🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#حباب_ساز
برای لذت بردن از بازی با حباب لازم نیس.ت حتما بیرون از خانه بروید. برای این بازی، شما به یک بشقاب و نی برای هر نفر، مقداری مایع ظرفشویی و آب احتیاج دارید. کمی مایع ظرفشویی وسط هر بشقاب بریزید. کمی آب روی آن ریخته و به آرامی هم بزنید، این کار را تا کف کردن آب ادامه دهید. از بچهها بخواهید که نی را داخل کف گذاشته و به آرامی داخل آن فوت کنند. حالا میتوانید حبابهای بزرگ درست کنید. برای ایجاد رقابت میان بچهها، میتوانید به هرکسی که حباب بزرگتر درست کند یا حبابش دوام بیشتری داشته باشد، جایزه بدهید.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙11🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#پارسا_خیلی_زرنگه
پارسا پسری باهوش و زرنگ بود
ولی بعضی وقتها که از خواب بیدار میشد
میدید که اتفاق بدی برای لباسها و تشکش افتاده 😢
مامان با مهربانی میگفت؛ ای آقا خرگوشِ ناقلا چرا دوباره لباسای پسر من رو کثیف کردی؟ 😠
آن روز که پارسا داشت نقاشی میکشید صدای تلفن بلند شد
پارسا تلفن را برداشت و جواب داد
مادربزرگ بود
پارسا مادربزرگ را خیلی دوست داشت
کمی که حرف زد مادرش را صدا کرد تا با مادربزرگ حرف بزند
مادربزرگ از مادرش خواست تا یک روز هم به خانهی آنها بروند
پدرِ پارسا که از سر کار آمد مهیا و علی هم از مدرسه آمده بودند
همگی دور هم نشسته بودند که مادرش به بابا گفت مادربزرگ زنگ زده بود و میخواست تا به آنجا برویم
بابا قبول کرد و قرار شد فردا به آنجا بروند
به خانهی مادربزرگ که رسیدند پارسا خیلی خوشحال بود همهاش بازی میکرد و مادربزرگ قربان صدقهاش میرفت
شب که شد مادربزرگ یک تشک برای خودش و پارسا آورد و گفت پارسا امشب کنار من میخوابد
پارسا هم با خوشحالی سرش را روی بالشت کوچک و گلگلی گذاشت کمی بعد همه خوابیده بودند ولی پارسا هنوز بیدار بود
مهیا بلند شد تا آب بخورد پارسا هم آرام به دنبالش رفت
مهیا با دیدن پارسا در تاریکی کمی ترسید و گفت ؛ چرا نخوابیدی؟
پارسا گفت؛ میترسم بخوابم و جایم خیس شود...
مهیا با مهربانی خندید و دست پارسا را گرفت و به گوشهی خانه برد
چراغ دستشویی را روشن کرد و گفت
اگر هر شب قبل از خواب به اینجا بیایی دیگه جایت خیس نمیشود
پارسا کمی خجالت میکشید ولی به حرف آبجی گوش کرد
از دستشویی که بیرون آمد به سر جایش رفت و با خیال راحت خوابید
نزدیک صبح صدای اذان میآمد پارسا چشمانش را باز کرد همه آرام آرام داشتند بیدار میشدند تا وضو بگیرند
پارسا یکهو بلند شد و سر جایش نشست دستش را به لباسش کشید و با خوشحالی لبخند زد 😃
مادربزرگ که از چیزی خبر نداشت گفت بهبه پسر گلم هم بیدار شده برای نماز،
پارسا با خوشحالی بلند شد و به کمک مادربزرگ وضو گرفت
و کنار پدرش ایستاد تا نماز بخواند.
پارسا آن روز خیلی خوشحال بود
دلش میخواست وقتی که به خانه برگشتند به خرگوش هم یاد بدهد که شبها قبل از خوابیدن حتما به دستشویی برود و صبحها هم که از خواب بیدار شد دوباره اینکار را بکند تا هیچوقت هیچوقت لباسش کثیف نشود..ـ
#مناسب برای سه تا شش سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙12🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#شناخت_رنگها_و_اعداد
(3 سال به بالا)
.
بازم یه بازی رنگی رنگی و جذاب😍😄
چندتا قاشق یه بار مصرف بردارین و روی هر کدوم به ترتیب از یک برچسب رنگی شروع کنین و به بقیه قاشق ها به ترتیب اعداد، برچسب رنگی با رنگ متفاوت بچسبونین. اگر برچسب رنگی به این شکل نتونستین تهیه کنین، میتونین کاغذ رنگی رو به صورت گرد ببرین و روی قاشق بچسبونین.
حالا تعدادی گیره لباس رنگی در اختیار کوچولوتون قرار بدین تا روی هر قاشق طبق تصویر، به تعداد مشخص شده از گیره رنگ خودش روش وصل کنه.
به همین راحتی😍
این بازی یه راه خوب برای شناخت و تمرین رنگها و اعداده😍🌈
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙14🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#مجسمه_بازی
چندتا از آهنگهای ورزشی ملایم را انتخاب و با صدای بلند اجرا کنید، از آنها بخواهید نرمش کنند ولی به محض توقف آهنگ در هر موقعیت و حالتی که هستند ثابت و بدون حرکت بمانند، حتی اگر یک لنگه پا هستند، باید در همان وضعیت بیحرکت بمانند. برای اینکه هیجان بازی را بالاتر ببرید میتوانید از بچهها بخواهید اداهای خاصی دربیاورند و بعد در همان حالتها ثابت بمانند. به برندهی بازی یک مدال بدهید. میتوانید با روبان مدالهایی درست کنید و به لباس یا سر برنده بازی بزنید.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙15🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#حباب_ساز
برای لذت بردن از بازی با حباب لازم نیست حتما بیرون از خانه بروید. برای این بازی، شما به یک بشقاب و نی برای هر نفر، مقداری مایع ظرفشویی و آب احتیاج دارید. کمی مایع ظرفشویی وسط هر بشقاب بریزید. کمی آب روی آن ریخته و به آرامی هم بزنید، این کار را تا کف کردن آب ادامه دهید. از بچهها بخواهید که نی را داخل کف گذاشته و به آرامی داخل آن فوت کنند. حالا میتوانید حبابهای بزرگ درست کنید. برای ایجاد رقابت میان بچهها، میتوانید به هرکسی که حباب بزرگتر درست کند یا حبابش دوام بیشتری داشته باشد، جایزه بدهید.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙16🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#پيروز_شد_انقلاب
آي دسته دسته دسته قفل قفس شكسته
مرگ به شاه ظالــــم گفتيــم دسته دسته
آي خنده خنده خنده توي هــــوا پرنده
شاه فـــراري شده آمــــده وقت خنده
آي غنچه غنچه غنچه سيني و نقل و غنچه
از سفر آمــــــد امام واشد دهان غنچه
آي باغچه باغچه باغچه خورشيد روي طاقچه
پيروز شـــــد انقلاب گل داد باغ و باغچه
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙18🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#پلیس_مهربون
به نام خدا
روزی خانواده ای که بچه کوچکی داشتند با هم در خیابان راه می رفتند تا کم کم به جای شلوغی رسیدند. وقتی که رسیدند پدر به پسرش که اسمش محمدرسول بود گفت : پسرم اینجا شلوغه مواظب خودت باش تا گم نشی.محمدرسول هم گفت : چشم بابا جون. همین طور که داشتند راه می رفتند یهو بابای محمد رسول متوجه شد که پسرش نیست.
شروع کردند به دنبال محمد رسول تا اورا پیدا کنند و همون مسیری رو که رفته بودند دوباره برگشتن ولی محمد رسولو پیدا نکردن. آقا محمد روس که خیلی ترسیده بود داشت می رفت که به یک فلکه رسید. وسط فلکه آقا پلیسه وایساده بود که توی این شلوغی چشمش به محمدرسول خورد.فوری رفت پیشش و بهش گفت : چی شده عزیزم؟ چرا گریه می کنی : اسمت چیه ؟ محمد رسول گفت مامانو بابامو گم کردم.اسمم محمد رسوله. آقا پلیسه گفت اشکالی نداره آقا کوچولو. بیا بریم من کمکت می کنم تا پدرو مادرتو پیدا کنیم. محمدرسول و آقا پلیسه با هم رفتند و آقا پلیسه به همکاراش خبر داد و از اونا اجازه گرفت تا با محمدرسول بره و مامان و باباشو پیدا کنه. وقتی تو خیابون داشتن با هم راه میرفتن یهو آقا پلیسه دید اون طرف خیابون یه آقا و خانومی خیلی نگرانن و دنبال کسی میگردن. فوری صداشون کرد : مامان و بابای محمدرسولم تا اونو دیدن دویدن و پسرشونو بغل کردن.آقا پلیسه گفت دیگه نگران نباشید. از این به بعد برای اینکه اگه گم شد زود پیداش کنید یه شماره تلفن از خودتون توی جیبش بذارید.اونا هم گفتن باشه و از آقا پلیسه تشکرکردند.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙19🔜