May 11
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت49🦋 بیدار که شدم هوا تاریک شده بود. شالی سرم کردمو رفتم بیرون. ولی
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت50🦋
مهسا بهم اصرار کرد که برم اردو
ولی نمیدونم چرا دلم نمیخواست برم.
ساعت ۱۷ بود که حدیث اومد پیشم و با هم رفتیم معراج شهدا.
موقع ورود با دوستای برسام که تو جنگل دیده بودم چشم تو چشم شدم ولی اهمیت ندادم.
سمتی که مسجد بود یه در برای اقایون بود یه درم برای خانوما قسمت خانوما هم دو بخش داشت یه بخش واسه نماز
یه اتاقم بود رو درش نوشته بود خادمین.
مثل اتاقی که بیرونه ولی با این تفاوت که اینجا مال خانوماست.
حدیث عضو بود منم با خودش برد رفتیم داخل.
یه خانم مسن و چندتا دختر جون چادری مشغول صحبت بودن.
با دیدن ما با ما سلام و علیک کردن.
منم کنار حدیث نشستم.
داشتن حرف میزدن
رو به حدیث گفتم.
_اینجا چیکار میکنید؟
گفت.
_برای مناسبتا کار انجام میدیم یا جلسه داریم درمورد احکام و چیزای دیگه بحث میکنیم وکلا خیلی مفیده.
مسئول خانوما خانم موسویه همون که داره حرف میزنه.
یه مدت نبود رفته بود شهرستان و اینجا جلسه نداشتیم الان برگشته و دوباره جمع شدیم.
اخرای جلسه حرف مشهد رفتن شد.
گفت جمعه یه کاروان از هیئت جوانان محل راهی مشهده و هرکس میخواد میتونه همراه اون کاروان بیاد.
حدیث حسابی ذوق زده شده بود.
گفت.
_اخ جون دلربا میریم مشهد .
گفتم.
_خوب باشه حالا نکشی خودتو.
خندید و گفت.
_اخه دلم تنگ شده تو تاحالا مشهد رفتی؟
گفتم.
_نه بابا.
گفت.
_پس فرصتو از دست نده الان نری معلوم نیست کی قسمتت بشه
گفتم.
_نمیدونم جمعه دانشگاه میبره اردو.
گفت.
_اردو که همیشه هست مشهدو بچسب خودش اردوئه دیگه خوش میگذره.
گفتم
_باشه.
رفتیم اسم نوشتیم.
حدیث مشغول حرف زدن بود.
وارد تالار عاشق حسین شدم.
نمیدونم چرا ولی اینجا یه حال خاصی داره.
اولین بار که پامو گذاشتم داخل این اتاق انرژیشو احساس کردم.
این سر بندا
این پرچما
نزدیک قبر سید شدم.
از روی شیشه به نوشته ی شهید گمنام دست کشیدم.
حدیث اومو داخل.
دخترای دیگه هم همراهش بودن
همه اومدن کنار قبر سید.
ازشون فاصله گرفتمو یه گوشه به دیوار تکیه دادم.
حدیث کنارم نشست.
گفتم.
_ذهنم آشوبه حدیث یه اتفاق عجیب برام افتاده داره اذیتم میکنه.
نگاهم کردو گفت.
_چی شده؟
ماجرای خوابی که بعد چاقو خوردنم دیدم رو گفتم اینکه اون موجودات بهم حمله کردن و من توان حرکت نداشتم.
اینکه یه مرد که صورتشو ندیدم
بهم گفت برگردم.
اینکه دیشبم خوابشو دیدم.
گفت.
_دلربا جان من فکر نمیکنم چیزایی که دیدی خواب بودن.
گفتم
_راستش خودم هم همین فکرو میکنم چون همه چیز خیلی واقعی به نظر میومد.
گفت.
_دلربا تو تقریبا مرده بودی ضربان قلبت کند میزد سطح هوشیاریت پایین بود و عملا تو این دنیا نبودی یه جایی بین این دنیا و اون دنیا بودی حتی اخر شب قلبت ایستاد و با احیای پزشکا برگشتی
پس مطلقا چیزایی که دیدی حقیقت داشتن نمیدونم اون شخصی که دیدی کی بود ولی انگار داره بهت هشدار میده به نظرم بیشتر بهش فکر کن.
با حرفای حدیث یه جوری شدم
شاید حرفاش درست بود
تا اذان مغرب اونجا بودیم اذان که زد
حدیث دستمو گرفت و گفت
_بریم وضو بگیریم
وضو گرفتن نماز خوندن بلد بودم بلاخره تو خانه ی مهر (پرورشگاه)بهمون یاد داده بودن
ولی خیلی وقته نماز نخوندم و وضو نگرفتم حس میکنم یادم رفته.
دنبال حدیث راه افتادم
موقع وضو به حرکات حدیث دقت کردم تا یادم اومد.
بعدم رفتیم تو نمازخونه
تعداد خانومایی که بودن زیاد نبود.
موقع نمازم طبق حرکات بقیه عمل کردم تا کم کم یادم اومد چی به چیه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت51🦋
بعد نماز مشغول پوشیدن کفشام بودم
که حدیث محمد حسینو و برسام رو دید که از قسمت اقایون اومدن بیرون
کفشمو پوشیدمو رفتیم سمتشون.
بعد سلام حدیث رو به محمد حسین گفت
_محمد من رفتم اسم دادم واسه مشهد تو دادی استمو؟
محمد حسین سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت.
_مگه میشه اسم ندم.
حدیث رو به برسام گفت
_اقا برسام دلربا با ما میاد شما هم میاین دیگه؟
برسام زیر چشمی نگاهم کرد و گفت
_بله ولی نگران بی بی هستم.
گفتم
_خوب بی بی رو هم میبریم
حدیث جای برسام گفت.
_نه بی بی نمیتونه این همه مدت تو ماشین بشینه
بعدم رو به برسام گفت.
_نگران نباشید مامان من پیشش میمونه تا ما برگردیم وقتی برگشتیم بی بی و مامانمو با داییم باهواپیما میفرستیم مشهد.
محمد حسین هم در تایید حرف حدیث گفت.
_اینجوری ماقبل محرم رفتیم و برگشتیم تو محرم هم اونا رو میفرستیم میدونی که بی بی چقدر دوست داره محرم یا مشهد باشه یا کربلا.
برسام سری تکون داد و هر ۴ نفرمون پای پیاده به سمت خونه حرکت کردیم.
جای بخیه هام هنوز میسوختن.
رسیدیم جلوی خونه ی ما
از حدیث و محمد حسین خداحافظی کردیمو اونا رفتن ماهم رفتیم پیش
بی بی.
بی بی وقتی فهمید ما میریم مشهدو برمیگردیم و بعدش اونا میرن خوشحال شد...
به نظرم برم مشهد با حدیث بهتر از اینکه برم شمالی که قبلا رفتم اونم با تحمل کردن آرتین و دختر پسرای از خود راضی دانشگاه....
بی حال رو تختم افتادم فردا باید کارای شرکتو شروع کنم که تا پنجشنبه تموم بشن و بعد از شرکت مرخصی بگیرم.
تو همین فکرا بودم که خوابم برد
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت52🦋
حدیث بهم گفت بهتره واسه این سفر یکم حجابمو رعایت کنم .
منم
قبول کردم
در مقابل حدیث نتونستم جبهه بگیرم
حتما برای خودم بهتره چون بد منو نمیخواد.
واسه همین امروز تل زدم تا چتری هام بره زیر شال پشت موهامم یه جوری بستم که از زیر شال نزنه بیرون.
رژمو مثل همیشه زدم.
یه مانتوی طوسی داشتم که یک بار بیشتر نپوشیدم
تا زانوم میرسید اونو پوشیدم
ویه شلوار جینی که کمتر به پاهام بچسبه.
چمدون کوچولومو برداشتم و رفتم پایین.
برسام زودتر رفته معراج قراره حدیث و مادرش بیان اینجا.
مریم خانم اینجا پیش بی بی میمونه.
منو حدیثم راهی معراج میشیم.
بی بی با یه سینی که توش یه کاسه اب و قران بود از آشپزخونه خارج شد.
زنگ در به صدا در اومد.
حتما حدیثه.
منو بی بی با هم به طرف حیاط حرکت کردیم.
بی بی چادرگلدارش رو مرتب کرد
و من درو باز کردم.
بعد سلام و احوال پرسی لحظه ی وداع سر رسید
بی بی رو بغل کردمو ازش خداحافظی کردم.
حدیث هم از مادرش و بی بی خداحافظی کرد.
رفتیم دم در و بی بی مارو از زیر قران رد کرد.
بعدشم راه افتاد و بی بی کاسه ی ابو پشت سرمون ریخت روی زمین.
فکر کنم صبح زود این مراحلو واسه برسام هم اجرا کرده.
با حدیث راهی معراج شدیم.
برسام و محمد حسین دوسه نفر از پسرا سوار شدن
دخترای اینجا هم کم بودن ۱۰ نفر بودیم
سوار شدیم اتوبوس تقریبا خالی بود
راه افتاد.
گفتم.
_حدیث خالیه که.
گفت.
_الان میریم جلوی مسجد محل بقیه ی دخترا سوار اتوبوس ما میشن پسرا هم سوار اتوبوسشون جداست و بعد حرکت میکنیم.
رسیدیم جلوی مسجد.
پسرا رفتن بیرون و دخترا یکی یکی سوار شدن همه هم چادری.
بعدم برسام و محمد حسین سوار شدن و رو اولین صندلی کنار در جا گرفتن.
منو حدیثم اولین صندلی بودیم پشت راننده.
حدیث از جاش بلند شدو برگشت و بلند گفت.
_خواهرا داریم راه میوفتیم یه صلوات محمدی پسند ختم کنید.
صدای صلواتا بلند شد.
حدیث نشست و راه افتادیم
اتوبوس پسرا جلوی ما بود و ما پشت سرشون حرکت میکردیم.
گفتم.
_مگه نگفتی پسرا با اون اوتوبوس میرن پس چرا عشقت و برسام اینجان؟
خندید و گفت
_توقع داری این همه خانومو تو یه اتوباس تنها بزارن وجود دوتا اقا لازمه تازه اونا به مسئولای خانم کمک میکنن.
گفتم.
_مسئولای خانم کین؟
گفت.
_خودمو خودت.
گفتم.
_هان؟
گفت
_خوب من که تنها نمیتونستم واسه همین اسم تورو دادم.
گفتم
_ممنونم که اول اسم میدی بعد میگی
خواهش میکنمی گفت .
سری تکون دادمو به برسام نگاه کردم
متوجه ی بی سیم توی دستش شدم.
لابد با اون بی سیم با اون اتوبوس حرف میزنه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت54🦋
اتوبوس برای بار سوم ایستاد.
بعد نماز رفتیم برای شام
بعدشام دوباره حرکت کردیم
ساعت ده شب بود که اتوبوس جلویی از جاده ی اصلی خارج شد
و اتوبوس ماهم دنبالش وارد یه جاده ی خاکی شد.
کمی جلوتر رسیدیم به یه قلعه ی قدیمی.
یه مهمانسرا بود.
قرار شد شبو بمونیم وصبح زود حرکت کنیم....
منو حدیث و دو نفر دیگه وارد یه اتاق شدیم و وسایلمو گذاشتم یه گوشه.
منو حدیث از اتاق زدیم بیرون تا یه دوری این اطراف بزنیم جای قشنگی بود.
یه قلعه ی قدیمی و جالب.
دورتا دور دیوار ریسمون کاری شده بودن.
منو حدیث مشغول راه رفتن بودیم که نگاهم خورد به برسام که داشت با یه دختر چادری صحبت میکرد...
شاخکام فعال شد.
با چشمای ریز شده بهشون خیره شدم.
یعنی چی دارن میگن.؟
دختره لبخندی رو لبش بود که از این فاصله کاملا مشخص بود.
بعد از هم جدا شدن.
هوا سرد بود.
حدیث دستمو کشید منو برد سمت
دیگه ی حیاط.
محمد حسین
کنار اتیشی نشسته بود.
نگو خانم منو میکشونه این ور و اونور از محل نامزدش خبر داره.
رفتیم پیشش.
روی چهارپایه هایی که دور تا دور اتیش قرار داشتن نشستیم.
که برسام هم به ما ملحق شد.
درسکوت کامل به اتیش خیره شده بودم.
_من یه پیشنهادی دارم.
حدیث بود که سکوت رو شکسته بود.
محمد حسین در جوابش گفت
_چی؟
حدیث نگاهمون کرد و گفت
_بازی کنیم دور به یه نفر میوفته یه سوال مطرح میکنه و همه باید جوابشو بدن.
همه نگاهی به هم انداختیمو قبول کردیم.
بطری برداشتیم و چرخوندیم سرش به حدیث افتاد و قرار شد اون سوالشو بپرسه و بعد تک تک جواب بدیم.
حدیث کمی فکر کردو گفت.
_اوووممم اها تاحالا از کاری که به نفعتون بوده صرف نظر کردید؟اول محمد حسین بعد اقا برسام بعدم دلربا.
محمد حسین مثل همیشه با همون
چهره ی اروم و خاصش جواب داد.
_خوب اره خیلی شده میتونستم با پارتی بازی یه شغل خوب و پردرآمد داشته باشم ولی خوب حقم نبود.....
نوبت برسام بود.
گفت.
_نمیدونم الان چیز خاصی یادم نمیاد فقط یادمه سر یه امتحان تو دانشگاه همه قرار بود تقلب کنن چون استاد اون روز حال خوبی نداشت و موقع امتحان سرش به برگه های خودش گرم بود.
من نتونستم خوب بخونم همه تقلب کردن ولی من خودم جواب دادم حتی نمره ام از همه کمتر شد ولی تقلب نکردم.
نوبت من شد همه سرا برگشت طرف من.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت53🦋
چند ساعت متوالی تو راه بودیم.
تا نزدیک ظهر اتوبوسا توقف کردن.
رفتیم واسه نماز و ناهار.
حوصله ی چندانی نداشتم ولی با اصرار حدیث رفتم واسه نماز.
بعد نماز رفتیم تو یه رستوران بین راهی.
خرج خورد و خوراک با خودمون بود فقط هزینه ی سفر رایگان بود.
حدیث دست منو گرفت و برد سمت میز ۴ نفره ایی که محمد حسین و برسام نشسته بودن.
روی صندلی رو به روی اونا جا گرفتیم.
محمد حسین نگاهی یه حدیث انداختو گفت.
_خوب خانم چی میل دارید؟
حدیث نگاهی به من انداخت و گفت.
_دلربا تو چی میخوای؟
گفتم
_زرشک پلو .
رو کرد به محمد حسین و گفت.
_من کوبیده دلربا هم زرشک پلو.
محمد حسین سری تکون داد و رفت سفارش بده.
برسام سر به زیر به نقطه ایی نامعلوم خیره شده بود.
حدیث ضربه ی آرومی به میز زدو گفت.
_خوب اقا برسام چه خبر از شما؟کی میخواین داماد بشین؟بخدا بی بی خسته شد بس گفت زن بگیر.
تمام حواسم متوجه ی برسام شد تا ببینم چی جواب میده.
به تو چه فضول؟
خوب دوست دارم بدونم
غلط میکنی
تو بیشتر غلط میکنی.
برسام لبخند محجوبی زد و اروم گفت.
_خوب هنوز موردش پیش نیومده حدیث خانم وگرنه من که بدم نمیاد ازدواج کنم.
حدیث لبخندی زدو گفت.
_شما خیلی سخت میگیرید این همه دختر خوب اطرافتون هستن بی بی کلی دختر بهتون معرفی کرد یعنی
یه دونه اش خوب نبود؟
محمد حسین کنار برسام نشست.
برسام نگاهی به من انداخت کمی مردد بود واسه جواب دادن حس میکنم جلوی من راحت نیست.
خودمو زدم به بیخیالی که گفت.
_نه خوب سخت پسند نیستم ولی خوب ....
ساکت شد که محمد حسین ادامه ی حرفشو گفت.
_ولی خوب گلوی اقا برسام باید پیش یکی گیر کنه دیگه ولی هنوز گیر نکرده.
حدیث در جوابش گفت.
_ان شاءالله که گیر کنه و ما عروسی شما رو ببینیم.
لبخندی زد چیزی نگفت.
بعد غذا دوباره سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم میتونم بگم چند ساعت بی حرکت نشستن واقعا سخته.
حدیث همش سعی در سرگرم کردن من داشت
برام تو لبتاپش فیلم گذاشت.
برام خاطره تعریف کرد
منم براش از خاطرات خنده دار مدرسه و دانشگاه گفتم.
هوا تاریک شده بود.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
May 11
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت53🦋 چند ساعت متوالی تو راه بودیم. تا نزدیک ظهر اتوبوسا توقف کردن. رفت
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت54🦋
اتوبوس برای بار سوم ایستاد.
بعد نماز رفتیم برای شام
بعدشام دوباره حرکت کردیم
ساعت ده شب بود که اتوبوس جلویی از جاده ی اصلی خارج شد
و اتوبوس ماهم دنبالش وارد یه جاده ی خاکی شد.
کمی جلوتر رسیدیم به یه قلعه ی قدیمی.
یه مهمانسرا بود.
قرار شد شبو بمونیم وصبح زود حرکت کنیم....
منو حدیث و دو نفر دیگه وارد یه اتاق شدیم و وسایلمو گذاشتم یه گوشه.
منو حدیث از اتاق زدیم بیرون تا یه دوری این اطراف بزنیم جای قشنگی بود.
یه قلعه ی قدیمی و جالب.
دورتا دور دیوار ریسمون کاری شده بودن.
منو حدیث مشغول راه رفتن بودیم که نگاهم خورد به برسام که داشت با یه دختر چادری صحبت میکرد...
شاخکام فعال شد.
با چشمای ریز شده بهشون خیره شدم.
یعنی چی دارن میگن.؟
دختره لبخندی رو لبش بود که از این فاصله کاملا مشخص بود.
بعد از هم جدا شدن.
هوا سرد بود.
حدیث دستمو کشید منو برد سمت
دیگه ی حیاط.
محمد حسین
کنار اتیشی نشسته بود.
نگو خانم منو میکشونه این ور و اونور از محل نامزدش خبر داره.
رفتیم پیشش.
روی چهارپایه هایی که دور تا دور اتیش قرار داشتن نشستیم.
که برسام هم به ما ملحق شد.
درسکوت کامل به اتیش خیره شده بودم.
_من یه پیشنهادی دارم.
حدیث بود که سکوت رو شکسته بود.
محمد حسین در جوابش گفت
_چی؟
حدیث نگاهمون کرد و گفت
_بازی کنیم دور به یه نفر میوفته یه سوال مطرح میکنه و همه باید جوابشو بدن.
همه نگاهی به هم انداختیمو قبول کردیم.
بطری برداشتیم و چرخوندیم سرش به حدیث افتاد و قرار شد اون سوالشو بپرسه و بعد تک تک جواب بدیم.
حدیث کمی فکر کردو گفت.
_اوووممم اها تاحالا از کاری که به نفعتون بوده صرف نظر کردید؟اول محمد حسین بعد اقا برسام بعدم دلربا.
محمد حسین مثل همیشه با همون
چهره ی اروم و خاصش جواب داد.
_خوب اره خیلی شده میتونستم با پارتی بازی یه شغل خوب و پردرآمد داشته باشم ولی خوب حقم نبود.....
نوبت برسام بود.
گفت.
_نمیدونم الان چیز خاصی یادم نمیاد فقط یادمه سر یه امتحان تو دانشگاه همه قرار بود تقلب کنن چون استاد اون روز حال خوبی نداشت و موقع امتحان سرش به برگه های خودش گرم بود.
من نتونستم خوب بخونم همه تقلب کردن ولی من خودم جواب دادم حتی نمره ام از همه کمتر شد ولی تقلب نکردم.
نوبت من شد همه سرا برگشت طرف من.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت55🦋
نفس عمیقی کشیدم
حدیث گفت.
_بگو منتظریم.
سری تکون دادم و یه دور خاطره ایی که میخواستم بگمو از نظر گذروندم
گفتم.
_حدودا ۱۰ سالم بود دوسالی بود که تو پرورشگاه بودم خیلی با بقیه ارتباط نمیگرفتم.
یه روز یه زن و شوهر پولدار به قصد گرفتن بچه اومدن خانه ی مهر.
دختری ۸ ساله ایی به اسم مهتاب داشتیم که خیلی بانمک و مهربون بود
گاهی با هم حرف میزدیم.
اون روز که اون زن و شوهر اومدن من داخل بودم و مهتاب تو حیاط بود.
وقتی اومدن از مهتاب خوششون اومد و همون جور که تو پرورشگاه گشت میزدن به خانم نعیمی گفتن که مهتاب رو انتخاب کردن.
مهتاب که حرفاشونو شنید و ذوق زده شد.
داشتن میرفتن تو اتاق مدیر که من با عجله از پله ها دویدم پایین و خوردم زمین.
اون خانم و اقا به طرفم اومدن و کمکم کردن خانمه مدام ازم سوال میپرسید و چندباری منو بغل کرد
بعد رفتن اتاق مدیر یک ساعت بعدم رفتن.
بعدش متوجه شدم اونا نظرشون تغییر کرده و منو میخوان ببرن و فردا قراره بیان برای آشنایی با من.
مهتاب که شنید حسابی ناراحت شد و شام نخورد اون شب خیلی گریه کرد هرچی مربی ها بهش دلداری دادن که یه مامان وبابای دیگه میان و اونو میبرن اون قبول نمیکرد.
مادر مهتاب وقتی به دنیا اومد اونو گذاشت پیش شوهرش و رفت.
پدر مهتابم بعد یه مدت ازدواج کرد اما زن دومش با وجود مهتاب کنار نیومد وقتی مهتاب سه سالش بود پدرش اونو با یه نامه که همه ی این توضیحات توش نوشته شده بود گذاشت جلوی خانه ی مهر و رفت. مهتاب خاطره ایی از پدر و مادرش نداشت و شدیدا تشنه ی محبت بود.
خوب من تا ۸ سالگی با پدرومادرم زندگی کرده بودم و اونا عاشقم بودن
تازه مهتاب دوسال از من کوچیک تر بود
دلم نمیخواست غصه بخوره یا از من بدش بیاد و بگه کاش دلربا نبود و اون خانم واقا منو باخودشون میبردن.
بابام هر وقت منو با خودش میبرد توی کلینیکی که کار میکرد بهم میگفت
ما ادما نباید بهم بدی کنیم باید یه باری از رو دوش هم برداریم نه اینکه یه بار اضافه کنیم و کمرشونو بشکونیم.
منم به همین خاطر فرداش که اونا اومدن منو ببین خیلی بد رفتار کردم و کلی بی ادبی کردم تا از من بدشون بیاد و موفق هم شدم اونا بیخیال من شدنو مهتابو به فرزندی گرفتن.
با اتمام حرفم صدای دست زدن بلند شد.
سرمو بلند کردم که دیدم حدیث و محمد حسین وبرسام دست میزنن.
تو چشمای حدیث نم اشک نشسته بود.
تووچشمای منم نم اشک بور ولی کنترلش کردم.
دست زدناشون که تموم شد
حدیث دستمو گرفت و گفت.
_مطمئنی اون زمان فقط ۱۰ سالت بوده؟
توخیلی کار ارزشمندی کردی این از خود گذشتگی بزرگیه تو از خانواده دار شدن خودت گذشتی تا یه بچه ی دیگه خوشحال بشه من واقعا خوشحالم که تو دوست منی دلربا بهت افتخار میکنم.
لبخند زدم.
محمد حسین در تایید حرف های حدیث با نگاه تحسین امیزی گفت.
_بعضی ها خصلت بزرگ بودن و بخشندگی رو از سن کم دارن درست مثل شما و این خیلی با ارزشه .
ممنونی گفتم.
که حدیث گفت
_من خسته شدم بریم بخوابیم؟
همه موافقت کردیم و منو حدیث به سمت اتاقمون حرکت کردیم
سر روی بالش گذاشتم خوابم برد
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت56🦋
ساعت ۶ صبح دوباره به حرکت ادامه دادیم.
همه چیز مثل روز قبل تکراری بود.
ساعت ۱۶ بود
به حوصله به جاده خیره شده بودم
_به چی فکر میکنی؟
نگاهش کردمو گفتم.
_هیچی به خودم به زندگیم.
گفت
_زندگی همیشه همون جور که فکر میکنیم نمیشه پس زیاد غرق آینده نشو لحظه ها رو دریاب.
آهی کشیدم و گفتم.
_چی بگم شاید تو راست میگی یعنی میشه منم روزای خوشی ببینم؟میترسم در آینده زندگیم بدتر از گذشته ام بشه.
دستمو گرفت و گفت.
_دلربا هیچ کس از آینده اش خبر نداره خوب پس نا امید نباش بودن ادمایی که بهترین زندگی رو داشتن ولی یهو همه چیز خراب شده و بودن ادمایی که خیلی سخت زندگی کردن یهو همه چیز عوض شده به قول محمد حسین اینا خواست خداست ما فقط به عنوان بنده هاش باید باورش داشته باشیم و تسلیم خواسته هاش باشیم که قطعا اون از خود ما به دلسوز تره.
نگاه ازش گرفتمو به جاده خیره شدم
حرفاش با ذهنم بازی کرد.
_یه نمونه از کسایی که زندگیش اونجور که فکر میکرد نشد درست نزدیکته.
باحالت متعجبی پرسیدم کی؟
گفت.
_اقا برسام.
نگاهم رفت سمت برسام که مشغول حرف زدن با محمد حسین بود
گفتم
_مگه برسام چی شده؟
گفت.
_اوممم خوب تو که داداش بزرگشو دیدی خوب این دوتا خیلی باهم فرق میکنن تاحالا برات سوال نشده پدرو مادر برسام کجان ؟چرا برسام پیش بی بی زندگی میکنه ؟
گفتم
_خوب چرا ولی خوب نمیدونستم از کی بپرسم گفتم اگه از خودش بپرسم شاید جواب نده
گفت
_داستانش مفصله.
گفتم
_خوب بگو خیلی مونده تا برسیم.
گفت
_باشه پس خوب گوش کن.
منتظر نگاهش کردم.
شروع کرد به حرف زدن.
_برسامم یه روزی شبیه سام بوده و اگه سرنوشتش به خواست خدا عوض نمیشد الان یکی دقیقا عین سام بود یا حتی بدتر کسی نمیدونه.
فضولیم بیشتر شد و فقط میخواستم بدونم جریان چیه.
حدیث که فهمید زیاد منتظرم نزاشت و ادامه داد
_از خانوادش بگم برات
خوب پدربزرگ برسام که پولدارم بود بعد از ازدواجش صاحب یه دوقلو شد یه دخترو پسر به اسمای(جهان و گیتی)
اما بچه ها یکسالشون نشده بود که مادرشون فوت کرد.
اونم با دختر خالش که بی بی گوهر خودمونه ازدواج کرد و بی بی بچه ها رو عین بچه های خودش بزرگ کرد.
اونا خانواده ی مذهبی بودن اما این وسط پسر خانواده ناخلف بود و کاملا برخلاف عقاید خانواده قدم برداشت.
بعدم ارثشو گرفت و با یه دختر پولدار ازدواج کرد. اونا صاحب دوتا پسر شدن سام و برسام.
خانواده ی ازادی بودن
هر هفته مهمونی های مختلط میرفتن و حتی پولی که در میاوردن حلال نبود.
پدربزرگ برسام هم سر همین حرص خوردنا سکته کرد و مرد.
البته به حال جهان فرقی نمیکرد چون خیلی وقت بود از پدرش دل کنده بود وحتی بی بی رو به عنوان مادرش قبول نداشت.
سام و برسام هم از پدرومادرشون یاد گرفتن بزرگ شدن با بهترین امکانات و خوش گذرونی و پارتی و سفرای خارج از کشور
برسام نسبت به برادر بزرگترش بهتر بود
بیشتر فکر درس بود این مدل زندگی کردن برای برسام ادامه داشت تا ۵ سال پیش.
ساکت شد.
واوووو چه حرفای عحیبی میزد درمورد برسام و خانواده اش.
گفتم.
_خوب ۵ سال پیش چی شد؟؟؟؟؟
لبخندی زدو گفت.
_وایسا میگم دیگه.
خندیدمو گفتم
_اتوبوس داره حرکت میکنه من چه جوری وایسم؟همین جوری نشستم بگو!
گفت.
_نمکدون.
گفتم
_خودتی بگو دیگه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت57🦋
سری تکون دادو گفت.
_۵ سال پیش یه روز که برسام و دوستاش که دخترو پسر باهم بودن با ماشین رفتن چالوس تو راه تصادف شدیدی کردن.
ماشین رفت ته دره و برسام بیهوش تو ماشین گیر کرده بود دختری هم پشت فرمون ماشین برسام بود درجا مرده بود.
محمد حسین و یکی از همکاراش اتفاقی اونا رو پیدا کردن و تونستن برسام و اون دختره رو از ماشین بکشن بیرون.
برسام رو رسوندن بیمارستان.
حال خوشی نداشت بقیه شکستگی جزئی داشتن ولی برسام رفت تو کماء.
خانوادش نگران بودن و مدام دنبال مقصر بودن و تقصیر افتاد گردن اون دختر که مرده بود.
اما خانواده ی دختره برسام و بقیه دوستاشو مقصر دونستن و شکایت کردن.
محمد حسین چون خودش برسام رو بیرون کشیده بود هر روز میرفت بیمارستان و بهش سر میزد تا ببینه بهوش میاد یا نه.
ما همه بی بی رو میشناختیم اما نمیدونستیم برسام نوه ی بی بی گوهره.
آب دهنشو قورت دادو گفت.
_یه روز که محمد حسین رفته بود بیمارستان بی بی رو اونجا دید و فهمید نسبت بی بی با برسامو ولی اونجا تو بیمارستان مادر و پدر برسام رفتار بدی با بی بی وگیتی یعنی عمه ی برسام داشتن اونا هم با دل شکسته رفتن بیرون بعدم محمد حسین برای بی بی گفت که برسامو نجات داده.
برسام بعد یه هفته از مرگ حتمی نجات پیدا کرد چون دکترا هیچ امیدی بهش نداشتن.
بعد بهوش اومدن برسام فهمید که محمد حسین نجاتش داده.
یه جورایی باهم دوست شدن.
بعد مرخص شدن برسام.
محمد حسین به برسام گفت که بی بی چقدر نگرانشه و راضیش کرد تا باهم رفتن خونه ی بی بی و کم کم رابطه ی بی بی و برسام شکل گرفت.
از طرفی محمد حسین پای برسامو به معراج شهدا باز کرد.دوستی برسام و محمد حسین روز به روز بیشتر شد
و رفتارای برسام تغییر کرد.
خانوادش تغییرشو دیدن که دیگه میلی به مهمونی نداره دیگه با دخترا دوست نمیشه.
هر هفته به بی بی سر میزنه.
دوستاش عوض شدن.
برسام نماز میخوند.
دعوای برسام با خانوادش شروع شد اونا میخواستن برسام با دختر یکی از شرکاشون ازدوج کنه که هم به نفعشون باشه هم فکر میکردن برسام جو زده شده با ازدواج با اون دختر خوب میشه.
اما برسام یه تنه جلوشون ایستاد و از اعتقاداتی که تازه پیداشون کرده بود دفاع کرد
تازه سعی کرد خانوادشو هم هدایت کنه ولی موفق نشد و برسام میدونست اون خونه و زندگی حلال نیستن ازاونجا زد بیرونو رفت شد پسر بی بی.
خانوادشم گفتن دیگه پسری به اسم برسام ندارن و برای زندگی رفتن آمریکا سام هم رفت و برسام تنها شد....
برسام دلش شکست ولی محکم ادامه داد
یادمه یه بار محمد حسین بهم گفت
برسام اون روزا بهش گفته که درسته دوری از خانوادش براش سخته ولی چیزایی که به دست اورده خیلی براش با ارزشن و حاضر نیست دیگه از خدا دور بشه......
گفتم
_باورم نمیشه.
گفت
_چی اینکه برسام یه زمانی اونجوری بوده؟
گفتم
_اره خوب فکر میکردم از اول اینجوری بوده.
خندید و گفت
_اره بقیه هم همین فکرو میکنن اما برسامم یه زمانی این نبوده .باتوبه کردن بدترین گناهای ادم هم آمرزیده میشه
ماهی رو هروقت از اب بگیری تازه است واسه همین خدا میگه هیچ وقت از من
نا امید نشید حتی وقتی که بدترین گناهو کردین فکر نکنید اگه برگردید من نمیبخشم.
گفتم
_واقعا خدا میبخشه؟
گفت
_اگه ادم از ته دلش توبه کنه بخواد تغییر کنه بله میبخشه .اما شیطونم بیکار ننشسته مدام ادم گناهکارو وسوسه میکنه و میگه تو که این همه گناه کردی دیگه راهی نداری پس ادامه بده ولی این اشتباهه باید برگشت چون خدا میبخشه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت58🦋
شب بود که رسیدیم مشهد.
همه بی قرار بودن ولی من حس خاصی نداشتم.
تمام مدت به حرفای حدیث فکر میکردم به داستام برسامی که یه زندگی مرفعو رها کرد به خاطر اعتقادتش.
اعتقاداتش؟
مگه به چی رسیده بود که انقدر براش مهم بوده که به همه چیزش پشت کرده؟
اتوبوس متوقف شد.
وسایلمو برداشتیم و وارد یه جای عجیبی شدیم روی در نوشته بود حسینیه.
گفتم.
_حدیث اینجا کجاست؟نمیریم هتل؟
خندید و گفت.
_نچ از هتل خبری نیست.
یه حیاط کوچیک بود و یه ساختمون دو طبقه.
رفتیم طبقه ی همکف وارد یه جایی شدیم یه اتاق بزرگ بود
به دیوارا پارچه ی سیاه زده بودن و نوشته های یا حسین با رنگ قرمز حسابی خودنمایی میکرد.
هرکی وسایلشو گوشه ایی گذاشت.
پسرا رفتن بالا و
ما پایین موندیم.
خانمی اونجا بود که بهمون گفت برای خواب برامون بالشو پتو میاره.
غذارو هم خودشون بهمون میدن.
قرار شد بعد شام بریم حرم امام رضا.
یه گوشه نشستم
ذهنم هنوز درگیر بود .
از طرفی این اتاق و پرچما برام خاص بودن.
سرمو به دیوار تکیه دادم که بوی قیمه خورد به دماغم
چشم باز کردم دیدم حدیث ظرف یکبار مصرفی جلوم گرفت و گفت.
_اینم شام شما.
ازش گرفتم و تشکر کردم.
کنارم نشست و مشغول خوردن شدیم.
نمیدنم چرا ولی خیلی بهم مزه داد.
بعد شام
همه حاضر شدن.
پارچه ی سیاهی جلوم گرفته شد.
دیدم حدیثه.
گفتم
_این چیه؟
گفت.
_اینو از خونه برای تو اوردم یکی از چادرای منه اینجا سرت کن.
متعجب گفتم
_من چادر سرم کنم؟
ریلکس گفت
_اره مگه چیه؟توهم یه بار سرت کن امتحانش ضرر نداره.
شونه ایی بالا انداختمو ازش گرفتم .
گفت
_وایسا شالتو برات درست کنم.
چند دقیقه باشالم ور رفت و بعد
گیره ایی در اورد و به شالم زد .
با حس رضایت نگاهم کرد و گفت.
_حالا چادرو سرت کن.
چادرش آستین دار بود عین چادر خودش و روی سرش کش داشت.
سرم کردم.
منو به سمتی هدایت کردم.
نگاهم به دختر توی آینه افتاد.
صورتم گرد شده بود.
و چادر مشکی روی سرم خودنمایی میکرد....
گفت.
_چطوره؟
گفتم.
_نمیدونم ولی یکم دارم خفه میشم.
خندید و گفت.
_طبیعیه چون همیشه شالتو شل گذاشتی عادت میکنی.
باشه ایی گفتمو به سمت بیرون حرکت کردیم که تو شلوغی نگاهم به دختری افتاد
اشنا بود برام.
ها همون دختریه که اون شب تو مهمون سرا با برسام حرف میزد.
حدیث دستمو گرفتو باهم رفتیم سوار اتوبوس شدیم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت58🦋 شب بود که رسیدیم مشهد. همه بی قرار بودن ولی من حس خاصی نداشتم. ت
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت59🦋
برسام جلوی در ایستاده بود
باید از کنارش عبور میکردم تا سوار بشم.
میخواستم نگام کنه تا واکنششو ببینم.
واسه همین سلام کردم.
یه لحظه نگاهم کرد و دوباره نگاهشو به زمین دوخت و جوابمو داد.
اما انگار که متوجه شده باشه که منو دیده سرشو اورد بالا و دقیق شد تو صورتم.
ابروهاش رفت بالا.
اما بعد اخم کردو نگاهشو به زمین دوخت و ببخشیدی گفت.
رفتم بالا و سوار شدم.
چه واکنش عجیبی نفهمیدم خوشش اومد یا بدش اومد؟
وارد صحن شدیم.
برای لحظه ایی نگاهم به گنبد طلایی روبروم گره خورد.
_السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.
صدای حدیث بود .
نگاهش کردم دست راستشو روی
سینه اش قرار داده بود و به گنبد خیره شده بود.
قطره ی اشکی از چشمش جاری شد.
نگاهی به بقیه انداختن بیشترشون عکس العملی شبیه به حدیث داشتن.
همه راه افتادن منم دنبالشون رفتم.
رفتیم قسمت زنونه.
شلوغ بود خصوصا محوطه ی نزدیک ضریح.
حدیث دستمو گرفت و برد یه گوشه که به ضریح دید داشت نشستیم.
گفتم
_چرا نشستیم؟
گفت
_پس چیکار کنیم؟
گفتم
_نمیریم جلو؟
گفت
_خیلی شلوغه و خطرناک از همینجا هم میشه زیارت کرد لازم نیست به ضریح دست بزنی.
گفتم.
_خوب پس چرا بقیه میرن؟
گفت.
_خوب فکر میکنن اگه به ضریح بچسپن بهتر حاجت میگیرن اما خوب وقتی همه میرن اون قسمت تجمع میشه بعضا میزنن تو سرو کله ی هم تا به ضریح برسن ولی خود امام رضا گفتن که دوست ندارن کسی دل زائرین رو بشکونه و کسی که اینکارو بکنه زیارتش قبول نیست.الان اون جلو همه در حال تلاشن که برن جلو و دست به ضریح بزنن.
اگه از همین جا حتی تو صحن هم باشی زیارت کردی لازم نیست بری سمت ضریح.امام رضا صدامونو میشنوه و مارو میبینه اما متاسفانه خیلی ها این مسئله رو درک نمیکنن.
من یه بار رفتم اون جلو یکی پامو لگد و چندبار داشتم خفه میشدم حتی دیدم روسری های همدیگه رو پاره میکردن اصلا یه وضع وحشتناکی بعد توقع دارن که امام رضا حاجتشونو بده خوب تو داری عملا به یه ادم آسیب میرسونی
و خیلی بده من بعد اون دفعه دیگه نرفتم جلو همیشه همین جا نشستم و حرف زدم اصلا بودن تو این شهر خودش خیلی حال ادمو خوب میکنه.
چشم از حدیث گرفتمو به اون جمعیت خیره شدم.
واقعا وحشتناک بود.
گفتم.
_باشه منم نمیرم جلو که نه به خودم آسیب برسه و نه به کس دیگه ایی آسیب بزنم.
چشمکی حواله ام کرد و گفت
_دلربا جان شما بار اولته اومدی پیش امام رضا اگا حاجتی داری بگو اقا رد نمیکنه همین که تورو طلبیده که تا اینجا بیایی یعنی میتونی حاجت روا بشی
گفتم
_یعنی هرچی بگم میشه؟
گفت.
_بستگی داره گاهی ممکنه یه چیزی بخوای که خیلی مادی باشه یا اصلا به صلاحت نباشه سعی کن چیزی رو بگی که حرف دلته چیزی که ته دلت مونده و خواسته ی قلبیته. یه چیزی بخواه که با رسیدن به اون خواسته به خیلی چیزای دیگه هم برسی خیر و صلاح خودتو بخواه و دقت کن چی میخوای .
بیشتر از این باهاش حرف نزدم چون حس کردم احتیاج به سکوت داره.
پس سکوت کردمو به ضریح خیره شدم.
سلام امام رضا.
من چندباری عکس اینجا رو تو تلوزیون دیدم.
خیلی ها ازت تعریف میکنن
خیلی ها دوستت دارن.
میگن تو به حرف هاشون گوش میدی
حدیث میگه اگه ازت چیزی بخوام بهم میدی.
اما من نمیدونم چی بخوام اصلا نمیدونم چی برای من خیلی مهمه.؟
اصلا نمیدونم این صحبتا فایده ایی داره یا نه.؟
ولی حس خوبی به اینجا دارم.
سعی میکنم تو مدتی که اینجا هستم بیشتر فکر کنم تا بفهمم چی بیشتر از همه برام اهمیت داره و بعد ازت میخوام.
فعلا مزاحمت نمیشم.
خسته و کوفته سر رو بالش گذاشتمو خوابم برد.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت 60🦋
امروز دوشنبه است
و فقط امروز و فردا اینجاییم
چهارشنبه صبح راه میوفتیم سمت تهران.
امروز میریم بازار خرید.
حدیث و محمد حسین توی مغازه ایی رفتن که پر از انگشتر نگین دار بود.
میتونم بگم تو این مدت کم به چادر عادت کردم.
اون قدرام که فکر میکردم بد نیست.
نگاهی به مغازه های اطراف کردم.
متوجه ی صدای برسام شدم برگشتم که دیدم با همون دختره مشغول نگاه کردن به ویترین مغازه ایی بودن.
اما متوجه نشدم چی میگفتن.
دستم گرم شد.
برگشتم که حدیث و دیدم.
گفت.
_گل دختر بیا بریم چرا تنها وایسادی.؟
گفتم
_همین جوری.
منو به سمت همون مغازه برد که چند دقیقه ی پیش خودشو محمد حسین داخلش بودن.
موقع رفتن داخل مغازه دوباره نگاه به جایی که برسام و اون دختر بودن کردم ولی رفته بودن چشم چرخوندم ولی ندیدمشون.
حدیث کلی انگشتر گذاشت جلومو گفت
_یکی رو انتخاب کن میخوام بهت هدیه بدم.
گفتم.
_جانم؟هدیه؟
گفت.
_بلی چندتا چیز دیگه هم هست هدیه ی من و محمد حسین به تو.
گفتم .
_اخه چرا؟
گفت.
_چون تو بهترین رفیق دنیایی و میخوام ازم یادگاری داشته باشی پس بی چون و چرا انتخاب کن.
به انگشتر ها نگاه کردم.
که انگشتر ساده ایی که نگین سبز کوچیک داشت توجه امو جلب کرد.
دستم کردم.
خیلی خوشگل بود.
حدیث دستمو نگاه کردو گفت.
_ای شیطون یه خوشگلشو برداشتی پس منم از همین بر میدارم که با تو ست باشم.
لبخندی زدم.
بعد منو کشوند سمت دیگه ی مغازه که کلی تسبیح آویزون بود.
گفت.
_انتخاب کن.
یه تسبیح آبی تیره برداشتم
اونا حساب کرد و رفتیم بیرون
منو کشوند یه مغازه ی دیگه.
گفتم
_حدیث دقت کردی همش داری منو میکشونی؟
گفت.
_واقعا؟
گفتم.
_نه پس.
گفت.
_حتما واجب بوده دیگه حالا بیا ناز نکن.
سری تکون دادم وارد مغازه شدیم.
گفت
_میخوام برات یه ست چادر نماز و بخرم مدل مطهره برمیدارم برات که راحت باشی تو فقط رنگشو انتخاب کن.
گفتم.
_چادر نماز؟
گفت.
_بله
گفتم.
_برای من؟؟؟؟
گفت.
_چیه خوب شاید یه وقت دل خواست نماز بخونی خوب به چادر نماز احتیاج داری دیگه!
شونه ایی بالا انداختمو گفتم.
_باشه.
یه رنگ آبی ملایم که توش گلای بنفش و ابی ریز داشت برداشتم.
بعدم رفتیم چندتا شال و روسری خریدم .
هوا تاریک شده بود که با اتوبوس برگشتیم حسینیه.
گفتم.
_حدیث جان دستت درد نکنه ولی توروخدا دیگه به من هدیه نده کلی
پول اینا شده.
گفت
_خوب بابا قرار نیست همیشه بهت هدیه بدم که همین یه بار بود.
بعدم خندید.
منم خندم گرفت
واقعا دیونست.
وسایلمو توی ساکی گذاشتم.
نگاهم به همون دختر افتاد که گوشه ایی نشسته بود و با به دختر دیگه حرف میزد
خیلی دلم میخواست بدونم با برسام چی میگفتن!
از اینکه با برسام حرف میزد حس خوبی نداشتم اصلا ازش خوشم نمیاد
چرا؟
چی چرا؟
چرا ازش خوشت نمیاد؟اون که با تو کاری نداره.
نمیدونم چرا ولی خوشم نمیاد توهم دلیل نخواه .
خیلی بی منطقی.
همینی که هست.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت61🦋
امروز روز اخریه که اینجاییم.
تو این چند روز حسابی به این شهر عادت کردم.
حتی از اون حسینه هم خوشم اومد.
ساعت ۲۰ شب بود.
دو ساعت پیش همه حرم بودیم.
حدیث گفت فردا بعد نماز صبح حرکت میکنیم به سمت تهران.
ولی من واقعا از اینجا خوشم اومده.
هنوز از امام رضا درخواستی نکردم.
ولی الان دلم میخواد بگم.
صبح میریم حرم نماز میخونیم و از اونور راهی تهران میشیم.
تو اون شلوغی شاید وقت نکنم راحت حرف بزنم.
پس باید الان برم حرم.
حدیث مشغول صحبت با چندتا دختر بود.
دستشو گرفتم.
که برگشت ونگام کرد.
گفتم
_حدیث میخوام برم حرم.
گفت.
_ما که تازه از حرم برگشتیم.
گفتم.
_میخوام تنها باشم.
گفت.
_یعنی تنهایی میری؟
گفتم.
_اگه میتونی باهام بیا ولی اگه خسته ایی خودم میرم.
لبخندی زدو گفت.
_این چه حرفیه دختر گور پدر خستگی رفیقو عشق اشت.
خندیدم و بغلش کردم.
کنار گوشش لب زدم.
_حدیث شاید خیلی از دوستیمون نمیگذره ولی من خیلیییی دوستت دارم.
اونم در جوابم گفت.
_من بیشتر.
ازش جدا شدمو رفتم اماده بشم.
اونم چادرشو سرش کرد و گفت.
_وایسا به محمد حسین خبر بدم.
بعدم مشغول صحبت شد.
حرفش که تموم شد گفت.
_بریم
رفتیم بیرون در که دیدم محمد حسین و برسام از پله ها اومدن پایین.
گفتم.
_اینا چرا اومدن؟
گفت
_خوب محمد حسین گفت بهتره تنهایی این راهو نریم حتما برسامم اومده محمد حسین تنها نباشه.
شایدی گفتمو ۴ نفری رفتیم بیرون.
تاکسی به مقصد حرم گرفتیم.
برسام جلو نشست.
محمد حسین وحدیث کنارم هم پشت نشست کنار حدیث جا گرفتم.
وارد صحن شدیم.
رو به حدیث گفتم.
_میخوام یکم تنها باشم تو با اقات دوتایی وقت بگذرونید.
لبخند زد و باشه ایی گفت.
ازشون جدا شدم.
محمد حسین و حدیث به سمت پنجره فولاد حرکت کردن.
برسامم گوشه ایی ایستاده بود و مشغول گوشیش بود.
مقابل گنبد ایستاده بودم.
اولین قدمم به سمت گنبد طلایی با اولین قطره ی بارون یکی شدن.
به آسمون خیره شدم.
قطرات پشت هم از آسمون سقوط میکردن و روی صورت و دستام .
یه تیکه از آهنگی که حدیث روی زنگ موبایلش گذاشته بود توی ذهنم مدام پلی میشد.
یا امام رضا سلام
تویی سایه ی سرم تویی کس بی کسیام
چادرمو روی سرم مرتب کردمو رو به گنبد گفتم
هرچی فکر کردم چیز خاصی به ذهنم نرسید نمیدونم چرا ولی حس میکنم باید چیزی ازت بخوام که خیلی با ارزش باشه.
امام رضا
میشه برام دعا کنی ؟
میشه برام دعا کنی که من همونی بشم که دوست داری؟
میدونم بدم ولی نمیدونم باید چیکار کنم...
خیلی آشفته ام کاش منم میتونستم مثل حدیث اروم باشم.
بی اختیار قطره ی اشکی از چشمام جاری شد...
چرا اشکم در اومد؟
چرا؟
یه چیزی به قلبم چنگ میندازه ولی نمیدونم چی.
به خودم که اومدم دیدم زیر بارون خیس خیس شدم.
صحن خلوت بود همه با عجله خودشونو به سقفی رسونده بودن تا از خیس شدن در امان باشم.
انگار من تنها کسی بودم که عین چوب خشک وسط صحن پذیرای این بارون شدم.
دلم نمیخواست ازجام تکون بخورم
_دلربا خانم؟
برگشتم.
برسام با چهره ایی نگران به سمتم اومد.
کلاه ژاکتشو روی سرش گذاشته بود.
گفت.
_چرا اینجا وایسادین ؟هوا سرده سرما میخورینا!!
باشه ایی گفتمو به سمت ضریح حرکت کردیم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت62🦋
باشه ایی گفتمو به سمت ضریح حرکت کردیم
اون رفت سمت دیگه ایی.
کفشامو در اوردمو جلوی دری که قسمت زنونه بود ایستادم.
موجی از گرما به تنم وارد شد.
شلوغ بود و پر از سروصدا.
کنار در نشستم و چشمامو بستم.
خوابم گرفته بود.
_دلربا؟؟؟؟؟
باصدای حدیث چشمامو به سختی باز کردم.
نگران بالا سرم ایستاده بود.
باصدای ضعیفی گفتم.
_جانم؟
گفت.
_دختر چرا این جوری شدی؟برسام گفت تو بارون بودی؟چرا نرفتی داخل؟ اینجا کلی جا داره.
آب دهنمو به سختی قورت دادمو گفتم
_اون بیرون بهتر بود...
گفت..
_دلربا شدی مثل موش آب کشیده.لپات قرمز شده تب داری؟
گفتم.
_نه
دستشو گذاشت روی سرمو گفت.
_داری پاشو بریم دکتر
گفتم
_نمیام بریم حسینیه لباسامو عوض کنم.
گفت.
_پاشو ببینم تو هنوز جای زخمت کاملا خوب نشده ضعیفی بعد رفتی زیر بارون وایسادی باید بریم دکتر.
لبخند بی جونی زدمو گفتم.
_خوبم اتفاقا برگشتیم باید برم بخیه هامو بکشم چون دیگه درد ندارم .
گفت.
_پاشو دلربا.
دستمو گرفت و بلندم کرد.
به سختی روی پاهام ایستادم کفشمو پوشیدم راه افتادم که دیدم برسام و محمد حسین با یه چتر بیرون ایستادن.
به سمتمون اومدن.
محمد حسین رو به حدیث گفت
_بریم دکتر؟
گفت.
_اره حالش خوب نیست.
از حرم خارج شدیمو سوار ماشینی شدیم.
برسام به راننده گفت که مارو به نزدیکترین بیمارستان برسونه.
گرمم شده بود.
تشنه هم بودم.
حدیث دستمو گرفته بود.
گفتم.
_آب میخوام.
برسام که انگار صدامو شنیده بود به راننده گفت وایسه.
بعدم از ماشین خارج شد.
با یه بطری اب برگشت و بطری رو به حدیث داد.
با کمک حدیث ابو خوردم.
ماشین راه افتاد.
خندیدمو رو به حدیث گفتم
_این پرنده رو نگاه کن داره ساز میزنه.
حدیث متعجب به جایی که اشاره کردم نگاه کرد و گفت.
_خوبی دلربا؟
گفتم
_اره ولی باید فرار کنیم چون صداشون داره میاد این یعنی خیلی به ما نزدیکن.
گفت
_کیا؟
گفتم
_همون هیولا ها که خیلب ترسناک بودن
با دست روی گونه اش زدو رو به راننده گفت.
_اقا سریع تر برو این داره هزیون میگه .
گفتم.
_من هزیون نمیگم حدیث من خوبم .
بعدم شروع کردم به خندیدن.
نگران نگاهم کرد.
کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
با صدای قطره ی ابی که پشت میریخت چشمامو باز کردم.
اولین چیزی که به چشمم خورد
اب مقطری بود که به میله ایی اویزون بود و از قسمت پایینیش اب قطره قطره میریختو صدا میداد.
کمی به اطرافم نگاه کردم.
دورتا دورم پرده بود
پرده ی جلوییم کنار رفت و حدیث اومد داخل با دیدن چشمای باز من لبخندی زدو گفت.
_حالت خوبه؟
گفتم.
_من چرا اینجام؟
گفت.
_یادت نیست؟تو حرم زیر بارون بودی حالت بد شد با ماشین اوردیمت اینجا.
گفتم.
_اره ولی یادم نمیاد سوار ماشین شده باشیم.
گفت.
_طبیعیه چون اون زمان داشتی هزیون میگفتی .
گفتم
_هزیون؟
گفت.
_اره تو همیشه تب میکنی هزیون میگی؟
گفتم.
_اره از بچگی همین جوری بودم هروقت تبم بالا میره هزیون میگم.حالا چی میگفتم؟چیز بدی نگفتم که؟
گفت.
_نه راجع به همون خواب ترسناکت میگفتی.
بلند شدمو نشستم.
گفت
_بخواب
گفتم.
_خوبم ساعت چنده؟
گفت.
_۱۲شب.
گفتم.
_اوه پس بریم حسینیه.
گفت.
_مطمئنی خوبی؟
گفتم
_اره بریم.
از روتخت بلند شدم لباسام خشک شده بودن
سوار ماشینی شدیم و رفتیم حسینیه
از محمد حسین و برسام کلی عذر خواهی کردم که باعث دردسرشون شدم.
وقتی رفتیم همه خواب بودن ماهم یواش رفتیم و خوابیدیم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت63🦋
با تکونای حدیث بیدار شدم.
نماز صبح رو تو حرم خوندیم
برای اخرین بار به صحن نگاه کردم
معلوم نیست دیگه کی بتونم بیام اینجا
خداحافظ امام رضا.
سوار اتوبوس شدیمو به سمت تهران راه افتادیم.
طبق راهی که از تهران تا مشهد اومدیم
فرداشب میرسیم تهران.
کش و قوسی به بدنم دادم ک از اتوبوس پیاده شدم.
اتوبوس مارو جلوی مسجد محل پیاده کرد و رفت.
منو برسام و حدیث و محمد حسین
پیاده به سمت خونه حرکت کردیم.
رسیدیم جلوی در برسام درو باز کرد و رفتیم تو حیاط.
مریم خانم و بی بی به استقبالمون اومدن بعد سلام و احوال پرسی
مریم خانم وسایلشو برداشت تا با حدیث و محمد حسین برگرده خونه ی خودش.
موقع خداحافظی یادم اومد چادر حدیث هنوز روی سرمه.
درش اوردم و گرفتم سمتش.
گفت.
_مطمئنی نمیخوایش؟شاید لازمت شد.
گفتم
_دستت درد نکنه ولی اگه نیاز داشتم میام ازت میگیرم.
باشه ایی گفت ازم گرفت.
خدانافظی کردیمو رفتیم داخل.
بی بی برامون شام کنار گذاشته بود
بعد صرف شام
شب بخیری گفتمو رفتم بالا
واقعا خسته بودم.
فردا جمعه است
و از شنبه دوباره باید برم سر کلاس.
کارای شرکت هم هست.
با فکر کردن به فردا خوابم برد
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت63🦋 با تکونای حدیث بیدار شدم. نماز صبح رو تو حرم خوندیم برای اخرین ب
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت64🦋
سه روز بعد.
دوباره درس ودانشگاه و وکار.
مهسا مدام از خاطرات اردو تعریف میکرد.
منم از مشهد میگفتم.
بی حوصله کتابمو بستم که نگاهم به جعبه ی انگشتری که حدیث برام خریده بود افتاد.
برداشتمشو بازش کردم.
خیلی خوش رنگ بود.
دستم کردمو نگاهش کردم.
رفتم سراغ کیف چادر نمازم.
برای اولین بار بازش کردم.
چادرشو روی سرم گذاشتم.
و تو آینه به خودم نگاه کردم.
تسبیح ابی رنگی که برام گرفته بود رو برداشتم و نگاه کردم.
جمعشون کردمو گذاشتم سرجاشون.
رفتم سراغ کمد لباسا و پالتوی بافت مانند بنفش رنگمو برداشتم با یه شلوار مشکی ویه شال طوسی پررنگ.
چتری هام بلند شده بودن و منم کوتاهشون نکردم
الان به صورت کج میریزمشون بیرون
اما پشت موهامو دیگه جوری میبندم که از شال نزنه بیرون.
پالتوم هم تا زانوم میرسه
رژ تیره ایی زدم.
کیف و گوشیمو برداشتم.
رفتم پایین.
برسام که خونه نیست.
بی بی هم رفته خونه همسایه بغلی
رفتم تو حیاط پوتین طوسی رنگمو که تا زیر زانوهام میرسید برداشتم.
از خونه خارج شدم.
سرخیابون که رسیدم سوار ماشینی شدم.
کمی بعد پیاده شدم.
وارد فروشگاه اسباب بازی شدم و کلی توپ و عروسک خریدم
وقتی اومدم بیرون دوتا پلاستیک بزرگ دستم بود.
بعدم رفتم کلی تل و کش مو وشال و روسری خریدم .
ماشین دیگه ایی گرفتمو راهی خانه ی مهر شدم.
ــــــــــــــــــــ
بچه ها با دیدن اون همه وسیله خوشحال شدن .
یک ساعتی اونجا موندمو بعد از اونجا زدم بیرون.
باید یه سری از کارامو میبردم شرکت.
ساعت۶ بود که رسیدم جلوی شرکت.
بعد تحویل کارا راهی خونه شدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت 65🦋
به مناسبت عید غدیر توی معراج مراسم داشتیم و امروز با حدیث میریم اونجا تا کارو انجام بدیم تافردا همه چیز خوب باشه.
باحدیث وارد اتاق خادمین شدیم.
خانم موسوی یکم باهمون حرف زد بعدم وارد تالار عاشق حسین شدیم.
چقدر من عاشق اینجام.
ولی وسیله اونجا بود که باید بسته بندی میکردیم که فردا غروب پخش کنیم.
یه سری بسته های کمکی برای نیازمندا.
بسته بندی سه ساعتی طول کشید تا تموم شد.
همه ی بسته ها رو یه گوشه روی هم گذاشتیم.
بعدم رفتیم بیرون خانم موسوی حدیث رو صدا زد و اونم رفت.
منم رفتم توی تالار
من تنهای تنها بودم
کنار قبر سید نشستم.
حرفی برای گفتن نداشتم ولی این فضا حس خوبی داشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز عید غدیره
و حدیث گفت یه جشن عالی داریم.
جلوی مسجد یه محوطه خالی بود که بلند گو میکروفن و میز بود برای مراسم.
جلوش هم دو ردیف جدا صندلی گذاشته بودن یه قسمت برای خانوما و یه قسمتم برای آقایون.
پشت مسجدم
وسایل پذیرایی رو اماده کردیم.
کم کم داشت شلوغ میشد.
منو حدیث و چندتا از بچه ها رفتیم اون پشت تا کارا رو انجام بدیم.
صدای مولودی بلند شد.
اومدم جلوی مسجد و رفتم سمت آبدار خونه تا چندتا سینی بردارم
سینی هارو برداشتمو به سمت پشت مسجد حرکت کردم که خوردم به کسی
عقب رفتم که دیدمش.
خودش بود
همون دختره....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت66🦋
کمی عقب رفت و نگاهم کرد.
گفت
_ببخشید.
گفتم.
_خواهش میکنم.
از کنارش رد شدمو رفتم پشت مسجد.
اون اینجا چیکار میکنه؟
به نظرم داره مشکوک میشه.
وسایلو اماده کردیمو برگشتیم و روی صندلی ها نشستیم.
وسطاش بود که خانم موسوی گفت بریم برای پذیرایی.
سینی شربت ها رو برداشتمو مشغول پذیرایی از خانم ها بودم
سینی تموم شد برگشتم تا از حدیث سینی دیگه ایی بهم بده
دیدم برسام اومده پشت و اونم سینی میخواد.
برسام سینی رو گرفت و راه افتاد.
اروم جلوتر رفتم تا مسیرشو ببینم که بین راه با همون دختره مواجه شد.
شروع کردن به حرف زدن
برسام مثل همیشه سر به زیر بود ولی انگار لبخند به لب داشت.
دختره ولی ذوق خاصی تو رفتار و حرکاتش بود
مکالمه ی کوتاهی داشتن و برسام رفت تا پذیرایی کنه.
_دلرررربا؟
سریع پیش حدیث رفتم
کفری نگاهم کرد و گفت.
_کجا غیبت زد؟
مظلوم گفتم.
_هیجا.
خندید و گفت
_برو خودتو لوس نکن.
چشمکی حواله اش کردمو سینی رو از دستش گرفتم.
نزدیک اذان مغرب بود که بسته ها رو سوار دوتا وانت کردیم من و حدیث و چندتا از دخترا با یه ماشین و برسام و محمد حسین و دوستاش با یه ماشین دیگه دنبال وانت راه افتادیم
به سمت محله های پایین شهر.
وقتی ماشین ایستاد پیاده شدیم تا
بسته هارو از وانت برداریم و ببریم دم خونه ها.
تو محل چند کوچه بود منو برسام و یه دختر و پسر دیگه قرار شد بارهای یک وانت را در این قسمت پخش کنیم
حدیث و شوهرش و بقیه بارهای اون وانت رو در قسمت دیگه پخش کنن.
دوتا بسته برداشتم و به سمت یک کوچه حرکت کردم
بیشتر از دوتا بسته نمیتونستم بردارم چون سنگین بودن.
در خانه ایی رو زدم
بعد از چند لحظه صدای دخترکی از پشت در شنید شد.
گفتم.
_درو باز کنید.
در باز شد دختر ۱۴_۱۵ ساله ایی جلویم نمایان شد
یک بسته به سمتش گرفتمو گفتم
_سلام عزیزم این عیدی شماست
لبخندی زد و گفت
_ممنونم.
منم متقابلا لبخند زدمو ازش خداحافظی کردم.
بسته ی دوم رو هم دادم
تقریبا نصف اون کوچه رو داده بودم
برگشتم سمت وانت تا بازم بسته بردارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت67🦋
نگاهم به یه خونه ی خرابه افتاد.
ظاهر عجیبی داشت.
انگار سوخته بود.
و تو این تاریکی هیچ نوری نبود که اونحا رو ردشن کنه جز
تیر چراغ برقی که نزدیک خونه بود.
یه بسته برداشتم و به اون سمت حرکت کردم
نزدیکش رسیدم.
از جلوی در سرکی به داخل کشیدم
ولی خبری نبود انگار خیلی وقته کسی اینجا نیست..
رفتم تو با بهت و ترس به اطرافم خیره شدم.
یعنی چه بلایی سر این خونه اومده؟
انگار آتیش گرفته.
از حیاط کوچیک خونه که بیست متر هم نمیشد عبور کردمو وارد خونه شدم.
چراغ قوه ی موبایلمو روشن کردم.
شیشه های شکسته.
بیشتر دیوارها خرد شده بودن ریخته بودن
اونایی هم که سالم بودن سیاه شده بودن.
اسباب و اساسیه هم سوخته بودن
روی زمین پر از خرابه بود.
صدایی از قسمت انتهایی خونه که خیلی تاریک بود بلند شد.
ترسیدم و سریع نورو به اون قسمت گرفتم
ولی چیزی ندیدم
صدا دوباره تکرار شد.
ترس تمام وجودمو فرا گرفت.
یا خدا غلط کردم.
همون جور که تمام حواسم به اون قسمت بود
عقب عقب حرکت کردم
که پام با چیزی برخورد کرد و با صدای بدی خورد زمین.
برگشتم
که دیدم میله ی آهنی بزرگی که کنار دیوار بود به سمت من سقوط کرد
ترس چشمامو بستمو جیغ زدم.
۳ثانیه بعد...
وا چرا میله نخورد تو سرم؟
آروم چشمامو باز کردم بالا سرمو نگاه کردم که دیدم دستی میله رو نگه داشته و صدای نفس نفس زدنش به گوش میرسه.
گوشی رو گرفتم سمتش که دیدم برسامه
گفت.
_نورو بگیرین اونور کور شدم.
نورو گرفتم پایینو گفتم.
_ببخشید
گفت
_خوبین؟
گفتم
_اره شما اینجا چیکار میکنید.؟
جواب سوالمو نداد و گفت.
_برید کنار من این میله رو بزارم زمین.
جا به جا شدم و میله رو گذاشت زمین و گفت.
_زود برین بیرون اینجا خطرناکه ممکنه ریزش کنه.
بسته رو از دستم گرفت.
سری تکون دادمو راه افتادم اونم دنبالم راه افتاد.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت68🦋
رسیدیم تو کوچه که گفتم.
_شما چرا اومدید؟
گفت.
_اومدم بسته بردارم دیدم رفتید تو اون خونه نگران شدم دنبالتون اومدم.
اومدم حرفی بزنم که حق به جانب گفت
_شما چرا رفتی تو این خونه؟
اونم تنها؟ نگفتید خطرناکه؟
همین الان اگه من نبودم اون میله میخورد به سرتون و معلوم نبود چی میشد!
تازه به غیر اون اگه یه ادم معتاد یا خلافکار یا هرچی داخل این خونه بود و شما رو میگرفت چی؟
چرا فکر نکرده وارد اینجا شدید؟
تند تند اینا رو گفت و مات موندم
دید حرفی نمیزنم سربلند کرد و گفت
_دلربا خانم خواهشا دقت کنید این دفعه بخیر گذشت ولی دفعه ی دیگه چی؟
اولین باری بود که منو به اسم صدا میزد
حتی دلربا ی خالی هم نگفت
گفت دلربا خانم
نمیدونم چرا ولی دلم خواست دوباره اسممو بگه.
همچنان ساکت بودم
گفت.
_دلربا خانم؟
گفتم .
_بله؟
گفت
_چرا هیچی نمیگید؟
من و من کردمو گفتم
_خوب چی بگم ؟حق با شماست من نباید میرفتم اونجا .
اییییییی
من چرا گفتم شما؟
_انگار حالتون خوب نیست میخوایید بریم خونه؟
گفتم.
_نه خوبم بریم بقیه بسته هارو بدیم.
سری تکون داد و شونه به شونه ی هم راه افتادیم البته با فاصله
اون همیشه یک متر از من فاصله داره و نزدیک تر نمیاد
تا رسیدن به وانت زیر زیزکی نگاهش کردم.
نمیدونم چرا ولی از اینکه دنبالم اومد خوشم اومد
اینکه نگرانم شد جالب بود.
شاید چون خیلی وقته هیچ مردی نگرانم نشده!
یا شایدم برسام فرق میکنه
انقدر درگیر بودم که نفهمیدم کی پخش بسته ها تموم شد و برگشتیم خونه.
اما من هنوزم اون صحنه که دیدم برسام میله رو نگه داشته جلو چشمامه
صداش وقتی داشت سرزنشم میکرد
عین یه موزیک پلی شده داشت تو گوشم رژه میرفت
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
#شعر
بیا از جاده های بی نشان🦋
بیا ای آفتاب آسمانی🌥
بیا شب های دلگیری ست آقا🌘
بیا که روضۀ مادر بخوانی✨
لبیک یا مهدی
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت68🦋 رسیدیم تو کوچه که گفتم. _شما چرا اومدید؟ گفت. _اومدم بسته بردارم
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت69🦋
۵ روزی از عید غدیر میگذره .
و ۷ روز تا محرم مونده.
از اون روز تا الان حواسم بیشتره برسام جمع شده .
حتی بیشتر راجع بهش کنجکاو شدم
دوبارم از حدیث درموردش پرسیدم و فهمیدم کارهای جهادی انجام میده
و تو سپاه هم فعالیت داره
موندم این همه کارو کی انجام میده
بی بی با مریم خانم و بردارش یعنی بابای محمد حسین رفتن امامزاده صالح.
حدیث و محمد حسین رفتن بیرون دوتایی.
برسامم بیرونه و دنبال کارای خودش
من موندم تنها
و مشغول ور رفتن با نمونه کارای شرکت.
البته خونه بزرگه و برای اینکه نترسم وسایلمو برداشتم و اومدم پایین تو حال نشستم تا حواسم به همه جا باشه یه وقت لولو نیاد ツ
حسابی غرق در کار بودم که با زنگ آیفون از کار دست کشیدم.
نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد
ساعت ۶ عصر رو نمایش میداد.
بلند شدمو رفتم سمت آیفون.
برداشتمو گفتم.
_کیه؟
صدای برسام بود
_سلام من کلیدمو جا گذاشتم.
گفتم
_سلام باشه.
درو زدمو آیفونو گذاشتم سرجاش.
یادم اومد شال ندارم
تند تند رفتم بالا یه شال برداشتم.
تو آینه نگاهی به لباسام انداختم.
بلند بود و مناسب پس یه شال کفایت میکرد.
از پله ها رفتم پایین.
حتما رفته پایین تو اتاقش.
بیخیال رفتم سمت حال تا به کارام برسم
که دیدم رو مبل نشسته و داره طرح هامو نگاه میکنه.
متوجه ی من که شد نگاهشو از طرح هام گرفت و به من نگاه کرد.
گفتم..
_فکر کردم رفتین پایین!
با نگاهش منو کامل از نظر گذروند و روی چشمام ثابت موند.
گفت
_حوصله ندارم میشه برام چایی بیاری؟
باشه ایی گفتمو رفتم سمت آشپزخونه
یه چیزی خیلی عجیبه!....
با چیزی که متوجه شدم جلوی آشپزخونه خشکم زد.
آب دهنمو قورت دادم.
اون برسام نیست...!
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت70🦋
اره نیست مطمئنم نیست.
برسام اینجوری نیست
تند رفتم تو آشپزخونه.
اون سامه
از کجا فهمیده من اینجام؟
مطمئنم میدونسته من اینجام
چون با ظاهر برسام وارد شده
مدل موهاش و طرز لباس پوشیدنش شبیه برسامه
پس اینجوری اومده تا منو گیر بندازه
میدونسته اگه بدونم اون سامه درو باز نمیکنم.
وای خدایا چه گندی زدم.
باید به برسام زنگ بزنم.
یه دور دور خودم چرخیدم
کوشی لعنتیم روی میزه و الان سام جلوی میز رو مبل نشسته.
نباید بفهمه که من فهمیدم اون سامه.
خوب باشه ولی چیکار کنم؟
خوب اگه یهو بهم حمله کرد چی؟
چه جوری از خودم دفاع کنم؟
وایسا چطوره یه چیزی بردارم وقتی داره چایی میخوره بزنم تو سرش!
خوب خنگه اینجوری میمیره تو میشی قاتل.
اههه خوب چیکار کنم؟
یه تلفن کنار اتاق بی بی هست چطوره با اون زنگ بزنم!
نه نمیشه اگه زنگ بزنم صدامو میشنوه.
لعنت به این زندگی.
دستام میلرزید.
وایی نباید خیلی طولش بدم شک میکنه
تند یه چایی ریختم.
خوب اینک میبرم بعد تا مشغول اینه من یهو فرار میکنم تو کوچه دیگه اونجا هیچ کاری نمیتونه انجام بده.
نگاهم به قندون افتاد یه فکر زد به سرم
قندون رو تو آشپزخونه گذاشتمو فقط چایی رو بردم.
سعی کردم دستام نلزره تا لو نرم
داشت به اطراف نگاه میکرد.
چایی رو گذاشتم جلوش.
نگاهی به چشمام انداختو گفت.
_دستت درد نکنه.
و لبخندی زد.
وقتی میخنده هم شبیه برسامه ولی لبخندای برسام کجا و این لبخند کجا
بی بی راست میگفت اینا فقط ظاهرشون شبیه همه ولی باطنشون خیلی فرق داره.
گفتم.
_خواهش میکنم عع قندون یادم رفت الان میارم.
گفت.
_نمیخواد خوبه همین داشتی کارای شرکتو میکردی؟
گفتم.
_نه الان میارم برات اره یکم از کارام مونده بود.
اینو گفتمو از حال خارج شدم رسیدم به راهرو
جوری کنه نبینه به جای اینکه برم سمت آشپزخونه راه افتادم سمت در تا برم بیرون
سعی کردم اروم برم که متوجه نشه
اییی این در لعنتی خیلی صدا میده
اروم دستگیره رو فشار دادم که صدا داد.
_کجا داری میری؟؟
یا خدا ترسیده برگشتم که دیدم
فاصله ی زیادی با من نداره
باید فرار کنم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت71🦋
درو با شدت باز کردمو شروع کردم به دویدن.
داد زد.
_وایسا
و صدای پاشو پشت سرم شنیدم.
انقدر هول شدم که حتی دمپایی پام نپوشیدم و فقط سمت درحیاط دویدم.
چیزی تا درنمونده.
سریع درو باز کردم تا بدوئم بیرون که با چیزی برخورد کردم و ایستادم.
نگاه کردم دیدمش.
فقط ۵ سانت با برسام فاصله داشتم.
نفس نفس میزدم
با دیدنش نور امید تو قلبم زنده شد.
برسام بهت زده نگاهم کرد.
اما نگاهش که به پشت سرم افتاد رنگ نگاهش به خشم تغییر کرد.
کنار رفتم که وارد شد و درو بست.
صدای نفسای عصبی برسام به گوش میخورد.
با دادی که زد از جا پریدم.
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سام اما خیلی ریلکس ایستاده بود و نگاهش میکرد.
برسام جلو تر رفت و گفت
_صداتو نشنیدم؟
سام دستاشو توی جیب شلوارش کردو گفت .
_پس اوردیش اینجا؟خوب چرا انقدر خودتو اذیت کردی همون شب بهم میگفتی چشمت اینو گرفته میدادمش بهت ولی شریکی.
قفسه سینه ام به خاطر دویدن به شدت بالا و پایین میرفت.
با بهت به سام خیره شدم.
اون خیلی منفوره.!
چشمام پر اشک شد.
نگاه برسام کردم که دستاشو مشت کرده بود و سعی داشت جلوی خودشو بگیره.
گفت.
_ببند دهنتو سام ببند گمشو برو بیرون اگه دست روت بلند نمیکنم فقط به خاطر اینکه ازم بزرگ تری پس برو بیرون.
سام پوزخندی زد و گفت.
_احمق میبینم جادوت کرده که میخوای منو بزنی.فکر کردی حریف من میشی؟ بیا ببینم چه غلطی میخوای بکنی؟
برسام عصبی بود چشماشو بست و نفس عمیقی کشید
کاملا مشخص بود داره خودشو کنترل میکنه.
گفت
_نمیدونم چه جوری فهمیدی که اون اینجاست ولی توخودتو جای من جا زدی واسه همین کار میتونم ازت شکایت کنم واسه اونم میتونه به خاطر مزاحمت ازت شکایت کنه به خدا اگه دوباره بخوای بیایی سمتش میدمت دست پلیس این اخطار جدی بود حالا برو بیرون.
پوزخندی زد و گفت
_باشه مثلا ترسیدم
بعدم نگاهم کردو گفت
_جلوی شرکتی که کار میکنی دیدمت افتادم دنبالت که فهمیدم اینجایی اینو گفتم تا جواب سوالتو بگیری دختر کوچولو حالا تو جواب منو بده چطور متوجه شدی؟
گنگ نگاهش کردم که گفت
_از کجا فهمیدی من برسام نیستم.؟ما پدرومادرمونم به زور مارو تشخیص میدادن گاهی هم اصلا متوجه نمیشدن.
برسام برگشت و منو نگاه کرد انگار برای اونم جالب بود که من چطور متوجه شدم.
نگاهمو از برسام گرفتم و به چشمای هرز سام خیره شدمو گفتم.
_خیلی راحت بود شاید ظاهرتون شبیه باشه ولی باطن شما دوتا باهم خیلی فرق داره. یکی از چیزایی که همون اول لوت داد اون چشمای بی حیات بود که داشتی منو قورت میدادی حتی اگه بمیری هم نمیتونی عوضش کنی. دومین چیزم حس نا امنی بود که با وجودت تو خونه حس کردم یادم نمیاد این حسو کنار برادرت تجربه کرده باشم.
اینو گفتمو از جلوی چشمای متعجب برسام رد شدمو رفتم تو خونه و درو بستم و پشت در نشستم.
سرمو گذاشتم روی زانوهام.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت72🦋
تمام تنم میلرزید
صدای جر و بحثشان به گوشم میخورد
اما اهمیتی ندادم.
بعدم صدای کوبیده شدن در حیاط که خبر از رفتن سام میداد.
از جام بلند شدمو به حال رفتم.
پشت یه مبل نشستم جایی که کسی نمیتونست پیدام کنه.
اشکام سرازیر شد.
تمام اتفاقات و حرفای چند دقیقه پیش مدام تو سرم رژه میرفتن.
صدای باز شدن در اومد.
_دلربا خانم؟
جواب ندادم.
صدا نزدیک تر شد.
از گوشه ایی نگاه کردم
وارد حال شد.
_دلربا خانم کجا رفتین؟
صورتش درهم بود.
پوووف صدا داری کشید و طوری که انگار با خودش حرف میزد گفت.
_ای بابا این چه وضعیه!؟
نشست روی مبل و دستاشو جلوی صورتش گذاشت.
دلم میخواست برم یه جایی که تنها باشم تنهای تنها .
دماغمو بالا کشیدم .
و سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم.
متوجه ی صدایی شدم
صدای موبایلش بود.
جواب داد.
_جانم محمد حسین؟
_......
_اره دیدم همون خوبه.
_....
_هیچی چیز خاصی نیست خوبم.
_....
_نه ولی خسته شدم نمیدونم باید با سام چیکار کنم.
_.....
_نه الام رفتم خونه همین در حیاطو باز کردم با دلربا خانم مواجه شدم که رنگش پریده بود و نفس نفس میزد یهو دیدم سام تو حیاطه اونم چی عین من لباس پوشیده بود دختر بیچاره کلی ترسیده بود الانم هرچی صداش میزنم جواب نمیده باید برم ازش معذرت خواهی کنم.
_.....
_اره باشه پس خداحافظ.
از جاش بلند شد و رفت.
بعد چند لحظه صدای باز و بسته شدن در خونه اومد.
پس رفته بیرون.
بغضم شکست و با صدای بلند زدم زیر گریه.
عین دختربچه های کوچولو زار میزدم برای بدبختی خودم.
_دلربا خانم؟!
با صدای برسام ترسیده سرمو اوردم بالا که دیدمش.
از پشتی مبل داشت نگاهم میکرد.
این مگه نرفته بود.؟
تند تند اشکامو پاک کردم و سرمو انداختم پایین.
گفت.
_توروخدا پاشین بیاین بیرون چرا هرچی صداتون کردم جواب ندادید؟
حرفی نزدم.
عین پسر بچه هایی که قصد دلجویی دارن گفت.
_دلربا خانم میدونم ناراحتید و خیلی ترسیدید من شرمندم به خاطر همچین برادری شرمندم.قول میدم بیشتر مراقبتون باشم شما فقط گریه نکن.
سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم.
وقتی چشم تو چشم شدیم
نگاهشو ازم گرفت .
لحن و حرکاتش خیلی صادقانه بود و دلم براش سوخت واسه اینکه بیشتر ناراحت نشه از جام بلند شدم.
لبخند زد.
رفتم رو مبل نشستم که سریع از رفت بیرون.
چند لحظه بعد برگشت با یه لیوان شربت .
گرفت سمتمو گفت
_اینو بخورین فشارتون برگرده.
ازش گرفتم.
کمی ازش مزه کردم.
به دیوار تکیه داده بود
گفت
_بازم کار دارید؟
گفتم.
_نه چیز زیادی نمونده.
گفت
_پس بزاریدش برای فردا من باید برم جایی کار دارم اگه دوست داشته باشید میتونید همراهم بیاید که یکم حال و هواتون عوض بشه هم شاید منو ببخشید.
متعجب نگاهش کردم.
چقدر عجیبه !
بیشتر مواقع یا جدیه یا بی تفاوت
ولی الان خیلی داره اروم و مهربون باهام حرف میزنه تاحالا این مدلیشو ندیده بودم.
نمیدونم چرا ولی تو این شرایط یه آغوش گرم و مهربون میتونست ارومم کنه ولی خوب برسام خوب بلد بوده که چه جوری با یه دختر تنها وترسیده برخورد کنه تا اروم بشه.
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
ولی سعی کردم ذوقمو پنهان کنم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت73🦋
سوار شدیم و راه افتاد.
سکوت بینمون برقرار بود اصلا نمیدونستم کجا میخواد بره.
هیچ تصوری نداشتم.
دست برد سمت ضبطو روشنش کرد.
فقط موسیقی بود که پخش میشد
اما خیلی ارامش بخش بود.
به شیشه تکیه دادمو چشمامو بستم.
با توقف ماشین
چشمامو باز کردم.
گفت
_پیاده شید بریم.
بدون حرف پیاده شدم وپشت سرش راه افتادم کمی راه رفتیم که چشمم به تابلویی افتاد که نوشته بود بهشت زهرا.
وارد شدیم دنبالش رفتم تا به قسمتی رسیدم که نوشته بود گلزار شهدا
چقدر شهید؟
دورتا دور اونجا رو نگاه کردم.
_من جلوتر با چند تا از دوستان کاری داریم که نیم ساعت طول میکشه شایدم بیشتر.اونجا همه اقا هستن نمیتونم شمارو ببرم.فکر کنم تا حالا گلزار شهدای اینجا رو ندیده باشید پس این اطراف رو نگاه کنید من زود برمیگردم.
سرمو تکون دادمو رفت.
اما میانه ی راه ایستاد و دوباره برگشت.
_اگه مشکلی پیش امد یا کاری داشتین بهم زنگ بزنید.
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و رفت.
مشغول نگاه کردن اطراف شدم.
نگاهم به یه بند بزرگ افتاد که روش زده بود شهدای مدافع حرم
و بعد ریز نوشته بود فهرصتی از شهدای مدافع حرم کشور.
شروع کردم به خوندن اسم شهدا.
بعضی هاشون خیلی جوون و خوشتیپ بودن مثل شهید بابک نوری هریس .
شهید دانشگر
شهید دهقان
شهید سیاهکلی مرادی
شهید حججی
گوشیمو دراوردمو نتمو روشن کردم.
شروع کردم به سرچ کردن این اسما
خوندن بیوگرافی و دیدن عکسا.
خوندن بعضی خاطره ها.
به خودم که اومدم دیدم دارم به پهنای صورت اشک میریزم.
سرم گیج رفت گوشه ایی نشستم.
هوا تقریبا تاریک شده بود.
بطری ابی به سمتم گرفته شد.
نگاهم به دختر جوان و چادری افتاد که چهره ی مهربونی داشت.
لبخند زد و گفت
_بگیر بخور تازه گرفتم دهن نزدم فک کنم تو بیشتر احتیاج داری.
ازش گرفتمو تشکر کردم.
کمی از اب خوردم واییی روحم تازه شد
کنار نشست و گفت.
_حواسم بهت بود که داشتی گریه میکردی اولین بارته میایی اینجا؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
گفت
_مطمئنم اخرین بارت نخواهد بود و بازم همو میبینیم اگه دلت پاک باشه اینجا گیر میکنه .
بی مقدمه سوالی که تو ذهنم اومد رو پرسیدم
_تو روز قیامت ادما چجوری میرن جهنم؟
نگاهم کردو گفت
_بعد از پایان حسابرسی از ادما خواسته میشه از روی پلی باریکی تار مو و تیزی لبه ی تیغ عبور کنه سمت راست بهشته و سمت چپ جهنم که به اعماق زمین میره.
اما قبل از عبور از اون پل اعمال خوب انسان رو توی دست راست و اعمال بد رو توی دست چپ میزارن و میگن رد شو.انسان در اثر عدم تعادل به سمتی میره که اعمال سنگینی میکنه وبه اعمالمون بستگی داره.
قطره ی اشکی از چشمم جاری شد.
گفت
_این اشکا نشونه ی خوبیه میگم الان اذان میزنه بریم نماز؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه