📚 #داستان_های_کوتاه_و_پندآموز
👈 پند خیام
روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من شاید خیری برای اقوام و دوستان خودم نداشته باشم اما تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا در سختی و مشقت نمیرند حال تو فقط به دنبال مردگانت هستی ؟!...
بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید :" کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند " .
و هم او در جایی دیگر می گوید : " آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند " .
❣ امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم. تا فرصت وجود دارد به همدیگر عشق بورزیم.
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚 #داستان_های_کوتاه_و_پندآموز
👈 برکت مهمان
💠 زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است.
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد(ص)* می فرمایند "...
اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم...
پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد...
📚«داستانهای بحارالانوار»
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚#داستان_های_کوتاه_و_پندآموز
👈اگر کارد به استخوانت رسیده...
🔸 مرحوم علامه مجلسی نقل میکند:
فردی به نام "ابوالوفای شیرازی"در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد.
ایشان متوسل به حضرات اهل بیت میشود.
شب در عالم رؤیا، پیامبر اکرم را زیارت میکند.
حضرت میفرمایند:
❄️ اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید
یوسف زهرای اطهر،
فرزندم را صدا بزن و بگو:
"یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ"
"الغَوثَ اَدرِکنی".
(مهدی جان؛من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس...).
📝 ابوالوفا میگوید:
من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم.
یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند.
وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟
گفتم: "به منجی عالم بشریت, به فریاد درماندگان و بیچارگان"
☑️ سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند:
"اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم...".
بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.
📚بحارالانوار جلد۵۳ ص۶۷۸
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚#داستان_های_کوتاه_و_پندآموز
👈بخشش و بزرگی
روايت شده است كه مردى به حضور امير المؤمنين على(عليه السّلام)آمد و گفت:
اى امير المؤمنين مرا به تو نيازى است.
فرمود: آن را روى زمين بنويس كه درماندگى را در تو آشكار مىبينم.
او بر روى زمين نوشت، من بينوايى نيازمندم.
آن حضرت به قنبر فرمودند: دو حله بر او بپوشان و آن مرد اين ابيات را سرود :
«بر من جامهيى پوشاندى كه كهنه خواهد شد و من بزودى از ستايش بر تو جامهها مىپوشانم. هر چند تو،در جستجوى پاداشى به آنچه كه من رسيدم نيستى ولى با نيايش و ستايش من به مكرمت مىرسى.همانا ستايش موجب زنده شدن ياد و نام كسى است كه ستايش مىشود،همچون باران كه كوه و دشت را زنده مىكند.در روزگار نسبت به كارهاى نيكى كه آغاز كردهاى كوتاهى مكن كه هر بنده بزودى به آنچه انجام داده، پاداش داده مىشود.»
✅ اميرالمؤمنين فرمود: صد دينار به او بدهيد!
گفتند:او را براستى بىنياز فرمودى. گفت:آرى، شنيدم پيامبر مىفرمود،از مردم به اندازۀ منزلت ايشان قدردانى كنيد و سپس فرمود:
من در شگفتم از مردمى كه بندگان را با اموال خود مىخرند و آزادگان را با بخشش و نيكى خويش نمىخرند
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚#داستان_های_کوتاه_و_پندآموز
👈داستان شگفت انگیز علما
💠حضرت آیت الله بروجردی می فرمودند:
✔️در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد.
حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مایوس شدند.
تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دستجات عزاداری به منزل ما می آمدند ،نشسته بودم اشک می ریختم.
درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود.
در همان حال گویا به من الهام شد از آن گل هایی که بسر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم.
مقداری گل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم.
فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم. و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه بکلی کسالت آن رفع شد.
بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم.
🌸در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می گفتند:
به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد.
▪️مردان علم در میدان عمل، جلد۱
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚#داستان_های_کوتاه_و_پندآموز
👈آنچه برای خود میپسندی
هرچه برای خود و عزیزانت نمی پسندی برای دیگران هم مپسند.
روزى جوانى نزد پيامبر«صلى الله عليه و آله و سلم» آمد و باكمال بی ادبی گفت: اى پيامبر خدا آيا به من اجازه مىدهى زنا كنم؟!
با گفتن اين سخن فرياد مردم بلند شد و از گوشه كنار به او اعتراض كردند،
ولى پيامبر با كمال ملايمت و اخلاق نيك به جوان فرمود: نزديك بيا،
جوان نزديك آمد و در كنار پيامبر«صلى الله عليه و آله و سلم» نشست.
پيامبر از او پرسيد: آيا دوست دارى كسى با مادر تو چنين كند؟
گفت: نه فدايت شوم.
فرمود: همينطور مردم راضى نيستند با مادرشان چنين شود.
بگو ببينم آيا دوست دارى با دختر تو چنين كنند؟
گفت: نه فدايت شوم.
فرمود: همينطور مردم درباره دخترانشان راضى نيستند.
بگو ببينم آيا براى خواهرت میپسندى؟
جوان مجددا انكار كرد و از سوال خود پشيمان شد.
پيامبر«صلى الله عليه و آله و سلم» دست بر سينه او گذاشت و در حق او دعا كرد و فرمود:
« خدايا قلب او را پاك گردان و گناه او را ببخش و دامن او را از آلودگى بى عفتى حفظ كن».
از آن به بعد، زشت ترين كار در نزد اين جوان، زنا بود.
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚#داستان_های_کوتاه_و_پندآموز
👈شیوه عاشقی
شیخ_رجبعلی_خیاط برای احسان به خلق نقش ویژهای در ایجاد انس به خدا و محبت به او قائل بود.
وی معتقد بود که راه محبت خدا، محبت به خلق خداوند و خدمت به مردم، بخصوص انسانهای مستضعف و گرفتار است.
در حدیث است که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
مردم خانواده خدا هستند، محبوبترین مردم نزد خدا کسی است که برای خانواده خود سودمند باشد و خانوادهای را شاد کند.
📙کافی، ج ۲، ص ۱۶۴
یکی از شاگردان شیخ میگوید:
با معرفی جناب شیخ، مدتها به خدمت آیتالله کوهستانی به نکا میرفتم، تا اینکه یک روز صبح که برای رفتن به نکا به گاراژ رفتم، جناب شیخ را دیدم فرمودند:
کجا می روی؟
عرض کردم به نکا نزد آیتالله کوهستانی.
فرمودند: شیوه ایشان زاهدی است بیا برویم تا من روش عاشقی خدا را یادت دهم.
بعد دست مرا گرفت و به خیابانی برد. در جنوب خیابان در کوچهای، در منزلی را زد، دخمهای نمایان شد که تعدادی بچه و بزرگ و فقیر و بیچاره در آن جا بودند.
جناب شیخ به آنها اشاره کرد و فرمود: رسیدگی به این بیچارهها انسان را عاشق خدا میکند. درس تو این است.
نزد آیتالله کوهستانی درس زاهدی بود و حالا این درس عاشقی است.
📚کیمیای محبت، ص ۱۷۲و۱۷۳
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚#داستان_های_کوتاه_و_پندآموز
👈قضاوت
✨روزی لقمان در كنار چشمهای نشسته بود. مردی كه از آنجا ميگذشت. از لقمان پرسيد: «چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت كه لقمان نشنيده است. دوباره سوال كرد: «مگر نشنيدي؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد.
✔️زماني كه چند قدمي راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: «ای مرد، يک ساعت ديگر بدان ده خواهی رسيد.»
مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟»
لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمی دانستم تند میروی يا كُند. حال كه ديدم دانستم كه تو يک ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد.»
💥دوست من ، تو راه رفتن دیگران را ببین و بعد در موردشان قضاوت کن💥
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚#داستان_های_کوتاه_و_پندآموز
👈دنیا مانند گردویی است بی مغز!
🌕ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند...
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن،
◀️گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند...
✅ ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد.
🔅پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟!
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت...
🔘 دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم...
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚#داستان_های_کوتاه_و_پندآموز
👈مرد ماهیگیر
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید...
- چرا ماهی ها به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم . چون ایمانمان کم است .
ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم ، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز ، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم .
خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد .
این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .
هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست .
💟به یاد داشته باش :ـ به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،
ـ به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است .
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm
📚#داستان_های_کوتاه_و_پندآموز
👈تـوڪّل
✔️گويند كه...در زمان موسی خشکسالی پيش آمد.
آهوان در دشت، خـدمت موسی رسيدند كه ما از تشنگی تلف می شويم و از خداوند مـتعال
در خواست باران كن. موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهـوان را نقل نمود.
خداوند فرمود:
موعـد آن نرسيده موسی هم بـرای آهوان جـواب رد آورد.
✔️تا اينڪه يكی از آهوان داوطلب شد كه برای صحبت و مناجات بالای كوه طور رود.
به دوستـان خود گفت: اگر من جـست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران می آيد وگرنـه اميدی نيست.
آهو به بالای كوه رفت و حضرت حق به او هـم جواب رد داد.
اما در راه برگشت وقتی به چشـمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد.
شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال می ڪنم و توكل می نمـایم.
تا پایـین رفتن از کوه هنوز امیـد هست.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريـدن كرد
✔️ موسي معترض پروردگار شد. خـداوند به او فرمود:
هـمان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرڪت کرد و اين پاداش توكل او بود.
🔸هیچوقت نا امیـد نشـويد...
🔸شايد لحظه اخر نتيـجه عوض شود؛
🔸پس مجـددا توكل كنيد...
🌺🇮🇷 @Mobin_rfm