هدایت شده از ماهشبتارم!☽
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتویکم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
دستمو گرفت کشید تا منو ببره بیرون که مجبور شدم زبون باز کنم
+نه...
با تعجب نگاهم کرد
-چی؟
+من نمیتونم...
باید قبلش...
زبونم و گاز گرفتم تا قضیه رو لو ندم بعد ادامه دادم
+من نمیتونم برم، یه کاری هست که باید انجام بدم
-دیوونه شدی دختر؟
چه کاری مهم تر از حفظ جونت؟
بیا بیا باید بری...
+نه...
من یکاری دارم اینجا...
-چه کاری؟ بگو لااقل من کمکت کنم
با تردید نگاهش کردم
-آخه دختر جون...
من اگر میخواستم لوت بدم که فراریت نمیدادم...
بهم اعتماد کن
+خب...
چند تا سوال دارم...
-بپرس خب...
ولی بعدش باید بری
+ارباب کیه؟ تاحالا دیدیش
-نه...
هیچکس جز دوتا از دوستانشون که دست راستشون هستن اربابو ندیدن
همیشه نقاب میزنن...
+اسمش چیه؟
-والا بین خودمون باشه...
من یبار که یکاری تو اتاق ارباب داشتم شنیدم که از دهن دوستشون پرید و اسم ارباب رو ارمین صدا کردن
حس کردم نفسم بالا نمیاد...
پس حدس دایی درست بود
+ارباب چیکار میکنه؟ شغلش چیه؟ چرا خودشو مخفی میکنه؟
-اوووو...
خب معلومه...
صبر کن ببینم...شما ماموری؟
+نه
-پس چرا این چیزا برات مهمه
+اول جواب منو بده تا بهت بگم
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱