eitaa logo
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
251 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
﴾﷽﴿ خیره‌بر‌عکس‌حرم،زیرلب‌میگویم نوکرت‌دلتنگ‌است،خودت‌کاری‌کن(: #حسین‌من♡ #ࢪ‌ضاےمن♡ ﴿چیزے‌ڪــہ‌دنبالشے‌﴾ 『 https://eitaa.com/Mobtala_Be_Haramm/12956 』 از‌ایـن در مـرو ڪـہ نـظـرشـده اے(: 『 کپے‌!؟/حلاله‌،صلوات‌یادت‌نره‌رفیق』
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ✋🏻🍃 🌸🌱 دلم واقعا براشون تنگ شده بود... محکم بغلشون کردم.امیرمحمد پسر علی شش سالش بود.گفت: _عمه حالت خوب شد دیگه؟ بالبخند گفتم: _بهترم عزیزم.دعا کن خوب بشم. ضحی که الان پنج سالش بود گفت: _عمه ما اینقدر برات دعا کردیم که زود خوب بشی. چشمهام پر اشک شد... حتی بچه ها هم بخاطر من ناراحت بودن.گفتم: _بخاطر دعاهای شما بود که خدا کمکم کرد. حنانه هم که نزدیک دو سالش بود خودشو انداخت بغلم و با دستهای کوچولوش نوازشم میکرد. مهر ماه شد... دانشگاه ثبت نام کردم.ترم آخرم بود. باشگاه هم میرفتم.سرمو شلوغ کرده بودم که زندگیم عادی بشه. ولی هنوز از ماشین امین استفاده میکردم. وقتی تو ماشین مینشستم بوی امین میومد. دیگه میخندیدم،شوخی میکردم،زندگی میکردم ولی ... تو دلم غمی بود که تموم شدنی نبود. هشت ماه از شهادت امین گذشت... از باشگاه میرفتم خونه،با ماشین امین.تو خیابان یه دفعه یه ماشین خارجی از پارک در اومد و محکم خورد به ماشین من. ای وای ماشین امینم.. پیاده شدم ببینم ماشینم چی شده.در سمت کنار راننده کلا رفته بود داخل. راننده ی اون ماشین که پسر جوانی بود تا دید راننده خانومه و چادری، شروع کرد به فرافکنی. با دعوا گفت: _خانم چکار میکنی؟حواست کجاست؟ماشینمو خراب کردی.کلی خسارت زدی. الان وقت و بودنه.با اخم نگاهش کردم.گفت: _چیه؟یه جوری نگاه میکنی انگار من مقصرم. خیلی پر رو بود... اطرافمون جمع شدن و ترافیک شد.رفتم سمت ماشینم.گوشیمو برداشتم و به پلیس زنگ زدم. تا متوجه شد به پلیس زنگ زدم از پشت بهم حمله کرد که گوشی رو بگیره.گوشیم از دستم افتاد و شکست. منم جا خوردم یکی محکم زدم تو ساق دستش.فریاد بلندی زد.گفتم: _چته؟ چرا حمله میکنی؟مگه نمیگی من مقصرم؟خب بذار پلیس بیاد خسارت بگیری. با فریاد گفت: _تو چته؟وحشی..دستم شکست. با عصبانیت داد زدم: _تو حمله کردی.گوشی منم شکستی. مردم سعی میکردن آروممون کنن. گفت: _هم به ماشینم خسارت زدی هم دستمو شکستی. باید عذرخواهی کنی تا شاید ببخشمت. پوزخند زدم و به آقایی گفتم: _لطفا زنگ بزنید پلیس بیاد رو به پسره گفتم: _تا ببینم کی مقصره. مردم به پسره میگفتن تو مقصری ولی زیر بار نمیرفت.چند نفری هم به من میگفتن تو کوتاه بیا.گفتم: _باید معلوم بشه کی مقصره و مقصر عذرخواهی کنه. چند دقیقه گذشت... پسره زیر فشار بود.هم همه بهش میگفتن معلومه که تو مقصری،هم دستش درد میکرد،هم از اینکه داشت کم میاورد عصبی بود.داد زد: _خیلی خب،برو.خسارت نمیخوام. با خونسردی به جمعیت گفتم: _زنگ بزنین پلیس بیاد،چرا ایستادین نگاه میکنین؟ مگه نمیخواین راه باز بشه؟ چند نفری پسره رو کنار کشیدن و چیزی بهش گفتن که آروم شد.نمیدونم چه ریگی به کفشش بود که نمیخواست پلیس بیاد. اومد سمت من و آروم گفت: _هر چقدر پول میخوای نقدا همینجا میدم.فقط تمومش کن. با اخم نگاهش کردم و گفتم: _اولا به پولی که موقع تصادف طرف مقصر پرداخت میکنه میگن خسارت.ثانیا خسارت نمیخوام.همونکه قبلا گفتم.مقصر باید معلوم بشه و عذر خواهی کنه.. ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ✋🏻🍃 🌸🌱 مدتی فکر کرد.بعد گفت: _ و و که همه از ظاهرم بفهمن با کیه...مثل حضرت زینب(س) تو مجلس یزید. با لبخند نگاهش کردم.... واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم. خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟.. میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم.. 💭یه دفعه یاد آقای موحد افتادم.. سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم. خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟.. من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم. از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم. ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده. بعد از کلی گریه و دعا و نماز و مناجات گفتم خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم. وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه. خدایا این که تا حالا ازم گرفتی. خدایا اگه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه. رفتم خونه.... یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود. تصمیم گرفتم... بخاطر ،بخاطر به دست آوردن ، یه قدم بردارم. بعد دو ماه بازش کردم؛... با بغض و اشک.قرآن بود،یه قرآن خیلی زیبا. زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود: قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه. اتفاقی بازش کردم.. آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد. "من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا" یه چیزی تو دلم گفت... اونی که "من قضی نحبه"هست امینه. اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد. بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم: _تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون. بغض داشتم.گفتم: _برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام. بعد مدتی سکوت بابا گفت: _میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟ -قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم. -قدم بعدی چیه؟ -شما معرفی شون کنید. -وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم. من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد... به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم. چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت _برو.مزاحم نشو. دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم... تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد. جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ. با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم: _امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم. مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن. به بابا گفتم: _این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!! مامان و بابا بلند خندیدن.از عکس العمل شون فهمیدم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ✋🏻🍃 🌸🌱 با هم نمازشب خوندیم و از خدا کردیم و ازش خواستیم بهمون بده. یک هفته بعد از اون روز وحید گفت: _بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده. منتظر بود من چیزی بگم.گفتم: _به من مربوط میشه که داری میگی؟ -گفته اول میخواد با تو صحبت کنه. -با من چکار داره؟ -نمیدونم -مجبورم؟ -نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف میکشم. -باشه.هروقت بگی میام. -پس آماده شو. تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت: _شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟ -خیالت راحت. میخواست درو باز کنه گفتم: _وحید نگاهم کرد. -میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟ -نه،شاید چیز مهمی بگه. -اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟ یه کم نگاهم کرد بعد گفت: _یه کاریش میکنم. بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد... تعجب کردم.یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.لبخند زدم و گفتم: _بفرمایید. لبخندی زد و نشست... دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت: _تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره. بالبخند گفتم: _برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟ لبخندی زد و گفت: _جواب سؤالمو میخوام. تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم. -سؤالت چی بود؟ -تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟ دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم: _چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات مهمه؟ -خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم. -تو خدا رو قبول داری؟ -نه. - برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.هرکاری میکنم تا ازم باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم و برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره #ب ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊