eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
543 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت21🦋 بعد سلام و احوال پرسی مشغول کار شدیم که سجاد یهو گفت. _راستی بچه
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت22🦋 گفت _تعریف کن . گفتم _دیشب رفتم خونمون یه سری بزنم و یه سری وسایل قدیمی رو بردارم. اما وقتی رسیدم تو حیاط صدای جیغ و داد شنیدم. تند تند رفتم داخل خونه صدای جیغای یه دختر از بالا بود تنگ رفتم بالا و منبع صدا رو پیدا کردم در اتاقو که باز کردم هنگ کردم دیدم سام یه دخترو گرفته و میخواد بهش دست درازی کنه. با شنیدن صدای من ولش کرد دیدم همون دختره است اون با دیدن من هنگ کرد اولش فکر کرده بود سام منم بعدم که فهمید اون برادرمه بهم گفت من فقط روت نوشابه ریختم تو منو دزدیدی منم گفتم روحم خبر نداره اونم گفت یکی دزدیدتش بعدم فروختتش به سام منم با سام دعوام شد برگشتم دیدم دختره نیست رفتم بیرون دیدم چندتا پسر افتادن دنبالش خلاصه بهش اصرار کردم تا برسونمش خونشون گفت تو خوابگاه میمونه رسوندمش که پیام تو رو دیدم داشتم جوابتو میدادم صدای دادو بیداد مدیر خوابگاه رو شنیدم بهش تهمت زده بودن و وسایلشو ریختن بیرون. اونم با گریه رفت و وسایلشو جمع نکرد منم وسایلشو برداشتم گذاشتم تو ماشین و رفتم دنبالش که دیدم رفت رو پل عابر رفتم بالا تا بهش بگم اگه کمک میخواد میتونم کمکش کنم ولی دیدم داره خودشو پرت میکنه پایین یعنی پاهام سست شده بود بعدم که حرف زد فهمیدم خانواده نداره و پروشگاه بزرگ شده حالام که بهش تهمت زدن و انداختنش بیرون جایی رو نداره خیلی داغون بود حال خوشی نداشت بریده بود فقط یه لحظه به ذهنم رسید اگه ببرمش پیش بی بی شاید بتونم از خودکشی نجاتش بدم. دیشبم بردمش اونجا.خودمم تو اتاق زیر پله میمونم دیگه بالا نمیرم تا راحت باشه. چهره محمد حسین درهم بود گفت. _حتما براش خیلی سخت بوده کار خوبی کردی برسام حداقل از گناه بزرگی که داشت میکرد نجاتش دادی . سری تکون دادم که یاد خواب بی بی افتادم و خوابو برای محمدحسین تعریف کردم و گفتم که بی بی گفته میتونه تا وقتی که ازدواج نکرده خونه ما بمونه. دستی به ته ریشش کشید و گفت. _حتما خیرتی توش هست برای اون خانم که سفارششو کردن خودت خوب میدونی هیچ چیزی الکی نیست اینکه تو به موقع رسیدی و نزاشتی برادرت ازارش بده و موقع خودکشیش هم تونستی منصرفش کنی یعنی حکمتی که ما ازش بیخبریم ولی قطعا خدا میخواد اونو نجات بده. یکم باهم حرف زدیمو بعد به سمت خونه حرکت کردم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت23🦋 ‌•دلربا• رفتم سیم کارتمو سوزوندم و تقاضا دادم دوباره همون سیم کارتو بگیرم گرفتمش. رفتم گوشی هم خریدم ولی مدل پایین تر از گوشی قبلیم خریدم چون نمیتونم همه ی پولمو خرج کنم. وقتی یادم میوفته اون مرتیکه احمق گوشیو برداشت حرصم میگیره حتما فروختتش. مرده گفت چند ساعت طول میکشه تا سیم کارتم فعال بشه واسه همین منم رفتم دنبال کار . کار نیمه وقت پیدا کردن واقعا سخته. اونم برای من. نا امید برگشتم سمت خونه ی بی بی. رسیدم جلوی در و زنگ زدم. متوجه نگاهی شدم برگشتم که یه چهره ی آشنا دیدم. یکی از همون پسرهایی بود که تو جنگل همراه برسام بود. متعجب به من نگاه میکرد. فک کنم از این که منو اونجا دیده شکه شده. صدای بی بی رو از پشت آیفون شنیدم _کیه؟ چشم از اون گرفتمو گفتم. _دلربام بی بی. در با صدای تقی باز شدوصدای بی بی رو شنیدم. _بیا تو مادر. بدون توجه به اون پسره رفتم داخل و درو بستم. رفتم تو خونه و با صدای بلند با بی بی سلام و علیک کردم. بی بی برای من و خودش چایی اورد. منم رو مبل کنارش نشستم و از امروزمو بهش گفتم.... بعدم رفتم بالا تو اتاقم و با لباسای بیرونم ولو شدم رو تخت و خوابم برد. با صدای در بیدار شدم . چشمامو مالیدمو رو تخت نشستم که بازم صدای در اومد. رفتم سمت در و درو باز کردم که برسامو دیدم سرش پایین بود. گفتم. _بله؟ سرشو اورد بالا تا چیزی بگه که یهو چشماشو بست و پشتشو کرد به من. وا این چشه؟ گفتم. _چرا همچین میکنی؟ گفت _اخه شما هیچی سرتون نیست. منگ از در فاصله گرفتمو رفتم سمت آینه عع راست میگه. شالم رو تخت بود سرم کردم گفتم _سرم کردم بگو. بدون اینکه برگرده گفت. _بی بی گفت صداتون کنم بیاین شام بخورین. اینو گفت و عین جت رفت .نگاهی به ساعت کردم ۹:۳۰ بود. ۲ ساعته خوابیدم؟ اره دیگه خرسی. ممنونم . خواهش میکنم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت24🦋 لباسامو عوض کردمو خودمو مرتب کردم. یه هودی سبز پوشیدم با یه شلوار ورزشی طوسی. موهامو دو قسمت کردمو گیس کردمو دو طرفم ریختم. چتری هامو مرتب کردمو کلاه هودیمو گذاشتم سرم تا اقا برسام جنی نشه. رفتم پایین و رفتم تو آشپزخونه. بی بی و برسام پشت میز نشسته بودن. سلام کردم. بی بی لبخندی زدو گفت _چه عجب شما اومدی .خواب خوب بود؟ شرمنده لبخندی زدمو گفتم.. _نمیدونم چی شد خوابم برد.شرمنده منتظر گذاشتمون. سری تکون دادو گفت _بیا بشین عزیزم. بعدم بسم الله گفت و برای من و برسام غذا کشید. تشکری کردمو مشغول خوردن شدم. برسام و بی بی مشغول حرف زدن بودن. منم به مکالمه اشون گوش میدادم. بی بی گفت. _فردا صبح میری دانشگاه؟ برسام سری تکون دادو گفت _بله کلاس دارم. بی بی گفت. _پس موقع برگشت برو پیش احمد اقا و پارچه ها رو تحویل بگیر بدمشون به مریم. سری تکون دادو گفت _چشم. گفت دانشگاه؟ پس دانشجوعه. واییییی دانشگاه؟؟؟؟ بلند گفتم _فردا چندمه؟ برسام زیر چشمی نگاهم کردو گفت. _۲ مهر. محکم زدم رو پیشونیم. که بی بی گفت. _چی شده دختر؟ گفتم. -بدبخت شدم به کل یادم رفته بود فردا ترم جدید منم شروع میشه ایییی. بی بی حق به جانب نگاهم کردو گفت _خوب این چیش بده؟ گفتم. _خوب من اصلا یادم نبود اصلا نمیدونم فردا ساعت چند کلاس دارم! همه چی تو گوشیم بود.سیم کارتم هنوز فعال نشده تا بتونم خبر بگیرم. برسام که ساکت بود گفت. _خوب نهایت فردا زود تر برین دانشگاه تا کلاستونو از دست ندید. گفتم. _با اینکه خسته کننده است ولی فکر خوبیه چون مجبورم. بعد خوردن شام ظرفارو شستم و نزاشتم بی بی دست بزنه. رفتم بالا. سیم کارتم هنوز کار نمیکرد. حتما بچه ها کلی بهم زنگ زدن. هوووف. خوب شد کتابای جدیدمو زودتر گرفته بودم وگرنه الان باید خاک میریختم رو سرم. ساعت گوشیمو زنگ گذاشتم روی ۶:۳۰ و بعد خوابیدم. باصدای گوشی بیدار شدم. خاموشش کردمو چشمامو بستم داشتم وارد دنیای شیرین خواب میشدم که یادم اومد دانشگاه دارم اییی. عین فنر بلند شدم که با سر رفتم تو کمد و نابود شدم. بعد کلی مالوندن سرم دردش کمتر شد و من بلند شدم. سر وضع خودمو مرتب کردمو رفتم پایین و یه راست رفتم دستشویی. ابی به دست و روم زدمو رفتم آشپزخونه. چایی دم کشیده بود ولی بی بی نبود. میزو چیدم. رفتم چایی برای خودم ریختمو لقمه ی نون و پنیر ی درست کردم اومدم بخورم که یکی گفت. _سلام. برسام بود. گفتم _سلام. گفت _شما میزو چیدی؟ گفتم _اره چطور؟ گفت _هیچی فکر کردم بی بی بیدار شده. بعدم سر به زیر رفت واسه خودش چایی ریخت. گفتم. _مگه بی بی چایی دم نکرده؟ گفت _نه من دم کردم بی بی خوابه اهانی گفتمو تو سکوت مشغول خوردن شدم. از جام بلند شدمو رفتم ظرفا رو بشورم که گفت. _من میشورم شما آماده شو من میرسونمتون. گفتم . _نه ممنون خودم میرم اینجوری راحت ترم. گفت . _باشه . بلند شدو مشغول شستن ظرفا شست. واووو چه پسری. ولی به نظرم خیلی مغروره اصلا نمیخنده همشم جدیه منو نگاه هم نمیکنه پسره ی بیخود. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت25🦋 رفتم لباس پوشیدمو رفتم پایین ولی برسام نبود. بی بی هم تازه بیدار شده بود و گفت برسام رفته. منم ازش خداخافظی کردمو راه افتادن سمت خیابون. تاکسی گرفتم. صدایی ازگوشیم بلند شد. نگاه کردم دیدم ولی پیام دارم و کلی تماس از دست رفته از بچه ها. حتما نگرانم شدن. به شماره ی نازی زنگ زدم. زود جواب داد بیچاره کلی نگرانم بود. منم گفتم رسیدم براش میگم و قطع کردم. جلوی دانشگاه پیاده شدمو کرایه رو حساب کردم. رفتم داخل خلوت بود. رفتم واحد آموزش و برنامه کلاسای این ترممو گرفتم..خوب امروز ۳ تا کلاس دارم. کلاس اولم نیم ساعت دیگه بود. هرچی چشم چرخوندم بچه ها رو ندیدم. امروز دوتا کلاس تخصصی دارم یکی هم عمومی که کلاس اولم هم هست اونم زبان منم زبانم خوبه پس حله. یکم موندم تا نازی و پارمیدا رو دیدم قیافه هاشون یه جوری بود. بعد سلام و اینا ازم پرسیدن کجا بودم منم گفتم مختصر براشون تعریف کردم اما نگفتم اونی که منو دزدید بردار برسام بود و برسام نجاتم داد . ولی بعد حرفام اونا گفتن که فهمیدن توخوابگاه چی شده. و حتی فهمیدن من یتیم هستم. نازی گفت. _باورم نمیشه تمام مدت به ما دروغ گفتی که خانوادت شهرستانن گفتم _که چی مثلا راست میگفتم چه فرقی به حال شما میکرد؟ پارمیدا با فیس و افاده ی خاصی گفت _فرق میکرد در شٵن من نیست با هرکسی دوست بشم . متعجب نگاهش کردم. نازی زد به پارمیدا و گفت. _بسه چه ربطی داره. بعدم رو به من گفت. _دلربا پاری منظور بدی نداشت اون فقط ناراحته که چرا نگفتی. پوزخندی زدمو گفتم _نه اتفاقا منظورشو خوب فهمیدم. بعدم بی توجه بهشون به سمت کلاس حرکت کردم همش تقصیر خودمه که فکر کردم اگه دروغ بگم میتونم دوستای خوبی داشته باشم ولی یکی نیست بهم بگه ادمی که منو به خاطر خودم نخواد به چه دردم میخوره. به عقب کشیده شدم برگشتم مهسا بود. با گریه منو بغل کردوگفت. _کجا بودی دیوانه؟دلم هزار راه رفت اون شیلای مسخره هم گفته تو مواد پخش کردی و واسه همین از خوابگاه بیرونت کردن کل دانشگاه رو پر کرده. عصبی بودم گفتم _دیگه چی گفته ؟ گفت _هیچی یه سری چرت پرتم دیگه هم گفت مثلا تو پرور‌شگاهی هستی. گفتم . _اتفاقا اون تنها حرف درستی که زده همینه. مات نگاهم کرد. لب زد. _شوخی می.. پریدم تو حرفشو همه چیزو براش گفتم. ولی بازم برسام رو سانسور کردم. اشکاشو پاک کرد. داشتم میرفتم که گفت. _مهم نیست دلربا من روزی که دیدمت و باهات دوست شدم خانوادتو ندیدم خودتو دیدم پس الانم اهمیتی نداره بعدم خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت. لبخند زدم. حداقل مهسا تنهام نزاشت. مهسا دختر خیلی خوبیه برخلاف نازی و پارمیدا از یه خانواده ی متوسطه و یه جورایی نسبت به پارمیدا و نازی فیس و افاده ایی نیست. خون گرم و مهربونه منو مهسا کنار هم نشستیم نازی و پارمیدا رفتن کنار اکیپ شیلا نشستن. دلم میخواست شیلا رو تیکه تیکه کنم.. به وضوح متوجه ی نگاه های عجیب غریب بچه ها شدم. یه جوری نگاهم میکردن حتی با چشماشونم داشتن مسخره ام میکردن.. دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی نمیشد اونجا جاش نبود. برای اینکه نبینمشون سرمو گذاشتم رو میز مهسا هم دستمو نوازش کرد و گفت. _ولشون کن دلربا شیلا کلی راجع به تو چرت پرت گفته چون بهت حسودی میکنه چون خیلی از پسرای دانشگاه ازت خواستگاری کردن اونم پولدار ترینا و جذاب تریناشون. راست میگفت شاید حسادت بود چون از زمانی که یادم میاد کلی درخواست دوستی و بعضا درخواست ازدواج داشتم از بچه های دانشگاه از هم کلاسی های خودم گرفته تا سال بالایی ها و بچه های رشته های دیگه ولی من به هیچکدومشون جواب ندادم. با کسی دوست نشدم چون از این روابط توخالی بدم میومد با کسی هم ازدواج نکردم چون میدونستم اگه بفهمن من کیم پسم بزنن. یادمه سال اخر دبیرستان یکی از دوستام به اسم نیوشا یه داداش داشت ما یکی دوباری اتفاقی همو دیدم و اون به نیوشا گفت از من خوشش میاد یه روز بعد مدرسه با هم حرف زدیم و ازم درخواست ازدواج کرد. پسر خوبی بود خوشگل و خوش تیپم بود ازش خوشم اومده بود. بهش گفتم باید بیاد از پرورشگاه اجازمو بگیره ولی تا فهمید رفت. من موندمو قلب شکسته. از اون به بعد همه رو رد کردم تا خورد نشم. با صدای کسی از عالم فکر بیرون اومدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت26🦋 _سلام به همه. چه صدای آشنایی. دیدم کل کلاس ساکت شده. سربلند کردم که... این اینجا چیکار میکنه؟ این الان سامه؟یا برسامه؟ نگاهم به لباسش افتاد برسام صبح همینارو پوشیده بود. باصداش به خودم اومدم. _محبی هستم استاد زبان شما استاد امینی انتقالی گرفتن و رفتن و از این ترم بنده به عنوان استاد زبان اینجا در خدمتتون هستم. حس کردم دوتا شاخ گنده در اوردم. این مگه چندسالشه؟ بیخیال فکر کردم دانشجوئه! گند بزننن تو شانسم چرا این همه جا هست؟ باورم نمیشه خدایا چرا با من این کارو میکنی.؟ چرا؟ چرا باید کسی رو که مسخره کردم بیاد نجاتم بده و برم تو خونش بمونم حالام استادمه.؟ ویییییییییییییییی. برم این ترم زبانو حذف کنم؟ تهش که چی بلاخره باید زبانو پاس کنی این ترم نه ترم بعد چه فرقی میکنه؟ راست میگی تف تو این شانس. با ضربه ایی که مهسا به بازوم زد برگشتم سمتش. _ها؟ گفت. _این همون پسره است؟ گفتم _بله متاسفانه.! گفت. _اوه تو روش نوشابه ریختی الان اگه تورو بشناسه تلافیشو سرت درمیاره. شونه ایی بالا انداختمو چیزی نگفتم. صدای هم همه ی بچه ها بلند شده بود. صدای چندتا دختر از پشت سرم اومد. _چقدر خوشگله! _واییی اره چه چشایی داره _اوف چه جوری مخشو بزنم؟ مهسا هم صداشونو شنید و خنده ایی کرد. گفتم _کوفت. صدای برسام همه رو ساکت کرد. _خوب حالا اسم هارو میخونم شما هم دستتونو بلند کنید . فقط بگم که چون جلسه ی اوله با غایب ها کاری ندارم و ثبت نمیکنم فقط جهت آشنایی هست. بعدم شروع کرد به خوندن اسامی. اون میخوند و بچه ها حاضری خودشونو اعلام میکردن. استرس گرفتم عجیب. اول اسم دخترا خانم میزاشت و برای پسرا هم اقا. داشت میخوند که رسید به من. _خانمِ یکم مکث کرد و با شک گفت. _دلربا رستگار!؟ سرشو اورد بالا و تو کلاس چشم چرخوند. با مکث دستمو بردم بالا و گفتم. _حاضر. به وضوح دیدم که ابروهاش بالا پرید و متعجب شد ولی سریع خودشو جمع کردو با لحن جدی به خوندن بقیه اسما ادامه داد. مهسا زد به دستمو گفت _دیدی چه جوری نگات کرد؟خدا به دادت برسه. اما خونسرد تر از این حرفا بودم گفتم. _هیچ غلطی نمیتونه بکنه مهسا متعجب نگاهم کرد. ولی اون نمیدونست چرا انقدر خونسردم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت26🦋 _سلام به همه. چه صدای آشنایی. دیدم کل کلاس ساکت شده. سربلند کردم
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت27🦋 بعدش گفت. _طبق لیستی که دارم شما رشته گرافیک میخونید درسته؟ یکی از دخترای پر عشوه ی کلاس با نیش باز گفت _بله استاد.! اوق دختره ی چندششششش. برسام سر تکون داد ولی حرفی نزد حتی نگاهش نکرد. یعنی کسی رو نگاه نمیکنه هرچند لحظه یکبار سرشو میاره بالا و کوتاه نگاه میکنه بعد دوباره سرشو میاره پایین خیلیم جدی حرف میزنه گفت. _خوب چون جلسه ی اوله کاری با کتاب نداریم . اگر کسی میخواد هر حرفی که میخواد بزنه رو بلند بشه و به زبان انگلیسی بگه فرقی نمیکنه چی باشه مثل یه داستان یا جمله یا هرچیزی. این وسطم چندتا از بچه ها بلند شدن و یکم چرت و پرت گفتن. بابک هم بلند شد یکی از خواستگار هام بود و به تازگی ازدواج کرده . بی خیال ذول زدم به میز جلوم که شروع کرد انگلیسی حرف زدن ولی چیزی گفت که حسابی داغ کردم ( فارسی تایپ میکنم شما فکر کنید دارن انگلیسی میگن😁😜) _خوب من میخوام بگم که خیلی خوشحالم و خدارو شکر میکنم چون منو از بزرگترین اشتباه زندگیم نجات داد مگه نه دلربا؟ همه ی نگاها برگشت سمت من. البته تو کلاس همه خیلی خوب انگلیسی حرف نمیزدن حدودا ۱۰ نفر از کلاس ۴۰ نفره مون خوب انگلیسی حرف میزدن یکیش بابک و یکی من البته من از همه بهتر حرف میزدم چون من از ۶ ماهگی تو لندن زندگی کردم و مادرم یه انگلیسی بود وقتی۷ سالم بود به خاطر بیماری مادر بزرگم برگشتیم ایران پدرو مادرمو تو تصادف از دست دادم. حرفی نزدم که بابک ادامه داد. _من زمانی از تو خوشم اومد و خواستم باهات ازدواج کنم یه جورایی گول ظاهر تو رو خوردم ولی حالا که فهمیدم تو یه دروغگو ی مواد فروش هستی خوشحالم که باهات ازدواج نکردم در عوض با یه دختر همه چیز تموم و خانواده دار ازدواج کردم . حس کردم کل صورتم قرمز شده حرکت خون رو تو رگای صورتم حس میکردم و قلبم به شدت تند میزد. برای لحظه ایی به اطراف نگاه کردن همه در حال پوزخند زدن بود و چند نفری بلند خندیدن. برسام متعجب به منو و بابک نگاه میکرد بلند شدمو تمام نفرتمو ریختم تو لحنمو رو به بابک با لحجه ی انگلیسی اصل گفتم _دهن مسخره ات زیادی داره میجنبه. اونی که باعث شد این ازدواج سر نگیره من بودم چون درجواب هر ۵ باری که ازم خواستگاری کردی گفتم نه. و خوشحالم که گفتم نه چون تو خیلی بیشعوری فقط ظاهرت به اندازه ی یه مرده ولی عقلت از بچه ی ۳ ساله هم کمتره البته اصلا شک دارم که عقل داشته باشی. صدای خنده ها به هوا رفت. حالا بابک بود که سرخ شده بود. پوزخندی زدمو بیخیال انگلیسی حرف زدن شدمو فارسی رو به همه گفتم . _من مواد فروش نیستم این پاپوشی که شیلا خانم واسه من درست کرده البته دلیلشم حسادته. ولی اینکه من پدرومادر ندارم راسته و فکر نمیکنم پدرومادر نداشتن من به شماها ربطی داشته باشه اگرم نگفتم به خاطر سطح پایین شعورتون بوده.. اینو گفتمو کیفمو برداشتم رو به برسام با اجازه ایی گفتمو از کلاس خارج شدم. رفتم تو حیاط تا هوای تازه بهم برسه. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت28🦋 •برسام• دلربا بعد گفتن اون حرفا کیفشو برداشت و با عجله حرکت کرد با اجازه ایی گفتو رفت بیرون. کلاس در هم همه فرو رفت. متعجب بودم از هرچی که دیدم و شنیدم صداشون اعصابمو خورد کرد با صدای بلندی که به داد شبیه بودگفتم. -ســــــــــاکــــــــــــــــــــت!!!! کل کلاس ساکت شدن و به من خیره شدن. رو به اون پسره جسور و بی ادب که به راحتی با ابروی یه دختر بازی کرد گفتم. _به خاطر حرفی که زدی مستحق اینی که از کلاسم حذفت کنم. چون هم باعث تهمت و ناراحتی خانم رستگار شدی و هم جو کلاسو بهم زدی شرط موندنت تو کلاس معذرت خواهی از اون خانم جلوی همین جمعه. متعجب نگاهم کرد. اما من کاملا جدی حرفمو زدم حتی نگاهش نکردم. نیم ساعت از وقت کلاس مونده بود اما گفتم که میتونن برن بیرون. چون شدیدا بهم ریخته بودم هم از دیدم دلربا تو کلاس شوکه شدم هم از حرفای اون پسره و دلربا و نگاه های دخترای تو کلاس که سعی در قورت دادنم داشتن منو آزار میداد. وقتی کلاس خالی شد نشستم روی صندلی و دستانم رو درهم گره کردم. فکرشم نمیکردم اون دختر دانشجوی من باشه. اما خداروشکر لو نداد که ما همو میشناسیم. فکرم کشید سمت حرفای پسره. چقدر راحت تونست اون حرفارو بزنه. اما دلربا اونو با خاک یکسان کرد. چقدر مردم میتونن دهن بین باشن و هر حرفی رو راحت باور کنن و تهمت بزنن؟ مطلقا تحمل اینا برای دلربا سخته. اما محکم ایستاد و بدون ترس از خودش دفاع کرد. و این قابل تحسینه. ولی چیز دیگه ایی هم برام جالب بود. خیلی خوب داشت حرف میزد لحجه اش کاملا بریتیش بود ولی چطوری؟ به سری تکون دادمو از کلاس خارج شدمو رفتم سمت اتاق اساتید. تا کمی استراحت کنم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت29🦋 ‌•دلربا• رفتم بیرون و یه گوشه نشستم ۵ دقیقه نگذشته بود که دیدم همه اومدن بیرون. مهسا سر چرخوند تا پیدام کنه دستی براش تکون دادم تند تند اومد طرفمو گفت. _خوبی؟ گفتم _اره گفت . _خوب کردی هم اون بابک روانی رو ضایع کردی هم بقیه رو. بعدم چشمکی زد. گفتم.. _چدا انقدر زود اومدید بیرون.؟ گفت _وایییی گفتی میدونی وقتی رفتی بیرون چی شد؟ پوکر فیس نگاهش کردمو گفتم.. _عقل کل خودت داری میگی رفتی بیرون پس وقتی بیرونم نمیدونم اون تو چی شده! خندید و گفت. _توپت حسابی پره. فقط نگاش کردم که گفت.. _وقتی رفتی بچه ها داشتن پچ پچ میکردن که استاد داد زد و همه خفه شدن بعدم رو به بابک گفت که حقشه از کلاس اخراجش کنه چون هم باعث تهمت و ناراحتی خانم رستگاری شدی هم جو کلاسو بهم ریختی شرط موندت تو کلاس من معذرت خواهی از خانم رستگار جلوی همین جمعه. بعدم گفت بریم. با دهن باز نگاش کردم. باورم نمیشد برسام اینجوری بگه. عجب استادی.! با ذوق خاصی گفت _دهن منم همین طوری باز بود دهن همه باز بود نمیدونی چقدر جدی بود یه ابهت خاصی داشت جوری که حتی بابک هم حرفی نزد این پسره هم ترسناکه هم جذاب. فک کنم همه ی دخترا روش کراش زدن. چینی به ابروم دادمو گفتم. _خوبه خوبه زیادی بزرگش نکن. بعدم یکم باهم حرف زدیم اونم گوشیو گرفت و برام برنامه هامو نصب کرد چون گوشیم هیچی نداشت نه واتساپ نه اینستا هیچی منم حوصله ی نصب نداشتم. بعدم رفتیم سر کلاسای بعدی و بعدی تر. بعدشم خسته برگشتم خونه حدودا ساعت ۱۳ بود رسیدم جلوی خونه بی بی بهم کلید داده دیگه لازم نیست در بزنم. رفتم داخل خونه فقط بی بی بود یکم باهم حرف زدیم که بی بی گفت برسام ناهار خونه نمیاد منم سربرهنه رفتم ناهار خوردم والا ادم سختشه تو خونه هم یه چیزی سر کنه. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت31🦋 گفت. _خوب پس چه جوری اومدی اینجا؟ اومدم جواب بدم که بی بی گفت _دلربا جان میری چایی بیاری؟ گفتم _چشم. بلند شدم که حدیث هم بلند شدو گفت. _منم میام کمکت. باهم رفتیم تو آشپزخونه. چایی ریختیمو بردیم پیش بی بی و مریم خانم. حدیث دختر خوبی به نظر میومد نمیدونم چرا ولی ازش خوشم اومد. داشت نگام میکرد گفتم _جانم؟ گفت _تاکی اینجا هستی؟ گفتم _تا وقتی برم خونه ی شوهر البته بی بی اینجور گفته. خندید وگفت. _خیلی دلم میخواد بیشتر باهات آشنا بشم. گفتم _خوب کاری نداره که آشنا شو. خندید و گفت. _واقعا؟ گفتم _نه شوخی کردم. خندشو قورت داد که من خندم گرفت. خندمو که دید دوباره خندید. گفتم. _بیا بریم بالا اتاق من باهم حرف بزنیم. موافقت کرد و رفتیم بالا. بردمش تو اتاقم. گفت. _دارم دق میکنم بگو جریان چیه؟ خندیدمو گفتم _داستانم زیاد جالب نیست مطمئنی میخوای بشنوی؟ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت. _اره بگو . دلم میخواست اینبار راستشو بگم و نترسم هرکس خواست بمونه هرکسم نخواست بره. لبمو با زبونم تر کردمو گفتم. _خوب خلاصه میگم که همه چیز دستت بیاد حوصله ی گریه ندارم الان پس جزییاتشو بعدا میگم . ۸ سالم بود خانوادمو از دست دادم توی یه تصادف.و تا ۱۸ سالگی تو پرورشگاه بزرگ شدم. بعدشم رفتم دانشگاه و تو خوابگاه موندم.بعد از دانشگاه هم میرفتم سر کار چند روز پیش موقع برگشت به خوابگاه یه نفر منو دزدید.بعدم فروختم به بردار برسام اونم میخواست بهم دست درازی کنه که برسام سر رسید و منو نجات داد منو رسوند خوابگاه اما از خوابگاه پرتم کردن بیرون چون دو روز بود نرفته بودم خوابگاه و وقتی برگشتم سر وضعم مناسب نبود و یکی از بچه ها برام پاپوش درست کرد که من مواد میفروشم مدیر اونجام انداختم بیرونو گفت چون یتیمم به پلیس لوم نداده. بعدم میخواستم خودکشی کنم برسام نزاشت و منو اورد اینجا . و قراره اینجا بمونم بی بی گفته تا وقتی ازدواج کنم میتونم اینجا بمونم ولی واقعا نمیدونم باید چیکار کنم من هیج کسیو اینجا ندارم. هیچ کس و کاری ندارم هیچی..... سر بلند کردم که شاهد سقوط قطره اشکی روی گونه ی حدیث شدم سریع پاکش کردو گفت. _واقعا متاسفم حتما خیلی اذیت شدی نمیدونم چی بگم ولی واقعا متاسفم دلربا البته میدونم نبود پدرو مادر چقدر بده چون کشیدم منم پدرم فوت شده وقتی ۱۱ سالم بود.الهی بمیرم تو چی کشیدی من فقط پدر ندارم ولی مادر دارم یه دایی مهربونم دارم ولی میدونم تو خیلی اذیت شدی خیلی وقتا دلت خواسته کنارت باشن وبغلت کنن ولی نبودن. دلت میخواسته کنار خانوادت باشی وقتی مدرست تموم میشه وقتی میری دانشگاه باشن و بهت افتخار کنن. اشکای جفتمون میریخت هر جمله ایی که حدیث میگفت باعث ریزش اشکای خودم و خودش میشد. چقدر خوب میدونست من چه حالی دارم. ناگهان به طرفم اومد و منو تو آغوش کشید. گریه هامون شدت گرفت. گفتم _حدیث نمیدونم چرا ولی انگار خیلی وقته تو رو میشناسم انگار قبلا یه جایی دیدمت برام غریبه نیستی. گفت. _میدونم چی میگی گاهی وقتا یه ادمایی هستن که درسته یه بار دیدیشون ولی شدیدا احساس نزدیکی میکنی. کمی اروم تر که شدم از هم جدا شدیم. گفت _ببخشید اشکتو در اوردم. خندیدمو گفتم _نه بابا بیخیال. گفت. _باش. گفتم. _بابات چه اتفاقی براش افتاد؟ نگاهی به چشمام انداخت و گفت. _پدرم شهید شد پلیس بود و توی یه عملیات به شهادت رسید. گفتم. _متاسفم حتما خیلی اذیت شدی. گفت _شدم ولی مطمئنم خیلی ها هستن که بیشتر از من درد کشیدن پس نباید همش اه بکشم . سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم یکم باهم حرف زدیم و بعد شمارمو گرفت . بعدم همراه مادرش رفتن. چهره ی مهربونو دل نشینی داشت اصلا فکرشم نمیکردم با یه دختر چادری انقور دوست بشمو راحت حرف بزنم. بی بی در حالی که میرفتم تو اتاقش گفت. _مثل اینکه دوست پیدا کردی گفتم _اهوم فک کنم. گفت _حدیث دختر خوبیه مطمئنم دوستای خوبی برای همدیگه میشید. سری تکون دادمو حرفی نزدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت30🦋 بعد ناهار ظرفارو شستم و در همون حال بهش گفتم که برسام جونش شده استاد من.... ساعت ۴ بعد از ظهر بود که زنگ خونه به صدا در اومد. از ور رفتن با گوشیم دست برداشتمو رفتم سمت آیفون. گفتم. _بله؟ صدای دختر جونی به گوشم خورد. _سلام من حدیث هستم با بی بی کار داریم گفتم. _یه لحظه صبر کنید. بی بی رو صدا زدم. _بی بی یکی دم دره میگه اسمش حدیثه چی کار کنم؟ صدای بی بی بلند شد. _باز کن بیان تو. دکمه رو زدم و گفتم _بفرمایید. بی بی رفت سمت حیاط. از آینه کنار در نگاهی به خودم انداختم. سرو وضعم خوب بود... منم رفتم بیرون تو حیاط. یه خانم مسن چادری به همراه یه دختر جون چادری وارد حیاط شدن و بی بی باهاشون سلام و علیک کرد. کمی جلوتر رفتم . که نگاهشون به من افتاد سلام کردم اونا هم جوابمو دادن. خانم مسن رو به بی بی گفت. _مزاحم شدیم بی بی نمیدونستم مهمون داری. بی بی لبخندی زدو گفت. _نه عزیزم مزاحم چیه این گل دخترم هم مهمون نیست از خودمونه. خانم مسن کمی متعجب شد ولی با لبخند گفت. _حالا بگین ببینم این دختر گل اسمش چیه؟ لبخندی زدمو گفتم. _دلربا هستم. در جوابم گفت. _عزیزم اسمت واقعا بهت میاد من مریم هستم همسایه ی بی بی خونمون یه کوچه با اینجا فاصله داره . بعدم به دختر جوان اشاره کرد و گفت :اینم حدیثه دختر من. حدیث دستشو دراز کردو گفت. _خوشبختم. منم دستشو فشردمو گفتم _همچنین. بعدم رفتیم داخل خونه. برام جالب بود که خیلی راحت با من گرم گرفتن. بی بی و مریم خانم رو مبل نشسته بودن و حرف میزدن. حدیث هم رو مبل تکی نشسته بود. منم رو یه مبل تکی که نزدیک حدیث بود نشستم. حدیث رو به بی بی گفت. _داداش برسام خونه است؟ بی بی سرشو به معنی نه تکون دادو گفت. _نه مادر بیرونه دو سه ساعت دیگه میاو راحت باش. حرف بی بی انگار برای حدیث یک نوع مجوز بود چون نفس راحتی کشید و چادرشو در اورد و گره ی روسریشو کمی شل کرد. رو به من گفت _چند سالته؟ نگاهش کردمو گفتم _۲۲تو چی؟ لبخندی زدو گفت _من ۲۱ سالمه. گفتم. _دانشگاه میری؟ سرشو به معنی اره تکون داد . گفتم . _رشته ات چیه؟ گفت. _حقوق میخونم. تو چی دانشجویی؟ گفتم . _اره من گرافیک میخونم. خندید و گفت. _سخت نیست؟ گفتم . _بلاخره هر رشته ایی سختی داره ما هم باید بخونیم هم بریم کارگاه و کلاس عملی داریم. سری تکون دادو گفت. _ببخشید میشه بپرسم دقیقا چه نسبتی با بی بی داری؟ لبخندی زدمو گفتم. _والا هیچی من دو روزه اومدم اینجا. متعجب گفت. _واقعا؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت31🦋 گفت. _خوب پس چه جوری اومدی اینجا؟ اومدم جواب بدم که بی بی گفت _
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت32🦋 ساعت ۲۰ بود حوصله ام سر رفته بود. پیرهن آبی تا نزدیک زانو هام پوشیدم و روسری بلند آبی تیره روی سرم به صورت باز گذاشتم چتری هام از روسری بیرون زده . رفتم تو حیاط. کنار باغچه چندتا لامپ کوچیک روشن بود. وسط حیاط ایستادم و به آسمون خیره شدم. من دختری هستم با گذشته ی دردناک و آینده ی نامعلوم..... وقتی به جلو نگاه میکنم فقط تاریکی میبینم. احساس میکنم آینده هم برام عین گذشته دردناکه. بلاخره هر گذشته ایی یه روز آینده بوده. همون جور که آینده ی ما یه روز گذشته میشه. امیدی به ادامه ی زندگی ندارم و نمیتونم یه زندگی خوب رو برای خودم تصور کنم. شاید از نظر دیگران من دارم زندگی میکنم ولی حقیقتش اینه که من فقط زندم و کارهای تکراری روز قبل رو تکرار میکنم. اهییی از ته دل کشیدم که اولین قطره ی بارون به نوک بینیم خورد و بعد قطره های دیگه پی در پی شروع به ریزش کردن. شدید نبود. تنها چیزی که اومد تو ذهنم این بود. اولین بارون پاییزیツ دستامو باز کردمو با عمق وجودم پذیرای قطرات بارون شدم. چشمامو بستم و اروم چرخیدم که متوجه صدایی شدم چشم باز کردم که با برسام رو به رو شدم. سرشو انداخت پایینو سلام کرد. دستامو که باز رو هوا بودن جمع کردمو جوابشو دادم. آروم از کنارم رد شد رفت سمت خونه. لحظه ی ورود به خونه گفت. _بیاین تو سرما میخوردید. سری تکون دادمو گفتم. _یکم میمونم الان میام. چیزی نگفت و رفت. نفس عمیقی کشیدم رفتم داخل. برسام مشغول صحبت با بی بی بود منم رفتم بالا تو اتاقم. نیم ساعتی گذشت که در اتاقم صدا داد و بعد صدای مردونه ی برسام به گوشم خورد. _باهاتون کار دارم ... روسری سرم کردمو گفتم. _بیا تو. گفت . _نه لطفا شما بیاین دم در. پووفی گفتم و رفتم درو باز کردم. و وارد راهرو شدم گفتم _بله؟ گفت _راجع به امروز. پریدم میون حرفشو گفتم . _برام جالبه که چرا شما هر جا میرم هستین ولی بدونید من نمیخواستم کلاسو بهم بزنم اون پسره شروع کرد منم نتونستم تحمل کنم. سرش پایین بود زیر چشمی نگاهم کردو گفت. _مهلت بدین حرف بزنم. گفتم _بفرما. گفت _من میدونم شما مقصر نبودید کاری با اون قضیه ندارم یه سوال برام پیش اومده البته جسارت نمیکنم فقط میخواستم بدونم که... مکث کرد. گفتم. _خوب چی بگو؟ نفسشو بیرون داد وگفت _شما خیلی خوب انگلیسی حرف میزدین لهجتون خیلی خوب بود میخواستم بدونم که چطوری انقدر خوب حرف میزنین؟ لبخندی زدمو گفتم _چون مادرم انگلیسیه و من از ۶ ماهگی تا ۷ سالگیم تو لندن بزرگ شدم و بیشتر انگلیسی حرف میزدیم. یکی از ابروهاش رفت بالا. اصلا فکرشم نمیکرد من دورگه باشم. سری تکون دادو گفت . _متوجه شدم ممنونم که گفتین. گفتم _قابلی نداشت . اومدم برم تو اتاق که گفت. _بی بی گفت شام حاضره. باشه ایی گفتمو رفتم پایین. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت33🦋 دو روز بعد.... تو این دو روز فقط رفتم دانشگاه برگشتم خونه یه بارم حدیث اومد باهم حرف زدیم. فهمیدم حدیث خانم ما نامزد داره نامزدشم پسر داییشه. ۳ماه عقد کردن. وقتی از نامزدش حرف میزد همچین ذوق زده بود که لپاش گل انداخته بود.. اونجوریم که اون از پسره تعریف کرد فک کنم خیلی باید خوب باشه امروز قراره بعد از ظهر حدیث منو ببره یه جایی که خوب نامزدشم اونجا هست. نمیدونم کجا میخواد منو ببره هرچی گفتم نگفت. منم منتظرم تا ساعت ۴ بشه و بیاد دنبالم. حوالی ساعت ۴ بود رفتم حاضر بشم. خوب چی بپوشم؟ میخوام خوب به نظر بیام خوب حدیث میخواد منو به عنوان دوستش به نامزدش نشون بده باید خوب باشم. یه دور همه ی لباسامو زیرو کردم تا یه مانتوی آبی تیره نظرمو جلب کرد. مانتو تا بالای زانوهام میرسید. یه شلوار جین راسته هم برداشتم. و یه روسری مشکی براشتم به کیف و کفش مشکی. چتری های طلائیمو شونه زدم نگاهی به چشمام کردم. ترکیبی از قهوه ایی و سبز زیتونی بود. زیاد ارایش دوست ندارم همون یه رژو میزنم و موهامو هم دم اسبی میبندمو گیس میکنم. اونقدری بلند هستن که از زیر روسری بزنن بیرون . به ناخنام هم برق ناخن زدم . نگاهی به خودم کردم. لبخندی از سر رضایت زدم. زنگ در به صدا دراومد. بی بی گفت _دلربا جان ببین کیه؟ با عجله رفتم پایینو گفتم. _میدونم کیه حدیثه اومده دنبالم . بی بی سری تکون دادوگفت _باشه مادر مراقب خودتون باشید. چشمی گفتمو رفتم بیرون.. با عجله کفش هامو پوشیدمو رفتم درو باز کردم. حدیث پشت به من ایستاده بود. برگشت. سریع رفتم بیرونو گفتم _سلام دیر که نکردم؟ نگاهی بهم انداختو گفت. _ سلام قشنگم نه عزیزم گفتم _بریم؟؟؟ گفت _بله. به سمت چپ کوچه حرکت کرد منم دنبالش رفتم. منتظر بودم ببینم کجا میخواد منو ببره. تا یه جایی رفتیم یهو پیجید سمت راست. وارد یه کوچه ی بزرگ شدیم که تهش یه دروازه ی اهنی بزرگ بود. نگاهم به تابلوی بالای در افتاد (معراج شهدا) گنگ به حدیث نگاه کردمو گفتم. _معراج شهدا دیگه کجاست.؟ لبخندی زدو گفت _بیا تا نشونت بدم دنبالش راه افتادم وارد که شدیم چندتا پله بود رفتیم بالا یه راه بزرگ بود و دو طرفش چندتا ردیف قبر بود. شاید کل قبرای اونجا ۳۰ تا میشد. مات به اطرافم نگاه کردمو گفتم _حدیث منو اوردی قبرستون؟ برگشت نگام کردو گفت _قبرستون چیه دختر اینجا معراج شهداست تمام این ادمایی که اینجا دفن شدن شهید هستن. گفتم _خدا بیامرزتشون ولی خوب اینجا قبرستونه دیگه. سرشو تکون دادو گفت. _نیست چون تک تک این شهدا زنده هستن حرفای مارو میشنون و حتی میتونن بهمون کمک کنن.درسته ظاهر اینجا قبرستونه و پر قبره ولی تو این قبرا ادمای مهمی خوابیدن. از حرفاش سر درنیاوردم اصلا فکرشم نمیکردم منو بیاره اینجا. متعجب بودم ولی خوب نمیخواستم ناراحتش کنم واسه همین چیزی نگفتم و مشغول تماشای اطراف شدم. سمت راست مسجد بود سمت چپ هم سه تا اتاقک جدا بود. رو در اتاقای نوشته هایی بود. در اول نوشته بود. _خادمین در دوم _تفحص خانه و در سوم که نوشته ی روش بزرگ بود _عاشق حسین(ع) خیلی دلم میخواست ببینم توی اون اتاقا چیه. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت34🦋 _دلربا با توام حواست کجاست.؟ برگشتم سمت حدیث. گفتم _ببخشید چی داشتی میگفتی؟ سری تکون دادو گفت. _داشتم میگفتم که نامزدم هنوز نیومده بیا بریم اینجا یه دوری بزنیم. باشه ایی گفتم رفتیم سمت اتاقا. گفتم _اینجا کجاست؟ گفت. _اینجا واسه پسراست کارای مهم رو اینجا انجام میدن برای مراسما و مناسبتها و جشن ها و سخنرانی ها . گفتم _خوب بغلیش چی؟ گفت . _تفحصه چند نفری عضو هستن و گاهی برای تفحص شهدا میرن مناطق جنگی سری تکون دادمو گفتم _اخری چی؟ گفت _یه تالاره گفتم _تالار؟ سری تکون دادوگفت. _تالار عاشق حسین. گفتم _متوجه نمیشم. گفت. _بیا بریم تو میفهمی. دستگیره ی در رو چرخوند و در باز شد. به من اشاره کرد که اول برم تو. گفت. _اول کفشاتو در بیار کفشامو در اوردم همه جا موکت کاری شده بود. وارد که شدم یه اتاق دراز بود. دو طرف صندلی چیده بودن. از سقف یه عالمه سربند آویزون بود. رو دیوارا پر پرچم بود پرچم یا حسین یا زهرا یاعلی یا مهدی با رنگای قرمز و سبز و مشکی نگاهم به ته اتاق افتاد. رفتم جلوتر داخل یه محفظه ی شیشه ایی یه قبر بود. یه قبر سفید. به نوشته ی روش دقت کردم. نوشته بود شهید گمنام. نگاهم به دیوار افتاد چندتا قفسه بود. روش چندتا پوتین و کلاه جنگی و اسلحه و چفیه بود چندتا کتاب هم بود و چندتا عکس یادگاری که قاب شده بودن و روی قفسه قرار داشتن. عکس چندتا رزمنده. همه هم جوون بودن. _مبینم محو اینجا شدی. نگاش کردم. _این جا کجاست این کیه؟ اهی کشید و گفت. _اسم این شهید سید محمد طاهریه. ولی اینجا همه سید صداش میزنن. گفتم _خوب پس چرا رو قبرش نوشته شهید گمنام؟ اینکه اسم داره. گفت. _خودش این اسم رو دوست داشته تک خواب به مادرش گفته بوده که روی قبرش بنویسن شهید گمنام. گفتم. _یعنی رفته تو خواب مادرش؟ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. گفتم _این عکسا چین؟ عکس سید و همرزماش. با کنجکاوی یکی از قاب ها رو برداشتم و گفتم . _سید کدومه؟ با دست به اولین نفر اشاره کردو گفت. _این. جوون خوش سیمایی بود بهش میخورد ۲۰ سالش باشه. خیلی کم سن و سال بود. گفت. _سید رو ۵ سال پیش بچه های تفحص پیدا کردن و اوردنش اینجا بلاخره مادرش اروم گرفت. گفتم _یعنی مادرش این همه سال منتظر پسرش بوده؟ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. حتما براش سخت بوده. انتظار کشیدن واقعا سخته گفتم. _چرا انقدر دیر اوردنش.؟ گفت. _خوب هنوزم هستن کسایی که جاشون پیدا نشده.اقا سیدم عین اونا بلاخره اونجا منطقه ی جنگیه میدون مین داره خطرناکه باید بگردن پیکرشونو از بین خروار ها خاک پیدا کنن. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت35🦋 فکرم درگیر حرفای حدیث بود که گوشیش زنگ خورد. رفت بیرون. مشغول تماشای عکسا بودم. که صدای بهم خوردن در اومد برگشتم سمت در که دیدم یه نفر اومد داخل و چندتا جعبه دستشه جعبه ها رو روی هم گذاشته جوری که صورتش مشخص نبود. به سختی خودشو کشوند و از کنارم رد شد ولی منو ندید. جعبه ها رو اورد پایین که دیدم برسامه. اونم منو دید سلام کردم اولش جا خورد ولی بعد جوابمو داد و گفت. _‌شما اینجا چیکار میکنید؟ گفتم _با یکی از دوستام اومدم. متعجب گفت _دوست؟؟؟ اومدم جوابشو بدم که با صدای حدیث حرف تو دهنم موند. _اینم همون دوستم که بهت گفتم. برگشتم سمت در. کنار حدیث مرد جونی ایستاده بود. چهره ی خاصی داشت خیلی اروم به نظر میومد. سرشو انداخت پایینو سلام کرد منم جوابشو دادم حدیث گفت . _دلربا ایشون محمد حسین هستن پسردایی و همسر بنده و البته دوست صمیمی اقا برسام. نگاهی به برسام کردم. سرش پایین بود. خوشبختمی زیر لب گفتم نامزد حدیث که حالا فهمیدم اسمش محمد حسینه همچنینی زیر لب گفت و بعد رفت بیرون. منو حدیث هم رفتیم بیرون و بعد برسام پشت سرمون اومد. بعدا با چند نفر دیگه رفتن تو اتاق خادمین منو حدیث هم برگشتیم خونه. حدیث ومادرش بعد فوت پدرش اومدن تو این محل خونه گرفتن که نزدیک داییش باشن. درمورد کار با حدیث صحبت کردم و اونم بهم گفت چرا تو حرفه ی خودم دنبال کار نمیگردم ولی من هنوز مدرکمو نگرفتم. اما حدیث گفت که داییش جایی رو میشناسه که احتیاج به فردی دارن که کارای تبلیغاتی براشون انجام بدن گفت خبرشو بهم میده -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت36🦋 یک هفته بعد طبق معمول میرم دانشگاه. الانم سر کارم توی یه شرکت کار میکنم. کار طراحی پوستر برای تبلیغات مدیر اونجا از نمونه کارام خوشش اومد و ازم خواست باهاشون قرار داد ببندم. البته معرفم دایی حدیث بود واقعا لطف بزرگی در حقم کردن. من زیاد شرکت نمیرم بیشتر کارارو تو خونه انجام میدم بعد برای شرکت ارسال میکنم. اینجوری وقت بیشتری برای خودم دارم.. برسام ۴ وز در هفته دانشگاه تدریس میکنه. بعد از ظهرا هم یا میره معراج شهدا یا بیرونه اما اینکه کجا میره رو نمیدونم. وقتی هم میاد یه راست میره طبقه ی پایین تو اتاقش بیشتر موقع غذا خوردن همو میبینیم یا تو دانشگاه. برسام یه بار بهم گفت به کسی نگم که ما باهم تو یه خونه هستیم منم گفتم به اندازه ی کافی حرف پشت سرم هست اینو بگم میشه مهر تایید برای حرفای بقیه تا بگن همه ی چیزایی که درموردم میگن راسته من بیشتر وقتمو دارم طراحی میکنم یا با حدیث حرف میزنم یا هم صحبت بی بی میشم.. یه بارم تو این هفته رفتیم معراج. امروز ۴ تا کلاس دارم. این طرم دوتا استاد جدید داشتیم یکی برسام و یکی هم استاد ادبیات. امروز ادبیات و زبان کلاسای اخرم هستن. از استاد ادبیات خوشم نمیاد یه پسر پولدار خودخواهه اسمش آرتین شاهپسنده. یه جوریه چندباری متوجه ی رفتارای عجیبش با خودم شدم یه جوری نگام میکنه و یه سری محبت های الکی که کاملا تابلوئه داره فیلم بازی میکنه. تو کلاس اون و برسام همیشه دخترا حاضرن نکه جفتشون جونن دخترا هم دنبال مخ زنی هستن. ولی اگه قرار باشه بگم کدمشون بهتره من میگم برسام با اینکه به نظرم مغروره و به ادم نگاه نمیکنه و جدی و همیشه به من سخت میگیره تو خونه هم جدیه اما خیلی مودبه و وقت شناسه و خوب درس میده دنبال حاشیه هم نیست. کلا برسام نسبت به آرتین بهتره حداقل برسام نمیخواد با چشماش قورتم بده .یعنی اگه قرار بود بین برسام و ارتین یکی رو انتخاب کنم انتخاب من برسامه وایسا ببینم تو اصلا چرا باید بین برسام و آرتین یکی رو انتخاب کنی؟ نمیدونم همین جوری گفتم تو غلط کردی دیگه همین جوری حرف نزن کمتربه پسرای مردم فکر کن. باشه بابا ساکت شو اعصاب ندارم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🖤🥀 یلدای غم تو بس گران است ! گریان تو صاحب الزمان است! گریید خدا به عرش اعلی ! بر بی کسی علی(ع) و زهرا(س)! داد است به عرش کبریایی ! زهرای جوان شدست فدایی! چاک است به کائنات دلها ! مادر بشکست غریب و تنها ! مادر همه را طلایه دار است ! یاللعجبا ! چه روزگار است ! میخ و در و تخته سوگوارند ! سال و مه و هفته بی قرارند ! شرم است به چهره بر بهاران ! سرد است تمام روزگاران ! مادر به خدا نه رفتن توست ! صبری بنما ، سحرگه توست ! نوری که به آسمان روانست ! کان نور خدای آسمان است ! تکثیر نشاید آن یگانه ! نور است کمال جاودانه ! تقدیم به محضر مقدس صاحب الزمان (عج)🥀 نویسنده: سرکار خانم سیده زینب طباطبایی ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت36🦋 یک هفته بعد طبق معمول میرم دانشگاه. الانم سر کارم توی یه شرکت
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت37🦋 وارد کلاس ادبیات شدم. مهسا سریع در ردیف های وسط جا گرفت و اشاره کرد کنارش بنشینم. منم سریع نشستم. مهسا مشتاق بود ولی من واقعا اعصابشو نداشتم.. پسره ی روانی. در باز شدو اومد تو یه کت تک طوسی گرون قیمت تنش بود. با شلوار کتان مشکی زیر کتشم تی شرت مشکی پوشیده بود . موهاشم کج ریخته بود البته خیلی کج نبود ولی یه حالتی داشت. یه کیف هم دستش بود. دست دیگه اش هم داخل جیب شلوارش بود. وارد شد بچه ها همه بلند شدن. من بلند نشدم چون قدم کوتاهه نفرای جلویی قشنگ جلومو گرفتن و نمیتونه منو ببینه. سلام کرد و گفت. _بفرمایید. همه نشستن. یکم اطرافو نگاه کرد و بعد اسامی رو خوند. بعدشم درسو شروع کرد. بعدش گفت چندتا از بیت هارو خودمون معنی کنیم بعد خودش معنی رو میگه خو مگه بیکاری الکی وقت مارو میگیری بگو بره دیگه. کلافه نشستم چندتا بیتو ترجمه کردم. مهسا همش از رو دستم نگاه میکرد. منم جلوشو نگرفتم بزار راحت باشه.. یهو آرتین شروع کرد راه رفتن تو کلاس. نزدیکای میز من بود و بالا سر بچه ها میرفت و معنی هارو نگاه میکردو نظرشو میگفت. ویییی حوصله اینو ندارم. به خشکی شانس رسید بالا سرم اومد کنارم یه دستشو گذاشت پشت صندلیم و یه دست دیگه اش رو گذاشت رو میز. صورتش دقیقا کنار صورتم بود . صدای نفس هاشو میشنیدم. نگاهشو از کتابم گرفت و به صورتم خیره شد. من ولی به جلو نگاه میکردم. اومد جلوتر. نفسم تو سینم حبس شد. خیلی اومد نزدیک تا جایی که اگه سرمو برگردونم طرفش صورتم با صورتش برخورد میکنه. کمی خودمو به سمت مهسا کشیدم. که ریز خندید و گفت. _خوب معنی کردی دلربا خانم. دلربا خانمو با یه لحن خاصی گفت. و بعد رفت سراغ نفر بعدی. مهسا زد به دستمو دستمو گفت. _کوفتت بشه گفتم _چی؟ گفت. _کرانچی ! پیچ پیچی !آرتینو میگم دیگه گفتم _وا حالت خوش نیست برو دوتا نارگیل بخور بیا ببینمت . نیشگونی از بازوم گرفت و گفت. _خیلی مسخره ایی کمتر خودتو بزن به اون راه این آرتین مشخصه داره بهت نخ میده. حق به جانب نگاهش کردمو گفتم _خوب من چی چیکار کنم؟ میخوای بهش سوزن بدم که جهیزیه اش تکمیل شه؟ چشم غره ایی بهم رفت و گفت. _امروز خیلی لوس و بی مزه شدی! گفتم. _خو نمک بزن خوشمزه بشم. دید بحث با من فایده نداره ساکت شد. اخرای کلاس ارتین آزاد باش داد و دخترا شروع کردن عشوه ریختن یکی از پسرا گفت. _استاد کی اردو میزارن؟ -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت38🦋 آرتین نگاهی به جمع کردو گفت. _چرا اتفاقا حرفش شده احتمالا یک یا دوماه دیگه میریم. یکی از دخترا پرسید _ببخشید استاد کجا میبرن؟ آرتین به عشوه های دختره اهمیتی نداد و گفت. _هنوز مشخص نیست. بعدم گفت وقت تمومه. پووووفی کشیدمو وسایلمو برداشتم رفتم بیرون. حس یه زندانی رو داشتم که تازه از زندان آزاد شده. مهسا گفت. _کلاسای روزای دوشنبه رو دوست دارم مخصوصا دوتا کلاس اخرو از کلاس یه جذاب خان میریم تو کلاس یه جذاب خان دیگه. نگاهی بهش کردمو گفتم _هدفت چیه‌؟جذاب بودن اونا چه نفعی برای تو داره؟ شونه ایی بالا انداختو گفت. _چمدونم ولی میدونم که شانس ندارم اکه داشتم یکی از اینا الان شوهرم بود. سری تکون دادمو گفتم. _بیخیال تو که اخلاق و رفتار اینارو کامل نمیشناسی پس از رو قیافه نظر نده. بعدم رفتیم تو کلاس جناب برسام. وارد کلاس شد.. کت تک سرمه ایی به تن داشت اما برخلاف ارتین کتش تنگ نبود کت آرتین خیلی تنگ بود و اندامشو به نمایش میزاشت ولی برسام نه. شلوار مشکی پوشیده بود. زیر کتشم پیراهن سفید دکمه دار پوشیده بود. موهاشم مثل همیشه داده بود بالا و یه قسمتش کج بود. بهش میومد. داشت درس میداد منم حوصله نداشتم کاریکاتورشو کشیدم براش دامن کشیدم اونم دامن گل گلی موهاشم بلند کشیدم تا کمرش به طرز مسخره ایی خنده دار شده بود ولی چهرشو جوری کشیدم که کاملا مشخص بود برسامه. باید ارتین رو هم بکشم ولی اونو باید شکل هیولا بکشم بیشتر بهش میخوره یا شایدم جادوگر. امروز کنفرانس داشتم درس دادنش که تموم شد اسمو صدا زدو خواست برم کنار تخته و کنفراس بدم. کتابمو بستم و خودکارمو گذاشتم لاش. برگه ایی که توش نکات مهم رو نوشته بودم برداشتمو رفتم. شروع کردم. تقریبا وسطاش بودم که دیدم برسام رفت پشت میز من نشست. برگام ریخت الان اگه لای کتابمو باز کنه که بدبختم. نتونستم ادامه بدم وایی جلو این همه ادم. خونسردی خودمو حفظ کردمو دوباره شروع به حرف زدن کردم. یهو دیدم برسام کتابمو باز کردو گرفته جلو صورتش یا خدا دید فک کنم واییییییییییی همه حواسشون به من بود. مهسا با چشم بهم اشاره زد که بدبخت شدی. یهو برسام کتابو برگردوند طرف من و با دستش به نقاشیم اشاره کرد. یه تای ابروش رو هم برده بود بالا . قلبم اومد تو دهنم. اب دهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. برسام کتابو بست و از پشت میزم بلند شد و اومد پایین. کتابم هم دستش بود. کتابو گرفت سمتمو گفت. _بسه دیگه ادامه ندید بفرمایید بشینید. کتابو گرفتم و رفتم سرجام. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت40🦋 ‌•برسام• وارد شرکت شدم سام از اون شب که دلربا رو فراری دادم باهام بدتر شده مدام داره اعصابمو بهم میریزه. امروز گفت برم پیشش تا تکلیف یه سری چیزا رو مشخص کنیم. نمیدونم چی میخواد بگه رفتم از پله ها بالا منشی نگران و مضطرب جلوی در اتاق کنفراس ایستاده بود. و صدای دادو بیداد میومد. منشی با دیدن من دست پاچه جلو اومد و گفت. _سلام اقای محبی خوب شد اومدین. گفتم. _سلام چی خبره اینجا؟این صداها چیه؟ گفت _یه خانمی اومده بود واسه انجام کارهای تبلیغات اقا گفت بگم بره اونجا بعدم خودشون رفتن تو و بعد صدای دادو بیدادشون بلند شد اقا میترسم یه اتفاقی بیوفته تو رو خدا یه کاری کنید. امان از دست سام همیشه داره گند میزنه. رفتم سمت اتاقو درو باز کردم. _ •دلربا• میخواست دستمو بگیره ولی من خودمو عقب کشیدمو داد زدم. _تو حق نداری منو اینجا نگه داری الان به پلیس خبر میدم. همین لحظه در اتاق باز شد. هر دو به طرف در چرخیدیم. با دیدن برسام انگار نور امید تو قلبم زنده شد. برسام جا خورده بود. مجال حرف زدن به کسی ندادمو با خوشحالی دویدم سمتشو گفتم _برسام بعدم رفتم پشتش قایم شدم ازم فاصله گرفت تا بهش نخورم. گفتم _خوب شد اومدی منو از دست این هیولا نجات بده. سام با عصبانیت گفت. _بیخود دختری احمق تو مال منی حق به حقدار رسیده از هیچ کسم کاری برنمیاد اینبار نمیزارم از چنگم فرار کنی. برسام جلوتر رفت و گفت. _تمومش کن سام این حرفای مسخره چیه؟ گفت _چیو تموم کنم اینبار حق نداری ببریش من خریدمش برسام عصبی دستی به موهاش کشید و از تو جیب کتش دسته چکی بیرون کشید و گذاشت رو میز خودکاری برداشت و گفت. _چقدر براش پول دادی؟من دوبرابرشو میدم. رفتم جلوتر و با دهن باز به برسام نگاه کردم. سام گفت. _نمیفروشم. برسام چیزی روی چک نوشت و گرفت سمت سام و گفت. _ جهنم من ۱۰۰ تا نوشتم بگیر و این مسخره بازی رو تموم کن. سام گفت _۱۰۰ میلیون کمه نگاش کن بیشتر می ارزه... برسام اومد حرفی بزنه که برگه ی چکو از دستش قاپیدم گفتم _تمومش کنید ‌شما چه چرت و پرتی واسه خودتون میگید؟ برسام گفت. _دارم تمومش میکنم. چکو جلوی چشماش ریز ریز کردم متعجب نگام کرد رو به سام گفتم. _معلومه که بیشتر می ارزم رو ادما نمیشه قیمت گذاشت چون فروشی نیستن. با عصبانیت داد زدم. _تو غلط میکنی حرف از مالکیت میزنی من دارایی تو نیستم مال هیچ کس نیستم. رو به برسام با داد توپیدم _توهم غلط میکنی حرف از قیمت من میزنی غلط میکنی میخوای منو بخری؟ پوزخندی زدمو گفتم _بلاخره روی پولداریتو نشون دادی شماها فکر میکنید با پول میشه همه چیو خرید.؟ قطره ی اشکی رو گونه ام سر خورد. برسام متعحب نگام کرد و دهنش باز شد تا چیزی بگه اما مهلت ندادم و به دسته ی کیفم که روی دوشم بودچنگ زدمو به سمت در رفتم که سام گفت _وایسا ببینم. کفری برگشتم و فریاد زدم _خفه شوووووو! با سرعت از اون شرکت کوفتی زدم بیرون وبرای ماشینی دست تکون دادمو سوار شدم و دور شدم هق هقم بلند شد. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت39🦋 چند کلمه ایی حرف زد و گفت وقت تمومه منم عین جت وسایلمو جمع کردمو جز اولین افرادی بودم که از کلاس خارج شدم. هوووف اگه لفتش میدادم نگهم میداشت ویییی. حالا خونه چه جوری با این رو به رو بشم؟ اییشششش . مهسا خودشو بهم رسوند و گفت. _بد سوتی دادی. گفتم. _فضول واسه چی لای کتاب منو باز کرد؟ گفت . _تقصیر من شد محبی خودکار میخواست یه کاغذ دستش بود نمیدونم چی بود منم گفتم لای کتاب تو هست حواسم به هنر نمایی تو نبود دیگه اونم باز کرد دید..... پوکر فیس بهش خیره شدم. گفت. _گندو خودت زدی عزیزم من باید برم خداحافظ. جواب خداحافظیشو دادم و رفت. ایییییی. حالا چیکار کنم.؟؟؟ رفتم خونه که فهمیدم برسام ناهار نیست. چه خوب فعلا کمتر میرم جلو چشمش. بعد ناهار بود رفتم سر تحقیقام حدیث اومد پیشم اون داشت درس میخوند منم هم طراحی میکردم هم درسامو میخوندم. حوالی ساعت ۴ بود که گوشیم زنگ خورد. رئیس شرکت بود. جواب دادم. _بله؟ _سلام خانم رستگار خوب هستین؟ گفتم _بله ممنونم با من کار داشتین؟ گفت. _راستش یکی از همکارای من از طرح های شما خوشش اومده و ازم پرسید که میتونم شما رو بهشون معرفی کنم واسه کار یا نه منم گفتم اول به شما بگم. گفتم _نمیدونم خوب باهاشون یه قرار بزارین من ببینمشون حرف میزنیم. گفت . _باشه امروز ساعت ۶:۳۰ خوبه؟ گفتم _امروز؟ گفت. _بله کاری دارین؟ گفتم _نه باشه فقط کجا ؟ گفت _ادرسو میفرستم خدمتتون. ازش تشکر کردمو قطع کردم. حدیث نگاهم کردو گفت. _خوب کار گرفتی واسه خودت. گفتم.. _دیگه دیگه. حرفی نزد که کتابمو برداشتمو نقاشیمو بهش نشون دادم. زد زیر خنده. گفتم _اره تو بخند جای قشنگش اونجاست که برسام هم دیده.! :( گفت. _واقعا؟ گفتم _اره تو کلاس دید الانم نمیدونم چه غلطی بکنم تو دانشگاه کاری نکنه ولی تو خونه که میتونه میگم امشب بیام خونه ی شما؟ خندید وگفت. _نترس اقا برسام خیلیم خوبه مگه نگفتی اولین باری که دیدیش روش نوشابه ریختی اونم از عمد؟ولی اون هیچی نگفت. گفتم _خوب اره ولی... حرفمو بریدو گفت. _نگران نباش الانم چیزی نمیگه. شونه ایی بالا انداختمو مشغول شدم. _ جلوی در شرکتی که ادرس بهم داده بودن رسیدم وارد شدم. منشی با دیدنم لبخندی زد و گفت _بفرمایید؟ گفتم _سلام من رستگار هستم از شرکت اقای کیانمهر اومدم با رئیستون قرار ملاقات دارم. سری تکون داد و گفت . _بله خانم رستگار خوش اومدین همانگ شده یه لحظه صبر کنید خدمتشون اطلاع بدم. باشه ایی گفتمو اون تلفن رو برداشت و تماس گرفت _قربان خانم رستگار اومدن باشه گفت و به اتاقی اشاره کردو گفت. _چند لحظه اونجا منتظر بمونید ایشون میان خدمتتون. باشه ایی گفتمو وارد اتاق شدم. فک کنم اتاق کنفرانس بود. شرکت خیلی بزرگیه. رو یکی از صندلی ها نشستم پشت به در. چند لحظه بعد در باز شد. از جام بلند شدم و برگشتم تا سلام کنم. ولی چیزی که دیدم دهنمو قفل کرد. اون هم تعجب کرد اما بعد لبخندی زد و در اتاقو بست. _به دلربای فراری من پس خانم رستگار تویی ؟ آب دهنمو با ترس قورت دادم حسابی ترسیده بودم تف به شانس گندم. این همه جا درست باید میومدم تو شرکت این کوفتی؟ رفتم سمت در و گفتم و _برو کنار میخوام برم. گفت. _کجا عزیزم تازه اومدی داد زدم. _برو کنار!!!! گفت. _نچ اینجا شرکت منه منم نمیزارم بری عزیزم حق به حقدار رسیده حالا با پای خودت اومدی پیش صاحابت. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت41🦋 ‌اشکام بی اختیار میریختن و من هم نخواستم جلوشونو بگیرم. _خانم کجا میخوایین برین؟ نگاهی به اطرافم انداختم هوا تقریبا تاریک شده بود نگاهی به ساعت گوشیم انداختم. 19:20 دقیقه رو نمایش داد. مهرماهیم و هوا زود تاریک میشه مرد که دید جواب ندادم گفت. _میدونم حالتون خوش نیست ولی من که نمیتونم هی دور خودم بچرخم لطفا بگید کجا برم؟ سری تکون دادمو اشکامو پاک کردم. _ببخشید واقعا برید... میخواستم ادرس خونه ی بی بی رو بدم ولی واقعا دلم نمیخواد به برسام رو به رو بشم حالم از رفتارش بهم خورد. طی حرکت ناگهانی ادرس پرورشگاهو دادم.اونجا بهترین جاست حداقل ذهنمو اروم میکنم و کمتر حرص میخورم ــــــــــــــــــــ خانم نعیمی مدیر پرورشگاه با دیدنم حسابی خوشحال شد و منو در آغوش کشید صورتش با اون چین و چروک های کوچیک زیبا تر شده بود. بعد از خوش و بش رفتم به بچه ها سر زدم واما ایندفعه دست خالی رفتم و حسابی خجالت زده شدم از وقتی از پرورشگاه رفتم تو این چندساله ماهی دو تا سه بار میام پرورشگاه برای بچه ها هدیه میخرم و چندساعتی باهاشون وقت میگذرونم اما امشب قصد موندن داشتم خانم نعیمی برام مثل یه دوست وخواهر و مادر بوده وقتی دید این موقع شب اومدم متوجه شد مشکلی دارم و قرار نیست اینجا رو ترک کنم اما ازم نپرسید تا خودم بگم مثل همیشه سکوت کرد. و بهم تو اتاق استراحت مربیا ی شیفت شب جا داد. رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم. ــــــــــــــــــــ •برسام• کلافه دور خودم میچرخیدم محمد حسین لبه حوض حیاطشان نشسته بود و غرق در فکر بود ولی من نگران دلربا بودم ساعت ۲۱ شب و هنوز برگشته وقتی با اون حال از شرکت رفت دیگه خبری ازش ندارم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت41🦋 ‌اشکام بی اختیار میریختن و من هم نخواستم جلوشونو بگیرم. _خانم ک
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت‌42🦋 _برسام انقدر راه نرو سرم درد گرفت. گفتم _اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟ گفت. _نمیدونم ولی میدونم کارت واقعا اشتباه بوده میدونم قصد بدی نداشتی ولی نباید اونجوری میگفتی اونم جلوی خودش خوب بهش حس حقارت دست داده منم باشم بهم برمیخوره میزارم میرم. کنارش نشستمو گفتم _راست میگی کار بدی کردم نباید اون حرفا رو میزدم قول میدم ازش معذرت خواهی کنم تو فقط کمکم کن پیداش کنم. گفت. _شمارشو نداری؟ گفتم _نه خوب چرا باید داشته باشم؟ نا امید شد سرشو انداخت پایین گفتم -بریم پیش پلیس؟ گفت. _نه به پلیس چی میخوای بگی؟نسبتی باهاش نداری میخوای بگی کی هستی؟ گفتم. _نمیدونم فقط میخوام پیداش بشه اگه خبری نشه جواب بی بی رو چی بدم؟ نکنه یه بلایی سرش اومده؟ گفت. _خدانکنه میگم حتما حدیث شمارشو داره اونا با هم دوستن. گفتم . _آفرین درسته خوب بهش زنگ بزن. گفت _نه بیا بریم دم خونشون. باشه ایی گفتم و باهم به سمت خونه ی حدیث خانم حرکت کردیم. ــــــــــــــــــــ حدیث خانم گفت. _میشه بگید چی شده؟ محمد حسین اومد حرفی بزنه که من زودتر براش به صورت سربسته و کلی تعریف کردم گفت. _اقا برسام از شما بعید بود گفتم. _میدونم لطفا بهش زنگ بزنید ببینید کجاست.؟ باشه ایی گفتو شمارشو گرفت. ــــــــــــــــــــ •دلربا• گوشیم زنگ خورد حدیث بود _سلام حدیث جان . گفت.. _سلام عزیزم خوبی؟ گفتم . _اره چطور؟ گفت. _پس چرا خونه نمیایی؟نگران شدیم. گفتم _شرمنده حدیث جان ولی من دیگه پامو تو اون خونه نمیزارم. منتظر بودم بگه چرا ولی گفت _میدونم از دست اقا برسام ناراحتی ولی ایشون قصدی نداشت الانم اومدن و از من خواستن تا تو رو برگردونم. گفتم _نمیتونم حدیث گفت _قربونت بشم تو که جایی رو نداری عزیزم خطرناکه بگو کجایی من با محمد حسین بیام دنبالت. گفتم . _جا دارم حدیث جان بلاخره اونقدرم بدبخت نیستم لازم نیست خودتو و نامزدتو به خاطر من اذیت کنی . گفت. _تورو خدا بگو کجایی بیام دنبالت گفتم . _حدیث جام خوبه تو خیابون نیستم جای خطرناکی هم نیستم ولی نمیگم کجام بدون جام راحته فردا باهم حرف میزنیم ولی امشب راحتم بزار. گفت. _باشه فقط بگو کجایی خیالم راحت بشه. گفتم . _تو خونم. گفت. _خونه؟؟؟؟؟ گفتم _خونه ایی که توش بزرگ شدم شب خوش خدانگهدار. قطع کردمو موبایلمو خاموش کردم. فریبا مربی شب بود وارد اتاق شدو گفت. _دلربا خانم بیا بریم شام. لبخندی زدمو همراهش رفتم.. بچه ها شامشونو خورده بودن من و فریبا و زهرا آشپز پرورشگاه با هم شام خوردیم بعدم خوابیدیم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت43🦋 صبح با صدای سرو صدای بچه ها بیدار شدم. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ۷:۱۵ صبح بود. امروز ساعت ۱۰ کلاس دارم کتابامم خونه است... میرم خونه بی بی وسایلمو جمع میکنم میارم اینجا و بعد میرم دانشگاه خداروشکر با برسام کلاس ندارم امروز. بچه ها با کیف های مدرسه شون اماده ی رفتن به مدرسه بودن احتمالا منتظر سرویس هستن. دست و صورتمو شستم و همون مانتومو پوشیدم. از تو کیفم رژ صورتی برداشتمو کمرنگ زدم به لبام. میلی به صبحونه نداشتم رفتم تو حیاط. خانم نعیمی وارد حیاط شد. باهاش سلام و علیک کردمو اون رفت سمت اتاقش. فریبا و اون یکی همکارش که تازه اومده بود اینجا و نمیشناختمش درحیاطو باز کردن تا بچه ها یکی یکی سوار اتوبوسشون بشن. یکی از بچه ها جلوی اتوبوس خورد زمین. فریبا و همکارش رفتن طرفش. بچه ها ایستادن گفتم. _برین بالا مدرسه تون دیر میشه زود. یک صدا گفتن. _چشم دلربا جون. لبخندی به لبام اومد. نگاهم به دو مرد افتاد که ظاهر مناسبی نداشتن شبیه ادم های لات و اوباش بودن و داشتن از پیاده روی جلوی پرورشگاه عبور میکردن یهو یکیشون یکی از بچه های کوچیکترو زد زیر بغلشو شروع کردن به دویدن. منو و بچه ها جیغ زدیم. کیفم رو انداختم رو زمین دویدم دنبالشون و فریاد زدم که وایسن ولی اونا اهمیت ندادن. نباید ببرنش. از صدای بچه متوجه شدم فرشته است و منو صدا میزنه ولی مرده جلوی دهنشو گرفت با تمام توانم دنبالش دویدم پیچیدن توی یه کوچه و منم دنبالشون کردم کوچه بن بست بود. .برگشتن و منو نگاه کردن. گفتم _بچه رو بده به من. یکیشون گفت. _برو کنار. گفتم _بچه رو بده بعد هر جا خواستی برو.... خندید و گفت. _موش کوچولو تو میخوای جلوی منو بگیری.؟ عصبی رفتم جلو و دست فرشته رو گرفتمو کشیدم سمت خودم ولی اون یکی دستشو گرفته بود. فرشته جیغ کشید و گفت. _عمو ولم کن. گفتم _بده به من بچه رو نمیزارم ببریش. اون یکی به سمتم حمله کرد فقط یه لحظه تونستم برق چاقوی جیبی کوچیکی که تو دستش بود رو ببینم. با یه حرکت چاقو رو تو شکمم فرو کرد یه لحظه نفسم رفت. صدای جیغ فرشته بلند شد. چاقو رو از شکمم بیرون کشید که اخم بلند شد. دست ازادمو روی شکمم گذاشتم ایییییی لعنت بهش. گرمی خون رو احساس کردم. اون مرد فرشته رو کشید که دستش از دستم ول شد.. نه نروووو داشتن میبردنش فرشته جیغ میکشید و منو صدا میزد اشکام بی اختیار ریخت افتادم رو زمین با چشم نیمه باز به مسیرشون خیره شدم نفسم به زور بالا میومد. داشتن از کوچه خارج میشدن که فریبا و همکارش و اقای احمدی نگهبان پرورشگاه سر رسیدن و فرشته رو از چنگشون نجات دادن و اونا فرار کردن. لبخندی از سر رضایت زدم. فرشته با سرعت از بغل اقای احمدی بیرون پرید و با جیغ به سمت من اومد که بقیه متوجه ی من شدن داشتن به سمتم میومدن که چشمام بسته شد.. دیگه جونی برام نمونده بود درد تو تمام بدنم پیچیده بود. متوجه ی صداهای گنگ اطرافم میشدم من دارم میمیرم تموم شدن جون توی تنمو به وضوح احساس میکنم پس زندگی من اینجوری تموم میشه خوبه حداقل میرم پیش مامان و بابام. همه جا تاریک شد.!!!!!!!! موجودات ترسناکی به سمتم حمله کردن سیاه بودن ناخنای دراز داشتن و صورتاشون ترسناک بود به جای چشم دوتا گوی اتیش توی چشماشون بود. جیغ کشیدم خواستم بلند شم و فرار کنم اما انگار به زمین چسپیده بودم نمیتونستم تکون بخورم اینجا دیگه کجاست من کجام.؟ داشتم سکته میکردم رسیدن بهم از ترس چشمامو بستمو با تمام جونی که داشتم فریاد زدم یا حسین و از حال رفتم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت44🦋 •برسام• منو محمد حسین و حدیث خانم جلوی ماشین من ایستاده بودیم. ساعت ۸ صبح بود. حدیث خانم باید میرفت دانشگاه و دیرش شده بود گفتم.. _میدونم دیرتون شده یه تماس با دلربا خانم بگیرید و ادرس پرورشگاهو ازش بگیرید و بگید میخوایید برید پیشش. گفت. _دروغ بگم؟ گفتم. _نه دروغ نه نگید الان میام پیشت بگید میخوام بیام پیشت ادرسو بگیرید منم برم ازشون معذرت خواهی کنم و برشون گردونم بی بی از دیشب نگرانشه محمد حسین گفت. _زنگ بزن . حدیث خانم سری تکون دادو گفت. _باشه. گفتم. _بی زحمت بزارید رو اسپیکر. باشه ایی گفت. صدای بوق اومد ۵ تا بوق خورد دیگه داشت قطع میشد که صدای زنی به گوشم خورد. _بله؟ حدیث متعجب گفت . _سلام من میخوام با دلربا خانم صحبت کنم. صدای فین فین زن شنیده میشد گفت . _نمیتونه صحبت کنه شما کی هستین؟ گفت. _من دوستش هستم نگرانش شدم میشه بهش بگید کار واجب دارم؟ صدای هق هق زن بلند شد. هرسه نگران به هم نگاه کردیم حدیث خانم بابهت گفت . _خانم چرا گریه میکنید اتفاقی افتاده؟ زن که سعی در کنترل گریه اش داشت گفت. _دلربا بیمارستانه ....چاقو خورده ...حالش اصلا خوب نیست. دوباره گریه کرد. با بهت به محمد حسین نگاه کردم. حدیث خانم یا امام رضایی گفت و نشست رو زمین. محمد حسین گوشی رو گرفت و از رو اسپیکر برداشت وکمی دور شد و مشغول صحبت شد. حدیث خانم با گریه گفت. _الان چیکار کنیم؟وایییی محمد حسین با دو اومد سمت ما و گفت.. _ادرس بیمارستانو گرفتم بشینید بریم. تند تند سوار شدیم و من راه افتادم. ادرسو بهم گفت. ــــــــــــــــــــ با عجله وارد بیمارستان شدیم خودمو به میزی رسوندم که چندتا پرستار اونجا بودن گفتم . _سلام خانم دلربا رستگار کجاست؟ محمد حسین به کمکم اومد و گفت. _چاقو خورده اوردنش اینجا. پرستار سری تکون داد و گفت. _طبقه ی پایین اتاق عمل. تشکری کردیمو به سمت آسانسور حرکت کردیم ولی هرچی زدم رو دکمه نیومد. حدیث خانم رفت سمت پله ها و گفت.. _از پله بریم. پله ها رو دوتا یکی رد کردیم و تابلوی بخش اتاق عمل رو دیدم پیچیدم سمت راست. یه راهرو بود و تهش یه در که با رنگ قرمز نوشته بود (اتاق عمل) روی صندلی دوتا خانم بودن یه خانم مسن و یه خانم جوان و یه دختر بچه ی ۸_۹ ساله با دستای خونی که داشت گریه میکرد و خانم جوان سعی در اروم کردنش داشت. حدیث خانم جلو تر رفتو گفت.. _سلام دلربا اینجاست؟ خانم جوان به سمت ما اومد و گفت _سلام بله شما بودین زنگ زدین؟ محمد حسین جوابشو داد. پرسیدم. _چه اتفاقی افتاده؟چه جوری چاقو خورد؟حالش چطوره؟ بچه با گریه گفت. _تقصیر منه عمو خاله واسه نجات من چاقو خورد. دوباره گریه کرد. خانم مسن بغلش کرد و گفت. _آروم باش عزیزم . خانم جوان با صدای لرزونی گفت. _صبح داشتیم بچه هارو سوار سرویس میکردیم که برن مدرسه دلربا دم در بود یهو صدای جیغ اومد تا به خودم اومدم دیدم دونفر فرشته رو دزدیدن و دلربا افتاد دنبالشون تا رفتم نگهبانو صدا زدمو رفتیم رنبالشون کمی طول کشید سر کوچه ی بن بست صدای گریه های فرشته رو شنیدیم اونا داشتن میبردنش که نجاتش دادیم بعد با هق هق گفت. _دیدیم دلربا خونی رو زمین افتاده و هوش نیست دیگه نتونست ادامه بده گریه اش شدت گرفت و با گریه خودشو تو بغل حدیث خانم انداختو گفت. _بیچاره دلربا خیلی وقته تو اتاق عمله. پاهام سست شد رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. محمد حسین سعی داشت همسرشو اروم کنه . خانم مسن هم خانم جوان رو برد کنار خودش رو صندلی نشوند و پرسید. _شما کی هستین؟ حدیث خانم جوابشو داد. _من دوستشم ایشونم همسرمه و ایشونم استاد دلربا هستن. خانم مسن اشکاشو پاک کردو گفت _براش دعا کنید . -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت44🦋 •برسام• منو محمد حسین و حدیث خانم جلوی ماشین من ایستاده بودیم. س
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت45🦋 چیز سردی با دستم برخورد کرد برگشتم که دیدم دختر بچه دستشو روی دستم گذاشته. دستاش سرده سرد بود و رنگشم پریده بود. گفت. _عمو خاله خوب میشه؟ گفتم _اگه تو براش دعا کنی حتما خوب میشه. دستاشو بالا برد تا دعا کنه. دستاش خونی بود. دستشو گرفتمو گفتم . _بیا بریم دستاتو بشور برگردیم. با هم رفتیم سمت سرویس بهداشتی بهش گفتم _برو تو دستاتو خوب با مایع بشور تا خونا پاک بشن. سری تکون دادو رفت. وقتی اومد بیرون دست وصورتش خیس بود چند برگ دستمال کاغذی بهش دادم تا صورتشو خشک کنه. _اسمت چیه؟ نگاهم کرد و گفت. _فرشته لبخند زدم واقعا شبیه فرشته ها بود. دستشو گرفتمو بردمش تو حیاط سمت بوفه براش شیرکاکائو و کیک خریدم. چندتا آب میوه و کیک هم برای بقیه خریدم و برگشتیم پیش بقیه.. وسایلو به محمد حسین دادم تا پخش کنه. مطمئنم اون خانوما هم فشارشون افتاده. نتونستم چیزی بخورم معدم بسته شده بود. محمد حسین اب میوه ایی به طرفم گرفت اما گفتم نمیخورم همش تقصیر من بود اگه اون کارو نمیکردم الان اینجوری نمیشد. عذاب وجدان بدجوری داشت خفم میکرد محمد حسین کنارم نشستو گفت . _چیه؟نکنه فکر میکنی تو مقصری؟ بازم فکرمو خونده بود... گفتم. _خوب اره من مقصرم. گفت.. _نگو برسام مگه تو از حکمت کارای خدا خبر داری؟ یکم دقت کن اگه دلربا خانم با تو قهر نمیکرد و نمیرفت پرورشگاه اون بچه الان دزدیده شده بودو معلوم نبود چه بلایی سرش میومد دلربا خانم با مقاومتی که کرد تونست جون اون بچه رو نجات بده مطمئنم خدا دلربا خانم رو واسطه ی نجات اون بچه قرار داده برسام خدا خودش خوب میدونه چی درسته و چی غلطه پس از این فکرا نکن حتما تو چاقو خوردن ایشونم حکمتی هست همه چیزو به خدا بسپار و فقط دعا کن. مثل همیشه حرفای محمد حسین عین اب رو آتیش منو اروم کرد. راست میگفت. هیچ کار خدا بی حکمت نیست من قبلا به وضوح متوجه ی این شدم واسه همین الان ابنحوری هستم وگرنه منم یکی میشدم عین سام. تو فکر بودم که صدای های بقیه منو به خودم اورد. همه با عجله به سمت خانم دکتری که از اتاق عمل بیرون اومده بود رفتن. بلند شدمو رفتم نزدیک از حالش پرسیدن و خانم دکتر که خسته به نظر میرسید نگاهی به ما انداخت و گفت. _خون زیادی از دست داده شکرخدا تونستیم جلوی خون ریزی رو بگیریم اما از نظر هوشیاری سطح پایینی داره میبریمش مراقب های ویژه هر وقت بهوش بیاد منتقل میشه به بخش براش دعا کنید بهوش بیاد. قیافه ها ی همه وا رفته بود ولی جای شکرش باقیه که هنوز زنده است. از دکتر تشکر کردیم و رفت. دقایقی بعد دلربا روی تختی بیجون افتاده بود و به مراقبت های ویژه برده شد..... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت46🦋 یک ساعت بعد دوتا مامور اومدن و از خانوما و فرشته کوچولو چندتا سوال پرسیدن برای تشکیل پرونده.. تلفتم زنگ خورد. شماره ی خونه است. الان به بی بی چی بگم؟ محمد حسینو صدا زدم. گفتم _بی بی پشت خطه چی بهش بگم که نگران نشه؟ گفت _بهش بگو دلربا خانم فعلا تو پرورشگاه میمونه چند روز دیگه میاد خونه . تند تند رفتم تو حیاط تا سرو صدا ها باعث نشه بی بی شک کنه اومدم جواب بدم قطع شد. شمارشو گرفتمو همون حرفای محمد حسینو تحویلش دادم. زنگ زدم دانشگاه و اطلاع دادم امروز کلا نیستم روی نیکمتی نشستم و به آسمون خیره شدم خدایا خودت رحم کن ــــــــــــــــــــ ساعت هشت شب رو نشون میداد. از صبح اینجاییم.. حدیث خانم و محمد حسین هم با من موندن. خانم جوان هم به زور فرشته کوچولو رو راضی کرد و برد پرورشگاه تو نماز خونه بودم محمد حسین داشت قرآن میخوند و منم در حال صلوات فرستادن بودم خدایا لطفا بهوش بیاد. ساعت نه و نیم بود. رفتیم تو سالن انتظار. محمد حسین برای همه ساندویج گرفته بود ولی من چندتا گاز بیشتر نزدم و گذاشتمش کنار. یهو متوجه صداها شدم دکترا و پرستارا با عجله رفتن سمت جایی که دلربا بستری بود. همه بلند شدیم و دویدیم. دست یکی از پرستارای مرد رو کشیدم و گفتم . _برای مریض ما اتفاقی افتاده؟دختری که چاقو خورده؟ عجله داشت دستشو بیرون کشید و گفت. _زنگ خطر دستگاهاش روشن شده براش دعا کنید برگرده. اینو گفت و به سرعت رفت و در و بست. خدایا برگرده خدا برگرده لطفا. یا امام حسین خودت هواشو داشته باش. •دلربا• داشتم وارد که تونل تاریک میشدم که یهو به عقب کشیده شدم. وارد یه روشنایی شدم متعجب به اطرافم نگاه کردم داره چه اتفاقی میوفته؟ صدای مردی به گوشم خورد. برگشتم مردی پشت به من ایستاده بود. یه مرد جوان. گفت. _دلربا باید برگردی. گفتم. _به کجا؟ جوابمو نداد و ناپدید شد یهو چشمامو باز کردم که با کلی دکتر و پرستار مواجه شدم با دیدنم لبخند به لباشون اومد. یکی گفت _برگشت! نتونستم چیزی بگم و دوباره چشمام بسته شد. ــــــــــــــــــــ •برسام• بعد نیم ساعت پرستاری بیرون اومد جویای حال دلربا شدیم که با لبخند گفت. _خداروشکر برگشت حالش خوبه به زودی میبریمش تو بخش بستری بشه . روی نزدیک ترین صندلی جا گرفتمو زیر لب گفتم خدایا شکرت -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت47🦋 ‌•دلربا• چشمامو باز کردم نور چشممو زد دوباره بستمش. یکم که گذشت چشمام عادت کرد. روی تخت بیمارستان بودم توی یه اتاق تنها. اومدم بلند بشم که دردی رو تو شکمم احساس کردم از بلند شدن منصرف شدم. در باز شد دوتا خانم اومدن داخل احتمالا یکیشون دکتره. گفت. _سلام خوشگل خانم زیر لب جوابشو دادم. گفت. _خیلی قوی هستی دختر و همین جور خیلی شجاع لبخند زدمو گفتم _ممنون . گفت _میگم همراهات بیان داخل همه حسابی نگرانتن همه رو ترسوندی. رفتن بیرون. نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد ۱۰:۱۵ دقیقه ی صبح بود. در باز شدو حدیث و خانم نعیمی و فریبا و فرشته کوچولو وارد شدن. با همه سلام و علیک کردم. فرشته خودشو انداخت تو بغلم که اخم بلند شد. سریع ازم جدا شد لبخندی به روش زدم. که حدیث دستمو گرفت گفتم _حدیث تو کی اومدی؟ گفت _دیروز میخواستم بیام پرورشگاه به گوشیت زنگ زدم فریبا خانم جواب داد و ما اومدیم بیمارستان گفتم _دیروز؟ گفت. _اره دیگه دیروز صبح تو اتاق عمل بودی تا شب هم تو مراقبت های ویژه بودی بعدم یه دور همه رو سکته دادی و دوباره برگشتی و از دیشب تو بخش بستری شدی و تازه زیبای خفته چشماشو باز کرده. گفتم . _اوهههه این همه اتفاق افتاد؟ خانم نعیمی گفت. _اره عزیزم همه نگرانت بودیم خداروشکر که حالت خوبه چند دقیقه بعد در زدن و محمد حسین و برسام وارد شدن دست برسام یه دسته گل بود با دیدن برسام اخم کردم. جفتشون سلام کردن منم گفتم. _سلام اقا محمد حسین ببخشید بهتون زحمت دادم. محمد حسین مثل همیشه سر به زیر و اروم جواب داد. _خواهش میکنم وظیفه بود خداروشکر که خوبین. ممنونی گفتم که برسام جلوتر اومد و گل رو روی میز کنار تختم گذاشت و گفت . _بفرمایید خوشحالم که خوبید. زیر لب ممنونی گفتم که خودم به زور شنیدم. ــــــــــــــــــــــــــــــ یک هفته بعد امروز مرخص شدمو بی بی مجبورم کرد برگردم گفت اینجا خونه ی منه نه برسام و من نمیزارم بری. منم نتونستم روی بی بی رو زمین بزنم. برسام یه بار ازم معذرت خواهی کرد منم به خاطر حدیث و محمد حسین بخشیدم ولی نه از ته دل . تو این یه هفته مدیر شرکتی که باهاش کار میکردم اومد بیمارستان ملاقاتم مهسا هم اومد و به لطف اومدنش ماجرای برسام رو فهمید ازش قول گرفتم که به هیچ کس نگه. تمام مدت ذهنم درگیر خوابایی بود که دیدم اصلا مطمئن نیستم چیزایی که دیدم خواب باشن. هر وقت چشمامو میبندم اون تصاویر رو میبینم. روی تخت دراز کشیدم بعد یک هفته واقعا دلم واسه این خونه و اتاق تنگ شده بود -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت48🦋 کلاس دارم یه هفته از همه چیزم عقب افتادم پانسمانمو عوض کردم با بی بی خداحافظی کردمو رفتم دانشگاه. دیشب مهسا برام جزوه های این هفته رو اورد و سر سری خوندمشون امروز دوشنبه است و با آرتین و برسام کلاس دارم. ــــــــــــــــــــ سر کلاس آرتین بودم. مهسا به مدیریت دانشگاه اطلاع داده بود که چه اتفاقی واسم افتاده پس غیبتم موجه بوده. درس دادنش که تموم شد گفت. _قراره جمعه بریم اردو صدای دست بچه ها بلند شد. بچه ها شروع کردن به سوال پیچ کردن ارتین. دستاشو اورد بالا و گفت _وایسین الان خودم میگم . همه ساکت شدن. _یه هفته ایی قراره بریم گیلان و گیلانگردی داریم هرکس میخواد بیاد باید بره ثبت نام کنه. یکی از بچه ها گفت. _استاد چه جوری میریم؟ گفت. _قرار شده چندتا گروه بشیم و هر گروه دست دوتا استاد باشه. هرچی تعداد بیشتر باشه گروه ها هم بیشتر میشن. بعد گفتن وقت تمومه داشتم میرفتم که گفت بمونم. مهسا برام چشم و ابرو اومد که منم چشم غره ایی نثارش کردم. کلاس که خالی شد اومد نزدیکم قشنگ رو به روم ایستاد فاصله مون ۲۰ سانت بیشتر نبود. گفت. _حالت خوبه؟ کمی عقب تر رفتمو گفتم _بله ممنون. گفت _وقتی مدیر دانشگاه گفت چاقو خوردی خیلی نگران شدم خوشحالم که خوبی. گفتم. _ممنونم استاد میتونم برم؟ گفت _باشه برو ولی نمیفهمم چرا انقدر از من فرار میکنی. گفتم _اخه من چرا باید فرار کنم؟ببخشید دیرم شده. لبخند دختر کشی تحویلم داد که چال گونه اش رو به نمایش گذاشت. گفت _برو . تند تند از کلاس خارج شدم. شکمم درد گرفت. دستمو گذاشتم رو شکمم. که مهسا رو تو راهرو دیدم. به دیدن قیافه ام به سمتم اومد و کمکم کرد برم تو حیاط. به سختی یه گوشه نشستم مهسا برام کمی اب اورد. یکم خوردم که گفت _کاش میموندی و استراحت میکردی. گفتم. _عقب میوفتم. گفت _بریم اردو؟ گفتم _نمیدونم راستش حوصله ندارم. گفت. _حالا درموردش فکر کن. باشه ایی گفتم یکم بعد رفتیم سر کلاس برسام اخرای کلاس دیگه درد امونمو بریده بود. گرمم شده بود و عرق کرده بود. چشمام به زور میدید. برسام متوجه ی حالم شد. نگاهی به ساعتش کردو گفت. _بچه برای امروز بسته میتونید برید از جام به کمک مهسا بلند شدم که برسام گفت. _خانم رستگار و خانم سهیلی شما بمونید. دوباره نشستم. کلاس که خالی شد برسام با عجله به سمتمون اومد با فاصله کنار میزم ایستاد و گفت. _حالتون خوبه؟ مهسا به جای من جواب داد. _داره تو تب میسوزه یکی کاری کنید. برسام نگران نگاهم کرد گفتم. _من خوبم برم خونه خوب میشم. روبه مهسا گفت. _باید بریم بیمارستان لطفا کمکش کنید بلند شه. با کمک مهسا رفتیم بیرون محوطه خالی بود بچه های ما که رفته بودن بقیه هم کلاس داشتن. مهسا کمکم کرد و پشت نشستم. مهسا کنارم نشست و منو در آغوش گرفت. تا رسیدن به بیمارستان سکوت بینمون حکم فرما بود. بعدشم رفتیم و به من سرم وصل کردن بعد تموم شدن سرم حالم بهتر شده بود مهسا رو رسوندیم خونش و خودمون برگشتیم خونه. درد داشتم ولی خیلی بهتر شده بودم. بی بی برامون غذا کشید بعد خوردن غذا خیلی بهتر شدم. رفتم بالا و استراحت کردم. چشمام کم کم گرم شد. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت49🦋 بیدار که شدم هوا تاریک شده بود. شالی سرم کردمو رفتم بیرون. ولی هیچ کس تو خونه نبود. یه صدایی از تو حیاط میومد . ترس برم داشت. رفتم سمت پنجره و حیاطو نگاه کردم. دو نفر داشتن حرف میزدن. پنجره رو اروم باز کردم تا حرفاشونو بشنوم ولی متوجه نشدم. رفتم سمت درو درباز کردم ولی خبری از اون دونفر نبود. نگاهم به حوض افتاد مردی پشت به من لبه ی حوض نشسته بود. گفتم _تو کی هستی؟ بدون اینکه برگرده گفت. _هنوز واسه فهمیدنش زوده اومدم تا بهت بگم یادت نره چه اتفاقی افتاده . اومدم حرفی بزنم که صدایی اومد اطرافمو نگاه کردم که همون موجودات ترسناکو دیدم جیغ بلندی کشیدم که یهو از خواب بیدار شدم نفس نفس میزدم به اطرافم نگاه کردم تو اتاقم بودم. هوا تاریک بود. صدای اذان به گوشم خورد. شالمو سرم کردمو رفتم پایین این چه خوابی بود؟ اون مرد کی بود؟ چرا صورتشو ندیدم؟ صداش اکو وار توی گوشم پیچید. _یادت نره چه اتفاقی افتاده. ابی به دست و صورتم زدم. بیرون که اومدم رفتم اتاق بی بی ولی داشت نماز میخوند رفتم از پنجره بیرونو نگاه کردم ماشین برسام تو حیاط نبود. .از پله ها رفتم پایین تا اتاق برسامو ببینم چندبار خواستم برم ولی نشد. رفتم پایین ته پله ها اتاقش بود. در نیمه باز بود رفتم سمت در و اروم بازش کردم که دیدم برسام تو اتاقه و داره نماز میخونه حتما ماشینشو بیرون گذاشته پشتش به من بود و منو نمیدید. چند لحظه ایی نگاهش کردم نمیدونم چرا ولی دیدنش تو اون حالت برام حس خوبی داشت. قبل اینکه نمازش تموم بشه و منو ببینه در اتاقو به حالت اولش برگردوندمو رفتم بالا . دلم ماکارونی میخواست. رفتم سر وقت وسایلو مشغول شدم. با صدای بی بی به خودم اومدم. _به به چرا زحمت کشیدی دختر باید استراحت میکردی. گفتم _از اینکه یه گوشه بیوفتم خوشم نمیاد. میخواست کمکم کنه اما گفتم بره استراحت کنه. در واقع میخواستم خودمو سرگرم کنم تا اون خواب لعنتی رو فراموش کنم.. موقع شام بی بی خیلی از دستپختم تعریف کرد. شب میترسیدم بخوابم ولی کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
۵ پارت از رمان تقدیم نگاهتون🌱