eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
538 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
21 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت41🦋 ‌اشکام بی اختیار میریختن و من هم نخواستم جلوشونو بگیرم. _خانم ک
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت‌42🦋 _برسام انقدر راه نرو سرم درد گرفت. گفتم _اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟ گفت. _نمیدونم ولی میدونم کارت واقعا اشتباه بوده میدونم قصد بدی نداشتی ولی نباید اونجوری میگفتی اونم جلوی خودش خوب بهش حس حقارت دست داده منم باشم بهم برمیخوره میزارم میرم. کنارش نشستمو گفتم _راست میگی کار بدی کردم نباید اون حرفا رو میزدم قول میدم ازش معذرت خواهی کنم تو فقط کمکم کن پیداش کنم. گفت. _شمارشو نداری؟ گفتم _نه خوب چرا باید داشته باشم؟ نا امید شد سرشو انداخت پایین گفتم -بریم پیش پلیس؟ گفت. _نه به پلیس چی میخوای بگی؟نسبتی باهاش نداری میخوای بگی کی هستی؟ گفتم. _نمیدونم فقط میخوام پیداش بشه اگه خبری نشه جواب بی بی رو چی بدم؟ نکنه یه بلایی سرش اومده؟ گفت. _خدانکنه میگم حتما حدیث شمارشو داره اونا با هم دوستن. گفتم . _آفرین درسته خوب بهش زنگ بزن. گفت _نه بیا بریم دم خونشون. باشه ایی گفتم و باهم به سمت خونه ی حدیث خانم حرکت کردیم. ــــــــــــــــــــ حدیث خانم گفت. _میشه بگید چی شده؟ محمد حسین اومد حرفی بزنه که من زودتر براش به صورت سربسته و کلی تعریف کردم گفت. _اقا برسام از شما بعید بود گفتم. _میدونم لطفا بهش زنگ بزنید ببینید کجاست.؟ باشه ایی گفتو شمارشو گرفت. ــــــــــــــــــــ •دلربا• گوشیم زنگ خورد حدیث بود _سلام حدیث جان . گفت.. _سلام عزیزم خوبی؟ گفتم . _اره چطور؟ گفت. _پس چرا خونه نمیایی؟نگران شدیم. گفتم _شرمنده حدیث جان ولی من دیگه پامو تو اون خونه نمیزارم. منتظر بودم بگه چرا ولی گفت _میدونم از دست اقا برسام ناراحتی ولی ایشون قصدی نداشت الانم اومدن و از من خواستن تا تو رو برگردونم. گفتم _نمیتونم حدیث گفت _قربونت بشم تو که جایی رو نداری عزیزم خطرناکه بگو کجایی من با محمد حسین بیام دنبالت. گفتم . _جا دارم حدیث جان بلاخره اونقدرم بدبخت نیستم لازم نیست خودتو و نامزدتو به خاطر من اذیت کنی . گفت. _تورو خدا بگو کجایی بیام دنبالت گفتم . _حدیث جام خوبه تو خیابون نیستم جای خطرناکی هم نیستم ولی نمیگم کجام بدون جام راحته فردا باهم حرف میزنیم ولی امشب راحتم بزار. گفت. _باشه فقط بگو کجایی خیالم راحت بشه. گفتم . _تو خونم. گفت. _خونه؟؟؟؟؟ گفتم _خونه ایی که توش بزرگ شدم شب خوش خدانگهدار. قطع کردمو موبایلمو خاموش کردم. فریبا مربی شب بود وارد اتاق شدو گفت. _دلربا خانم بیا بریم شام. لبخندی زدمو همراهش رفتم.. بچه ها شامشونو خورده بودن من و فریبا و زهرا آشپز پرورشگاه با هم شام خوردیم بعدم خوابیدیم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت43🦋 صبح با صدای سرو صدای بچه ها بیدار شدم. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ۷:۱۵ صبح بود. امروز ساعت ۱۰ کلاس دارم کتابامم خونه است... میرم خونه بی بی وسایلمو جمع میکنم میارم اینجا و بعد میرم دانشگاه خداروشکر با برسام کلاس ندارم امروز. بچه ها با کیف های مدرسه شون اماده ی رفتن به مدرسه بودن احتمالا منتظر سرویس هستن. دست و صورتمو شستم و همون مانتومو پوشیدم. از تو کیفم رژ صورتی برداشتمو کمرنگ زدم به لبام. میلی به صبحونه نداشتم رفتم تو حیاط. خانم نعیمی وارد حیاط شد. باهاش سلام و علیک کردمو اون رفت سمت اتاقش. فریبا و اون یکی همکارش که تازه اومده بود اینجا و نمیشناختمش درحیاطو باز کردن تا بچه ها یکی یکی سوار اتوبوسشون بشن. یکی از بچه ها جلوی اتوبوس خورد زمین. فریبا و همکارش رفتن طرفش. بچه ها ایستادن گفتم. _برین بالا مدرسه تون دیر میشه زود. یک صدا گفتن. _چشم دلربا جون. لبخندی به لبام اومد. نگاهم به دو مرد افتاد که ظاهر مناسبی نداشتن شبیه ادم های لات و اوباش بودن و داشتن از پیاده روی جلوی پرورشگاه عبور میکردن یهو یکیشون یکی از بچه های کوچیکترو زد زیر بغلشو شروع کردن به دویدن. منو و بچه ها جیغ زدیم. کیفم رو انداختم رو زمین دویدم دنبالشون و فریاد زدم که وایسن ولی اونا اهمیت ندادن. نباید ببرنش. از صدای بچه متوجه شدم فرشته است و منو صدا میزنه ولی مرده جلوی دهنشو گرفت با تمام توانم دنبالش دویدم پیچیدن توی یه کوچه و منم دنبالشون کردم کوچه بن بست بود. .برگشتن و منو نگاه کردن. گفتم _بچه رو بده به من. یکیشون گفت. _برو کنار. گفتم _بچه رو بده بعد هر جا خواستی برو.... خندید و گفت. _موش کوچولو تو میخوای جلوی منو بگیری.؟ عصبی رفتم جلو و دست فرشته رو گرفتمو کشیدم سمت خودم ولی اون یکی دستشو گرفته بود. فرشته جیغ کشید و گفت. _عمو ولم کن. گفتم _بده به من بچه رو نمیزارم ببریش. اون یکی به سمتم حمله کرد فقط یه لحظه تونستم برق چاقوی جیبی کوچیکی که تو دستش بود رو ببینم. با یه حرکت چاقو رو تو شکمم فرو کرد یه لحظه نفسم رفت. صدای جیغ فرشته بلند شد. چاقو رو از شکمم بیرون کشید که اخم بلند شد. دست ازادمو روی شکمم گذاشتم ایییییی لعنت بهش. گرمی خون رو احساس کردم. اون مرد فرشته رو کشید که دستش از دستم ول شد.. نه نروووو داشتن میبردنش فرشته جیغ میکشید و منو صدا میزد اشکام بی اختیار ریخت افتادم رو زمین با چشم نیمه باز به مسیرشون خیره شدم نفسم به زور بالا میومد. داشتن از کوچه خارج میشدن که فریبا و همکارش و اقای احمدی نگهبان پرورشگاه سر رسیدن و فرشته رو از چنگشون نجات دادن و اونا فرار کردن. لبخندی از سر رضایت زدم. فرشته با سرعت از بغل اقای احمدی بیرون پرید و با جیغ به سمت من اومد که بقیه متوجه ی من شدن داشتن به سمتم میومدن که چشمام بسته شد.. دیگه جونی برام نمونده بود درد تو تمام بدنم پیچیده بود. متوجه ی صداهای گنگ اطرافم میشدم من دارم میمیرم تموم شدن جون توی تنمو به وضوح احساس میکنم پس زندگی من اینجوری تموم میشه خوبه حداقل میرم پیش مامان و بابام. همه جا تاریک شد.!!!!!!!! موجودات ترسناکی به سمتم حمله کردن سیاه بودن ناخنای دراز داشتن و صورتاشون ترسناک بود به جای چشم دوتا گوی اتیش توی چشماشون بود. جیغ کشیدم خواستم بلند شم و فرار کنم اما انگار به زمین چسپیده بودم نمیتونستم تکون بخورم اینجا دیگه کجاست من کجام.؟ داشتم سکته میکردم رسیدن بهم از ترس چشمامو بستمو با تمام جونی که داشتم فریاد زدم یا حسین و از حال رفتم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت44🦋 •برسام• منو محمد حسین و حدیث خانم جلوی ماشین من ایستاده بودیم. ساعت ۸ صبح بود. حدیث خانم باید میرفت دانشگاه و دیرش شده بود گفتم.. _میدونم دیرتون شده یه تماس با دلربا خانم بگیرید و ادرس پرورشگاهو ازش بگیرید و بگید میخوایید برید پیشش. گفت. _دروغ بگم؟ گفتم. _نه دروغ نه نگید الان میام پیشت بگید میخوام بیام پیشت ادرسو بگیرید منم برم ازشون معذرت خواهی کنم و برشون گردونم بی بی از دیشب نگرانشه محمد حسین گفت. _زنگ بزن . حدیث خانم سری تکون دادو گفت. _باشه. گفتم. _بی زحمت بزارید رو اسپیکر. باشه ایی گفت. صدای بوق اومد ۵ تا بوق خورد دیگه داشت قطع میشد که صدای زنی به گوشم خورد. _بله؟ حدیث متعجب گفت . _سلام من میخوام با دلربا خانم صحبت کنم. صدای فین فین زن شنیده میشد گفت . _نمیتونه صحبت کنه شما کی هستین؟ گفت. _من دوستش هستم نگرانش شدم میشه بهش بگید کار واجب دارم؟ صدای هق هق زن بلند شد. هرسه نگران به هم نگاه کردیم حدیث خانم بابهت گفت . _خانم چرا گریه میکنید اتفاقی افتاده؟ زن که سعی در کنترل گریه اش داشت گفت. _دلربا بیمارستانه ....چاقو خورده ...حالش اصلا خوب نیست. دوباره گریه کرد. با بهت به محمد حسین نگاه کردم. حدیث خانم یا امام رضایی گفت و نشست رو زمین. محمد حسین گوشی رو گرفت و از رو اسپیکر برداشت وکمی دور شد و مشغول صحبت شد. حدیث خانم با گریه گفت. _الان چیکار کنیم؟وایییی محمد حسین با دو اومد سمت ما و گفت.. _ادرس بیمارستانو گرفتم بشینید بریم. تند تند سوار شدیم و من راه افتادم. ادرسو بهم گفت. ــــــــــــــــــــ با عجله وارد بیمارستان شدیم خودمو به میزی رسوندم که چندتا پرستار اونجا بودن گفتم . _سلام خانم دلربا رستگار کجاست؟ محمد حسین به کمکم اومد و گفت. _چاقو خورده اوردنش اینجا. پرستار سری تکون داد و گفت. _طبقه ی پایین اتاق عمل. تشکری کردیمو به سمت آسانسور حرکت کردیم ولی هرچی زدم رو دکمه نیومد. حدیث خانم رفت سمت پله ها و گفت.. _از پله بریم. پله ها رو دوتا یکی رد کردیم و تابلوی بخش اتاق عمل رو دیدم پیچیدم سمت راست. یه راهرو بود و تهش یه در که با رنگ قرمز نوشته بود (اتاق عمل) روی صندلی دوتا خانم بودن یه خانم مسن و یه خانم جوان و یه دختر بچه ی ۸_۹ ساله با دستای خونی که داشت گریه میکرد و خانم جوان سعی در اروم کردنش داشت. حدیث خانم جلو تر رفتو گفت.. _سلام دلربا اینجاست؟ خانم جوان به سمت ما اومد و گفت _سلام بله شما بودین زنگ زدین؟ محمد حسین جوابشو داد. پرسیدم. _چه اتفاقی افتاده؟چه جوری چاقو خورد؟حالش چطوره؟ بچه با گریه گفت. _تقصیر منه عمو خاله واسه نجات من چاقو خورد. دوباره گریه کرد. خانم مسن بغلش کرد و گفت. _آروم باش عزیزم . خانم جوان با صدای لرزونی گفت. _صبح داشتیم بچه هارو سوار سرویس میکردیم که برن مدرسه دلربا دم در بود یهو صدای جیغ اومد تا به خودم اومدم دیدم دونفر فرشته رو دزدیدن و دلربا افتاد دنبالشون تا رفتم نگهبانو صدا زدمو رفتیم رنبالشون کمی طول کشید سر کوچه ی بن بست صدای گریه های فرشته رو شنیدیم اونا داشتن میبردنش که نجاتش دادیم بعد با هق هق گفت. _دیدیم دلربا خونی رو زمین افتاده و هوش نیست دیگه نتونست ادامه بده گریه اش شدت گرفت و با گریه خودشو تو بغل حدیث خانم انداختو گفت. _بیچاره دلربا خیلی وقته تو اتاق عمله. پاهام سست شد رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. محمد حسین سعی داشت همسرشو اروم کنه . خانم مسن هم خانم جوان رو برد کنار خودش رو صندلی نشوند و پرسید. _شما کی هستین؟ حدیث خانم جوابشو داد. _من دوستشم ایشونم همسرمه و ایشونم استاد دلربا هستن. خانم مسن اشکاشو پاک کردو گفت _براش دعا کنید . -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت44🦋 •برسام• منو محمد حسین و حدیث خانم جلوی ماشین من ایستاده بودیم. س
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت45🦋 چیز سردی با دستم برخورد کرد برگشتم که دیدم دختر بچه دستشو روی دستم گذاشته. دستاش سرده سرد بود و رنگشم پریده بود. گفت. _عمو خاله خوب میشه؟ گفتم _اگه تو براش دعا کنی حتما خوب میشه. دستاشو بالا برد تا دعا کنه. دستاش خونی بود. دستشو گرفتمو گفتم . _بیا بریم دستاتو بشور برگردیم. با هم رفتیم سمت سرویس بهداشتی بهش گفتم _برو تو دستاتو خوب با مایع بشور تا خونا پاک بشن. سری تکون دادو رفت. وقتی اومد بیرون دست وصورتش خیس بود چند برگ دستمال کاغذی بهش دادم تا صورتشو خشک کنه. _اسمت چیه؟ نگاهم کرد و گفت. _فرشته لبخند زدم واقعا شبیه فرشته ها بود. دستشو گرفتمو بردمش تو حیاط سمت بوفه براش شیرکاکائو و کیک خریدم. چندتا آب میوه و کیک هم برای بقیه خریدم و برگشتیم پیش بقیه.. وسایلو به محمد حسین دادم تا پخش کنه. مطمئنم اون خانوما هم فشارشون افتاده. نتونستم چیزی بخورم معدم بسته شده بود. محمد حسین اب میوه ایی به طرفم گرفت اما گفتم نمیخورم همش تقصیر من بود اگه اون کارو نمیکردم الان اینجوری نمیشد. عذاب وجدان بدجوری داشت خفم میکرد محمد حسین کنارم نشستو گفت . _چیه؟نکنه فکر میکنی تو مقصری؟ بازم فکرمو خونده بود... گفتم. _خوب اره من مقصرم. گفت.. _نگو برسام مگه تو از حکمت کارای خدا خبر داری؟ یکم دقت کن اگه دلربا خانم با تو قهر نمیکرد و نمیرفت پرورشگاه اون بچه الان دزدیده شده بودو معلوم نبود چه بلایی سرش میومد دلربا خانم با مقاومتی که کرد تونست جون اون بچه رو نجات بده مطمئنم خدا دلربا خانم رو واسطه ی نجات اون بچه قرار داده برسام خدا خودش خوب میدونه چی درسته و چی غلطه پس از این فکرا نکن حتما تو چاقو خوردن ایشونم حکمتی هست همه چیزو به خدا بسپار و فقط دعا کن. مثل همیشه حرفای محمد حسین عین اب رو آتیش منو اروم کرد. راست میگفت. هیچ کار خدا بی حکمت نیست من قبلا به وضوح متوجه ی این شدم واسه همین الان ابنحوری هستم وگرنه منم یکی میشدم عین سام. تو فکر بودم که صدای های بقیه منو به خودم اورد. همه با عجله به سمت خانم دکتری که از اتاق عمل بیرون اومده بود رفتن. بلند شدمو رفتم نزدیک از حالش پرسیدن و خانم دکتر که خسته به نظر میرسید نگاهی به ما انداخت و گفت. _خون زیادی از دست داده شکرخدا تونستیم جلوی خون ریزی رو بگیریم اما از نظر هوشیاری سطح پایینی داره میبریمش مراقب های ویژه هر وقت بهوش بیاد منتقل میشه به بخش براش دعا کنید بهوش بیاد. قیافه ها ی همه وا رفته بود ولی جای شکرش باقیه که هنوز زنده است. از دکتر تشکر کردیم و رفت. دقایقی بعد دلربا روی تختی بیجون افتاده بود و به مراقبت های ویژه برده شد..... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت46🦋 یک ساعت بعد دوتا مامور اومدن و از خانوما و فرشته کوچولو چندتا سوال پرسیدن برای تشکیل پرونده.. تلفتم زنگ خورد. شماره ی خونه است. الان به بی بی چی بگم؟ محمد حسینو صدا زدم. گفتم _بی بی پشت خطه چی بهش بگم که نگران نشه؟ گفت _بهش بگو دلربا خانم فعلا تو پرورشگاه میمونه چند روز دیگه میاد خونه . تند تند رفتم تو حیاط تا سرو صدا ها باعث نشه بی بی شک کنه اومدم جواب بدم قطع شد. شمارشو گرفتمو همون حرفای محمد حسینو تحویلش دادم. زنگ زدم دانشگاه و اطلاع دادم امروز کلا نیستم روی نیکمتی نشستم و به آسمون خیره شدم خدایا خودت رحم کن ــــــــــــــــــــ ساعت هشت شب رو نشون میداد. از صبح اینجاییم.. حدیث خانم و محمد حسین هم با من موندن. خانم جوان هم به زور فرشته کوچولو رو راضی کرد و برد پرورشگاه تو نماز خونه بودم محمد حسین داشت قرآن میخوند و منم در حال صلوات فرستادن بودم خدایا لطفا بهوش بیاد. ساعت نه و نیم بود. رفتیم تو سالن انتظار. محمد حسین برای همه ساندویج گرفته بود ولی من چندتا گاز بیشتر نزدم و گذاشتمش کنار. یهو متوجه صداها شدم دکترا و پرستارا با عجله رفتن سمت جایی که دلربا بستری بود. همه بلند شدیم و دویدیم. دست یکی از پرستارای مرد رو کشیدم و گفتم . _برای مریض ما اتفاقی افتاده؟دختری که چاقو خورده؟ عجله داشت دستشو بیرون کشید و گفت. _زنگ خطر دستگاهاش روشن شده براش دعا کنید برگرده. اینو گفت و به سرعت رفت و در و بست. خدایا برگرده خدا برگرده لطفا. یا امام حسین خودت هواشو داشته باش. •دلربا• داشتم وارد که تونل تاریک میشدم که یهو به عقب کشیده شدم. وارد یه روشنایی شدم متعجب به اطرافم نگاه کردم داره چه اتفاقی میوفته؟ صدای مردی به گوشم خورد. برگشتم مردی پشت به من ایستاده بود. یه مرد جوان. گفت. _دلربا باید برگردی. گفتم. _به کجا؟ جوابمو نداد و ناپدید شد یهو چشمامو باز کردم که با کلی دکتر و پرستار مواجه شدم با دیدنم لبخند به لباشون اومد. یکی گفت _برگشت! نتونستم چیزی بگم و دوباره چشمام بسته شد. ــــــــــــــــــــ •برسام• بعد نیم ساعت پرستاری بیرون اومد جویای حال دلربا شدیم که با لبخند گفت. _خداروشکر برگشت حالش خوبه به زودی میبریمش تو بخش بستری بشه . روی نزدیک ترین صندلی جا گرفتمو زیر لب گفتم خدایا شکرت -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت47🦋 ‌•دلربا• چشمامو باز کردم نور چشممو زد دوباره بستمش. یکم که گذشت چشمام عادت کرد. روی تخت بیمارستان بودم توی یه اتاق تنها. اومدم بلند بشم که دردی رو تو شکمم احساس کردم از بلند شدن منصرف شدم. در باز شد دوتا خانم اومدن داخل احتمالا یکیشون دکتره. گفت. _سلام خوشگل خانم زیر لب جوابشو دادم. گفت. _خیلی قوی هستی دختر و همین جور خیلی شجاع لبخند زدمو گفتم _ممنون . گفت _میگم همراهات بیان داخل همه حسابی نگرانتن همه رو ترسوندی. رفتن بیرون. نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد ۱۰:۱۵ دقیقه ی صبح بود. در باز شدو حدیث و خانم نعیمی و فریبا و فرشته کوچولو وارد شدن. با همه سلام و علیک کردم. فرشته خودشو انداخت تو بغلم که اخم بلند شد. سریع ازم جدا شد لبخندی به روش زدم. که حدیث دستمو گرفت گفتم _حدیث تو کی اومدی؟ گفت _دیروز میخواستم بیام پرورشگاه به گوشیت زنگ زدم فریبا خانم جواب داد و ما اومدیم بیمارستان گفتم _دیروز؟ گفت. _اره دیگه دیروز صبح تو اتاق عمل بودی تا شب هم تو مراقبت های ویژه بودی بعدم یه دور همه رو سکته دادی و دوباره برگشتی و از دیشب تو بخش بستری شدی و تازه زیبای خفته چشماشو باز کرده. گفتم . _اوهههه این همه اتفاق افتاد؟ خانم نعیمی گفت. _اره عزیزم همه نگرانت بودیم خداروشکر که حالت خوبه چند دقیقه بعد در زدن و محمد حسین و برسام وارد شدن دست برسام یه دسته گل بود با دیدن برسام اخم کردم. جفتشون سلام کردن منم گفتم. _سلام اقا محمد حسین ببخشید بهتون زحمت دادم. محمد حسین مثل همیشه سر به زیر و اروم جواب داد. _خواهش میکنم وظیفه بود خداروشکر که خوبین. ممنونی گفتم که برسام جلوتر اومد و گل رو روی میز کنار تختم گذاشت و گفت . _بفرمایید خوشحالم که خوبید. زیر لب ممنونی گفتم که خودم به زور شنیدم. ــــــــــــــــــــــــــــــ یک هفته بعد امروز مرخص شدمو بی بی مجبورم کرد برگردم گفت اینجا خونه ی منه نه برسام و من نمیزارم بری. منم نتونستم روی بی بی رو زمین بزنم. برسام یه بار ازم معذرت خواهی کرد منم به خاطر حدیث و محمد حسین بخشیدم ولی نه از ته دل . تو این یه هفته مدیر شرکتی که باهاش کار میکردم اومد بیمارستان ملاقاتم مهسا هم اومد و به لطف اومدنش ماجرای برسام رو فهمید ازش قول گرفتم که به هیچ کس نگه. تمام مدت ذهنم درگیر خوابایی بود که دیدم اصلا مطمئن نیستم چیزایی که دیدم خواب باشن. هر وقت چشمامو میبندم اون تصاویر رو میبینم. روی تخت دراز کشیدم بعد یک هفته واقعا دلم واسه این خونه و اتاق تنگ شده بود -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت48🦋 کلاس دارم یه هفته از همه چیزم عقب افتادم پانسمانمو عوض کردم با بی بی خداحافظی کردمو رفتم دانشگاه. دیشب مهسا برام جزوه های این هفته رو اورد و سر سری خوندمشون امروز دوشنبه است و با آرتین و برسام کلاس دارم. ــــــــــــــــــــ سر کلاس آرتین بودم. مهسا به مدیریت دانشگاه اطلاع داده بود که چه اتفاقی واسم افتاده پس غیبتم موجه بوده. درس دادنش که تموم شد گفت. _قراره جمعه بریم اردو صدای دست بچه ها بلند شد. بچه ها شروع کردن به سوال پیچ کردن ارتین. دستاشو اورد بالا و گفت _وایسین الان خودم میگم . همه ساکت شدن. _یه هفته ایی قراره بریم گیلان و گیلانگردی داریم هرکس میخواد بیاد باید بره ثبت نام کنه. یکی از بچه ها گفت. _استاد چه جوری میریم؟ گفت. _قرار شده چندتا گروه بشیم و هر گروه دست دوتا استاد باشه. هرچی تعداد بیشتر باشه گروه ها هم بیشتر میشن. بعد گفتن وقت تمومه داشتم میرفتم که گفت بمونم. مهسا برام چشم و ابرو اومد که منم چشم غره ایی نثارش کردم. کلاس که خالی شد اومد نزدیکم قشنگ رو به روم ایستاد فاصله مون ۲۰ سانت بیشتر نبود. گفت. _حالت خوبه؟ کمی عقب تر رفتمو گفتم _بله ممنون. گفت _وقتی مدیر دانشگاه گفت چاقو خوردی خیلی نگران شدم خوشحالم که خوبی. گفتم. _ممنونم استاد میتونم برم؟ گفت _باشه برو ولی نمیفهمم چرا انقدر از من فرار میکنی. گفتم _اخه من چرا باید فرار کنم؟ببخشید دیرم شده. لبخند دختر کشی تحویلم داد که چال گونه اش رو به نمایش گذاشت. گفت _برو . تند تند از کلاس خارج شدم. شکمم درد گرفت. دستمو گذاشتم رو شکمم. که مهسا رو تو راهرو دیدم. به دیدن قیافه ام به سمتم اومد و کمکم کرد برم تو حیاط. به سختی یه گوشه نشستم مهسا برام کمی اب اورد. یکم خوردم که گفت _کاش میموندی و استراحت میکردی. گفتم. _عقب میوفتم. گفت _بریم اردو؟ گفتم _نمیدونم راستش حوصله ندارم. گفت. _حالا درموردش فکر کن. باشه ایی گفتم یکم بعد رفتیم سر کلاس برسام اخرای کلاس دیگه درد امونمو بریده بود. گرمم شده بود و عرق کرده بود. چشمام به زور میدید. برسام متوجه ی حالم شد. نگاهی به ساعتش کردو گفت. _بچه برای امروز بسته میتونید برید از جام به کمک مهسا بلند شدم که برسام گفت. _خانم رستگار و خانم سهیلی شما بمونید. دوباره نشستم. کلاس که خالی شد برسام با عجله به سمتمون اومد با فاصله کنار میزم ایستاد و گفت. _حالتون خوبه؟ مهسا به جای من جواب داد. _داره تو تب میسوزه یکی کاری کنید. برسام نگران نگاهم کرد گفتم. _من خوبم برم خونه خوب میشم. روبه مهسا گفت. _باید بریم بیمارستان لطفا کمکش کنید بلند شه. با کمک مهسا رفتیم بیرون محوطه خالی بود بچه های ما که رفته بودن بقیه هم کلاس داشتن. مهسا کمکم کرد و پشت نشستم. مهسا کنارم نشست و منو در آغوش گرفت. تا رسیدن به بیمارستان سکوت بینمون حکم فرما بود. بعدشم رفتیم و به من سرم وصل کردن بعد تموم شدن سرم حالم بهتر شده بود مهسا رو رسوندیم خونش و خودمون برگشتیم خونه. درد داشتم ولی خیلی بهتر شده بودم. بی بی برامون غذا کشید بعد خوردن غذا خیلی بهتر شدم. رفتم بالا و استراحت کردم. چشمام کم کم گرم شد. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت49🦋 بیدار که شدم هوا تاریک شده بود. شالی سرم کردمو رفتم بیرون. ولی هیچ کس تو خونه نبود. یه صدایی از تو حیاط میومد . ترس برم داشت. رفتم سمت پنجره و حیاطو نگاه کردم. دو نفر داشتن حرف میزدن. پنجره رو اروم باز کردم تا حرفاشونو بشنوم ولی متوجه نشدم. رفتم سمت درو درباز کردم ولی خبری از اون دونفر نبود. نگاهم به حوض افتاد مردی پشت به من لبه ی حوض نشسته بود. گفتم _تو کی هستی؟ بدون اینکه برگرده گفت. _هنوز واسه فهمیدنش زوده اومدم تا بهت بگم یادت نره چه اتفاقی افتاده . اومدم حرفی بزنم که صدایی اومد اطرافمو نگاه کردم که همون موجودات ترسناکو دیدم جیغ بلندی کشیدم که یهو از خواب بیدار شدم نفس نفس میزدم به اطرافم نگاه کردم تو اتاقم بودم. هوا تاریک بود. صدای اذان به گوشم خورد. شالمو سرم کردمو رفتم پایین این چه خوابی بود؟ اون مرد کی بود؟ چرا صورتشو ندیدم؟ صداش اکو وار توی گوشم پیچید. _یادت نره چه اتفاقی افتاده. ابی به دست و صورتم زدم. بیرون که اومدم رفتم اتاق بی بی ولی داشت نماز میخوند رفتم از پنجره بیرونو نگاه کردم ماشین برسام تو حیاط نبود. .از پله ها رفتم پایین تا اتاق برسامو ببینم چندبار خواستم برم ولی نشد. رفتم پایین ته پله ها اتاقش بود. در نیمه باز بود رفتم سمت در و اروم بازش کردم که دیدم برسام تو اتاقه و داره نماز میخونه حتما ماشینشو بیرون گذاشته پشتش به من بود و منو نمیدید. چند لحظه ایی نگاهش کردم نمیدونم چرا ولی دیدنش تو اون حالت برام حس خوبی داشت. قبل اینکه نمازش تموم بشه و منو ببینه در اتاقو به حالت اولش برگردوندمو رفتم بالا . دلم ماکارونی میخواست. رفتم سر وقت وسایلو مشغول شدم. با صدای بی بی به خودم اومدم. _به به چرا زحمت کشیدی دختر باید استراحت میکردی. گفتم _از اینکه یه گوشه بیوفتم خوشم نمیاد. میخواست کمکم کنه اما گفتم بره استراحت کنه. در واقع میخواستم خودمو سرگرم کنم تا اون خواب لعنتی رو فراموش کنم.. موقع شام بی بی خیلی از دستپختم تعریف کرد. شب میترسیدم بخوابم ولی کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
۵ پارت از رمان تقدیم نگاهتون🌱
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت49🦋 بیدار که شدم هوا تاریک شده بود. شالی سرم کردمو رفتم بیرون. ولی
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت50🦋 مهسا بهم اصرار کرد که برم اردو ولی نمیدونم چرا دلم نمیخواست برم. ساعت ۱۷ بود که حدیث اومد پیشم و با هم رفتیم معراج شهدا. موقع ورود با دوستای برسام که تو جنگل دیده بودم چشم تو چشم شدم ولی اهمیت ندادم. سمتی که مسجد بود یه در برای اقایون بود یه درم برای خانوما قسمت خانوما هم دو بخش داشت یه بخش واسه نماز یه اتاقم بود رو درش نوشته بود خادمین. مثل اتاقی که بیرونه ولی با این تفاوت که اینجا مال خانوماست. حدیث عضو بود منم با خودش برد رفتیم داخل. یه خانم مسن و چندتا دختر جون چادری مشغول صحبت بودن. با دیدن ما با ما سلام و علیک کردن. منم کنار حدیث نشستم. داشتن حرف میزدن رو به حدیث گفتم. _اینجا چیکار میکنید؟ گفت. _برای مناسبتا کار انجام میدیم یا جلسه داریم درمورد احکام و چیزای دیگه بحث میکنیم وکلا خیلی مفیده. مسئول خانوما خانم موسویه همون که داره حرف میزنه. یه مدت نبود رفته بود شهرستان و اینجا جلسه نداشتیم الان برگشته و دوباره جمع شدیم. اخرای جلسه حرف مشهد رفتن شد. گفت جمعه یه کاروان از هیئت جوانان محل راهی مشهده و هرکس میخواد میتونه همراه اون کاروان بیاد. حدیث حسابی ذوق زده شده بود. گفت. _اخ جون دلربا میریم مشهد . گفتم. _خوب باشه حالا نکشی خودتو. خندید و گفت. _اخه دلم تنگ شده تو تاحالا مشهد رفتی؟ گفتم. _نه بابا. گفت. _پس فرصتو از دست نده الان نری معلوم نیست کی قسمتت بشه گفتم. _نمیدونم جمعه دانشگاه میبره اردو. گفت. _اردو که همیشه هست مشهدو بچسب خودش اردوئه دیگه خوش میگذره. گفتم _باشه. رفتیم اسم نوشتیم. حدیث مشغول حرف زدن بود. وارد تالار عاشق حسین شدم. نمیدونم چرا ولی اینجا یه حال خاصی داره. اولین بار که پامو گذاشتم داخل این اتاق انرژیشو احساس کردم. این سر بندا این پرچما نزدیک قبر سید شدم. از روی شیشه به نوشته ی شهید گمنام دست کشیدم. حدیث اومو داخل. دخترای دیگه هم همراهش بودن همه اومدن کنار قبر سید. ازشون فاصله گرفتمو یه گوشه به دیوار تکیه دادم. حدیث کنارم نشست. گفتم. _ذهنم آشوبه حدیث یه اتفاق عجیب برام افتاده داره اذیتم میکنه. نگاهم کردو گفت. _چی شده؟ ماجرای خوابی که بعد چاقو خوردنم دیدم رو گفتم اینکه اون موجودات بهم حمله کردن و من توان حرکت نداشتم. اینکه یه مرد که صورتشو ندیدم بهم گفت برگردم. اینکه دیشبم خوابشو دیدم. گفت. _دلربا جان من فکر نمیکنم چیزایی که دیدی خواب بودن. گفتم _راستش خودم هم همین فکرو میکنم چون همه چیز خیلی واقعی به نظر میومد. گفت. _دلربا تو تقریبا مرده بودی ضربان قلبت کند میزد سطح هوشیاریت پایین بود و عملا تو این دنیا نبودی یه جایی بین این دنیا و اون دنیا بودی حتی اخر شب قلبت ایستاد و با احیای پزشکا برگشتی پس مطلقا چیزایی که دیدی حقیقت داشتن نمیدونم اون شخصی که دیدی کی بود ولی انگار داره بهت هشدار میده به نظرم بیشتر بهش فکر کن. با حرفای حدیث یه جوری شدم شاید حرفاش درست بود تا اذان مغرب اونجا بودیم اذان که زد حدیث دستمو گرفت و گفت _بریم وضو بگیریم وضو گرفتن نماز خوندن بلد بودم بلاخره تو خانه ی مهر (پرورشگاه)بهمون یاد داده بودن ولی خیلی وقته نماز نخوندم و وضو نگرفتم حس میکنم یادم رفته. دنبال حدیث راه افتادم موقع وضو به حرکات حدیث دقت کردم تا یادم اومد. بعدم رفتیم تو نمازخونه تعداد خانومایی که بودن زیاد نبود. موقع نمازم طبق حرکات بقیه عمل کردم تا کم کم یادم اومد چی به چیه. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت51🦋 بعد نماز مشغول پوشیدن کفشام بودم که حدیث محمد حسینو و برسام رو دید که از قسمت اقایون اومدن بیرون کفشمو پوشیدمو رفتیم سمتشون. بعد سلام حدیث رو به محمد حسین گفت _محمد من رفتم اسم دادم واسه مشهد تو دادی استمو؟ محمد حسین سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت. _مگه میشه اسم ندم. حدیث رو به برسام گفت _اقا برسام دلربا با ما میاد شما هم میاین دیگه؟ برسام زیر چشمی نگاهم کرد و گفت _بله ولی نگران بی بی هستم. گفتم _خوب بی بی رو هم میبریم حدیث جای برسام گفت. _نه بی بی نمیتونه این همه مدت تو ماشین بشینه بعدم رو به برسام گفت. _نگران نباشید مامان من پیشش میمونه تا ما برگردیم وقتی برگشتیم بی بی و مامانمو با داییم باهواپیما میفرستیم مشهد. محمد حسین هم در تایید حرف حدیث گفت. _اینجوری ماقبل محرم رفتیم و برگشتیم تو محرم هم اونا رو میفرستیم میدونی که بی بی چقدر دوست داره محرم یا مشهد باشه یا کربلا. برسام سری تکون داد و هر ۴ نفرمون پای پیاده به سمت خونه حرکت کردیم. جای بخیه هام هنوز میسوختن. رسیدیم جلوی خونه ی ما از حدیث و محمد حسین خداحافظی کردیمو اونا رفتن ماهم رفتیم پیش بی بی. بی بی وقتی فهمید ما میریم مشهدو برمیگردیم و بعدش اونا میرن خوشحال شد... به نظرم برم مشهد با حدیث بهتر از اینکه برم شمالی که قبلا رفتم اونم با تحمل کردن آرتین و دختر پسرای از خود راضی دانشگاه.... بی حال رو تختم افتادم فردا باید کارای شرکتو شروع کنم که تا پنجشنبه تموم بشن و بعد از شرکت مرخصی بگیرم. تو همین فکرا بودم که خوابم برد -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: