست.
صبحونمو که خوردم.
تمام وسایلو مرتب کردم و ظرفا رو هم شستم زندگی تو خوابگاه ادمو تنبل بار نمیاره.
بعدش رفتم تو پذیرایی.
تلوزیونو روشن کردم ولی چیز خاصی نداشت
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت17🦋
کلافه تلوزیونو خاموش کردم.
گوشیمم که از وقتی دزدیده شدم خبری ازش ندارم کلی پول جمع کردم تا اونو خریدم و دزد بیشعور گوشیمو به فنا داد وایی حتما بچه ها نگرانم شدن.
اخ پولام پولام تو کیفم بودن الان پول از کجا بیارم؟
از سر قبرت بیار .
از سرقبرم؟چشم حتما میارم صبر کن مردم میرم میارم.
باشه منتظرم
انقدر منتظر بمون دختری شل مغز تا زیرت علف سبز شه.
اولا شل مغز خودتی دوما درجریانی که بعد ناهار باید بری سرکار.
هییییی خاک برسرم چرا زودتر نمیگی؟
چون دوست داشتم.
باصدای در از دعوا کردن با خودم دست برداشتمو پنجره رو نگاه کردم.
بی بی بود.
رفتم سمت در و درو باز کردم و سلام کردم
بی بی با دیدنم لبخند زد و جوابمو به گرمی داد و گفت.
_به دختر عزیزم خوبی مادر؟
جواب دادم.
_بله ممنون.
نگاهی به اطراف انداختو گفت.
_برسام منو ندیدی؟
گفتم
_چرا دیدم رفت بیرون
سری تکون داد و رفت تو آشپزخونه و گفت.
_ظرفارو برسام شسته؟
گفتم
_نه بی بی من شستم مگه بلده ظرف بشوره؟
بی بی خندید و گفت
_دستت درد نکنه مادر
اره که بلده آشپزی هم بلده.
گفتم.
_ایول پس یه کدبانویه واسه خودش حالا کی شوهرش میدین؟
بی بی سعی داشت جلوی خندشو بگیره ولی نتونست و خندید
گفت.
_واییی دختر حرفا میزنی پسرم مردیه واسه خودش .
سری تکون دادمو گفتم .
_چرا آشپزی و ظرف شستن بلده؟اصلا واسه چی اینکارو میکنه؟
بی بی نگاهم کردو گفت.
_چون یه مرده.
گفتم
_خوب بی بی من که میدونم مرده میگم چرا
بی بی دستشو به علامت سکوت بالا برد و من ساکت شدم گفت.
_یه مرد واقعی کمک خانومای خونه میکنه و بار از دوششون برمیداره نه اینکه لنگ بزاره رو لنگ تا زنا کار کنن.
ابرویی بالا انداختمو گفتم.
_چه عجیب.!اونوقت چرا اون یکی داداشش اینجوریه؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت18🦋
بی بی درحالی که درغذا رو برمیداشت گفت
_چی بگم مادر .
گفتم.
_ برسام بهتون گفته دیشب چی شد؟
سری تکون دادوگفت.
_اره گفته من واقعا ازت معذرت میخوام
گفتم
_شما چرا بی بی شما که تقصیری ندارید.
لبخندی به روم زد
گفتم.
_بی بی تاحالا کسی بهتون گفته بود قشنگ میخندین؟
بی بی خندید و گفت.
_اره برسام همیشه اینو میگه
داشتم با بی بی حرف میزدم که صدای بسته شدن در حیاط اومد و بعد صدای یاالله برسام.
بی بی نگاهی بهم انداختو گفت.
_برو مادر برو یه چیزی بپوش .
گفتم
_بی بی من که لباس تنمه.!
گفت.
_اره ولی مناسب نیست جلو نامحرم عزیزم برسام هم معذب میشه.
اخم ریزی کردمو گفتم
_بی بی اگه معذبه من میرم از اینجا
بی بی دستمو گرفت و گفت.
_نه عزیزم من به خاطر جفتتون میگم ولی اگه راحتی باشه مادر.
سری تکون دادم.
تقه ایی به در خورد و بعد در باز شد.
صدای برسام تو خونه پیچید
_بی بی جونم اومدی؟ما گشنمونه.
بی بی با گرمی جوابشو داد.
_اره مادر تا دست و روتو بشوری سفره رو میزارم.
برسام جلوی آشپزخونه ظاهر شد با دیدن من سریع سرشو انداخت پایین و گفت
_چشم فقط کمک نمیخوایین؟
بی بی گفت
_نه مادر تو برو دلربا کمکم میکنه.
سری تکون دادو رفت.
با بی بی سفره را روی میز پهن کردیم.
چند دقیقه بعد هر سه پشت میز مشغول خوردن غذا بودیم دستپخت بی بی واقعا خوشمزه بود.
همه سکوت کرده بودیم.
فکرم در گیر کارم بود اگه برم اونجا ممکنه سام پیدام کنه؟
نه پس ممکن نیست خوب میره ادرستو از اون یارو که دزدیدتت میگیره دیگه.
اییی خوب چیکار کنم؟
اگه سام بیاد اینجا پیش بی بی اون وقت میفهمه من اینجام که.....
با صدای بی بی به خودم اومدم.
_چرا نمیخوری دخترم؟خوشمزه نشده؟
نگاهی به بشقابم انداختم راست میگفت داشتم با غذام بازی میکردم
سر بلند کردم تا جواب بی بی رو بدم اما برای چند لحظه با برسام چشم تو چشم شدم و اون زود نگاهشو دزدید
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت18🦋 بی بی درحالی که درغذا رو برمیداشت گفت _چی بگم مادر . گفتم. _ برسا
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت19🦋
گفتم.
_نه بی بی اتفاقا خیلی خوشمزه شده
من یه لحظه حواسم پرت شد.
بعدم با اشتها غذامو تموم کردم.
بی بی میخواست ظرفارو بشوره ولی من نزاشتم و خودم شستم.
بی بی هم رفت تو اتاقش استراحت کنه.
بعد تموم شدن ظرفا رفتم تو پذیرایی دنبال برسام.
تو قسمت اول پذیرایی نبود
رفتم قسمت دوم.
نشسته بود رو مبل ولی چشماش بسته بود.
رفتم و مقابلش ایستادم.
بشکنی زدم که چشماشو باز کرد.
با دیدن من صاف نشست و سرشو انداخت پایین .
تک سرفه ایی کرد و گفت.
_با من کاری داشتین؟
گفتم.
_الان باید میرفتم سرکار اما میترسم دوباره اون اتفاق بیوفته چون منو نزدیک محل کارم دزدیدن اگه برادرت بخواد دنبالم بگرده پیدام میکنه.
سری تکون دادو گفت.
_بله درسته.
گفتم
_خوب از طرفی اینجا موندنم هم امن نیست اگه برادرتون بخواد بیاد اینجا پیش شما که منو میبینه.
اب دهنشو قورت داد و به لحن آرامش بخشی گفت.
_نگران نباشید اون اصلا اینجا نمیاد.
متعجب گفتم
_چرا؟مگه اینجا خونه ی مادربزرگتون نیست خوب اونم نوه ی ایشونه دیگه
از جاش بلند شد و گفت.
_درسته ولی نمیاد اینجا اون علاقه ایی به اینجا نداره خیالتون راحت باشه.
رفت بیرون.
دنبالش رفتم.
رفت تو رهرو و رفت سمت پله ها اما نرفت بالا رفت طبقه ی پایین.
مگه اونجا چیه؟
میخواستم دنبالش برم ولی الان اونجاست بعدا میرم.....
رفتم بالا و لباس عوض کردم.
یه مانتوی صورتی تا بالای زانوم.
یه شلوار جین ابی و شال صورتی.
چتری های طلائیمو مرتب کردم
رژ کمرنگی به لبام زدم و تو آینه خودمو نگاه کردم.
از سررضایت لبخند زدم.
چشمام روشن تر از قبل شده بود.
من عاشق رنگ چشمامم یه چیزی بین قهوه ایی روشنه که کمی سبز قاطیش شده
از پله ها رفتم پایین.
رفتم سمت اتاق بی بی و در زدم.
گفت.
_بیا تو مادر.
رفتم داخل.
نشسته بود رو تخت.
گفتم
_بی بی من میرم بیرون یکم کار دارم زود میام.
لبخندی زدو گفت.
_برو مادر خدا به همرات مراقب خودت باش.
ازش خداحافظی کردمو رفتم.
رفتم دنبال کار بگردم و یه گوشی نو بخرم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت20🦋
•برسام•
روی تخت دراز کشیده بودم
که گوشیم زنگ خورد.
نگاهی به اسمش کردمو جواب دادم.
_سلام امیر جان
صداش تو گوشم پیچید
_سلام بر داداش خودم برسام میگم بیا معراج بچه ها هم دارن میان.
گفتم .
_الان چرا مگه قرار نبود غروب بیایم؟
گفت
_نه بیا حاجی میگه زودتر کارارو تموم کنیم بهتره.
سری تکون دادمو گفتم.
_چشم .
خداحافظی کردمو از جام بلند شدم.
لباسامو عوض کردم.
به خاطر اومدن اون دختر مجبور شدم بیام تو اتاق کارم بمونم تا کمتر باهاش رو در رو بشم.
دیگه بچه ها رو هم نمیتونم بیارم اینجا.
بیخیالی نثار خودم کردمو رفتم بالا خونه ساکت بود در اتاق بی بی را باز کردم داشت قران میخوند.
اروم از لای در گفتم.
_بی بی جان من میرم معراج کاری با من ندارید؟
نگاهشو از قران گرفت و گفت.
_برو عزیزم کاری ندارم.
لبخندی زدمو چشمی گفتم.
اما همین که خواستم برم گفتم
_بی بی جان حواست به خودت باشه اگه اون خانم خواست بره بیرون شما برید پیش خاله مریم یا اونا بیان اینجا شما تنها نمونی بهتره یهو حالت بد میشه کسی نیست کمکت کنه .
اونوقت اگه شما بری من تنهایی دق میکنم.
بی بی سری تکون دادو گفت.
_خدانکنه نمیزارم دق کنی برات زن میگیرم نگرانم نباش تنها نمی مونم الان میرم پیش مریم چون دلربا رفته بیرون.
سری تکون دادمو خداحافظی کردم
از خونه خارج شدم
وارد کوچه شدم از خانه تا انجا راه زیادی نیست پس پیاده میرم.
نگاهی به سمت راستم انداختم سمتی بود که به خیابان منتهی میشد.
اما مقصد من سمت چپ بود.
کوچه داشت تمام میشد که پیچیدم سمت راست و وارد کوچه ی دیگری شدم.
از این فاصله تابلوی معراج شهدا به خوبی پیدا بود.
لبخند زنان به سمت معراج حرکت کردم.
وارد که شدم.
تقریبا خلوت بود.
به سمت اتاقی که گوشه ی حیاط بود حرکت کردم درو باز کردم.
امیر ، سجاد و سعید نشسته بودن و حرف میزدن منم به جمعشون اضافه شدم.
مشغول انجام کارامون شدیم که در باز شد.
محمد حسین با لبخند اومد داخل.
با دیدنش خیلی خوشحال شدم
محمد حسین همیشه برای من یه ناجی بوده و هست محمد حسینو بیشتر از همه دوست دارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت21🦋
بعد سلام و احوال پرسی مشغول کار شدیم که سجاد یهو گفت.
_راستی بچه ها امروز داشتم میومدم اون دختره رو دیدم.
امیر گفت.
_کدوم دختر؟
گفت.
_همونی که تو جنگل بود با دوستاش همون پروئه.
فهمیدم منظورش کیه اما واکنشی نشون ندادم
سعید گفت.
_اها فهمیدم کیو میگی اون اینجا چیکار میکرده؟
سجاد جواب داد.
_نمیدونم والا .
محمد حسین از ماجرا بی خبر بود چون اون روز نتونست همراه ما بیاد.
گفت.
_حالا واجبه راجع به دختر مردم حرف بزنید؟
سعید گفت.
_داداش چیزی نگفتیم که فقط گفتیم دیدیمش.
گفت.
_لابد من بودم که گفتم اون خانم پروئه؟
سجاد جواب داد.
_خوب اخه تو که نمیدونی دختره چیکار کرد؟خیلی پرو بود یه بطری نوشابه رو خالی کرد تو صورت برسام.
سر بلند کردم تا واکنش محمد حسینو ببینم.
محمد حسین نگاهم کرد بعدم رو به سجاد گفت
_خوب اونی که باید ناراحت باشه برسامه ولی من ناراحتی تو چشم برسام نمیبینم.
امیر که تا حالا ساکت بود گفت.
_برسامو که میشناسی همیشه خودشو کنترل میکنه حتی نزاشت ما به دختره حرفی بزنیم .
محمد حسین گفت..
_خوب اگه برسام میزاشت شما چی میخواستی به ناموس مردم بگی؟
امیر که انگار جوابی نداشت سکوت کرد.
سعید خواست جواب بده که محمد حسین گفت .
_اون خانم هر کاری هم کرد چه اشتباه چه درست نباید بی احترامی بکنید اون خانم اگه ارزش خودشو درک کنه دیگه اشتباه نمیکنه....
لبخندی از سر رضایت زدم
محمد حسین همیشه حرف هاش حقه.
بعد کار رفتیم تو حیاط وکنار قبر یکی از شهدای محلمون نشستم.
که کسی کنارم نشست.
برگشتم محمد حسین بود.
لبخند زدم.
دست انداخت دور شونمو گفت.
_چه میکنی رفیق؟
سرمو گذاشتم رو شونه اش.
گفتم
_هیچ.
گفت
_نه دیگه هیچی هم نیست یه چیزی هست که میخوای بگی ولی مرددی خوب بگو راحت باش.
خیلی خوب میفهمید منو.
گفتم.
_در مورد همون دخترخانمی که بچه ها داشتن میگفتن.
گفت
_خوب؟
گفتم .
_دیشب اوردمش خونه پیش بی بی.
صدایی ازش نشنیدم سرمو از رو شونه اش بلند کردم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت21🦋 بعد سلام و احوال پرسی مشغول کار شدیم که سجاد یهو گفت. _راستی بچه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت22🦋
گفت
_تعریف کن .
گفتم
_دیشب رفتم خونمون یه سری بزنم و یه سری وسایل قدیمی رو بردارم.
اما وقتی رسیدم تو حیاط صدای جیغ و داد شنیدم.
تند تند رفتم داخل خونه صدای جیغای یه دختر از بالا بود تنگ رفتم بالا و منبع صدا رو پیدا کردم
در اتاقو که باز کردم هنگ کردم دیدم سام یه دخترو گرفته و میخواد بهش دست درازی کنه.
با شنیدن صدای من ولش کرد دیدم همون دختره است اون با دیدن من هنگ کرد اولش فکر کرده بود سام منم بعدم که فهمید اون برادرمه بهم گفت من فقط روت نوشابه ریختم تو منو دزدیدی منم گفتم روحم خبر نداره اونم گفت یکی دزدیدتش بعدم فروختتش به سام منم با سام دعوام شد برگشتم دیدم دختره نیست رفتم بیرون دیدم چندتا پسر افتادن دنبالش خلاصه بهش اصرار کردم تا برسونمش خونشون گفت تو خوابگاه میمونه رسوندمش که پیام تو رو دیدم داشتم جوابتو میدادم صدای دادو بیداد مدیر خوابگاه رو شنیدم بهش تهمت زده بودن و وسایلشو ریختن بیرون.
اونم با گریه رفت و وسایلشو جمع نکرد منم وسایلشو برداشتم گذاشتم تو ماشین و رفتم دنبالش که دیدم رفت رو پل عابر رفتم بالا تا بهش بگم اگه کمک میخواد میتونم کمکش کنم ولی دیدم داره خودشو پرت میکنه پایین یعنی پاهام سست شده بود بعدم که حرف زد فهمیدم خانواده نداره و پروشگاه بزرگ شده حالام که بهش تهمت زدن و انداختنش بیرون جایی رو نداره خیلی داغون بود حال خوشی نداشت بریده بود فقط یه لحظه به ذهنم رسید اگه ببرمش پیش بی بی شاید بتونم از خودکشی نجاتش بدم. دیشبم بردمش اونجا.خودمم تو اتاق زیر پله میمونم دیگه بالا نمیرم تا راحت باشه.
چهره محمد حسین درهم بود گفت.
_حتما براش خیلی سخت بوده کار خوبی کردی برسام حداقل از گناه بزرگی که داشت میکرد نجاتش دادی .
سری تکون دادم که یاد خواب بی بی افتادم و خوابو برای محمدحسین تعریف کردم و گفتم که بی بی گفته میتونه تا وقتی که ازدواج نکرده خونه ما بمونه.
دستی به ته ریشش کشید و گفت.
_حتما خیرتی توش هست برای اون خانم که سفارششو کردن خودت خوب میدونی هیچ چیزی الکی نیست اینکه تو به موقع رسیدی و نزاشتی برادرت ازارش بده و موقع خودکشیش هم تونستی منصرفش کنی یعنی حکمتی که ما ازش بیخبریم ولی قطعا خدا میخواد اونو نجات بده.
یکم باهم حرف زدیمو بعد به سمت خونه حرکت کردم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت23🦋
•دلربا•
رفتم سیم کارتمو سوزوندم و تقاضا دادم دوباره همون سیم کارتو بگیرم گرفتمش.
رفتم گوشی هم خریدم ولی مدل پایین تر از گوشی قبلیم خریدم چون نمیتونم همه ی پولمو خرج کنم.
وقتی یادم میوفته اون مرتیکه احمق گوشیو برداشت حرصم میگیره
حتما فروختتش.
مرده گفت چند ساعت طول میکشه تا سیم کارتم فعال بشه واسه همین منم رفتم دنبال کار .
کار نیمه وقت پیدا کردن واقعا سخته.
اونم برای من.
نا امید برگشتم سمت خونه ی بی بی.
رسیدم جلوی در و زنگ زدم.
متوجه نگاهی شدم
برگشتم که یه چهره ی آشنا دیدم.
یکی از همون پسرهایی بود که تو جنگل همراه برسام بود.
متعجب به من نگاه میکرد.
فک کنم از این که منو اونجا دیده شکه شده.
صدای بی بی رو از پشت آیفون شنیدم
_کیه؟
چشم از اون گرفتمو گفتم.
_دلربام بی بی.
در با صدای تقی باز شدوصدای بی بی رو شنیدم.
_بیا تو مادر.
بدون توجه به اون پسره رفتم داخل و درو بستم.
رفتم تو خونه و با صدای بلند با بی بی سلام و علیک کردم.
بی بی برای من و خودش چایی اورد.
منم رو مبل کنارش نشستم و از امروزمو بهش گفتم....
بعدم رفتم بالا تو اتاقم و با لباسای بیرونم ولو شدم رو تخت و خوابم برد.
با صدای در بیدار شدم .
چشمامو مالیدمو رو تخت نشستم که بازم صدای در اومد.
رفتم سمت در و درو باز کردم که برسامو دیدم سرش پایین بود.
گفتم.
_بله؟
سرشو اورد بالا تا چیزی بگه که یهو چشماشو بست و پشتشو کرد به من.
وا این چشه؟
گفتم.
_چرا همچین میکنی؟
گفت
_اخه شما هیچی سرتون نیست.
منگ از در فاصله گرفتمو رفتم سمت آینه عع راست میگه.
شالم رو تخت بود سرم کردم
گفتم
_سرم کردم بگو.
بدون اینکه برگرده گفت.
_بی بی گفت صداتون کنم بیاین شام بخورین.
اینو گفت و عین جت رفت .نگاهی به ساعت کردم ۹:۳۰ بود.
۲ ساعته خوابیدم؟
اره دیگه خرسی.
ممنونم .
خواهش میکنم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت24🦋
لباسامو عوض کردمو خودمو مرتب کردم.
یه هودی سبز پوشیدم با یه شلوار ورزشی طوسی.
موهامو دو قسمت کردمو گیس کردمو دو طرفم ریختم.
چتری هامو مرتب کردمو کلاه هودیمو گذاشتم سرم تا اقا برسام جنی نشه.
رفتم پایین و رفتم تو آشپزخونه.
بی بی و برسام پشت میز نشسته بودن.
سلام کردم.
بی بی لبخندی زدو گفت
_چه عجب شما اومدی .خواب خوب بود؟
شرمنده لبخندی زدمو گفتم..
_نمیدونم چی شد خوابم برد.شرمنده منتظر گذاشتمون.
سری تکون دادو گفت
_بیا بشین عزیزم.
بعدم بسم الله گفت و برای من و برسام غذا کشید.
تشکری کردمو مشغول خوردن شدم.
برسام و بی بی مشغول حرف زدن بودن.
منم به مکالمه اشون گوش میدادم.
بی بی گفت.
_فردا صبح میری دانشگاه؟
برسام سری تکون دادو گفت
_بله کلاس دارم.
بی بی گفت.
_پس موقع برگشت برو پیش احمد اقا و پارچه ها رو تحویل بگیر بدمشون به مریم.
سری تکون دادو گفت
_چشم.
گفت دانشگاه؟
پس دانشجوعه.
واییییی دانشگاه؟؟؟؟
بلند گفتم
_فردا چندمه؟
برسام زیر چشمی نگاهم کردو گفت.
_۲ مهر.
محکم زدم رو پیشونیم.
که بی بی گفت.
_چی شده دختر؟
گفتم.
-بدبخت شدم به کل یادم رفته بود فردا ترم جدید منم شروع میشه ایییی.
بی بی حق به جانب نگاهم کردو گفت
_خوب این چیش بده؟
گفتم.
_خوب من اصلا یادم نبود اصلا نمیدونم فردا ساعت چند کلاس دارم! همه چی تو گوشیم بود.سیم کارتم هنوز فعال نشده تا بتونم خبر بگیرم.
برسام که ساکت بود گفت.
_خوب نهایت فردا زود تر برین دانشگاه تا کلاستونو از دست ندید.
گفتم.
_با اینکه خسته کننده است ولی فکر خوبیه چون مجبورم.
بعد خوردن شام ظرفارو شستم و نزاشتم بی بی دست بزنه.
رفتم بالا.
سیم کارتم هنوز کار نمیکرد.
حتما بچه ها کلی بهم زنگ زدن.
هوووف.
خوب شد کتابای جدیدمو زودتر گرفته بودم وگرنه الان باید خاک میریختم رو سرم.
ساعت گوشیمو زنگ گذاشتم روی ۶:۳۰ و بعد خوابیدم.
باصدای گوشی بیدار شدم.
خاموشش کردمو چشمامو بستم داشتم وارد دنیای شیرین خواب میشدم که یادم اومد دانشگاه دارم اییی.
عین فنر بلند شدم که با سر رفتم تو کمد و نابود شدم.
بعد کلی مالوندن سرم دردش کمتر شد و من بلند شدم.
سر وضع خودمو مرتب کردمو رفتم پایین و یه راست رفتم دستشویی.
ابی به دست و روم زدمو رفتم آشپزخونه.
چایی دم کشیده بود ولی بی بی نبود. میزو چیدم.
رفتم چایی برای خودم ریختمو لقمه ی نون و پنیر ی درست کردم اومدم بخورم که یکی گفت.
_سلام.
برسام بود.
گفتم
_سلام.
گفت
_شما میزو چیدی؟
گفتم
_اره چطور؟
گفت
_هیچی فکر کردم بی بی بیدار شده.
بعدم سر به زیر رفت واسه خودش چایی ریخت.
گفتم.
_مگه بی بی چایی دم نکرده؟
گفت
_نه من دم کردم بی بی خوابه
اهانی گفتمو تو سکوت مشغول خوردن شدم.
از جام بلند شدمو رفتم ظرفا رو بشورم که گفت.
_من میشورم شما آماده شو من میرسونمتون.
گفتم .
_نه ممنون خودم میرم اینجوری راحت ترم.
گفت .
_باشه .
بلند شدو مشغول شستن ظرفا شست.
واووو چه پسری.
ولی به نظرم خیلی مغروره اصلا نمیخنده همشم جدیه منو نگاه هم نمیکنه پسره ی بیخود.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت25🦋
رفتم لباس پوشیدمو رفتم پایین
ولی برسام نبود.
بی بی هم تازه بیدار شده بود و گفت
برسام رفته.
منم ازش خداخافظی کردمو راه افتادن سمت خیابون.
تاکسی گرفتم.
صدایی ازگوشیم بلند شد.
نگاه کردم دیدم ولی پیام دارم و کلی تماس از دست رفته از بچه ها.
حتما نگرانم شدن.
به شماره ی نازی زنگ زدم.
زود جواب داد بیچاره کلی نگرانم بود.
منم گفتم رسیدم براش میگم و قطع کردم.
جلوی دانشگاه پیاده شدمو کرایه رو حساب کردم.
رفتم داخل خلوت بود.
رفتم واحد آموزش و برنامه کلاسای این ترممو گرفتم..خوب امروز ۳ تا کلاس دارم.
کلاس اولم نیم ساعت دیگه بود.
هرچی چشم چرخوندم بچه ها رو ندیدم.
امروز دوتا کلاس تخصصی دارم یکی هم عمومی که کلاس اولم هم هست
اونم زبان منم زبانم خوبه پس حله.
یکم موندم تا نازی و پارمیدا رو دیدم
قیافه هاشون یه جوری بود.
بعد سلام و اینا ازم پرسیدن کجا بودم منم گفتم مختصر براشون تعریف کردم اما نگفتم اونی که منو دزدید بردار برسام بود و برسام نجاتم داد .
ولی بعد حرفام اونا گفتن که فهمیدن توخوابگاه چی شده.
و حتی فهمیدن من یتیم هستم.
نازی گفت.
_باورم نمیشه تمام مدت به ما دروغ گفتی که خانوادت شهرستانن
گفتم
_که چی مثلا راست میگفتم چه فرقی به حال شما میکرد؟
پارمیدا با فیس و افاده ی خاصی گفت
_فرق میکرد در شٵن من نیست با هرکسی دوست بشم .
متعجب نگاهش کردم.
نازی زد به پارمیدا و گفت.
_بسه چه ربطی داره.
بعدم رو به من گفت.
_دلربا پاری منظور بدی نداشت اون فقط ناراحته که چرا نگفتی.
پوزخندی زدمو گفتم
_نه اتفاقا منظورشو خوب فهمیدم.
بعدم بی توجه بهشون به سمت کلاس حرکت کردم
همش تقصیر خودمه که فکر کردم اگه دروغ بگم میتونم دوستای خوبی داشته باشم ولی یکی نیست بهم بگه ادمی که منو به خاطر خودم نخواد به چه دردم میخوره.
به عقب کشیده شدم برگشتم مهسا بود.
با گریه منو بغل کردوگفت.
_کجا بودی دیوانه؟دلم هزار راه رفت اون شیلای مسخره هم گفته تو مواد پخش کردی و واسه همین از خوابگاه بیرونت کردن کل دانشگاه رو پر کرده.
عصبی بودم گفتم
_دیگه چی گفته ؟
گفت
_هیچی یه سری چرت پرتم دیگه هم گفت مثلا تو پرورشگاهی هستی.
گفتم .
_اتفاقا اون تنها حرف درستی که زده همینه.
مات نگاهم کرد.
لب زد.
_شوخی می..
پریدم تو حرفشو همه چیزو براش گفتم.
ولی بازم برسام رو سانسور کردم.
اشکاشو پاک کرد.
داشتم میرفتم که گفت.
_مهم نیست دلربا من روزی که دیدمت و باهات دوست شدم خانوادتو ندیدم خودتو دیدم پس الانم اهمیتی نداره
بعدم خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت.
لبخند زدم.
حداقل مهسا تنهام نزاشت.
مهسا دختر خیلی خوبیه برخلاف نازی و پارمیدا از یه خانواده ی متوسطه و یه جورایی نسبت به پارمیدا و نازی فیس و افاده ایی نیست. خون گرم و مهربونه
منو مهسا کنار هم نشستیم نازی و پارمیدا رفتن کنار اکیپ شیلا نشستن.
دلم میخواست شیلا رو تیکه تیکه کنم..
به وضوح متوجه ی نگاه های عجیب غریب بچه ها شدم.
یه جوری نگاهم میکردن حتی با چشماشونم داشتن مسخره ام میکردن..
دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی نمیشد اونجا جاش نبود.
برای اینکه نبینمشون سرمو گذاشتم رو میز مهسا هم دستمو نوازش کرد و گفت.
_ولشون کن دلربا شیلا کلی راجع به تو چرت پرت گفته چون بهت حسودی میکنه چون خیلی از پسرای دانشگاه ازت خواستگاری کردن اونم پولدار ترینا و جذاب تریناشون.
راست میگفت شاید حسادت بود
چون از زمانی که یادم میاد کلی درخواست دوستی و بعضا درخواست ازدواج داشتم از بچه های دانشگاه از هم کلاسی های خودم گرفته تا سال بالایی ها و بچه های رشته های دیگه ولی من به هیچکدومشون جواب ندادم.
با کسی دوست نشدم چون از این روابط توخالی بدم میومد
با کسی هم ازدواج نکردم چون میدونستم اگه بفهمن من کیم پسم بزنن.
یادمه سال اخر دبیرستان یکی از دوستام به اسم نیوشا یه داداش داشت ما یکی دوباری اتفاقی همو دیدم و اون به نیوشا گفت از من خوشش میاد یه روز بعد مدرسه با هم حرف زدیم و ازم درخواست ازدواج کرد.
پسر خوبی بود خوشگل و خوش تیپم بود
ازش خوشم اومده بود.
بهش گفتم باید بیاد از پرورشگاه اجازمو بگیره ولی تا فهمید رفت.
من موندمو قلب شکسته.
از اون به بعد همه رو رد کردم تا خورد نشم.
با صدای کسی از عالم فکر بیرون اومدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت26🦋
_سلام به همه.
چه صدای آشنایی.
دیدم کل کلاس ساکت شده.
سربلند کردم که...
این اینجا چیکار میکنه؟
این الان سامه؟یا برسامه؟
نگاهم به لباسش افتاد برسام صبح همینارو پوشیده بود.
باصداش به خودم اومدم.
_محبی هستم استاد زبان شما استاد امینی انتقالی گرفتن و رفتن و از این ترم بنده به عنوان استاد زبان اینجا در خدمتتون هستم.
حس کردم دوتا شاخ گنده در اوردم.
این مگه چندسالشه؟
بیخیال فکر کردم دانشجوئه!
گند بزننن تو شانسم چرا این همه جا هست؟
باورم نمیشه خدایا چرا با من این کارو میکنی.؟
چرا؟
چرا باید کسی رو که مسخره کردم بیاد نجاتم بده و برم تو خونش بمونم حالام استادمه.؟
ویییییییییییییییی.
برم این ترم زبانو حذف کنم؟
تهش که چی بلاخره باید زبانو پاس کنی این ترم نه ترم بعد چه فرقی میکنه؟
راست میگی تف تو این شانس.
با ضربه ایی که مهسا به بازوم زد برگشتم سمتش.
_ها؟
گفت.
_این همون پسره است؟
گفتم
_بله متاسفانه.!
گفت.
_اوه تو روش نوشابه ریختی الان اگه تورو بشناسه تلافیشو سرت درمیاره.
شونه ایی بالا انداختمو چیزی نگفتم.
صدای هم همه ی بچه ها بلند شده بود.
صدای چندتا دختر از پشت سرم اومد.
_چقدر خوشگله!
_واییی اره چه چشایی داره
_اوف چه جوری مخشو بزنم؟
مهسا هم صداشونو شنید و خنده ایی کرد.
گفتم
_کوفت.
صدای برسام همه رو ساکت کرد.
_خوب حالا اسم هارو میخونم شما هم دستتونو بلند کنید . فقط بگم که چون جلسه ی اوله با غایب ها کاری ندارم و ثبت نمیکنم فقط جهت آشنایی هست.
بعدم شروع کرد به خوندن اسامی.
اون میخوند و بچه ها حاضری خودشونو اعلام میکردن.
استرس گرفتم عجیب.
اول اسم دخترا خانم میزاشت و برای پسرا هم اقا.
داشت میخوند که رسید به من.
_خانمِ
یکم مکث کرد و با شک گفت.
_دلربا رستگار!؟
سرشو اورد بالا و تو کلاس چشم چرخوند.
با مکث دستمو بردم بالا و گفتم.
_حاضر.
به وضوح دیدم که ابروهاش بالا پرید و متعجب شد ولی سریع خودشو جمع کردو با لحن جدی به خوندن بقیه اسما ادامه داد.
مهسا زد به دستمو گفت
_دیدی چه جوری نگات کرد؟خدا به دادت برسه.
اما خونسرد تر از این حرفا بودم گفتم.
_هیچ غلطی نمیتونه بکنه
مهسا متعجب نگاهم کرد.
ولی اون نمیدونست چرا انقدر خونسردم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت26🦋 _سلام به همه. چه صدای آشنایی. دیدم کل کلاس ساکت شده. سربلند کردم
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت27🦋
بعدش گفت.
_طبق لیستی که دارم شما رشته گرافیک میخونید درسته؟
یکی از دخترای پر عشوه ی کلاس با نیش باز گفت
_بله استاد.!
اوق دختره ی چندششششش.
برسام سر تکون داد ولی حرفی نزد حتی نگاهش نکرد.
یعنی کسی رو نگاه نمیکنه هرچند لحظه یکبار سرشو میاره بالا و کوتاه نگاه میکنه بعد دوباره سرشو میاره پایین خیلیم جدی حرف میزنه
گفت.
_خوب چون جلسه ی اوله کاری با کتاب نداریم .
اگر کسی میخواد هر حرفی که میخواد بزنه رو بلند بشه و به زبان انگلیسی بگه فرقی نمیکنه چی باشه مثل یه داستان یا جمله یا هرچیزی.
این وسطم چندتا از بچه ها بلند شدن و یکم چرت و پرت گفتن.
بابک هم بلند شد یکی از خواستگار هام بود و به تازگی ازدواج کرده .
بی خیال ذول زدم به میز جلوم که شروع کرد انگلیسی حرف زدن ولی چیزی گفت که حسابی داغ کردم
( فارسی تایپ میکنم شما فکر کنید دارن انگلیسی میگن😁😜)
_خوب من میخوام بگم که خیلی خوشحالم و خدارو شکر میکنم چون منو از بزرگترین اشتباه زندگیم نجات داد
مگه نه دلربا؟
همه ی نگاها برگشت سمت من.
البته تو کلاس همه خیلی خوب انگلیسی حرف نمیزدن حدودا ۱۰ نفر از کلاس ۴۰ نفره مون خوب انگلیسی حرف میزدن یکیش بابک و یکی من البته من از همه بهتر حرف میزدم چون من از ۶ ماهگی تو لندن زندگی کردم و مادرم یه انگلیسی بود وقتی۷ سالم بود به خاطر بیماری مادر بزرگم برگشتیم ایران پدرو مادرمو تو تصادف از دست دادم.
حرفی نزدم که بابک ادامه داد.
_من زمانی از تو خوشم اومد و خواستم باهات ازدواج کنم یه جورایی گول ظاهر تو رو خوردم ولی حالا که فهمیدم تو یه دروغگو ی مواد فروش هستی خوشحالم که باهات ازدواج نکردم در عوض با یه دختر همه چیز تموم و خانواده دار ازدواج کردم .
حس کردم کل صورتم قرمز شده حرکت خون رو تو رگای صورتم حس میکردم و قلبم به شدت تند میزد.
برای لحظه ایی به اطراف نگاه کردن همه در حال پوزخند زدن بود و چند نفری بلند خندیدن.
برسام متعجب به منو و بابک نگاه میکرد
بلند شدمو تمام نفرتمو ریختم تو لحنمو رو به بابک با لحجه ی انگلیسی اصل گفتم
_دهن مسخره ات زیادی داره میجنبه. اونی که باعث شد این ازدواج سر نگیره من بودم چون درجواب هر ۵ باری که ازم خواستگاری کردی گفتم نه.
و خوشحالم که گفتم نه چون تو خیلی بیشعوری فقط ظاهرت به اندازه ی یه مرده ولی عقلت از بچه ی ۳ ساله هم کمتره البته اصلا شک دارم که عقل داشته باشی.
صدای خنده ها به هوا رفت.
حالا بابک بود که سرخ شده بود.
پوزخندی زدمو بیخیال انگلیسی حرف زدن شدمو فارسی رو به همه گفتم .
_من مواد فروش نیستم این پاپوشی که شیلا خانم واسه من درست کرده البته دلیلشم حسادته. ولی اینکه من پدرومادر ندارم راسته و فکر نمیکنم پدرومادر نداشتن من به شماها ربطی داشته باشه اگرم نگفتم به خاطر سطح پایین شعورتون بوده..
اینو گفتمو کیفمو برداشتم رو به برسام با اجازه ایی گفتمو از کلاس خارج شدم.
رفتم تو حیاط تا هوای تازه بهم برسه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت28🦋
•برسام•
دلربا بعد گفتن اون حرفا کیفشو برداشت و با عجله حرکت کرد
با اجازه ایی گفتو رفت بیرون.
کلاس در هم همه فرو رفت.
متعجب بودم از هرچی که دیدم و شنیدم صداشون اعصابمو خورد کرد
با صدای بلندی که به داد شبیه بودگفتم.
-ســــــــــاکــــــــــــــــــــت!!!!
کل کلاس ساکت شدن و به من خیره شدن.
رو به اون پسره جسور و بی ادب که به راحتی با ابروی یه دختر بازی کرد گفتم.
_به خاطر حرفی که زدی مستحق اینی که از کلاسم حذفت کنم.
چون هم باعث تهمت و ناراحتی خانم رستگار شدی و هم جو کلاسو بهم زدی
شرط موندنت تو کلاس معذرت خواهی از اون خانم جلوی همین جمعه.
متعجب نگاهم کرد.
اما من کاملا جدی حرفمو زدم حتی نگاهش نکردم.
نیم ساعت از وقت کلاس مونده بود اما گفتم که میتونن برن بیرون.
چون شدیدا بهم ریخته بودم
هم از دیدم دلربا تو کلاس شوکه شدم هم از حرفای اون پسره و دلربا و
نگاه های دخترای تو کلاس که سعی در قورت دادنم داشتن منو آزار میداد.
وقتی کلاس خالی شد نشستم روی صندلی و دستانم رو درهم گره کردم.
فکرشم نمیکردم اون دختر دانشجوی من باشه.
اما خداروشکر لو نداد که ما همو میشناسیم.
فکرم کشید سمت حرفای پسره.
چقدر راحت تونست اون حرفارو بزنه.
اما دلربا اونو با خاک یکسان کرد.
چقدر مردم میتونن دهن بین باشن و هر حرفی رو راحت باور کنن و تهمت بزنن؟
مطلقا تحمل اینا برای دلربا سخته.
اما محکم ایستاد و بدون ترس از خودش دفاع کرد.
و این قابل تحسینه.
ولی چیز دیگه ایی هم برام جالب بود.
خیلی خوب داشت حرف میزد
لحجه اش کاملا بریتیش بود ولی چطوری؟
به
سری تکون دادمو از کلاس خارج شدمو رفتم سمت اتاق اساتید.
تا کمی استراحت کنم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت29🦋
•دلربا•
رفتم بیرون و یه گوشه نشستم ۵ دقیقه نگذشته بود که دیدم همه اومدن بیرون.
مهسا سر چرخوند تا پیدام کنه
دستی براش تکون دادم تند تند اومد طرفمو گفت.
_خوبی؟
گفتم
_اره
گفت .
_خوب کردی هم اون بابک روانی رو ضایع کردی هم بقیه رو.
بعدم چشمکی زد.
گفتم..
_چدا انقدر زود اومدید بیرون.؟
گفت
_وایییی گفتی میدونی وقتی رفتی بیرون چی شد؟
پوکر فیس نگاهش کردمو گفتم..
_عقل کل خودت داری میگی رفتی بیرون پس وقتی بیرونم نمیدونم اون تو چی شده!
خندید و گفت.
_توپت حسابی پره.
فقط نگاش کردم که گفت..
_وقتی رفتی بچه ها داشتن پچ پچ میکردن که استاد داد زد و همه خفه شدن بعدم رو به بابک گفت که حقشه از کلاس اخراجش کنه چون هم باعث تهمت و ناراحتی خانم رستگاری شدی هم جو کلاسو بهم ریختی شرط موندت تو کلاس من معذرت خواهی از خانم رستگار جلوی همین جمعه.
بعدم گفت بریم.
با دهن باز نگاش کردم.
باورم نمیشد برسام اینجوری بگه.
عجب استادی.!
با ذوق خاصی گفت
_دهن منم همین طوری باز بود دهن همه باز بود نمیدونی چقدر جدی بود یه ابهت خاصی داشت جوری که حتی بابک هم حرفی نزد این پسره هم ترسناکه هم جذاب.
فک کنم همه ی دخترا روش کراش زدن.
چینی به ابروم دادمو گفتم.
_خوبه خوبه زیادی بزرگش نکن.
بعدم یکم باهم حرف زدیم اونم گوشیو گرفت و برام برنامه هامو نصب کرد چون گوشیم هیچی نداشت نه واتساپ نه اینستا هیچی منم حوصله ی نصب نداشتم.
بعدم رفتیم سر کلاسای بعدی و بعدی تر.
بعدشم خسته برگشتم خونه حدودا ساعت ۱۳ بود رسیدم جلوی خونه
بی بی بهم کلید داده دیگه لازم نیست در بزنم.
رفتم داخل خونه فقط بی بی بود یکم باهم حرف زدیم
که بی بی گفت برسام ناهار خونه نمیاد منم سربرهنه رفتم ناهار خوردم والا ادم سختشه تو خونه هم یه چیزی سر کنه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت31🦋
گفت.
_خوب پس چه جوری اومدی اینجا؟
اومدم جواب بدم که بی بی گفت
_دلربا جان میری چایی بیاری؟
گفتم
_چشم.
بلند شدم که حدیث هم بلند شدو گفت.
_منم میام کمکت.
باهم رفتیم تو آشپزخونه.
چایی ریختیمو بردیم پیش بی بی و مریم خانم.
حدیث دختر خوبی به نظر میومد نمیدونم چرا ولی ازش خوشم اومد.
داشت نگام میکرد
گفتم
_جانم؟
گفت
_تاکی اینجا هستی؟
گفتم
_تا وقتی برم خونه ی شوهر البته بی بی اینجور گفته.
خندید وگفت.
_خیلی دلم میخواد بیشتر باهات آشنا بشم.
گفتم
_خوب کاری نداره که آشنا شو.
خندید و گفت.
_واقعا؟
گفتم
_نه شوخی کردم.
خندشو قورت داد که من خندم گرفت.
خندمو که دید دوباره خندید.
گفتم.
_بیا بریم بالا اتاق من باهم حرف بزنیم.
موافقت کرد و رفتیم بالا.
بردمش تو اتاقم.
گفت.
_دارم دق میکنم بگو جریان چیه؟
خندیدمو گفتم
_داستانم زیاد جالب نیست مطمئنی میخوای بشنوی؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت.
_اره بگو .
دلم میخواست اینبار راستشو بگم و نترسم هرکس خواست بمونه هرکسم نخواست بره.
لبمو با زبونم تر کردمو گفتم.
_خوب خلاصه میگم که همه چیز دستت بیاد حوصله ی گریه ندارم الان پس جزییاتشو بعدا میگم . ۸ سالم بود خانوادمو از دست دادم توی یه تصادف.و تا ۱۸ سالگی تو پرورشگاه بزرگ شدم.
بعدشم رفتم دانشگاه و تو خوابگاه موندم.بعد از دانشگاه هم میرفتم سر کار چند روز پیش موقع برگشت به خوابگاه یه نفر منو دزدید.بعدم فروختم به بردار برسام اونم میخواست بهم دست درازی کنه که برسام سر رسید و منو نجات داد منو رسوند خوابگاه اما از خوابگاه پرتم کردن بیرون چون دو روز بود نرفته بودم خوابگاه و وقتی برگشتم سر وضعم مناسب نبود و یکی از بچه ها برام پاپوش درست کرد که من مواد میفروشم مدیر اونجام انداختم بیرونو گفت چون یتیمم به پلیس لوم نداده.
بعدم میخواستم خودکشی کنم برسام نزاشت و منو اورد اینجا .
و قراره اینجا بمونم بی بی گفته تا وقتی ازدواج کنم میتونم اینجا بمونم ولی واقعا نمیدونم باید چیکار کنم من هیج کسیو اینجا ندارم.
هیچ کس و کاری ندارم هیچی.....
سر بلند کردم که شاهد سقوط قطره اشکی روی گونه ی حدیث شدم
سریع پاکش کردو گفت.
_واقعا متاسفم حتما خیلی اذیت شدی
نمیدونم چی بگم ولی واقعا متاسفم دلربا البته میدونم نبود پدرو مادر چقدر بده چون کشیدم منم پدرم فوت شده وقتی ۱۱ سالم بود.الهی بمیرم تو چی کشیدی من فقط پدر ندارم ولی مادر دارم یه دایی مهربونم دارم ولی میدونم تو خیلی اذیت شدی خیلی وقتا دلت خواسته کنارت باشن وبغلت کنن ولی نبودن.
دلت میخواسته کنار خانوادت باشی وقتی مدرست تموم میشه وقتی میری دانشگاه باشن و بهت افتخار کنن.
اشکای جفتمون میریخت هر جمله ایی که حدیث میگفت باعث ریزش اشکای خودم و خودش میشد.
چقدر خوب میدونست من چه حالی دارم.
ناگهان به طرفم اومد و منو تو آغوش کشید.
گریه هامون شدت گرفت.
گفتم
_حدیث نمیدونم چرا ولی انگار خیلی وقته تو رو میشناسم انگار قبلا یه جایی دیدمت برام غریبه نیستی.
گفت.
_میدونم چی میگی گاهی وقتا یه ادمایی هستن که درسته یه بار دیدیشون ولی شدیدا احساس نزدیکی میکنی.
کمی اروم تر که شدم از هم جدا شدیم.
گفت
_ببخشید اشکتو در اوردم.
خندیدمو گفتم
_نه بابا بیخیال.
گفت.
_باش.
گفتم.
_بابات چه اتفاقی براش افتاد؟
نگاهی به چشمام انداخت و گفت.
_پدرم شهید شد پلیس بود و توی یه عملیات به شهادت رسید.
گفتم.
_متاسفم حتما خیلی اذیت شدی.
گفت
_شدم ولی مطمئنم خیلی ها هستن که بیشتر از من درد کشیدن پس نباید همش اه بکشم .
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم
یکم باهم حرف زدیم و بعد شمارمو گرفت .
بعدم همراه مادرش رفتن.
چهره ی مهربونو دل نشینی داشت اصلا فکرشم نمیکردم با یه دختر چادری انقور دوست بشمو راحت حرف بزنم.
بی بی در حالی که میرفتم تو اتاقش گفت.
_مثل اینکه دوست پیدا کردی
گفتم
_اهوم فک کنم.
گفت
_حدیث دختر خوبیه مطمئنم دوستای خوبی برای همدیگه میشید.
سری تکون دادمو حرفی نزدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت30🦋
بعد ناهار ظرفارو شستم و در همون حال بهش گفتم که برسام جونش شده استاد من....
ساعت ۴ بعد از ظهر بود که
زنگ خونه به صدا در اومد.
از ور رفتن با گوشیم دست برداشتمو رفتم سمت آیفون.
گفتم.
_بله؟
صدای دختر جونی به گوشم خورد.
_سلام من حدیث هستم با بی بی کار داریم
گفتم.
_یه لحظه صبر کنید.
بی بی رو صدا زدم.
_بی بی یکی دم دره میگه اسمش حدیثه چی کار کنم؟
صدای بی بی بلند شد.
_باز کن بیان تو.
دکمه رو زدم و گفتم
_بفرمایید.
بی بی رفت سمت حیاط.
از آینه کنار در نگاهی به خودم انداختم.
سرو وضعم خوب بود...
منم رفتم بیرون تو حیاط.
یه خانم مسن چادری به همراه یه دختر جون چادری وارد حیاط شدن و بی بی باهاشون سلام و علیک کرد.
کمی جلوتر رفتم .
که نگاهشون به من افتاد سلام کردم اونا هم جوابمو دادن.
خانم مسن رو به بی بی گفت.
_مزاحم شدیم بی بی نمیدونستم مهمون داری.
بی بی لبخندی زدو گفت.
_نه عزیزم مزاحم چیه این گل دخترم هم مهمون نیست از خودمونه.
خانم مسن کمی متعجب شد ولی با لبخند گفت.
_حالا بگین ببینم این دختر گل اسمش چیه؟
لبخندی زدمو گفتم.
_دلربا هستم.
در جوابم گفت.
_عزیزم اسمت واقعا بهت میاد من مریم هستم همسایه ی بی بی خونمون یه کوچه با اینجا فاصله داره .
بعدم به دختر جوان اشاره کرد و گفت
:اینم حدیثه دختر من.
حدیث دستشو دراز کردو گفت.
_خوشبختم.
منم دستشو فشردمو گفتم
_همچنین.
بعدم رفتیم داخل خونه.
برام جالب بود که خیلی راحت با من گرم گرفتن.
بی بی و مریم خانم رو مبل نشسته بودن و حرف میزدن.
حدیث هم رو مبل تکی نشسته بود.
منم رو یه مبل تکی که نزدیک حدیث بود نشستم.
حدیث رو به بی بی گفت.
_داداش برسام خونه است؟
بی بی سرشو به معنی نه تکون دادو گفت.
_نه مادر بیرونه دو سه ساعت دیگه میاو راحت باش.
حرف بی بی انگار برای حدیث یک نوع مجوز بود چون نفس راحتی کشید و چادرشو در اورد و گره ی روسریشو کمی شل کرد.
رو به من گفت
_چند سالته؟
نگاهش کردمو گفتم
_۲۲تو چی؟
لبخندی زدو گفت
_من ۲۱ سالمه.
گفتم.
_دانشگاه میری؟
سرشو به معنی اره تکون داد .
گفتم .
_رشته ات چیه؟
گفت.
_حقوق میخونم. تو چی دانشجویی؟
گفتم .
_اره من گرافیک میخونم.
خندید و گفت.
_سخت نیست؟
گفتم .
_بلاخره هر رشته ایی سختی داره ما هم باید بخونیم هم بریم کارگاه و کلاس عملی داریم.
سری تکون دادو گفت.
_ببخشید میشه بپرسم دقیقا چه نسبتی با بی بی داری؟
لبخندی زدمو گفتم.
_والا هیچی من دو روزه اومدم اینجا.
متعجب گفت.
_واقعا؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت31🦋 گفت. _خوب پس چه جوری اومدی اینجا؟ اومدم جواب بدم که بی بی گفت _
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت32🦋
ساعت ۲۰ بود
حوصله ام سر رفته بود.
پیرهن آبی تا نزدیک زانو هام پوشیدم و روسری بلند آبی تیره روی سرم به صورت باز گذاشتم
چتری هام از روسری بیرون زده .
رفتم تو حیاط.
کنار باغچه چندتا لامپ کوچیک روشن بود.
وسط حیاط ایستادم و به آسمون خیره شدم.
من دختری هستم با گذشته ی دردناک و آینده ی نامعلوم.....
وقتی به جلو نگاه میکنم فقط تاریکی میبینم.
احساس میکنم آینده هم برام عین گذشته دردناکه.
بلاخره هر گذشته ایی یه روز آینده بوده.
همون جور که آینده ی ما یه روز گذشته میشه.
امیدی به ادامه ی زندگی ندارم
و نمیتونم یه زندگی خوب رو برای خودم تصور کنم.
شاید از نظر دیگران من دارم زندگی میکنم
ولی حقیقتش اینه که من فقط زندم و کارهای تکراری روز قبل رو تکرار میکنم.
اهییی از ته دل کشیدم که اولین قطره ی بارون به نوک بینیم خورد و بعد قطره های دیگه پی در پی شروع به ریزش کردن.
شدید نبود.
تنها چیزی که اومد تو ذهنم این بود.
اولین بارون پاییزیツ
دستامو باز کردمو با عمق وجودم پذیرای قطرات بارون شدم.
چشمامو بستم و اروم چرخیدم
که متوجه صدایی شدم چشم باز کردم که با برسام رو به رو شدم.
سرشو انداخت پایینو سلام کرد.
دستامو که باز رو هوا بودن جمع کردمو جوابشو دادم.
آروم از کنارم رد شد رفت سمت خونه.
لحظه ی ورود به خونه گفت.
_بیاین تو سرما میخوردید.
سری تکون دادمو گفتم.
_یکم میمونم الان میام.
چیزی نگفت و رفت.
نفس عمیقی کشیدم
رفتم داخل.
برسام مشغول صحبت با بی بی بود منم رفتم بالا تو اتاقم.
نیم ساعتی گذشت که در اتاقم صدا داد و بعد صدای مردونه ی برسام به گوشم خورد.
_باهاتون کار دارم ...
روسری سرم کردمو گفتم.
_بیا تو.
گفت .
_نه لطفا شما بیاین دم در.
پووفی گفتم و رفتم درو باز کردم.
و وارد راهرو شدم
گفتم
_بله؟
گفت
_راجع به امروز.
پریدم میون حرفشو گفتم .
_برام جالبه که چرا شما هر جا میرم هستین ولی بدونید من نمیخواستم کلاسو بهم بزنم اون پسره شروع کرد منم نتونستم تحمل کنم.
سرش پایین بود زیر چشمی نگاهم کردو گفت.
_مهلت بدین حرف بزنم.
گفتم
_بفرما.
گفت
_من میدونم شما مقصر نبودید کاری با اون قضیه ندارم یه سوال برام پیش اومده البته جسارت نمیکنم فقط میخواستم بدونم که...
مکث کرد.
گفتم.
_خوب چی بگو؟
نفسشو بیرون داد وگفت
_شما خیلی خوب انگلیسی حرف میزدین لهجتون خیلی خوب بود میخواستم بدونم که چطوری انقدر خوب حرف میزنین؟
لبخندی زدمو گفتم
_چون مادرم انگلیسیه و من از ۶ ماهگی تا ۷ سالگیم تو لندن بزرگ شدم و بیشتر انگلیسی حرف میزدیم.
یکی از ابروهاش رفت بالا.
اصلا فکرشم نمیکرد من دورگه باشم.
سری تکون دادو گفت .
_متوجه شدم ممنونم که گفتین.
گفتم
_قابلی نداشت .
اومدم برم تو اتاق که گفت.
_بی بی گفت شام حاضره.
باشه ایی گفتمو رفتم پایین.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت33🦋
دو روز بعد....
تو این دو روز فقط رفتم دانشگاه برگشتم خونه یه بارم حدیث اومد باهم حرف زدیم.
فهمیدم حدیث خانم ما نامزد داره
نامزدشم پسر داییشه.
۳ماه عقد کردن.
وقتی از نامزدش حرف میزد همچین ذوق زده بود که لپاش گل انداخته بود..
اونجوریم که اون از پسره تعریف کرد فک کنم خیلی باید خوب باشه
امروز قراره بعد از ظهر حدیث منو ببره یه جایی که خوب نامزدشم اونجا هست.
نمیدونم کجا میخواد منو ببره
هرچی گفتم نگفت.
منم منتظرم تا ساعت ۴ بشه و بیاد دنبالم.
حوالی ساعت ۴ بود رفتم حاضر بشم.
خوب چی بپوشم؟
میخوام خوب به نظر بیام خوب
حدیث میخواد منو به عنوان دوستش به نامزدش نشون بده باید خوب باشم.
یه دور همه ی لباسامو زیرو کردم تا یه مانتوی آبی تیره نظرمو جلب کرد.
مانتو تا بالای زانوهام میرسید.
یه شلوار جین راسته هم برداشتم.
و یه روسری مشکی براشتم به کیف و کفش مشکی.
چتری های طلائیمو شونه زدم
نگاهی به چشمام کردم.
ترکیبی از قهوه ایی و سبز زیتونی بود.
زیاد ارایش دوست ندارم همون یه رژو میزنم و
موهامو هم دم اسبی میبندمو گیس میکنم.
اونقدری بلند هستن که از زیر روسری بزنن بیرون .
به ناخنام هم برق ناخن زدم .
نگاهی به خودم کردم.
لبخندی از سر رضایت زدم.
زنگ در به صدا دراومد.
بی بی گفت
_دلربا جان ببین کیه؟
با عجله رفتم پایینو گفتم.
_میدونم کیه حدیثه اومده دنبالم .
بی بی سری تکون دادوگفت
_باشه مادر مراقب خودتون باشید.
چشمی گفتمو رفتم بیرون..
با عجله کفش هامو پوشیدمو رفتم درو باز کردم.
حدیث پشت به من ایستاده بود.
برگشت.
سریع رفتم بیرونو گفتم
_سلام دیر که نکردم؟
نگاهی بهم انداختو گفت.
_ سلام قشنگم نه عزیزم
گفتم
_بریم؟؟؟
گفت
_بله.
به سمت چپ کوچه حرکت کرد منم دنبالش رفتم.
منتظر بودم ببینم کجا میخواد منو ببره.
تا یه جایی رفتیم یهو پیجید سمت راست.
وارد یه کوچه ی بزرگ شدیم که تهش یه دروازه ی اهنی بزرگ بود.
نگاهم به تابلوی بالای در افتاد
(معراج شهدا)
گنگ به حدیث نگاه کردمو گفتم.
_معراج شهدا دیگه کجاست.؟
لبخندی زدو گفت
_بیا تا نشونت بدم
دنبالش راه افتادم
وارد که شدیم چندتا پله بود رفتیم بالا
یه راه بزرگ بود و دو طرفش چندتا ردیف قبر بود.
شاید کل قبرای اونجا ۳۰ تا میشد.
مات به اطرافم نگاه کردمو گفتم
_حدیث منو اوردی قبرستون؟
برگشت نگام کردو گفت
_قبرستون چیه دختر اینجا معراج شهداست تمام این ادمایی که اینجا دفن شدن شهید هستن.
گفتم
_خدا بیامرزتشون ولی خوب اینجا قبرستونه دیگه.
سرشو تکون دادو گفت.
_نیست چون تک تک این شهدا زنده هستن حرفای مارو میشنون و حتی میتونن بهمون کمک کنن.درسته ظاهر اینجا قبرستونه و پر قبره ولی تو این قبرا ادمای مهمی خوابیدن.
از حرفاش سر درنیاوردم اصلا فکرشم نمیکردم منو بیاره اینجا.
متعجب بودم ولی خوب نمیخواستم ناراحتش کنم واسه همین چیزی نگفتم و مشغول تماشای اطراف شدم.
سمت راست مسجد بود
سمت چپ هم سه تا اتاقک جدا بود.
رو در اتاقای نوشته هایی بود.
در اول نوشته بود.
_خادمین
در دوم
_تفحص خانه
و در سوم
که نوشته ی روش بزرگ بود
_عاشق حسین(ع)
خیلی دلم میخواست ببینم توی اون اتاقا چیه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت34🦋
_دلربا با توام حواست کجاست.؟
برگشتم سمت حدیث.
گفتم
_ببخشید چی داشتی میگفتی؟
سری تکون دادو گفت.
_داشتم میگفتم که نامزدم هنوز نیومده بیا بریم اینجا یه دوری بزنیم.
باشه ایی گفتم
رفتیم سمت اتاقا.
گفتم
_اینجا کجاست؟
گفت.
_اینجا واسه پسراست کارای مهم رو اینجا انجام میدن برای مراسما و مناسبتها و جشن ها و سخنرانی ها .
گفتم
_خوب بغلیش چی؟
گفت .
_تفحصه چند نفری عضو هستن و گاهی برای تفحص شهدا میرن مناطق جنگی
سری تکون دادمو گفتم
_اخری چی؟
گفت
_یه تالاره
گفتم
_تالار؟
سری تکون دادوگفت.
_تالار عاشق حسین.
گفتم
_متوجه نمیشم.
گفت.
_بیا بریم تو میفهمی.
دستگیره ی در رو چرخوند و در باز شد.
به من اشاره کرد که اول برم تو.
گفت.
_اول کفشاتو در بیار
کفشامو در اوردم
همه جا موکت کاری شده بود.
وارد که شدم یه اتاق دراز بود.
دو طرف صندلی چیده بودن.
از سقف یه عالمه سربند آویزون بود.
رو دیوارا پر پرچم بود پرچم
یا حسین
یا زهرا
یاعلی
یا مهدی
با رنگای قرمز و سبز و مشکی
نگاهم به ته اتاق افتاد.
رفتم جلوتر داخل یه محفظه ی
شیشه ایی یه قبر بود.
یه قبر سفید.
به نوشته ی روش دقت کردم.
نوشته بود
شهید گمنام.
نگاهم به دیوار افتاد
چندتا قفسه بود.
روش چندتا پوتین و کلاه جنگی و اسلحه و چفیه بود
چندتا کتاب هم بود
و چندتا عکس یادگاری که قاب شده بودن و روی قفسه قرار داشتن.
عکس چندتا رزمنده.
همه هم جوون بودن.
_مبینم محو اینجا شدی.
نگاش کردم.
_این جا کجاست این کیه؟
اهی کشید و گفت.
_اسم این شهید سید محمد طاهریه.
ولی اینجا همه سید صداش میزنن.
گفتم
_خوب پس چرا رو قبرش نوشته شهید گمنام؟ اینکه اسم داره.
گفت.
_خودش این اسم رو دوست داشته تک خواب به مادرش گفته بوده که روی قبرش بنویسن شهید گمنام.
گفتم.
_یعنی رفته تو خواب مادرش؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.
گفتم
_این عکسا چین؟
عکس سید و همرزماش.
با کنجکاوی یکی از قاب ها رو برداشتم و گفتم .
_سید کدومه؟
با دست به اولین نفر اشاره کردو گفت.
_این.
جوون خوش سیمایی بود
بهش میخورد ۲۰ سالش باشه.
خیلی کم سن و سال بود.
گفت.
_سید رو ۵ سال پیش بچه های تفحص پیدا کردن و اوردنش اینجا بلاخره مادرش اروم گرفت.
گفتم
_یعنی مادرش این همه سال منتظر پسرش بوده؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.
حتما براش سخت بوده.
انتظار کشیدن واقعا سخته
گفتم.
_چرا انقدر دیر اوردنش.؟
گفت.
_خوب هنوزم هستن کسایی که جاشون پیدا نشده.اقا سیدم عین اونا بلاخره اونجا منطقه ی جنگیه میدون مین داره خطرناکه باید بگردن پیکرشونو از بین خروار ها خاک پیدا کنن.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت35🦋
فکرم درگیر حرفای حدیث بود که گوشیش زنگ خورد.
رفت بیرون.
مشغول تماشای عکسا بودم.
که صدای بهم خوردن در اومد
برگشتم سمت در که دیدم یه نفر اومد داخل و چندتا جعبه دستشه جعبه ها رو
روی هم گذاشته جوری که صورتش مشخص نبود.
به سختی خودشو کشوند و از کنارم رد شد ولی منو ندید.
جعبه ها رو اورد پایین که دیدم برسامه.
اونم منو دید
سلام کردم
اولش جا خورد ولی بعد جوابمو داد و گفت.
_شما اینجا چیکار میکنید؟
گفتم
_با یکی از دوستام اومدم.
متعجب گفت
_دوست؟؟؟
اومدم جوابشو بدم که با صدای حدیث حرف تو دهنم موند.
_اینم همون دوستم که بهت گفتم.
برگشتم سمت در.
کنار حدیث مرد جونی ایستاده بود.
چهره ی خاصی داشت
خیلی اروم به نظر میومد.
سرشو انداخت پایینو سلام کرد
منم جوابشو دادم
حدیث گفت .
_دلربا ایشون محمد حسین هستن پسردایی و همسر بنده و البته دوست صمیمی اقا برسام.
نگاهی به برسام کردم.
سرش پایین بود.
خوشبختمی زیر لب گفتم
نامزد حدیث که حالا فهمیدم اسمش محمد حسینه همچنینی زیر لب گفت و بعد رفت بیرون.
منو حدیث هم رفتیم بیرون و بعد برسام پشت سرمون اومد.
بعدا با چند نفر دیگه رفتن تو اتاق خادمین
منو حدیث هم برگشتیم خونه.
حدیث ومادرش بعد فوت پدرش اومدن تو این محل خونه گرفتن که نزدیک داییش باشن.
درمورد کار با حدیث صحبت کردم و اونم بهم گفت چرا تو حرفه ی خودم دنبال کار نمیگردم ولی من هنوز مدرکمو نگرفتم.
اما حدیث گفت که داییش جایی رو میشناسه که احتیاج به فردی دارن که کارای تبلیغاتی براشون انجام بدن گفت خبرشو بهم میده
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت36🦋
یک هفته بعد
طبق معمول میرم دانشگاه.
الانم سر کارم
توی یه شرکت کار میکنم.
کار طراحی پوستر برای تبلیغات مدیر اونجا از نمونه کارام خوشش اومد و ازم خواست باهاشون قرار داد ببندم.
البته معرفم دایی حدیث بود واقعا لطف بزرگی در حقم کردن.
من زیاد شرکت نمیرم
بیشتر کارارو تو خونه انجام میدم بعد برای شرکت ارسال میکنم.
اینجوری وقت بیشتری برای خودم دارم..
برسام ۴ وز در هفته دانشگاه تدریس میکنه.
بعد از ظهرا هم یا میره معراج شهدا یا بیرونه اما اینکه کجا میره رو نمیدونم.
وقتی هم میاد یه راست میره
طبقه ی پایین تو اتاقش بیشتر موقع غذا خوردن همو میبینیم یا تو دانشگاه.
برسام یه بار بهم گفت به کسی نگم که ما باهم تو یه خونه هستیم
منم گفتم به اندازه ی کافی حرف پشت سرم هست اینو بگم میشه مهر تایید برای حرفای بقیه تا بگن همه ی چیزایی که درموردم میگن راسته
من بیشتر وقتمو دارم طراحی میکنم یا با حدیث حرف میزنم یا هم صحبت
بی بی میشم..
یه بارم تو این هفته رفتیم معراج.
امروز ۴ تا کلاس دارم.
این طرم دوتا استاد جدید داشتیم یکی برسام و یکی هم استاد ادبیات.
امروز ادبیات و زبان کلاسای اخرم هستن.
از استاد ادبیات خوشم نمیاد یه پسر پولدار خودخواهه
اسمش آرتین شاهپسنده.
یه جوریه چندباری متوجه ی رفتارای عجیبش با خودم شدم
یه جوری نگام میکنه و یه سری
محبت های الکی که کاملا تابلوئه داره فیلم بازی میکنه.
تو کلاس اون و برسام همیشه دخترا حاضرن نکه جفتشون جونن دخترا هم دنبال مخ زنی هستن.
ولی اگه قرار باشه بگم کدمشون بهتره من میگم برسام با اینکه به نظرم مغروره و به ادم نگاه نمیکنه و جدی و همیشه به من سخت میگیره تو خونه هم جدیه اما خیلی مودبه و وقت شناسه و خوب درس میده دنبال حاشیه هم نیست.
کلا برسام نسبت به آرتین بهتره
حداقل برسام نمیخواد با چشماش قورتم بده .یعنی اگه قرار بود بین برسام و ارتین یکی رو انتخاب کنم انتخاب من برسامه
وایسا ببینم تو اصلا چرا باید بین برسام و آرتین یکی رو انتخاب کنی؟
نمیدونم همین جوری گفتم
تو غلط کردی دیگه همین جوری حرف نزن کمتربه پسرای مردم فکر کن.
باشه بابا ساکت شو اعصاب ندارم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه