🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒 #داستانک 🍒
💎عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه
گفت: فلان عابد بود
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم
عابد قبول کرد
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت:
سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد:
دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی،،
#داستـانـهاےڪوتـاه
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
#داستانک
✔️الاغ و حاکم
الاغ ملانصرالدین روزی به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضی شکایت کرد. قاضی ملا را احضار کرد و گفت: ملا ماجرا را توضیح بده. ملا هم گفت: جناب قاضی. فرض کنید شما خر من هستید. من شما را زین می کنم و افسار به شما می بندم و شما حرکت می کنید. بین راه سگها به طرفتان پارس می کنند و شما رَم می کنید و به طرف چراگاه حاکم می روید. حالا انصاف بدید من مقصرم یا شما؟!
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
#داستانک
🔰 قلب ها را از کینه پاک کنیم
⭕️روزی لقمان به فرزندش گفت :
« از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده »
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و
لقمان گفت :
« هرجا که میروی این کیسه را با خود حمل کن »
فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت میکند.
⭕️لقمان پاسخ داد :
« این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری . این کینه ، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد ...
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
حتما بخونید
#داستانک
حاج امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسیاش را از خانه بیرون آورد. به خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کنارهی خیابان نگاه می کرد و مسافران را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر باید بدهم ؟
حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان.
تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد.
اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر می شه »
دوباره حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر گفت: 125 تومان.
مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشهی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ سادهای با خط زیبا نوشته بود:
امان ز لحظهی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
#داستانک
♻️ این بار خلاقیت در مترو و درسی که رسانهای ها باید بگیرند
🔰ماجرای مترو هم هر روزش جذابیت های خاص خودش را دارد
خلاقیت ها هر روز شکوفا تر می شود و فروشندگان برای فروش محصولاتشان صاحب ابتکار بیشتر
امروز اتفاقی افتاد که دوست دارم از منظر رسانه و عملیات روانی به آنها نگاه کنم
🔸خانم زعفران فروشی که دیگر حداقل یکسالی هست او و محصولاتش را می شناسم، پیرزنی را با خود بهمراه آورد.
خودش نشست و پیرزن شروع به فریاد تبلیغ محصولش را کرد.
زعفران
زعفران مشهد
ارزون می دم و ...
ناگهان زن زعفرون فروش اصلی که از قضا من میشناختمش بلند شد جایش را داد به پیرزن. گفت: خانم ها و آقایان من هم مثل شما مشتری هستم. هفته پیش از این خانم زعفران خریدم همه در خانه تعریف کردن. خیلی زعفران های خوبی دارد.
البته سوتی هم داد، خوب حرفه ای نیست، گفت پسر این پیرزن مریض است و کلی درباره شرایط خانوادگی پیرزن تعریف کرد، خوب تو از کجا خانواده اش را میشناختی؟
مهم نیست این موضوع مورد بحث این گفتار نیست.
خلاصه تا سه ایستگاه که شلوغ بشود دائما مردم از پیرزن زعفران خریدن. خدا بده برکت مادر.
🔸داستان فوق من را به فکر فرو برد، تبلیغات غیر مستقیم
تبلیغات غیر مستقیم
تبلیغات غیر مستقیم
مهم است. آقایون آنقدر از ما صاحبان رسانه نخواهید پیام را مستقیم به مخاطب بگوییم. از بیانیه پرهیز کنید.
آهای صاحب محتوای فرهنگی به پیام های غیر مستقیم اعتقاد پیدا کن...
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm