🎈🌸🎈🌸🎈
اگر کودک بهانه گیر در خانه دارید و نمیدانید با او چه کار کنید بهتر است بدانید که قصه تأثیر زیادی روی کودکان دارند زیرا کودکان علاقه ی زیادی به قصه دارند.
در این مطلب می توانید یک داستان کودکانه در مورد بهانه گیری را برای کودکان بخوانید.
🍒🍒🍒
#داستان
#عروسک_بهانه_گیر
مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :”مامان .
مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :”مامان … مامان من به به می خوام”
بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد.
مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک مهسا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی مهسا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد.
🍒🍒🍒
مهسا دوباره دکمشو زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که مهسا می خواست دکمه ی عروسکشو بزنه عروسکش جیغ زد!
مهسا می خواست شیشه ی شیرشو بهش بده اما عروسک دلش نمی خواست بخوره .می خواست بهانه بگیره که اینو نمی خوام اونو دوست ندارم …
مهسا خیلی ناراحت شده بود .عروسکشو بغل کرد و برد دکتر .
آقای دکتر از مهسا پرسید عروسکتون چی شده برای چی آوردینش دکتر؟
مهسا گفت خیلی بداخلاق شده می ترسم مریض شده باشه!
دکتر ، عروسک مهسا رو معاینه کرد و گفت فکر کنم مریضی بهانه گیری رو از کسی گرفته . شاید یه نفر تو خونه ی شما خیلی بهانه می گیره و عروسک شما ازش یاد گرفته.
مهسا خجالت کشید و هیچی نگفت .
بعد دکتر گفت دوای درد عروسک شما اینه که دیگه کسی توی خونه غر نزنه .همه باید خوش اخلاق و مهربون باشن تا عروسکتون دوباره حالش خوب بشه و خوش اخلاقی و مهربونی دوباره بهش برگرده.
مهسا برگشت خونه و سعی کرد خودش عروسکشو درمان کنه. شب که نشست سر سفره ی شام عروسکش رو هم کنار خودش گذاشت تا عروسکش کارهای مهسا رو ببینه و یاد بگیره.
🍒🍒🍒
مامان یه بشقاب غذا برای مهسا کشید. مهسا از مامان تشکر کرد و همه ی غذاشو خورد .
بعد با آب و صابون دست و صورتشو شست و توی جمع کردن سفره به مامان کمک کرد.
عروسک مهسا هیچی نمی گفت ولی داشت همه ی کارهای خوب رو از مهسا یاد می گرفت. بعد از چند روز که دیگه مهسا توی خونه بد اخلاقی و بهانه گیری نمی کرد ،عروسکش دوباره خوش اخلاق و مهربون شد .حالا دوباره می گفت :مامّان …. مامّان …. من به به می خوام .
مهسا با خوشحالی شیشه ی شیرش رو بهش می داد .عروسکش همه ی شیرشو می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و تو بغل مهسا آروم آروم به خواب می رفت.
🔙1🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈
#کلیپ
#توپ_رو_با_فوت_بنداز_تو_گل
خاله سعیده
🔙3🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#آزادی_پروانه_ها
بهار بود ، پروانه های قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز می كردند.
حسام ، پسر كوچولوی قصه ما توی اين باغ ، لابه لای گلها می دويد و پروانه ها را دنبال می كرد . هر وقت پروانه زيبايی می ديد و خوشش می آمد آرام به طرف او می رفت تا شكارش كند . بعضی از پروانه ها كه سريعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار می كردند، اما بعضی از آنها كه نمی توانستند فرار كنند ، به چنگش می افتادند . حسام ، وقتی پروانه ها را می گرفت، آنها را در يک قوطی شيشه ای زندانی می كرد .
يک روز چند پروانه زيبا گرفته بود و داخل قوطی انداخته بود ، قصد داشت كه پروانه ها را خشک كند و لای كتابش بگذارد و به همكلاسی هايش نشان بدهد . پروانه ها ترسيده بودند ، خود را به در و ديوار قوطی شيشه ای می زدند تا شايد راه فراری پيدا كنند . حسام همين طور كه قوطی شيشه ای را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه می كرد خوابش برد . در خواب ديد كه خودش هم يک پروانه شده است و پسر بچه ای او را به دست گرفته و اذيت می كند . تمام بدنش درد می كرد و هر چه فرياد و التماس می كرد كسی صدايش را نمی شنيد . بعد پسر بچه ، حسام را ما بين ورقهای كتابش گذاشت و كتاب را محكم بست و فشار داد . دست و پای حسام كه حالا تبديل به يک پروانه نازک و ظريف شده بود ، ترق ترق صدا می داد و می شكست و حسام هم همين طور پشت سر هم جيغ بلند می كشيد . ناگهان از صدای فرياد خودش از خواب پريد و تا متوجه شد كه تمام اين ها خواب بوده است دست به آسمان بلند كرد و از خدا تشكر كرد .
ناگهان به ياد پروانه هايی افتاد كه در داخل قوطی شيشه ای، زندانی شده بودند..! بعد ، قوطی پروانه ها را به باغ برد ، در قوطی را باز كرد و پروانه ها را آزاد كرد . پروانه ها خيلی خوشحال شدند و از قوطی بيرون پريدند و شروع به پرواز كردند .
حسام فرياد زد : پروانه های قشنگ مرا ببخشيد كه شما را اذيت می كردم. قول می دهم اين كار زشت را هرگز تكرار نكنم.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙4🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#بچه_تمیز_و_زیبا
این شعر مهد کودکی زیبا محبوبیت زیادی برای بچه ها دارد و یادگیری آن نیز بسیار ساده است.
ببین چه قدر تمیزم
پیش همه عزیزم
دستامو صابون زدم
مسواک به دندون زدم
اتو شده پیرهنم
شونه به مو می زنم
شسته شده لباسم
میرم سر کلاسم
دوستم دارن بچه ها
میگن بیا پیش ما
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙5🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#لامپ_های_رنگی
✂️ابزار:
۱. تلق رنگی ۲. قیچی ۳. برچسب ۴. چسب ۵. نخ یا کاموا ۶. پانچ
📖 چی کار کنیم👈
🔸به بچه ها بگویید: یه جشن تولد داریم و میخوایم خونه رو تزیین کنیم.
🔹 ابزار را در اختیارش بگذارید و بپرسید: به نظرت چه چه جوری میشه چراغونی کنیم؟
🔸 تلق ها را به هر شکل که دوست دارید، ببرید. و برچسب ها را برای تزیین روی آن بزنید.
🔹 تلق را با پانچ سوراخ کنید و نخ را از آن عبور دهید.
🔸 حالا یک ریسه ی چراغ های رنگی داریم که می تونید به دیوار ها وصل کنید.
✅ بازی برای بچه های 👇
#پنج_ساله
#شش_ساله
#هفت_ساله
#هشت_ساله
🌀 بازی با 👇
#تلق
#جشن
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙6🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#دلفین_قشنگم
من دلفین قشنگم 🐠
شناگری زرنگم🐳
خونه دارم تو دریا🏡
ماهی میگیرم اونجا🐡
یه ذره بازیگوشم🐬
اما زیاده هوشم🐋
🐬🐬🐬🐬🐬🐬🐬
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙9🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#حباب_ساز
برای لذت بردن از بازی با حباب لازم نیس.ت حتما بیرون از خانه بروید. برای این بازی، شما به یک بشقاب و نی برای هر نفر، مقداری مایع ظرفشویی و آب احتیاج دارید. کمی مایع ظرفشویی وسط هر بشقاب بریزید. کمی آب روی آن ریخته و به آرامی هم بزنید، این کار را تا کف کردن آب ادامه دهید. از بچهها بخواهید که نی را داخل کف گذاشته و به آرامی داخل آن فوت کنند. حالا میتوانید حبابهای بزرگ درست کنید. برای ایجاد رقابت میان بچهها، میتوانید به هرکسی که حباب بزرگتر درست کند یا حبابش دوام بیشتری داشته باشد، جایزه بدهید.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙11🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#پارسا_خیلی_زرنگه
پارسا پسری باهوش و زرنگ بود
ولی بعضی وقتها که از خواب بیدار میشد
میدید که اتفاق بدی برای لباسها و تشکش افتاده 😢
مامان با مهربانی میگفت؛ ای آقا خرگوشِ ناقلا چرا دوباره لباسای پسر من رو کثیف کردی؟ 😠
آن روز که پارسا داشت نقاشی میکشید صدای تلفن بلند شد
پارسا تلفن را برداشت و جواب داد
مادربزرگ بود
پارسا مادربزرگ را خیلی دوست داشت
کمی که حرف زد مادرش را صدا کرد تا با مادربزرگ حرف بزند
مادربزرگ از مادرش خواست تا یک روز هم به خانهی آنها بروند
پدرِ پارسا که از سر کار آمد مهیا و علی هم از مدرسه آمده بودند
همگی دور هم نشسته بودند که مادرش به بابا گفت مادربزرگ زنگ زده بود و میخواست تا به آنجا برویم
بابا قبول کرد و قرار شد فردا به آنجا بروند
به خانهی مادربزرگ که رسیدند پارسا خیلی خوشحال بود همهاش بازی میکرد و مادربزرگ قربان صدقهاش میرفت
شب که شد مادربزرگ یک تشک برای خودش و پارسا آورد و گفت پارسا امشب کنار من میخوابد
پارسا هم با خوشحالی سرش را روی بالشت کوچک و گلگلی گذاشت کمی بعد همه خوابیده بودند ولی پارسا هنوز بیدار بود
مهیا بلند شد تا آب بخورد پارسا هم آرام به دنبالش رفت
مهیا با دیدن پارسا در تاریکی کمی ترسید و گفت ؛ چرا نخوابیدی؟
پارسا گفت؛ میترسم بخوابم و جایم خیس شود...
مهیا با مهربانی خندید و دست پارسا را گرفت و به گوشهی خانه برد
چراغ دستشویی را روشن کرد و گفت
اگر هر شب قبل از خواب به اینجا بیایی دیگه جایت خیس نمیشود
پارسا کمی خجالت میکشید ولی به حرف آبجی گوش کرد
از دستشویی که بیرون آمد به سر جایش رفت و با خیال راحت خوابید
نزدیک صبح صدای اذان میآمد پارسا چشمانش را باز کرد همه آرام آرام داشتند بیدار میشدند تا وضو بگیرند
پارسا یکهو بلند شد و سر جایش نشست دستش را به لباسش کشید و با خوشحالی لبخند زد 😃
مادربزرگ که از چیزی خبر نداشت گفت بهبه پسر گلم هم بیدار شده برای نماز،
پارسا با خوشحالی بلند شد و به کمک مادربزرگ وضو گرفت
و کنار پدرش ایستاد تا نماز بخواند.
پارسا آن روز خیلی خوشحال بود
دلش میخواست وقتی که به خانه برگشتند به خرگوش هم یاد بدهد که شبها قبل از خوابیدن حتما به دستشویی برود و صبحها هم که از خواب بیدار شد دوباره اینکار را بکند تا هیچوقت هیچوقت لباسش کثیف نشود..ـ
#مناسب برای سه تا شش سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙12🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#شناخت_رنگها_و_اعداد
(3 سال به بالا)
.
بازم یه بازی رنگی رنگی و جذاب😍😄
چندتا قاشق یه بار مصرف بردارین و روی هر کدوم به ترتیب از یک برچسب رنگی شروع کنین و به بقیه قاشق ها به ترتیب اعداد، برچسب رنگی با رنگ متفاوت بچسبونین. اگر برچسب رنگی به این شکل نتونستین تهیه کنین، میتونین کاغذ رنگی رو به صورت گرد ببرین و روی قاشق بچسبونین.
حالا تعدادی گیره لباس رنگی در اختیار کوچولوتون قرار بدین تا روی هر قاشق طبق تصویر، به تعداد مشخص شده از گیره رنگ خودش روش وصل کنه.
به همین راحتی😍
این بازی یه راه خوب برای شناخت و تمرین رنگها و اعداده😍🌈
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙14🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#مجسمه_بازی
چندتا از آهنگهای ورزشی ملایم را انتخاب و با صدای بلند اجرا کنید، از آنها بخواهید نرمش کنند ولی به محض توقف آهنگ در هر موقعیت و حالتی که هستند ثابت و بدون حرکت بمانند، حتی اگر یک لنگه پا هستند، باید در همان وضعیت بیحرکت بمانند. برای اینکه هیجان بازی را بالاتر ببرید میتوانید از بچهها بخواهید اداهای خاصی دربیاورند و بعد در همان حالتها ثابت بمانند. به برندهی بازی یک مدال بدهید. میتوانید با روبان مدالهایی درست کنید و به لباس یا سر برنده بازی بزنید.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙15🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#حباب_ساز
برای لذت بردن از بازی با حباب لازم نیست حتما بیرون از خانه بروید. برای این بازی، شما به یک بشقاب و نی برای هر نفر، مقداری مایع ظرفشویی و آب احتیاج دارید. کمی مایع ظرفشویی وسط هر بشقاب بریزید. کمی آب روی آن ریخته و به آرامی هم بزنید، این کار را تا کف کردن آب ادامه دهید. از بچهها بخواهید که نی را داخل کف گذاشته و به آرامی داخل آن فوت کنند. حالا میتوانید حبابهای بزرگ درست کنید. برای ایجاد رقابت میان بچهها، میتوانید به هرکسی که حباب بزرگتر درست کند یا حبابش دوام بیشتری داشته باشد، جایزه بدهید.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙16🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#پيروز_شد_انقلاب
آي دسته دسته دسته قفل قفس شكسته
مرگ به شاه ظالــــم گفتيــم دسته دسته
آي خنده خنده خنده توي هــــوا پرنده
شاه فـــراري شده آمــــده وقت خنده
آي غنچه غنچه غنچه سيني و نقل و غنچه
از سفر آمــــــد امام واشد دهان غنچه
آي باغچه باغچه باغچه خورشيد روي طاقچه
پيروز شـــــد انقلاب گل داد باغ و باغچه
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙18🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#پلیس_مهربون
به نام خدا
روزی خانواده ای که بچه کوچکی داشتند با هم در خیابان راه می رفتند تا کم کم به جای شلوغی رسیدند. وقتی که رسیدند پدر به پسرش که اسمش محمدرسول بود گفت : پسرم اینجا شلوغه مواظب خودت باش تا گم نشی.محمدرسول هم گفت : چشم بابا جون. همین طور که داشتند راه می رفتند یهو بابای محمد رسول متوجه شد که پسرش نیست.
شروع کردند به دنبال محمد رسول تا اورا پیدا کنند و همون مسیری رو که رفته بودند دوباره برگشتن ولی محمد رسولو پیدا نکردن. آقا محمد روس که خیلی ترسیده بود داشت می رفت که به یک فلکه رسید. وسط فلکه آقا پلیسه وایساده بود که توی این شلوغی چشمش به محمدرسول خورد.فوری رفت پیشش و بهش گفت : چی شده عزیزم؟ چرا گریه می کنی : اسمت چیه ؟ محمد رسول گفت مامانو بابامو گم کردم.اسمم محمد رسوله. آقا پلیسه گفت اشکالی نداره آقا کوچولو. بیا بریم من کمکت می کنم تا پدرو مادرتو پیدا کنیم. محمدرسول و آقا پلیسه با هم رفتند و آقا پلیسه به همکاراش خبر داد و از اونا اجازه گرفت تا با محمدرسول بره و مامان و باباشو پیدا کنه. وقتی تو خیابون داشتن با هم راه میرفتن یهو آقا پلیسه دید اون طرف خیابون یه آقا و خانومی خیلی نگرانن و دنبال کسی میگردن. فوری صداشون کرد : مامان و بابای محمدرسولم تا اونو دیدن دویدن و پسرشونو بغل کردن.آقا پلیسه گفت دیگه نگران نباشید. از این به بعد برای اینکه اگه گم شد زود پیداش کنید یه شماره تلفن از خودتون توی جیبش بذارید.اونا هم گفتن باشه و از آقا پلیسه تشکرکردند.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙19🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#اصول_دین
ما مسلمانیم
پیرو قرآن
مانند گلیم
توی گلستان
پنج تا پرنده
توی باغ داریم
بیا آنها را
باهم بشماریم
این پرنده ها
اصول دینند
همه خوش آواز
همه رنگینند
یک پرنده هست
به نام توحید
می شود آن را
در همه جا دید
دومی عدل است
سوم نبوت
اما چهارم
باشد امامت
پنجم معاد است
روز خوب ما
روز امتحان
در پیش خدا
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙23🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#خدا_که_مهربانه
خدا که مهربانه به فکر بندگانه
برای خوشبختی مون گفته که قرآن بخون
قرآن کتاب زنده است جاویدان وپاینده است
قرآن کند آشکار سوال های بسیار
هرکس قرآن می خونه اینو باید بدونه
که هست کتاب قرآن کلام پاک یزدان
در آن کتاب نوشته مومن جاش تو بهشته
اگر می خوای بشی خوب قرآن یاد بگیر
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙24🔜