🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت63🦋 با تکونای حدیث بیدار شدم. نماز صبح رو تو حرم خوندیم برای اخرین ب
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت64🦋
سه روز بعد.
دوباره درس ودانشگاه و وکار.
مهسا مدام از خاطرات اردو تعریف میکرد.
منم از مشهد میگفتم.
بی حوصله کتابمو بستم که نگاهم به جعبه ی انگشتری که حدیث برام خریده بود افتاد.
برداشتمشو بازش کردم.
خیلی خوش رنگ بود.
دستم کردمو نگاهش کردم.
رفتم سراغ کیف چادر نمازم.
برای اولین بار بازش کردم.
چادرشو روی سرم گذاشتم.
و تو آینه به خودم نگاه کردم.
تسبیح ابی رنگی که برام گرفته بود رو برداشتم و نگاه کردم.
جمعشون کردمو گذاشتم سرجاشون.
رفتم سراغ کمد لباسا و پالتوی بافت مانند بنفش رنگمو برداشتم با یه شلوار مشکی ویه شال طوسی پررنگ.
چتری هام بلند شده بودن و منم کوتاهشون نکردم
الان به صورت کج میریزمشون بیرون
اما پشت موهامو دیگه جوری میبندم که از شال نزنه بیرون.
پالتوم هم تا زانوم میرسه
رژ تیره ایی زدم.
کیف و گوشیمو برداشتم.
رفتم پایین.
برسام که خونه نیست.
بی بی هم رفته خونه همسایه بغلی
رفتم تو حیاط پوتین طوسی رنگمو که تا زیر زانوهام میرسید برداشتم.
از خونه خارج شدم.
سرخیابون که رسیدم سوار ماشینی شدم.
کمی بعد پیاده شدم.
وارد فروشگاه اسباب بازی شدم و کلی توپ و عروسک خریدم
وقتی اومدم بیرون دوتا پلاستیک بزرگ دستم بود.
بعدم رفتم کلی تل و کش مو وشال و روسری خریدم .
ماشین دیگه ایی گرفتمو راهی خانه ی مهر شدم.
ــــــــــــــــــــ
بچه ها با دیدن اون همه وسیله خوشحال شدن .
یک ساعتی اونجا موندمو بعد از اونجا زدم بیرون.
باید یه سری از کارامو میبردم شرکت.
ساعت۶ بود که رسیدم جلوی شرکت.
بعد تحویل کارا راهی خونه شدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت 65🦋
به مناسبت عید غدیر توی معراج مراسم داشتیم و امروز با حدیث میریم اونجا تا کارو انجام بدیم تافردا همه چیز خوب باشه.
باحدیث وارد اتاق خادمین شدیم.
خانم موسوی یکم باهمون حرف زد بعدم وارد تالار عاشق حسین شدیم.
چقدر من عاشق اینجام.
ولی وسیله اونجا بود که باید بسته بندی میکردیم که فردا غروب پخش کنیم.
یه سری بسته های کمکی برای نیازمندا.
بسته بندی سه ساعتی طول کشید تا تموم شد.
همه ی بسته ها رو یه گوشه روی هم گذاشتیم.
بعدم رفتیم بیرون خانم موسوی حدیث رو صدا زد و اونم رفت.
منم رفتم توی تالار
من تنهای تنها بودم
کنار قبر سید نشستم.
حرفی برای گفتن نداشتم ولی این فضا حس خوبی داشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز عید غدیره
و حدیث گفت یه جشن عالی داریم.
جلوی مسجد یه محوطه خالی بود که بلند گو میکروفن و میز بود برای مراسم.
جلوش هم دو ردیف جدا صندلی گذاشته بودن یه قسمت برای خانوما و یه قسمتم برای آقایون.
پشت مسجدم
وسایل پذیرایی رو اماده کردیم.
کم کم داشت شلوغ میشد.
منو حدیث و چندتا از بچه ها رفتیم اون پشت تا کارا رو انجام بدیم.
صدای مولودی بلند شد.
اومدم جلوی مسجد و رفتم سمت آبدار خونه تا چندتا سینی بردارم
سینی هارو برداشتمو به سمت پشت مسجد حرکت کردم که خوردم به کسی
عقب رفتم که دیدمش.
خودش بود
همون دختره....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت66🦋
کمی عقب رفت و نگاهم کرد.
گفت
_ببخشید.
گفتم.
_خواهش میکنم.
از کنارش رد شدمو رفتم پشت مسجد.
اون اینجا چیکار میکنه؟
به نظرم داره مشکوک میشه.
وسایلو اماده کردیمو برگشتیم و روی صندلی ها نشستیم.
وسطاش بود که خانم موسوی گفت بریم برای پذیرایی.
سینی شربت ها رو برداشتمو مشغول پذیرایی از خانم ها بودم
سینی تموم شد برگشتم تا از حدیث سینی دیگه ایی بهم بده
دیدم برسام اومده پشت و اونم سینی میخواد.
برسام سینی رو گرفت و راه افتاد.
اروم جلوتر رفتم تا مسیرشو ببینم که بین راه با همون دختره مواجه شد.
شروع کردن به حرف زدن
برسام مثل همیشه سر به زیر بود ولی انگار لبخند به لب داشت.
دختره ولی ذوق خاصی تو رفتار و حرکاتش بود
مکالمه ی کوتاهی داشتن و برسام رفت تا پذیرایی کنه.
_دلرررربا؟
سریع پیش حدیث رفتم
کفری نگاهم کرد و گفت.
_کجا غیبت زد؟
مظلوم گفتم.
_هیجا.
خندید و گفت
_برو خودتو لوس نکن.
چشمکی حواله اش کردمو سینی رو از دستش گرفتم.
نزدیک اذان مغرب بود که بسته ها رو سوار دوتا وانت کردیم من و حدیث و چندتا از دخترا با یه ماشین و برسام و محمد حسین و دوستاش با یه ماشین دیگه دنبال وانت راه افتادیم
به سمت محله های پایین شهر.
وقتی ماشین ایستاد پیاده شدیم تا
بسته هارو از وانت برداریم و ببریم دم خونه ها.
تو محل چند کوچه بود منو برسام و یه دختر و پسر دیگه قرار شد بارهای یک وانت را در این قسمت پخش کنیم
حدیث و شوهرش و بقیه بارهای اون وانت رو در قسمت دیگه پخش کنن.
دوتا بسته برداشتم و به سمت یک کوچه حرکت کردم
بیشتر از دوتا بسته نمیتونستم بردارم چون سنگین بودن.
در خانه ایی رو زدم
بعد از چند لحظه صدای دخترکی از پشت در شنید شد.
گفتم.
_درو باز کنید.
در باز شد دختر ۱۴_۱۵ ساله ایی جلویم نمایان شد
یک بسته به سمتش گرفتمو گفتم
_سلام عزیزم این عیدی شماست
لبخندی زد و گفت
_ممنونم.
منم متقابلا لبخند زدمو ازش خداحافظی کردم.
بسته ی دوم رو هم دادم
تقریبا نصف اون کوچه رو داده بودم
برگشتم سمت وانت تا بازم بسته بردارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت67🦋
نگاهم به یه خونه ی خرابه افتاد.
ظاهر عجیبی داشت.
انگار سوخته بود.
و تو این تاریکی هیچ نوری نبود که اونحا رو ردشن کنه جز
تیر چراغ برقی که نزدیک خونه بود.
یه بسته برداشتم و به اون سمت حرکت کردم
نزدیکش رسیدم.
از جلوی در سرکی به داخل کشیدم
ولی خبری نبود انگار خیلی وقته کسی اینجا نیست..
رفتم تو با بهت و ترس به اطرافم خیره شدم.
یعنی چه بلایی سر این خونه اومده؟
انگار آتیش گرفته.
از حیاط کوچیک خونه که بیست متر هم نمیشد عبور کردمو وارد خونه شدم.
چراغ قوه ی موبایلمو روشن کردم.
شیشه های شکسته.
بیشتر دیوارها خرد شده بودن ریخته بودن
اونایی هم که سالم بودن سیاه شده بودن.
اسباب و اساسیه هم سوخته بودن
روی زمین پر از خرابه بود.
صدایی از قسمت انتهایی خونه که خیلی تاریک بود بلند شد.
ترسیدم و سریع نورو به اون قسمت گرفتم
ولی چیزی ندیدم
صدا دوباره تکرار شد.
ترس تمام وجودمو فرا گرفت.
یا خدا غلط کردم.
همون جور که تمام حواسم به اون قسمت بود
عقب عقب حرکت کردم
که پام با چیزی برخورد کرد و با صدای بدی خورد زمین.
برگشتم
که دیدم میله ی آهنی بزرگی که کنار دیوار بود به سمت من سقوط کرد
ترس چشمامو بستمو جیغ زدم.
۳ثانیه بعد...
وا چرا میله نخورد تو سرم؟
آروم چشمامو باز کردم بالا سرمو نگاه کردم که دیدم دستی میله رو نگه داشته و صدای نفس نفس زدنش به گوش میرسه.
گوشی رو گرفتم سمتش که دیدم برسامه
گفت.
_نورو بگیرین اونور کور شدم.
نورو گرفتم پایینو گفتم.
_ببخشید
گفت
_خوبین؟
گفتم
_اره شما اینجا چیکار میکنید.؟
جواب سوالمو نداد و گفت.
_برید کنار من این میله رو بزارم زمین.
جا به جا شدم و میله رو گذاشت زمین و گفت.
_زود برین بیرون اینجا خطرناکه ممکنه ریزش کنه.
بسته رو از دستم گرفت.
سری تکون دادمو راه افتادم اونم دنبالم راه افتاد.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت68🦋
رسیدیم تو کوچه که گفتم.
_شما چرا اومدید؟
گفت.
_اومدم بسته بردارم دیدم رفتید تو اون خونه نگران شدم دنبالتون اومدم.
اومدم حرفی بزنم که حق به جانب گفت
_شما چرا رفتی تو این خونه؟
اونم تنها؟ نگفتید خطرناکه؟
همین الان اگه من نبودم اون میله میخورد به سرتون و معلوم نبود چی میشد!
تازه به غیر اون اگه یه ادم معتاد یا خلافکار یا هرچی داخل این خونه بود و شما رو میگرفت چی؟
چرا فکر نکرده وارد اینجا شدید؟
تند تند اینا رو گفت و مات موندم
دید حرفی نمیزنم سربلند کرد و گفت
_دلربا خانم خواهشا دقت کنید این دفعه بخیر گذشت ولی دفعه ی دیگه چی؟
اولین باری بود که منو به اسم صدا میزد
حتی دلربا ی خالی هم نگفت
گفت دلربا خانم
نمیدونم چرا ولی دلم خواست دوباره اسممو بگه.
همچنان ساکت بودم
گفت.
_دلربا خانم؟
گفتم .
_بله؟
گفت
_چرا هیچی نمیگید؟
من و من کردمو گفتم
_خوب چی بگم ؟حق با شماست من نباید میرفتم اونجا .
اییییییی
من چرا گفتم شما؟
_انگار حالتون خوب نیست میخوایید بریم خونه؟
گفتم.
_نه خوبم بریم بقیه بسته هارو بدیم.
سری تکون داد و شونه به شونه ی هم راه افتادیم البته با فاصله
اون همیشه یک متر از من فاصله داره و نزدیک تر نمیاد
تا رسیدن به وانت زیر زیزکی نگاهش کردم.
نمیدونم چرا ولی از اینکه دنبالم اومد خوشم اومد
اینکه نگرانم شد جالب بود.
شاید چون خیلی وقته هیچ مردی نگرانم نشده!
یا شایدم برسام فرق میکنه
انقدر درگیر بودم که نفهمیدم کی پخش بسته ها تموم شد و برگشتیم خونه.
اما من هنوزم اون صحنه که دیدم برسام میله رو نگه داشته جلو چشمامه
صداش وقتی داشت سرزنشم میکرد
عین یه موزیک پلی شده داشت تو گوشم رژه میرفت
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
#شعر
بیا از جاده های بی نشان🦋
بیا ای آفتاب آسمانی🌥
بیا شب های دلگیری ست آقا🌘
بیا که روضۀ مادر بخوانی✨
لبیک یا مهدی
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت68🦋 رسیدیم تو کوچه که گفتم. _شما چرا اومدید؟ گفت. _اومدم بسته بردارم
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت69🦋
۵ روزی از عید غدیر میگذره .
و ۷ روز تا محرم مونده.
از اون روز تا الان حواسم بیشتره برسام جمع شده .
حتی بیشتر راجع بهش کنجکاو شدم
دوبارم از حدیث درموردش پرسیدم و فهمیدم کارهای جهادی انجام میده
و تو سپاه هم فعالیت داره
موندم این همه کارو کی انجام میده
بی بی با مریم خانم و بردارش یعنی بابای محمد حسین رفتن امامزاده صالح.
حدیث و محمد حسین رفتن بیرون دوتایی.
برسامم بیرونه و دنبال کارای خودش
من موندم تنها
و مشغول ور رفتن با نمونه کارای شرکت.
البته خونه بزرگه و برای اینکه نترسم وسایلمو برداشتم و اومدم پایین تو حال نشستم تا حواسم به همه جا باشه یه وقت لولو نیاد ツ
حسابی غرق در کار بودم که با زنگ آیفون از کار دست کشیدم.
نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد
ساعت ۶ عصر رو نمایش میداد.
بلند شدمو رفتم سمت آیفون.
برداشتمو گفتم.
_کیه؟
صدای برسام بود
_سلام من کلیدمو جا گذاشتم.
گفتم
_سلام باشه.
درو زدمو آیفونو گذاشتم سرجاش.
یادم اومد شال ندارم
تند تند رفتم بالا یه شال برداشتم.
تو آینه نگاهی به لباسام انداختم.
بلند بود و مناسب پس یه شال کفایت میکرد.
از پله ها رفتم پایین.
حتما رفته پایین تو اتاقش.
بیخیال رفتم سمت حال تا به کارام برسم
که دیدم رو مبل نشسته و داره طرح هامو نگاه میکنه.
متوجه ی من که شد نگاهشو از طرح هام گرفت و به من نگاه کرد.
گفتم..
_فکر کردم رفتین پایین!
با نگاهش منو کامل از نظر گذروند و روی چشمام ثابت موند.
گفت
_حوصله ندارم میشه برام چایی بیاری؟
باشه ایی گفتمو رفتم سمت آشپزخونه
یه چیزی خیلی عجیبه!....
با چیزی که متوجه شدم جلوی آشپزخونه خشکم زد.
آب دهنمو قورت دادم.
اون برسام نیست...!
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت70🦋
اره نیست مطمئنم نیست.
برسام اینجوری نیست
تند رفتم تو آشپزخونه.
اون سامه
از کجا فهمیده من اینجام؟
مطمئنم میدونسته من اینجام
چون با ظاهر برسام وارد شده
مدل موهاش و طرز لباس پوشیدنش شبیه برسامه
پس اینجوری اومده تا منو گیر بندازه
میدونسته اگه بدونم اون سامه درو باز نمیکنم.
وای خدایا چه گندی زدم.
باید به برسام زنگ بزنم.
یه دور دور خودم چرخیدم
کوشی لعنتیم روی میزه و الان سام جلوی میز رو مبل نشسته.
نباید بفهمه که من فهمیدم اون سامه.
خوب باشه ولی چیکار کنم؟
خوب اگه یهو بهم حمله کرد چی؟
چه جوری از خودم دفاع کنم؟
وایسا چطوره یه چیزی بردارم وقتی داره چایی میخوره بزنم تو سرش!
خوب خنگه اینجوری میمیره تو میشی قاتل.
اههه خوب چیکار کنم؟
یه تلفن کنار اتاق بی بی هست چطوره با اون زنگ بزنم!
نه نمیشه اگه زنگ بزنم صدامو میشنوه.
لعنت به این زندگی.
دستام میلرزید.
وایی نباید خیلی طولش بدم شک میکنه
تند یه چایی ریختم.
خوب اینک میبرم بعد تا مشغول اینه من یهو فرار میکنم تو کوچه دیگه اونجا هیچ کاری نمیتونه انجام بده.
نگاهم به قندون افتاد یه فکر زد به سرم
قندون رو تو آشپزخونه گذاشتمو فقط چایی رو بردم.
سعی کردم دستام نلزره تا لو نرم
داشت به اطراف نگاه میکرد.
چایی رو گذاشتم جلوش.
نگاهی به چشمام انداختو گفت.
_دستت درد نکنه.
و لبخندی زد.
وقتی میخنده هم شبیه برسامه ولی لبخندای برسام کجا و این لبخند کجا
بی بی راست میگفت اینا فقط ظاهرشون شبیه همه ولی باطنشون خیلی فرق داره.
گفتم.
_خواهش میکنم عع قندون یادم رفت الان میارم.
گفت.
_نمیخواد خوبه همین داشتی کارای شرکتو میکردی؟
گفتم.
_نه الان میارم برات اره یکم از کارام مونده بود.
اینو گفتمو از حال خارج شدم رسیدم به راهرو
جوری کنه نبینه به جای اینکه برم سمت آشپزخونه راه افتادم سمت در تا برم بیرون
سعی کردم اروم برم که متوجه نشه
اییی این در لعنتی خیلی صدا میده
اروم دستگیره رو فشار دادم که صدا داد.
_کجا داری میری؟؟
یا خدا ترسیده برگشتم که دیدم
فاصله ی زیادی با من نداره
باید فرار کنم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت71🦋
درو با شدت باز کردمو شروع کردم به دویدن.
داد زد.
_وایسا
و صدای پاشو پشت سرم شنیدم.
انقدر هول شدم که حتی دمپایی پام نپوشیدم و فقط سمت درحیاط دویدم.
چیزی تا درنمونده.
سریع درو باز کردم تا بدوئم بیرون که با چیزی برخورد کردم و ایستادم.
نگاه کردم دیدمش.
فقط ۵ سانت با برسام فاصله داشتم.
نفس نفس میزدم
با دیدنش نور امید تو قلبم زنده شد.
برسام بهت زده نگاهم کرد.
اما نگاهش که به پشت سرم افتاد رنگ نگاهش به خشم تغییر کرد.
کنار رفتم که وارد شد و درو بست.
صدای نفسای عصبی برسام به گوش میخورد.
با دادی که زد از جا پریدم.
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سام اما خیلی ریلکس ایستاده بود و نگاهش میکرد.
برسام جلو تر رفت و گفت
_صداتو نشنیدم؟
سام دستاشو توی جیب شلوارش کردو گفت .
_پس اوردیش اینجا؟خوب چرا انقدر خودتو اذیت کردی همون شب بهم میگفتی چشمت اینو گرفته میدادمش بهت ولی شریکی.
قفسه سینه ام به خاطر دویدن به شدت بالا و پایین میرفت.
با بهت به سام خیره شدم.
اون خیلی منفوره.!
چشمام پر اشک شد.
نگاه برسام کردم که دستاشو مشت کرده بود و سعی داشت جلوی خودشو بگیره.
گفت.
_ببند دهنتو سام ببند گمشو برو بیرون اگه دست روت بلند نمیکنم فقط به خاطر اینکه ازم بزرگ تری پس برو بیرون.
سام پوزخندی زد و گفت.
_احمق میبینم جادوت کرده که میخوای منو بزنی.فکر کردی حریف من میشی؟ بیا ببینم چه غلطی میخوای بکنی؟
برسام عصبی بود چشماشو بست و نفس عمیقی کشید
کاملا مشخص بود داره خودشو کنترل میکنه.
گفت
_نمیدونم چه جوری فهمیدی که اون اینجاست ولی توخودتو جای من جا زدی واسه همین کار میتونم ازت شکایت کنم واسه اونم میتونه به خاطر مزاحمت ازت شکایت کنه به خدا اگه دوباره بخوای بیایی سمتش میدمت دست پلیس این اخطار جدی بود حالا برو بیرون.
پوزخندی زد و گفت
_باشه مثلا ترسیدم
بعدم نگاهم کردو گفت
_جلوی شرکتی که کار میکنی دیدمت افتادم دنبالت که فهمیدم اینجایی اینو گفتم تا جواب سوالتو بگیری دختر کوچولو حالا تو جواب منو بده چطور متوجه شدی؟
گنگ نگاهش کردم که گفت
_از کجا فهمیدی من برسام نیستم.؟ما پدرومادرمونم به زور مارو تشخیص میدادن گاهی هم اصلا متوجه نمیشدن.
برسام برگشت و منو نگاه کرد انگار برای اونم جالب بود که من چطور متوجه شدم.
نگاهمو از برسام گرفتم و به چشمای هرز سام خیره شدمو گفتم.
_خیلی راحت بود شاید ظاهرتون شبیه باشه ولی باطن شما دوتا باهم خیلی فرق داره. یکی از چیزایی که همون اول لوت داد اون چشمای بی حیات بود که داشتی منو قورت میدادی حتی اگه بمیری هم نمیتونی عوضش کنی. دومین چیزم حس نا امنی بود که با وجودت تو خونه حس کردم یادم نمیاد این حسو کنار برادرت تجربه کرده باشم.
اینو گفتمو از جلوی چشمای متعجب برسام رد شدمو رفتم تو خونه و درو بستم و پشت در نشستم.
سرمو گذاشتم روی زانوهام.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت72🦋
تمام تنم میلرزید
صدای جر و بحثشان به گوشم میخورد
اما اهمیتی ندادم.
بعدم صدای کوبیده شدن در حیاط که خبر از رفتن سام میداد.
از جام بلند شدمو به حال رفتم.
پشت یه مبل نشستم جایی که کسی نمیتونست پیدام کنه.
اشکام سرازیر شد.
تمام اتفاقات و حرفای چند دقیقه پیش مدام تو سرم رژه میرفتن.
صدای باز شدن در اومد.
_دلربا خانم؟
جواب ندادم.
صدا نزدیک تر شد.
از گوشه ایی نگاه کردم
وارد حال شد.
_دلربا خانم کجا رفتین؟
صورتش درهم بود.
پوووف صدا داری کشید و طوری که انگار با خودش حرف میزد گفت.
_ای بابا این چه وضعیه!؟
نشست روی مبل و دستاشو جلوی صورتش گذاشت.
دلم میخواست برم یه جایی که تنها باشم تنهای تنها .
دماغمو بالا کشیدم .
و سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم.
متوجه ی صدایی شدم
صدای موبایلش بود.
جواب داد.
_جانم محمد حسین؟
_......
_اره دیدم همون خوبه.
_....
_هیچی چیز خاصی نیست خوبم.
_....
_نه ولی خسته شدم نمیدونم باید با سام چیکار کنم.
_.....
_نه الام رفتم خونه همین در حیاطو باز کردم با دلربا خانم مواجه شدم که رنگش پریده بود و نفس نفس میزد یهو دیدم سام تو حیاطه اونم چی عین من لباس پوشیده بود دختر بیچاره کلی ترسیده بود الانم هرچی صداش میزنم جواب نمیده باید برم ازش معذرت خواهی کنم.
_.....
_اره باشه پس خداحافظ.
از جاش بلند شد و رفت.
بعد چند لحظه صدای باز و بسته شدن در خونه اومد.
پس رفته بیرون.
بغضم شکست و با صدای بلند زدم زیر گریه.
عین دختربچه های کوچولو زار میزدم برای بدبختی خودم.
_دلربا خانم؟!
با صدای برسام ترسیده سرمو اوردم بالا که دیدمش.
از پشتی مبل داشت نگاهم میکرد.
این مگه نرفته بود.؟
تند تند اشکامو پاک کردم و سرمو انداختم پایین.
گفت.
_توروخدا پاشین بیاین بیرون چرا هرچی صداتون کردم جواب ندادید؟
حرفی نزدم.
عین پسر بچه هایی که قصد دلجویی دارن گفت.
_دلربا خانم میدونم ناراحتید و خیلی ترسیدید من شرمندم به خاطر همچین برادری شرمندم.قول میدم بیشتر مراقبتون باشم شما فقط گریه نکن.
سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم.
وقتی چشم تو چشم شدیم
نگاهشو ازم گرفت .
لحن و حرکاتش خیلی صادقانه بود و دلم براش سوخت واسه اینکه بیشتر ناراحت نشه از جام بلند شدم.
لبخند زد.
رفتم رو مبل نشستم که سریع از رفت بیرون.
چند لحظه بعد برگشت با یه لیوان شربت .
گرفت سمتمو گفت
_اینو بخورین فشارتون برگرده.
ازش گرفتم.
کمی ازش مزه کردم.
به دیوار تکیه داده بود
گفت
_بازم کار دارید؟
گفتم.
_نه چیز زیادی نمونده.
گفت
_پس بزاریدش برای فردا من باید برم جایی کار دارم اگه دوست داشته باشید میتونید همراهم بیاید که یکم حال و هواتون عوض بشه هم شاید منو ببخشید.
متعجب نگاهش کردم.
چقدر عجیبه !
بیشتر مواقع یا جدیه یا بی تفاوت
ولی الان خیلی داره اروم و مهربون باهام حرف میزنه تاحالا این مدلیشو ندیده بودم.
نمیدونم چرا ولی تو این شرایط یه آغوش گرم و مهربون میتونست ارومم کنه ولی خوب برسام خوب بلد بوده که چه جوری با یه دختر تنها وترسیده برخورد کنه تا اروم بشه.
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
ولی سعی کردم ذوقمو پنهان کنم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه