eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
537 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
21 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت26🦋 _سلام به همه. چه صدای آشنایی. دیدم کل کلاس ساکت شده. سربلند کردم که... این اینجا چیکار میکنه؟ این الان سامه؟یا برسامه؟ نگاهم به لباسش افتاد برسام صبح همینارو پوشیده بود. باصداش به خودم اومدم. _محبی هستم استاد زبان شما استاد امینی انتقالی گرفتن و رفتن و از این ترم بنده به عنوان استاد زبان اینجا در خدمتتون هستم. حس کردم دوتا شاخ گنده در اوردم. این مگه چندسالشه؟ بیخیال فکر کردم دانشجوئه! گند بزننن تو شانسم چرا این همه جا هست؟ باورم نمیشه خدایا چرا با من این کارو میکنی.؟ چرا؟ چرا باید کسی رو که مسخره کردم بیاد نجاتم بده و برم تو خونش بمونم حالام استادمه.؟ ویییییییییییییییی. برم این ترم زبانو حذف کنم؟ تهش که چی بلاخره باید زبانو پاس کنی این ترم نه ترم بعد چه فرقی میکنه؟ راست میگی تف تو این شانس. با ضربه ایی که مهسا به بازوم زد برگشتم سمتش. _ها؟ گفت. _این همون پسره است؟ گفتم _بله متاسفانه.! گفت. _اوه تو روش نوشابه ریختی الان اگه تورو بشناسه تلافیشو سرت درمیاره. شونه ایی بالا انداختمو چیزی نگفتم. صدای هم همه ی بچه ها بلند شده بود. صدای چندتا دختر از پشت سرم اومد. _چقدر خوشگله! _واییی اره چه چشایی داره _اوف چه جوری مخشو بزنم؟ مهسا هم صداشونو شنید و خنده ایی کرد. گفتم _کوفت. صدای برسام همه رو ساکت کرد. _خوب حالا اسم هارو میخونم شما هم دستتونو بلند کنید . فقط بگم که چون جلسه ی اوله با غایب ها کاری ندارم و ثبت نمیکنم فقط جهت آشنایی هست. بعدم شروع کرد به خوندن اسامی. اون میخوند و بچه ها حاضری خودشونو اعلام میکردن. استرس گرفتم عجیب. اول اسم دخترا خانم میزاشت و برای پسرا هم اقا. داشت میخوند که رسید به من. _خانمِ یکم مکث کرد و با شک گفت. _دلربا رستگار!؟ سرشو اورد بالا و تو کلاس چشم چرخوند. با مکث دستمو بردم بالا و گفتم. _حاضر. به وضوح دیدم که ابروهاش بالا پرید و متعجب شد ولی سریع خودشو جمع کردو با لحن جدی به خوندن بقیه اسما ادامه داد. مهسا زد به دستمو گفت _دیدی چه جوری نگات کرد؟خدا به دادت برسه. اما خونسرد تر از این حرفا بودم گفتم. _هیچ غلطی نمیتونه بکنه مهسا متعجب نگاهم کرد. ولی اون نمیدونست چرا انقدر خونسردم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت26🦋 _سلام به همه. چه صدای آشنایی. دیدم کل کلاس ساکت شده. سربلند کردم
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت27🦋 بعدش گفت. _طبق لیستی که دارم شما رشته گرافیک میخونید درسته؟ یکی از دخترای پر عشوه ی کلاس با نیش باز گفت _بله استاد.! اوق دختره ی چندششششش. برسام سر تکون داد ولی حرفی نزد حتی نگاهش نکرد. یعنی کسی رو نگاه نمیکنه هرچند لحظه یکبار سرشو میاره بالا و کوتاه نگاه میکنه بعد دوباره سرشو میاره پایین خیلیم جدی حرف میزنه گفت. _خوب چون جلسه ی اوله کاری با کتاب نداریم . اگر کسی میخواد هر حرفی که میخواد بزنه رو بلند بشه و به زبان انگلیسی بگه فرقی نمیکنه چی باشه مثل یه داستان یا جمله یا هرچیزی. این وسطم چندتا از بچه ها بلند شدن و یکم چرت و پرت گفتن. بابک هم بلند شد یکی از خواستگار هام بود و به تازگی ازدواج کرده . بی خیال ذول زدم به میز جلوم که شروع کرد انگلیسی حرف زدن ولی چیزی گفت که حسابی داغ کردم ( فارسی تایپ میکنم شما فکر کنید دارن انگلیسی میگن😁😜) _خوب من میخوام بگم که خیلی خوشحالم و خدارو شکر میکنم چون منو از بزرگترین اشتباه زندگیم نجات داد مگه نه دلربا؟ همه ی نگاها برگشت سمت من. البته تو کلاس همه خیلی خوب انگلیسی حرف نمیزدن حدودا ۱۰ نفر از کلاس ۴۰ نفره مون خوب انگلیسی حرف میزدن یکیش بابک و یکی من البته من از همه بهتر حرف میزدم چون من از ۶ ماهگی تو لندن زندگی کردم و مادرم یه انگلیسی بود وقتی۷ سالم بود به خاطر بیماری مادر بزرگم برگشتیم ایران پدرو مادرمو تو تصادف از دست دادم. حرفی نزدم که بابک ادامه داد. _من زمانی از تو خوشم اومد و خواستم باهات ازدواج کنم یه جورایی گول ظاهر تو رو خوردم ولی حالا که فهمیدم تو یه دروغگو ی مواد فروش هستی خوشحالم که باهات ازدواج نکردم در عوض با یه دختر همه چیز تموم و خانواده دار ازدواج کردم . حس کردم کل صورتم قرمز شده حرکت خون رو تو رگای صورتم حس میکردم و قلبم به شدت تند میزد. برای لحظه ایی به اطراف نگاه کردن همه در حال پوزخند زدن بود و چند نفری بلند خندیدن. برسام متعجب به منو و بابک نگاه میکرد بلند شدمو تمام نفرتمو ریختم تو لحنمو رو به بابک با لحجه ی انگلیسی اصل گفتم _دهن مسخره ات زیادی داره میجنبه. اونی که باعث شد این ازدواج سر نگیره من بودم چون درجواب هر ۵ باری که ازم خواستگاری کردی گفتم نه. و خوشحالم که گفتم نه چون تو خیلی بیشعوری فقط ظاهرت به اندازه ی یه مرده ولی عقلت از بچه ی ۳ ساله هم کمتره البته اصلا شک دارم که عقل داشته باشی. صدای خنده ها به هوا رفت. حالا بابک بود که سرخ شده بود. پوزخندی زدمو بیخیال انگلیسی حرف زدن شدمو فارسی رو به همه گفتم . _من مواد فروش نیستم این پاپوشی که شیلا خانم واسه من درست کرده البته دلیلشم حسادته. ولی اینکه من پدرومادر ندارم راسته و فکر نمیکنم پدرومادر نداشتن من به شماها ربطی داشته باشه اگرم نگفتم به خاطر سطح پایین شعورتون بوده.. اینو گفتمو کیفمو برداشتم رو به برسام با اجازه ایی گفتمو از کلاس خارج شدم. رفتم تو حیاط تا هوای تازه بهم برسه. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت28🦋 •برسام• دلربا بعد گفتن اون حرفا کیفشو برداشت و با عجله حرکت کرد با اجازه ایی گفتو رفت بیرون. کلاس در هم همه فرو رفت. متعجب بودم از هرچی که دیدم و شنیدم صداشون اعصابمو خورد کرد با صدای بلندی که به داد شبیه بودگفتم. -ســــــــــاکــــــــــــــــــــت!!!! کل کلاس ساکت شدن و به من خیره شدن. رو به اون پسره جسور و بی ادب که به راحتی با ابروی یه دختر بازی کرد گفتم. _به خاطر حرفی که زدی مستحق اینی که از کلاسم حذفت کنم. چون هم باعث تهمت و ناراحتی خانم رستگار شدی و هم جو کلاسو بهم زدی شرط موندنت تو کلاس معذرت خواهی از اون خانم جلوی همین جمعه. متعجب نگاهم کرد. اما من کاملا جدی حرفمو زدم حتی نگاهش نکردم. نیم ساعت از وقت کلاس مونده بود اما گفتم که میتونن برن بیرون. چون شدیدا بهم ریخته بودم هم از دیدم دلربا تو کلاس شوکه شدم هم از حرفای اون پسره و دلربا و نگاه های دخترای تو کلاس که سعی در قورت دادنم داشتن منو آزار میداد. وقتی کلاس خالی شد نشستم روی صندلی و دستانم رو درهم گره کردم. فکرشم نمیکردم اون دختر دانشجوی من باشه. اما خداروشکر لو نداد که ما همو میشناسیم. فکرم کشید سمت حرفای پسره. چقدر راحت تونست اون حرفارو بزنه. اما دلربا اونو با خاک یکسان کرد. چقدر مردم میتونن دهن بین باشن و هر حرفی رو راحت باور کنن و تهمت بزنن؟ مطلقا تحمل اینا برای دلربا سخته. اما محکم ایستاد و بدون ترس از خودش دفاع کرد. و این قابل تحسینه. ولی چیز دیگه ایی هم برام جالب بود. خیلی خوب داشت حرف میزد لحجه اش کاملا بریتیش بود ولی چطوری؟ به سری تکون دادمو از کلاس خارج شدمو رفتم سمت اتاق اساتید. تا کمی استراحت کنم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت29🦋 ‌•دلربا• رفتم بیرون و یه گوشه نشستم ۵ دقیقه نگذشته بود که دیدم همه اومدن بیرون. مهسا سر چرخوند تا پیدام کنه دستی براش تکون دادم تند تند اومد طرفمو گفت. _خوبی؟ گفتم _اره گفت . _خوب کردی هم اون بابک روانی رو ضایع کردی هم بقیه رو. بعدم چشمکی زد. گفتم.. _چدا انقدر زود اومدید بیرون.؟ گفت _وایییی گفتی میدونی وقتی رفتی بیرون چی شد؟ پوکر فیس نگاهش کردمو گفتم.. _عقل کل خودت داری میگی رفتی بیرون پس وقتی بیرونم نمیدونم اون تو چی شده! خندید و گفت. _توپت حسابی پره. فقط نگاش کردم که گفت.. _وقتی رفتی بچه ها داشتن پچ پچ میکردن که استاد داد زد و همه خفه شدن بعدم رو به بابک گفت که حقشه از کلاس اخراجش کنه چون هم باعث تهمت و ناراحتی خانم رستگاری شدی هم جو کلاسو بهم ریختی شرط موندت تو کلاس من معذرت خواهی از خانم رستگار جلوی همین جمعه. بعدم گفت بریم. با دهن باز نگاش کردم. باورم نمیشد برسام اینجوری بگه. عجب استادی.! با ذوق خاصی گفت _دهن منم همین طوری باز بود دهن همه باز بود نمیدونی چقدر جدی بود یه ابهت خاصی داشت جوری که حتی بابک هم حرفی نزد این پسره هم ترسناکه هم جذاب. فک کنم همه ی دخترا روش کراش زدن. چینی به ابروم دادمو گفتم. _خوبه خوبه زیادی بزرگش نکن. بعدم یکم باهم حرف زدیم اونم گوشیو گرفت و برام برنامه هامو نصب کرد چون گوشیم هیچی نداشت نه واتساپ نه اینستا هیچی منم حوصله ی نصب نداشتم. بعدم رفتیم سر کلاسای بعدی و بعدی تر. بعدشم خسته برگشتم خونه حدودا ساعت ۱۳ بود رسیدم جلوی خونه بی بی بهم کلید داده دیگه لازم نیست در بزنم. رفتم داخل خونه فقط بی بی بود یکم باهم حرف زدیم که بی بی گفت برسام ناهار خونه نمیاد منم سربرهنه رفتم ناهار خوردم والا ادم سختشه تو خونه هم یه چیزی سر کنه. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت31🦋 گفت. _خوب پس چه جوری اومدی اینجا؟ اومدم جواب بدم که بی بی گفت _دلربا جان میری چایی بیاری؟ گفتم _چشم. بلند شدم که حدیث هم بلند شدو گفت. _منم میام کمکت. باهم رفتیم تو آشپزخونه. چایی ریختیمو بردیم پیش بی بی و مریم خانم. حدیث دختر خوبی به نظر میومد نمیدونم چرا ولی ازش خوشم اومد. داشت نگام میکرد گفتم _جانم؟ گفت _تاکی اینجا هستی؟ گفتم _تا وقتی برم خونه ی شوهر البته بی بی اینجور گفته. خندید وگفت. _خیلی دلم میخواد بیشتر باهات آشنا بشم. گفتم _خوب کاری نداره که آشنا شو. خندید و گفت. _واقعا؟ گفتم _نه شوخی کردم. خندشو قورت داد که من خندم گرفت. خندمو که دید دوباره خندید. گفتم. _بیا بریم بالا اتاق من باهم حرف بزنیم. موافقت کرد و رفتیم بالا. بردمش تو اتاقم. گفت. _دارم دق میکنم بگو جریان چیه؟ خندیدمو گفتم _داستانم زیاد جالب نیست مطمئنی میخوای بشنوی؟ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت. _اره بگو . دلم میخواست اینبار راستشو بگم و نترسم هرکس خواست بمونه هرکسم نخواست بره. لبمو با زبونم تر کردمو گفتم. _خوب خلاصه میگم که همه چیز دستت بیاد حوصله ی گریه ندارم الان پس جزییاتشو بعدا میگم . ۸ سالم بود خانوادمو از دست دادم توی یه تصادف.و تا ۱۸ سالگی تو پرورشگاه بزرگ شدم. بعدشم رفتم دانشگاه و تو خوابگاه موندم.بعد از دانشگاه هم میرفتم سر کار چند روز پیش موقع برگشت به خوابگاه یه نفر منو دزدید.بعدم فروختم به بردار برسام اونم میخواست بهم دست درازی کنه که برسام سر رسید و منو نجات داد منو رسوند خوابگاه اما از خوابگاه پرتم کردن بیرون چون دو روز بود نرفته بودم خوابگاه و وقتی برگشتم سر وضعم مناسب نبود و یکی از بچه ها برام پاپوش درست کرد که من مواد میفروشم مدیر اونجام انداختم بیرونو گفت چون یتیمم به پلیس لوم نداده. بعدم میخواستم خودکشی کنم برسام نزاشت و منو اورد اینجا . و قراره اینجا بمونم بی بی گفته تا وقتی ازدواج کنم میتونم اینجا بمونم ولی واقعا نمیدونم باید چیکار کنم من هیج کسیو اینجا ندارم. هیچ کس و کاری ندارم هیچی..... سر بلند کردم که شاهد سقوط قطره اشکی روی گونه ی حدیث شدم سریع پاکش کردو گفت. _واقعا متاسفم حتما خیلی اذیت شدی نمیدونم چی بگم ولی واقعا متاسفم دلربا البته میدونم نبود پدرو مادر چقدر بده چون کشیدم منم پدرم فوت شده وقتی ۱۱ سالم بود.الهی بمیرم تو چی کشیدی من فقط پدر ندارم ولی مادر دارم یه دایی مهربونم دارم ولی میدونم تو خیلی اذیت شدی خیلی وقتا دلت خواسته کنارت باشن وبغلت کنن ولی نبودن. دلت میخواسته کنار خانوادت باشی وقتی مدرست تموم میشه وقتی میری دانشگاه باشن و بهت افتخار کنن. اشکای جفتمون میریخت هر جمله ایی که حدیث میگفت باعث ریزش اشکای خودم و خودش میشد. چقدر خوب میدونست من چه حالی دارم. ناگهان به طرفم اومد و منو تو آغوش کشید. گریه هامون شدت گرفت. گفتم _حدیث نمیدونم چرا ولی انگار خیلی وقته تو رو میشناسم انگار قبلا یه جایی دیدمت برام غریبه نیستی. گفت. _میدونم چی میگی گاهی وقتا یه ادمایی هستن که درسته یه بار دیدیشون ولی شدیدا احساس نزدیکی میکنی. کمی اروم تر که شدم از هم جدا شدیم. گفت _ببخشید اشکتو در اوردم. خندیدمو گفتم _نه بابا بیخیال. گفت. _باش. گفتم. _بابات چه اتفاقی براش افتاد؟ نگاهی به چشمام انداخت و گفت. _پدرم شهید شد پلیس بود و توی یه عملیات به شهادت رسید. گفتم. _متاسفم حتما خیلی اذیت شدی. گفت _شدم ولی مطمئنم خیلی ها هستن که بیشتر از من درد کشیدن پس نباید همش اه بکشم . سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم یکم باهم حرف زدیم و بعد شمارمو گرفت . بعدم همراه مادرش رفتن. چهره ی مهربونو دل نشینی داشت اصلا فکرشم نمیکردم با یه دختر چادری انقور دوست بشمو راحت حرف بزنم. بی بی در حالی که میرفتم تو اتاقش گفت. _مثل اینکه دوست پیدا کردی گفتم _اهوم فک کنم. گفت _حدیث دختر خوبیه مطمئنم دوستای خوبی برای همدیگه میشید. سری تکون دادمو حرفی نزدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت30🦋 بعد ناهار ظرفارو شستم و در همون حال بهش گفتم که برسام جونش شده استاد من.... ساعت ۴ بعد از ظهر بود که زنگ خونه به صدا در اومد. از ور رفتن با گوشیم دست برداشتمو رفتم سمت آیفون. گفتم. _بله؟ صدای دختر جونی به گوشم خورد. _سلام من حدیث هستم با بی بی کار داریم گفتم. _یه لحظه صبر کنید. بی بی رو صدا زدم. _بی بی یکی دم دره میگه اسمش حدیثه چی کار کنم؟ صدای بی بی بلند شد. _باز کن بیان تو. دکمه رو زدم و گفتم _بفرمایید. بی بی رفت سمت حیاط. از آینه کنار در نگاهی به خودم انداختم. سرو وضعم خوب بود... منم رفتم بیرون تو حیاط. یه خانم مسن چادری به همراه یه دختر جون چادری وارد حیاط شدن و بی بی باهاشون سلام و علیک کرد. کمی جلوتر رفتم . که نگاهشون به من افتاد سلام کردم اونا هم جوابمو دادن. خانم مسن رو به بی بی گفت. _مزاحم شدیم بی بی نمیدونستم مهمون داری. بی بی لبخندی زدو گفت. _نه عزیزم مزاحم چیه این گل دخترم هم مهمون نیست از خودمونه. خانم مسن کمی متعجب شد ولی با لبخند گفت. _حالا بگین ببینم این دختر گل اسمش چیه؟ لبخندی زدمو گفتم. _دلربا هستم. در جوابم گفت. _عزیزم اسمت واقعا بهت میاد من مریم هستم همسایه ی بی بی خونمون یه کوچه با اینجا فاصله داره . بعدم به دختر جوان اشاره کرد و گفت :اینم حدیثه دختر من. حدیث دستشو دراز کردو گفت. _خوشبختم. منم دستشو فشردمو گفتم _همچنین. بعدم رفتیم داخل خونه. برام جالب بود که خیلی راحت با من گرم گرفتن. بی بی و مریم خانم رو مبل نشسته بودن و حرف میزدن. حدیث هم رو مبل تکی نشسته بود. منم رو یه مبل تکی که نزدیک حدیث بود نشستم. حدیث رو به بی بی گفت. _داداش برسام خونه است؟ بی بی سرشو به معنی نه تکون دادو گفت. _نه مادر بیرونه دو سه ساعت دیگه میاو راحت باش. حرف بی بی انگار برای حدیث یک نوع مجوز بود چون نفس راحتی کشید و چادرشو در اورد و گره ی روسریشو کمی شل کرد. رو به من گفت _چند سالته؟ نگاهش کردمو گفتم _۲۲تو چی؟ لبخندی زدو گفت _من ۲۱ سالمه. گفتم. _دانشگاه میری؟ سرشو به معنی اره تکون داد . گفتم . _رشته ات چیه؟ گفت. _حقوق میخونم. تو چی دانشجویی؟ گفتم . _اره من گرافیک میخونم. خندید و گفت. _سخت نیست؟ گفتم . _بلاخره هر رشته ایی سختی داره ما هم باید بخونیم هم بریم کارگاه و کلاس عملی داریم. سری تکون دادو گفت. _ببخشید میشه بپرسم دقیقا چه نسبتی با بی بی داری؟ لبخندی زدمو گفتم. _والا هیچی من دو روزه اومدم اینجا. متعجب گفت. _واقعا؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت31🦋 گفت. _خوب پس چه جوری اومدی اینجا؟ اومدم جواب بدم که بی بی گفت _
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت32🦋 ساعت ۲۰ بود حوصله ام سر رفته بود. پیرهن آبی تا نزدیک زانو هام پوشیدم و روسری بلند آبی تیره روی سرم به صورت باز گذاشتم چتری هام از روسری بیرون زده . رفتم تو حیاط. کنار باغچه چندتا لامپ کوچیک روشن بود. وسط حیاط ایستادم و به آسمون خیره شدم. من دختری هستم با گذشته ی دردناک و آینده ی نامعلوم..... وقتی به جلو نگاه میکنم فقط تاریکی میبینم. احساس میکنم آینده هم برام عین گذشته دردناکه. بلاخره هر گذشته ایی یه روز آینده بوده. همون جور که آینده ی ما یه روز گذشته میشه. امیدی به ادامه ی زندگی ندارم و نمیتونم یه زندگی خوب رو برای خودم تصور کنم. شاید از نظر دیگران من دارم زندگی میکنم ولی حقیقتش اینه که من فقط زندم و کارهای تکراری روز قبل رو تکرار میکنم. اهییی از ته دل کشیدم که اولین قطره ی بارون به نوک بینیم خورد و بعد قطره های دیگه پی در پی شروع به ریزش کردن. شدید نبود. تنها چیزی که اومد تو ذهنم این بود. اولین بارون پاییزیツ دستامو باز کردمو با عمق وجودم پذیرای قطرات بارون شدم. چشمامو بستم و اروم چرخیدم که متوجه صدایی شدم چشم باز کردم که با برسام رو به رو شدم. سرشو انداخت پایینو سلام کرد. دستامو که باز رو هوا بودن جمع کردمو جوابشو دادم. آروم از کنارم رد شد رفت سمت خونه. لحظه ی ورود به خونه گفت. _بیاین تو سرما میخوردید. سری تکون دادمو گفتم. _یکم میمونم الان میام. چیزی نگفت و رفت. نفس عمیقی کشیدم رفتم داخل. برسام مشغول صحبت با بی بی بود منم رفتم بالا تو اتاقم. نیم ساعتی گذشت که در اتاقم صدا داد و بعد صدای مردونه ی برسام به گوشم خورد. _باهاتون کار دارم ... روسری سرم کردمو گفتم. _بیا تو. گفت . _نه لطفا شما بیاین دم در. پووفی گفتم و رفتم درو باز کردم. و وارد راهرو شدم گفتم _بله؟ گفت _راجع به امروز. پریدم میون حرفشو گفتم . _برام جالبه که چرا شما هر جا میرم هستین ولی بدونید من نمیخواستم کلاسو بهم بزنم اون پسره شروع کرد منم نتونستم تحمل کنم. سرش پایین بود زیر چشمی نگاهم کردو گفت. _مهلت بدین حرف بزنم. گفتم _بفرما. گفت _من میدونم شما مقصر نبودید کاری با اون قضیه ندارم یه سوال برام پیش اومده البته جسارت نمیکنم فقط میخواستم بدونم که... مکث کرد. گفتم. _خوب چی بگو؟ نفسشو بیرون داد وگفت _شما خیلی خوب انگلیسی حرف میزدین لهجتون خیلی خوب بود میخواستم بدونم که چطوری انقدر خوب حرف میزنین؟ لبخندی زدمو گفتم _چون مادرم انگلیسیه و من از ۶ ماهگی تا ۷ سالگیم تو لندن بزرگ شدم و بیشتر انگلیسی حرف میزدیم. یکی از ابروهاش رفت بالا. اصلا فکرشم نمیکرد من دورگه باشم. سری تکون دادو گفت . _متوجه شدم ممنونم که گفتین. گفتم _قابلی نداشت . اومدم برم تو اتاق که گفت. _بی بی گفت شام حاضره. باشه ایی گفتمو رفتم پایین. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت33🦋 دو روز بعد.... تو این دو روز فقط رفتم دانشگاه برگشتم خونه یه بارم حدیث اومد باهم حرف زدیم. فهمیدم حدیث خانم ما نامزد داره نامزدشم پسر داییشه. ۳ماه عقد کردن. وقتی از نامزدش حرف میزد همچین ذوق زده بود که لپاش گل انداخته بود.. اونجوریم که اون از پسره تعریف کرد فک کنم خیلی باید خوب باشه امروز قراره بعد از ظهر حدیث منو ببره یه جایی که خوب نامزدشم اونجا هست. نمیدونم کجا میخواد منو ببره هرچی گفتم نگفت. منم منتظرم تا ساعت ۴ بشه و بیاد دنبالم. حوالی ساعت ۴ بود رفتم حاضر بشم. خوب چی بپوشم؟ میخوام خوب به نظر بیام خوب حدیث میخواد منو به عنوان دوستش به نامزدش نشون بده باید خوب باشم. یه دور همه ی لباسامو زیرو کردم تا یه مانتوی آبی تیره نظرمو جلب کرد. مانتو تا بالای زانوهام میرسید. یه شلوار جین راسته هم برداشتم. و یه روسری مشکی براشتم به کیف و کفش مشکی. چتری های طلائیمو شونه زدم نگاهی به چشمام کردم. ترکیبی از قهوه ایی و سبز زیتونی بود. زیاد ارایش دوست ندارم همون یه رژو میزنم و موهامو هم دم اسبی میبندمو گیس میکنم. اونقدری بلند هستن که از زیر روسری بزنن بیرون . به ناخنام هم برق ناخن زدم . نگاهی به خودم کردم. لبخندی از سر رضایت زدم. زنگ در به صدا دراومد. بی بی گفت _دلربا جان ببین کیه؟ با عجله رفتم پایینو گفتم. _میدونم کیه حدیثه اومده دنبالم . بی بی سری تکون دادوگفت _باشه مادر مراقب خودتون باشید. چشمی گفتمو رفتم بیرون.. با عجله کفش هامو پوشیدمو رفتم درو باز کردم. حدیث پشت به من ایستاده بود. برگشت. سریع رفتم بیرونو گفتم _سلام دیر که نکردم؟ نگاهی بهم انداختو گفت. _ سلام قشنگم نه عزیزم گفتم _بریم؟؟؟ گفت _بله. به سمت چپ کوچه حرکت کرد منم دنبالش رفتم. منتظر بودم ببینم کجا میخواد منو ببره. تا یه جایی رفتیم یهو پیجید سمت راست. وارد یه کوچه ی بزرگ شدیم که تهش یه دروازه ی اهنی بزرگ بود. نگاهم به تابلوی بالای در افتاد (معراج شهدا) گنگ به حدیث نگاه کردمو گفتم. _معراج شهدا دیگه کجاست.؟ لبخندی زدو گفت _بیا تا نشونت بدم دنبالش راه افتادم وارد که شدیم چندتا پله بود رفتیم بالا یه راه بزرگ بود و دو طرفش چندتا ردیف قبر بود. شاید کل قبرای اونجا ۳۰ تا میشد. مات به اطرافم نگاه کردمو گفتم _حدیث منو اوردی قبرستون؟ برگشت نگام کردو گفت _قبرستون چیه دختر اینجا معراج شهداست تمام این ادمایی که اینجا دفن شدن شهید هستن. گفتم _خدا بیامرزتشون ولی خوب اینجا قبرستونه دیگه. سرشو تکون دادو گفت. _نیست چون تک تک این شهدا زنده هستن حرفای مارو میشنون و حتی میتونن بهمون کمک کنن.درسته ظاهر اینجا قبرستونه و پر قبره ولی تو این قبرا ادمای مهمی خوابیدن. از حرفاش سر درنیاوردم اصلا فکرشم نمیکردم منو بیاره اینجا. متعجب بودم ولی خوب نمیخواستم ناراحتش کنم واسه همین چیزی نگفتم و مشغول تماشای اطراف شدم. سمت راست مسجد بود سمت چپ هم سه تا اتاقک جدا بود. رو در اتاقای نوشته هایی بود. در اول نوشته بود. _خادمین در دوم _تفحص خانه و در سوم که نوشته ی روش بزرگ بود _عاشق حسین(ع) خیلی دلم میخواست ببینم توی اون اتاقا چیه. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت34🦋 _دلربا با توام حواست کجاست.؟ برگشتم سمت حدیث. گفتم _ببخشید چی داشتی میگفتی؟ سری تکون دادو گفت. _داشتم میگفتم که نامزدم هنوز نیومده بیا بریم اینجا یه دوری بزنیم. باشه ایی گفتم رفتیم سمت اتاقا. گفتم _اینجا کجاست؟ گفت. _اینجا واسه پسراست کارای مهم رو اینجا انجام میدن برای مراسما و مناسبتها و جشن ها و سخنرانی ها . گفتم _خوب بغلیش چی؟ گفت . _تفحصه چند نفری عضو هستن و گاهی برای تفحص شهدا میرن مناطق جنگی سری تکون دادمو گفتم _اخری چی؟ گفت _یه تالاره گفتم _تالار؟ سری تکون دادوگفت. _تالار عاشق حسین. گفتم _متوجه نمیشم. گفت. _بیا بریم تو میفهمی. دستگیره ی در رو چرخوند و در باز شد. به من اشاره کرد که اول برم تو. گفت. _اول کفشاتو در بیار کفشامو در اوردم همه جا موکت کاری شده بود. وارد که شدم یه اتاق دراز بود. دو طرف صندلی چیده بودن. از سقف یه عالمه سربند آویزون بود. رو دیوارا پر پرچم بود پرچم یا حسین یا زهرا یاعلی یا مهدی با رنگای قرمز و سبز و مشکی نگاهم به ته اتاق افتاد. رفتم جلوتر داخل یه محفظه ی شیشه ایی یه قبر بود. یه قبر سفید. به نوشته ی روش دقت کردم. نوشته بود شهید گمنام. نگاهم به دیوار افتاد چندتا قفسه بود. روش چندتا پوتین و کلاه جنگی و اسلحه و چفیه بود چندتا کتاب هم بود و چندتا عکس یادگاری که قاب شده بودن و روی قفسه قرار داشتن. عکس چندتا رزمنده. همه هم جوون بودن. _مبینم محو اینجا شدی. نگاش کردم. _این جا کجاست این کیه؟ اهی کشید و گفت. _اسم این شهید سید محمد طاهریه. ولی اینجا همه سید صداش میزنن. گفتم _خوب پس چرا رو قبرش نوشته شهید گمنام؟ اینکه اسم داره. گفت. _خودش این اسم رو دوست داشته تک خواب به مادرش گفته بوده که روی قبرش بنویسن شهید گمنام. گفتم. _یعنی رفته تو خواب مادرش؟ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. گفتم _این عکسا چین؟ عکس سید و همرزماش. با کنجکاوی یکی از قاب ها رو برداشتم و گفتم . _سید کدومه؟ با دست به اولین نفر اشاره کردو گفت. _این. جوون خوش سیمایی بود بهش میخورد ۲۰ سالش باشه. خیلی کم سن و سال بود. گفت. _سید رو ۵ سال پیش بچه های تفحص پیدا کردن و اوردنش اینجا بلاخره مادرش اروم گرفت. گفتم _یعنی مادرش این همه سال منتظر پسرش بوده؟ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. حتما براش سخت بوده. انتظار کشیدن واقعا سخته گفتم. _چرا انقدر دیر اوردنش.؟ گفت. _خوب هنوزم هستن کسایی که جاشون پیدا نشده.اقا سیدم عین اونا بلاخره اونجا منطقه ی جنگیه میدون مین داره خطرناکه باید بگردن پیکرشونو از بین خروار ها خاک پیدا کنن. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت35🦋 فکرم درگیر حرفای حدیث بود که گوشیش زنگ خورد. رفت بیرون. مشغول تماشای عکسا بودم. که صدای بهم خوردن در اومد برگشتم سمت در که دیدم یه نفر اومد داخل و چندتا جعبه دستشه جعبه ها رو روی هم گذاشته جوری که صورتش مشخص نبود. به سختی خودشو کشوند و از کنارم رد شد ولی منو ندید. جعبه ها رو اورد پایین که دیدم برسامه. اونم منو دید سلام کردم اولش جا خورد ولی بعد جوابمو داد و گفت. _‌شما اینجا چیکار میکنید؟ گفتم _با یکی از دوستام اومدم. متعجب گفت _دوست؟؟؟ اومدم جوابشو بدم که با صدای حدیث حرف تو دهنم موند. _اینم همون دوستم که بهت گفتم. برگشتم سمت در. کنار حدیث مرد جونی ایستاده بود. چهره ی خاصی داشت خیلی اروم به نظر میومد. سرشو انداخت پایینو سلام کرد منم جوابشو دادم حدیث گفت . _دلربا ایشون محمد حسین هستن پسردایی و همسر بنده و البته دوست صمیمی اقا برسام. نگاهی به برسام کردم. سرش پایین بود. خوشبختمی زیر لب گفتم نامزد حدیث که حالا فهمیدم اسمش محمد حسینه همچنینی زیر لب گفت و بعد رفت بیرون. منو حدیث هم رفتیم بیرون و بعد برسام پشت سرمون اومد. بعدا با چند نفر دیگه رفتن تو اتاق خادمین منو حدیث هم برگشتیم خونه. حدیث ومادرش بعد فوت پدرش اومدن تو این محل خونه گرفتن که نزدیک داییش باشن. درمورد کار با حدیث صحبت کردم و اونم بهم گفت چرا تو حرفه ی خودم دنبال کار نمیگردم ولی من هنوز مدرکمو نگرفتم. اما حدیث گفت که داییش جایی رو میشناسه که احتیاج به فردی دارن که کارای تبلیغاتی براشون انجام بدن گفت خبرشو بهم میده -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت36🦋 یک هفته بعد طبق معمول میرم دانشگاه. الانم سر کارم توی یه شرکت کار میکنم. کار طراحی پوستر برای تبلیغات مدیر اونجا از نمونه کارام خوشش اومد و ازم خواست باهاشون قرار داد ببندم. البته معرفم دایی حدیث بود واقعا لطف بزرگی در حقم کردن. من زیاد شرکت نمیرم بیشتر کارارو تو خونه انجام میدم بعد برای شرکت ارسال میکنم. اینجوری وقت بیشتری برای خودم دارم.. برسام ۴ وز در هفته دانشگاه تدریس میکنه. بعد از ظهرا هم یا میره معراج شهدا یا بیرونه اما اینکه کجا میره رو نمیدونم. وقتی هم میاد یه راست میره طبقه ی پایین تو اتاقش بیشتر موقع غذا خوردن همو میبینیم یا تو دانشگاه. برسام یه بار بهم گفت به کسی نگم که ما باهم تو یه خونه هستیم منم گفتم به اندازه ی کافی حرف پشت سرم هست اینو بگم میشه مهر تایید برای حرفای بقیه تا بگن همه ی چیزایی که درموردم میگن راسته من بیشتر وقتمو دارم طراحی میکنم یا با حدیث حرف میزنم یا هم صحبت بی بی میشم.. یه بارم تو این هفته رفتیم معراج. امروز ۴ تا کلاس دارم. این طرم دوتا استاد جدید داشتیم یکی برسام و یکی هم استاد ادبیات. امروز ادبیات و زبان کلاسای اخرم هستن. از استاد ادبیات خوشم نمیاد یه پسر پولدار خودخواهه اسمش آرتین شاهپسنده. یه جوریه چندباری متوجه ی رفتارای عجیبش با خودم شدم یه جوری نگام میکنه و یه سری محبت های الکی که کاملا تابلوئه داره فیلم بازی میکنه. تو کلاس اون و برسام همیشه دخترا حاضرن نکه جفتشون جونن دخترا هم دنبال مخ زنی هستن. ولی اگه قرار باشه بگم کدمشون بهتره من میگم برسام با اینکه به نظرم مغروره و به ادم نگاه نمیکنه و جدی و همیشه به من سخت میگیره تو خونه هم جدیه اما خیلی مودبه و وقت شناسه و خوب درس میده دنبال حاشیه هم نیست. کلا برسام نسبت به آرتین بهتره حداقل برسام نمیخواد با چشماش قورتم بده .یعنی اگه قرار بود بین برسام و ارتین یکی رو انتخاب کنم انتخاب من برسامه وایسا ببینم تو اصلا چرا باید بین برسام و آرتین یکی رو انتخاب کنی؟ نمیدونم همین جوری گفتم تو غلط کردی دیگه همین جوری حرف نزن کمتربه پسرای مردم فکر کن. باشه بابا ساکت شو اعصاب ندارم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🖤🥀 یلدای غم تو بس گران است ! گریان تو صاحب الزمان است! گریید خدا به عرش اعلی ! بر بی کسی علی(ع) و زهرا(س)! داد است به عرش کبریایی ! زهرای جوان شدست فدایی! چاک است به کائنات دلها ! مادر بشکست غریب و تنها ! مادر همه را طلایه دار است ! یاللعجبا ! چه روزگار است ! میخ و در و تخته سوگوارند ! سال و مه و هفته بی قرارند ! شرم است به چهره بر بهاران ! سرد است تمام روزگاران ! مادر به خدا نه رفتن توست ! صبری بنما ، سحرگه توست ! نوری که به آسمان روانست ! کان نور خدای آسمان است ! تکثیر نشاید آن یگانه ! نور است کمال جاودانه ! تقدیم به محضر مقدس صاحب الزمان (عج)🥀 نویسنده: سرکار خانم سیده زینب طباطبایی ♡میثاق ظهور♡↯ @Misaghezuhoor👥