📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۱۰
شُکراً لِشَعبِ الایرانی
"ابو زینب" مثل هر روز، اول صبح آمد و در انبار مشغول بستهبندی اقلام شد. معلوم بود که اهل حرفزدن نیست، تمام صحبتش یک سلام صبح و خداحافظی غروب بود. اما دلم میخواست بیشتر در موردِ از سوریه به لبنان آمدنش بدانم. شیرخشکهایی که باید به نوزادان میرساندیم را بهانه کردم و از تعداد فرزندانش پرسیدم. چندان امیدی به شنیدن جواب نداشتم. همانطور که کارتنها را باز و برای چیدن اجناس آماده میکرد گفت: "چهار تا بچه دارم. دو دختر و دو پسر". به شوق آمدم و پشت هم و بدون مکث چند سوال دیگر پرسیدم. "کجا اسکان دارید؟ با آقا محمد کجا آشنا شدید؟"
مکثی کرد، نگاهی سمت من انداخت و دست از کار کشید. روی صندلی چوبی کنارش نشست. نفس عمیقی کشید، دستهایش را در هم گره کرد و گفت: "سوریه که بودیم خانهمان را با سه خانواده آواره لبنانی تقسیم کردیم. زنها مونس هم و بچهها همبازی شدند. ما مردها هم با هم قوم و خویش شدیم. محمد از همان موقع شد برادر من."
مکثی کرد، خیره به دیوار روبهرو، سری تکان داد، لبخندِ تلخِ پر از افسوسی روی صورتش نقش بست و ادامه داد: "هیچ فکر نمیکردیم خیلی زود ما هم آواره و بیخانمان بشویم. خدا لعنت کند این قوم ظالم بنیامیه را. حُمص را که گرفتند، به جرم شیعه بودن خانهمان را آتش زدند و آوارهمان کردند."
بغض راه گلویش را بست، سرش را پایین انداخت، سکوتی در فضا پیچید. انگار سؤالهایم زخمهایش را دوباره تازه کرده بود. ناراحت شدم، تصمیم گرفتم دیگر چیزی نپرسم.
چند دقیقهای گذشت، آرامتر که شد یا علیِ محکمی گفت و ایستاد، دوباره در سکوت، مشغول چیدن اقلام در کارتنها شد.
عصر سوار بر ماشین وَنی که آقا سید تازه خریده بود راهی اسکان شدیم. صحبتمان در مورد نحوه تقسیم کمکها و شیرخشکها گرم شده بود که سرعت ماشین کم و در شانه خاکی جاده متوقف شد. آقا سید با کسی مشغول صحبت و تعارف شده بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم، خودش بود، "ابوزینب." هیچکدام نمیدانستیم مسیر انبار تا خانهاش اینقدر زیاد است و هر روز پیاده رفت و آمد میکند.
با اصرارهای زیاد آقا سید و همسرش قبول کرد تا منزل برسانیمش. و باز هم سکوت پر از حرفهای ناگفته.
چند دقیقه بعد رسیدیم، حالا او بود که با اصرار ما را به خانهاش دعوت میکرد.
دروغ چرا؟ راستش را بگویم دوست داشتم زودتر به اسکان برگردیم و استراحت کنیم. جانی در بدنم نمانده بود. با تعارفات زیاد وارد خانه شدیم. در همان بدو ورود صدای گریه نوزادی توجهمان را جلب کرد. زنی با نوزاد بیقراری در آغوش آمد و با روی باز پذیرای ما شد. خانهای بسیار سرد و نمور که فاصلهای با مخروبه شدن نداشت و ماهی ۴۰۰ دلار کرایهاش بود. در خانه وسیله زیادی دیده نمیشد. تنها داراییشان چند تشک و یک گاز تکشعله خوراکپزی بود که میگفتند برای روشن کردنش مازوت پیدا نمیشود. بچهها مشغول بازی بودند و نوزاد در آغوش پدر هم آرام نمیگرفت. دلیلش را پرسیدیم. گفت: "شیر مادر سیرش نمیکند، دائم در حال گریه است."
با تعجب همدیگر را نگاه کردیم. مطمئنم در آن لحظه هر سهمان به یک چیز فکر میکردیم و آن اینکه: "از صبح تا غروب کنار ما ارزاق و شیرخشک بستهبندی و به آوارگان میرساند اما چرا تا کنون برای خانواده خودش هیچ کمکی نخواسته است؟ حتی شیرخشک برای سیر کردن نوزاد شیرخوارش."
موقع خداحافظی، آقا سید از بستههای پشت ماشین هدایایی به بچهها و تعدادی شیرخشک برای نوزاد به آنها داد، اما "ابوزینب" قبول نمیکرد و میگفت: "محتاجتر از ما در هِرمِل زیاد است، به آنها برسد بهتر است." با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و قبول کرد ولی به تکتک بچهها میگفت با صدای بلند از مردم ایران تشکر کنید و آنها با صدای بلند میگفتند: "شُکراً لِشَعبِ الایرانی."
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
جمعه | ۷ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #هرمل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها