#داستان
#شب_قدر
بچههای عزیز؛ خداوند برای ما انسانها، در طول سال یک شب ویژه و استثنایی گذاشته و فرموده که این شب از هزار ماه بهتره. امامان(ع) ، ما رو راهنمایی کردن و فرمودن که شب قدر توی ماه رمضانه و یکی از سه شب (نوزدهم، بیست و یکم، و بیست و سوم ماه رمضان) هست، که اگه کسی اون شب رو بیدار بمونه و دلش با خدا باشه، فرشتهها به اون سلام میکنند.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙34🔜
#داستان
#مسواک
او پشت دندان ها را هم مسواک زد.
اگر دندان هایتان را خوب مسواک بزنید، باکتری ها از روی دندان ها کنار می روند و فرار می کنند.
از آن به بعد، سارا هرجا می رفت، به همه بچه ها می گفت: بعد از خوردن صبحانه، ناهار یا شام، حتما مسواک بزنید.
برای این که باکتری ها دندان هایتان را خراب نکنند، مسواک زدن یادتان نرود.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙35🔜
#داستان
#سنجاب_کوچولو
سنجاب کوچولو هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بدون اجازه پدر و مادرش، بتواند به تنهایی از لانه خارج شود. اما خواهر بزرگترش را میدید که هر روز صبح، برای چیدن میوه به جنگل میرفت و با سبد پر از خوراکیهای خوشمزه بر میگشت. سنجاب کوچولو هم آرزو میکرد کاش زودتر بزرگ شود تا بتواند به تنهایی از درختان بلند و پر شاخ و برگ بالا برود و هر قدر که دوست دارد فندق و بادام و گردو و بلوطهای خوشمزه و درشت بچیند.
یک روز که سنجاب کوچولو در لانه نشسته بود و داشت به بزرگ شدن خودش فکر میکرد، سنجابهای دیگر را دید که روی شاخ و برگ درختان جنگل بالا و پایین می پرند. او خیلی غصه خورد. چرا؟چون دلش میخواست مثل آنها به هر طرف که میخواهد برود.
وقتی پدر و مادرش از راه رسیدند به آنها گفت: من چه وقت می توانم به جنگل بروم؟ پدر گفت: وقتی که بزرگ شدی و توانستی یک سبد از میوههای این جنگل را بغل کنی و به خانه بیاوری! سنجاب کوچولو که فکر میکرد حالا بزرگ شده، گفت: این که کاری ندارد، من همین الان هم میتوانم یک سبد پر ازمیوههای جنگل را بچینم و بیاورم! پدر سنجاب کوچولو که خیلی بچهاش را دوست داشت گفت: اگر تو میتوانی به تنهایی به جنگل بروی فردا صبح به جنگل برو. حالا دیگر ما پیر شدیم اگر تو بتوانی یک سبد بلوط بیاوری ما خوش حال می شویم. سنجاب کوچولو تا این را شنید از ذوق تا صبح خوابش نبرد.👇
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙36🔜
صبح روز بعد ، همین که آفتاب درآمد سنجاب کوچولو یک سبد برداشت و از لانه خارج شد. جنگل و همه آن چیزی که در آن وجود داشت. درختان بلند و در هم، میوههای خوشمزه و رنگارنگ، پرندگان پر سر و صدا و …. سنجاب کوچولو از دیدن آن همه زیبایی غرق لذت و تماشا شده بود. او موجوداتی را میدید که تا به حال ندیده بود: گله گوزنها ، میمونهایی که از جلوی چشم او با سرعت بالا و پایین می رفتند و پرندگانی که از این شاخ به آن شاخ میپریدند…. سنجاب کوچولو که از شوق و ذوق نمیدانست باید چکار کند، بدون هدف این طرف و آن طرف میدوید و نمیدانست باید چه نوع میوهای را از کدام درخت جدا کند. سنجاب کوچولو که حیران و سرگردان توی جنگل در حال حرکت بود، ناگهان چشمش به یک خرس قهوهای افتاد.👇
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙37🔜
اول خیلی ترسید، اما وقتی خنده خرس را دید، آرام شد و در پشت درختی ایستاد. خرس مهربان پرسید: نترس… چی شده… دنبال چی می گردی سنجاب کوچولو؟ سنجاب کوچولو کمی جرات پیدا کرد و گفت: دنبال میوههای خوشمزه میگردم. بخصوص بلوطهای درشت… اما نمی دانم چرا از هر درختی بالا میروم بلوط پیدا نمی کنم؟ خرس مهربان خندهای کرد و گفت: هر درختی یک نوع میوه دارد. تو اول باید درخت آن را بشناسی و بعد از آن بالا بروی.
مثلا اگر بلوط میخواهی باید از درخت بلوط بالا بروی. حالا دنبال من بیا تا درخت بلوط را به تو نشا ن بدهم ! سنجاب کوچولو وقتی دید خرس قهوهای اینقدر مهربان است، دنبال او به راه افتاد تا به یک درخت بلوط رسیدند. سنجاب کوچولو که تا به حال درختی به این بزرگی و پر از میوه ندیده بود، بدون معطلی از درخت بالا رفت و شروع به چیدن بلوط کرد.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙38🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
از این شاخه به آن شاخه… هرچه بلوط میدید میچید. سبدش کاملا پر شده بود. خرس قهوهای که پایین درخت ایستاده بود فریاد زد: دیگر بس است. سبد تو پر از بلوط شده… ممکن است ازآن بالا بیفتی. اما سنجاب کوچولو که خیلی ذوق زده شده بود، به دنبال بلوطهای درشت بالا و بالاتر میرفت. تا اینکه سبدش آنقدر سنگین شد که ناگهان از آن بالا به پایین پرتاب شد.
سنجاب کوچولو شانس آورد که در لابلای شاخ و برگ درختان آویزان شد، وگرنه معلوم نبود که چه بلایی ممکن است به سرش بیاید. خرس مهربان که در پایین درخت منتظر او بود، کمکش کرد و او را نجات داد، اما دیگر از سبد پر از بلوط خبری نبود، زیرا بلوطها همه به اطراف درخت ریخته بودند و چند سنجاب بزرگتر داشتند آنها راجمع می کردند… آن وقت بود که سنجاب کوچولو از خرس مهربان خجالت کشید و با خودش فکر کرد که: پدر درست می گفت، من بزرگ نشدهام و بازهم باید صبر کنم.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙39🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈
#کلیپ
#ساخت_اسباب_بازی
الان اسباب بازی گرون شده 😞
مامانا تو خونه با کودکتون اسباب بازی بسازید😃 .مطمئن باشید دیگران به سلیقه شما احسنت خواهند گفت😍 و بعلت مشارکت کودکتون در کار درک و فهم کودک و مهارت های دست ورزی کودکتون افزایش چشمگیری خواهد کرد 👶
─┅─═ঊঈ🌸ঊঈ═─┅─
#خاله_سعیده
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙40🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#بستن_دکمه_ها
بازی بستن دکمه ها بسیار برای بچه ها سرگرم کننده و جذابه
✔️ مناسب 3 تا 6 سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙41🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#قصه_گویی
✅ با کمک هم یک قصه بگویید.
🔴 یکی از فعالیتها برای پرورش ذهن خلاق و افزایش تفکر منطقی در کودکان این هست که شما قصه ای را شروع کنید.
سپس در یک جای حساس آن را قطع کرده و از کودک بخواهید تا آن را ادامه دهد .
سپس او در جایی که دوست دارد، داستان را قطع می کند و شما باید بقیه داستان را بسازید.
⏪ بد نیست که بعد از پایان یافتن داستانتان ، با کمک یکدیگر آن را در دفتر یادداشتی بنویسید تا یادگاری خوبی از این داستان برای روزهای بزرگسالی اش باشد.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙42🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#گاو_و_مورچه
🐮🐜
یک روز، یک مورچه با یک گاو دوست شد. گاو گفت: «حالا که با هم دوست شدیم، یک روز، تو به من غذا بده! یک روز هم من به تو غذا می دهم.» مورچه قبول کرد. گاو گفت: «غذای امروز با من.» بعد هم رفت و یک سطل پر از غذا آورد. مورچه یک ذره خورد و گفت: «من سیر شدم.» روز بعد، مورچه به اندازهی دو تا لوبیا، غذا آورد و به گاو گفت: «بیا غذا بخوریم! گاو خندهاش گرفت و گفت: «اول شما بخور نوش جان!» مورچه غذایش را خورد و گفت: «من سیر شدم!» گاو گفت :«این غذا خیلی کم است. برو باز هم برای من غذا بیاور!» مورچه رفت و برای گاو غذا آورد. گاو خورد. امّا سیر نشد. مورچه باز هم دوید و رفت و غذا آورد. مورچه رفت، آمد. رفت، آمد. تند و تند غذا آورد. گاو غذا ها را خورد و گفت: «باز هم بیاور!» مورچه از دوستهایش کمک گرفت. آنها تا شب غذا آوردند. گاو خورد و سیر نشد. شب شد. مورچه از غذا آوردن خسته شد. پیش گاو رفت و گفت: «آقا گاوه، تو برو با گاوها دوست بشو! من هم با مورچهها.» بعد هم دوید و رفت پیش دوستهای مورچه ای خودش.
✅ پیام داستان : دوستی بین گاو و مورچه دوامی نداره . چون اونا با هم خیلی تفاوت دارن . دوستی هایی پایداره که دو طرف شباهتهایی داشته باشند .
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙44🔜