سلام
یه بازیه خانوادگی 😊
کتاب شعرهایی که قبلا برای کودک خیلی خواندیم و تقریبا حفظ است، را بابا(یا مامان) میخوانند اما یه جاهایی اش را غلط میخوانیم مثلا به جا تمیز میگیم کثیف
بعد خود کودک متوجه میشه و میگه:
غلطه آی غلطه، غلط غلوطه غلطه😄
بابا (یا مامان) درست نمیگند.
مامان یا بابا که کتاب را نمیخواندند با کودک همراهی کنند و دست بزنند.
موقع خواندن این شعر هیجان بدیم بچه راه بره و بخونه و دست بزنه یا بالا پایین بپره(تخلیه انرژی😉)
مثلا ما این شعر را این طوری میخوانیم 👇
شب😳 که میشه بیدار می شم
دوباره سرد😳 کار می شم
تا دست و پاما😳 می شورم
مثل گل پاییز😳 می شم
دست و رومو خیس😳 می کنم
با حوله ی خوب و کثیف😳
هر کسی که مریض😳 باشه
واسه همه میشه لذیذ😂
#ایده_ی_شما 😍👌
3.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍😍تقدیم به شما😍😍
عیدتون مبارک🌹
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
✤ ⃟♥️ ⃟⃟ ⃟❀ ﷽ ❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ⃟✤
سلام گل پسرا🌹
سلام خانم گلا🌹
تفاوت های دو تصویر رو پیدا کنید و برامون بفرستید😍🙏
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
✤ ⃟♥️ ⃟⃟ ⃟❀❤️❤️❤️❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ⃟✤
2.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸سالروز ازدواج پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله و سلم و حضرت خدیجه سلام الله علیها، بر شما عزیزان مبارکباد.🌸
#حضرت_خدیجه(س)
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
میوه دل من
امروز یک مادر چطور می تواند چنین فرزندی را تربیت کند که سرباز مطیع ولایت باشد، شما چه کردید؟ به ن
چرا شما را به «ام وهب» تشبیه کردند؟ چه ویژگی داشتید؟
ما کجا و ام وهب کجا! دو ماه بعد از شهادت مصطفی از حزب الله لبنان به دیدن ما آمده بودند، می گفتند: «سخنرانی شما را شبکه های عربی سوریه و لبنان با زیرنویس عربی پخش کردند، شما از ولایت طرفداری کردید.» شاید به خاطر آن موضع گیری من در تشییع مصطفی بوده، مادر وهب هم گفت ما چیزی را که در راه خدا دادیم پس نمی گیریم.
یکی از دوستان مصطفی گفت سال1382 که می خواست به سایت نطنز برود –آن موقع هنوز ما تحریم نبودیم- رفتن به آنجا را می سنجیدیم، مصطفی گفت کار که به نتیجه برسد، شک نکن که آمریکا شروع به زدن بچه ها می کند. یعنی مصطفی با علم به اینکه اگر آنجا کار کند و به نتیجه برسد، احتمال ترور وجود دارد، به آنجا رفت.
دو، سه سال آخر می دانست که همیشه او را تعقیب می کنند و عاقبت کارش را می دانست ولی آنقدر اهمیت نداشت که به خاطر حفظ جانش، از هدفش کوتاه بیاید. من یک کم به خاطر خطرات مواد رادیواکتیو دلم می لرزید ولی هیچ وقت فکر نمی کردم کسی را که آنجا می رود، بکشند.
این طور نبود که ندانسته وارد کاری شود و یک دفعه او را بکشند. مرگ دست خداست، اگر ترسو بود از کارش بیرون می آمد. شعارش این بود؛ ترسو روزی چند بار می میرد ولی کسی که نمی ترسد مثل همه مردم یک بار می میرد. مصطفی همه این خطرات را می دانست ولی باز جاخالی نداد، این برایم خیلی مهم بود.
با وجود همه ترسی که داشتم هیچگاه او را به بیرون آمدن تشویق نکردم. اگر بعد از شهادتش جا خالی نکردم به همین دلیل بود که نترسانده بودمش و همیشه می گفتم بمان. خیلی نامردی بود که پشتش را خالی کنم. الآن هم فکر می کنم که مرگ و زندگی دست خداست و روز مرگ از قبل تعیین شده، آدم ها با اعمال و رفتار خودشان، نوع مرگشان را رقم می زنند.
اگر روزی دو، سه بار صدای مصطفی را نمی شنیدم، روزم شب نمی شد. 7:30صبح که زنگ می زدم نطنز، پشت میز کارش بود، قبل از همه پرسنل می رفت و دیرتر از همه می آمد. چه تهران و چه نطنز بود اکثرا زودتر از 11شب خانه نمی آمد. با این وجود و با همه وابستگی که به او داشتم، اصلا دلم نمی خواست بماند و مثل افرادی که جاخالی دادند، باشد! همین! مصطفی را دوست دارم.
منبع: مشرق به نقل از روزنامه هگمتانه
۲۹ شهريور ۱۳۹۳
#تولد_تا_هفت_سالگی
#با_مادران_شهدا
#شهدا
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯