eitaa logo
مدافعان حـــرم
892 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.9هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
تصویر زمینه شهید علی وردی🌹
پس زمینه شهید علی وردی
تصویر زمینه 🌷 شهید آرمان علی وردی
تصویر زمینه شهید آرمان علی وردی
پیام شما:🌱 سلام و عرض ادب خوبید انشاالله خوشحال میشم از کانال تازه تاسیس دلدادهـ @deldadeh118 و ارامــــ حــــرم @Aram_Hrm110 حمایت کنید. منت بر سر حقیر بزارید عضو بشید و مارو به دوستان معرفی کنید. 😍 -سلام و رحمت الحمدالله بله چشم حتما رفقا🙃💪🏼
وضعیت حالم...
بيمارِ غمم ، عينِ دوايي تو مرا . .♥️
مدافعان حـــرم
وضعیت حالم... #شرمنده_شهدا
با هیچ کسم میل ِ سخن نیست ولیکن؛ تو خارج ازاین قاعده‌و فلسفه هایی :)"
دستی‌به‌سینه‌ی‌منِ‌شوریده‌سر‌گذار بنـگر‌چه‌آتشی‌ز‌تـو‌بر‌پاست‌در‌دلم..❤️‍🩹 ˹ #رفیق_شهیدم #شهید_ابرهیم_هادی
:) سعی کنیم 👌💔
🔴 بازیکنان تیم ملی رو تحت فشار رسانه ای قرار میدن، چرا؟ 🔹چونکه فقط وطن فروشی نمی کنند! بپذیریم که بازی این بچه ها تو این شرایط کمتر از جهاد نیست .دمتون گرم
🔸فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لاَ مَعَ غَیْرِکُمْ فقط خواستم بگویم با آنهایی که دوستت ندارند هیچ نسبتی ندارم ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️بعد از برقراری امنیت در مهاباد توسط پلیس و سپاه مردم به استقبال آنها رفتند و از آنان تشکر کردند‌ ‌:-)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق‌چادری ࣫͝ . . ⊹ ⊹ دمــت‌گـــرم‌ڪه ‌توی‌این‌روزا"پای‌عقایدت‌"هستـــے😌✨
_ یک مار شجاع یک ماهی را از غرق شدن نجات داد!! _ این چیزیه که رسانه امروز میتونه به تو القا کنه...! حواست هست⁉️✋🏻☹️ 👌 ‍‌
🇮🇷 به فرعون بگو همه ساحرانت را بیاور! عاقبت؛ عصای موسی؛ سحر و جادوی مزدورانت را خواهد بلعید و آنچه می‌ماند کلمه الله است.🇮🇷
🔸افتتاحیه جام جهانی با تلاوت قرآن آغاز می‌شود 🔹دولت قطر در اقدامی تاریخی، افتتاحیه مسابقات جام جهانی ۲۰۲۲ فوتبال را با تلاوت قرآن آغاز می‌کند./باشگاه خبرنگاران قابل توجه مسئولین نفوذی غیرتمندِ ورزش کشور که عملکرد آنان نشان داده اگر جام در ایران بود هر آنچه رنگ مذهب میداد را با بهانه های مختلف زیر پا میگذاشتند.
مخلصم
٢٧ 🔶 طبیعتا یه خانم هر چقدر که از سنش بگذره، این ترس رو پیدا میکنه که یه موقع از چشم آقاش نیفتاده باشه! 😢 ✅ اینجا آقا باید به خانومش آرامش بده و بگه: خانوم گلم، من همیشه دوستت دارم. 😊 اگه تمام حورالعین های بهشتی هم بیان روی زمین، تو یه چیز دیگه ای...😍💖💞 آخ که چقدر لذت میبرم نگاهت میکنم... 😊 چقدر صورتت رو دوست دارم... جووونم! 😇😍 فدای چشای قشنگت بشم... تو ماه منی... از نظر من تو زیباترین زن دنیایی...😘🎁💖 هر از گاهی آقایون از همسرشون تعریف کنن و بهش آرامش بدن. چقدر قشنگ میشه این زندگی؟!😊 ⭕️ البته اینم عرض کنیم که به فرض اگه یه آقایی هم بلد نبود به خانمش آرامش بده این دلیل نمیشه که خانم بره قرص اعصاب مصرف کنه!
📸 بسیار حق 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹 دنیای بدون مرز کم کم داشتم فراموش می کردم ... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود ... رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ... . هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ... اون صبورانه با من برخورد می کرد ... با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت ... و با همه متواضع بود ... حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ... تفاوت قائل بشم ... مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود ... برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ... سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست ... و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ... با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ... این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب صمیمیت ... دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد ... اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ... خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد ... داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا ... من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ... چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است ... و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ... کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود ... و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم ... تغییر رفتار من شروع شد ... تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ... اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن ... هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست ... . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ... اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی ... وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم ... هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ... یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت ... و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت ... بقیه اش رو نمی خوری؟ ... سری تکان دادم و گفتم ... نه ... برق چشم هاش بیشتر شد ... من بخورم؟ ... بدجور تعجب کردم ... مثل برق گرفته ها سری تکان دادم ... اشکالی نداره ولی ... . با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد ... من مبهوت بهش نگاه می کردم ... در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ... چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ... حتی یه بار ... یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ... حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ... . وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
رسم بندگی حال عجیبی داشتم ... حسی که قابل وصف نبود ... چیزی درون من شکسته شده بود ... از درون می سوختم ... روحم درد می کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد ... . تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد ... تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود ... احساس سرگشتگی عجیبی داشتم ...تمام عمر از درون حس حقارت می کردم ... هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد ... از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن ... بیشتر متنفر می شدم ... . هر چه این حس حقارت بیشتر می شد ... بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم ... من از همه شما بهتر و برترم ... اما به یک باره این حس در من شکست... برای اولین بار ... قلبم به روی خدا باز شد ...برای اولین بار ... حس می کردم منم یک انسانم ...برای اولین بار ... دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم ... وجودم رنگ خدا گرفته بود ... یه گوشه خلوت پیدا کردم ... ساعت ها ... بی اختیار گریه می کردم ... از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم ... . شب ... بلند شدم و وضو گرفتم ... در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم ... به رسم بندگی ... سرم رو پایین انداختم ... و رفتم توی صف نماز ایستادم ... بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن ... اون نماز ... اولین نماز من بود ... برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود ... من با قلبم خدا رو پذیرفتم ... قلبی که عمری حس حقارت می کرد ... خدا به اون ارزش بخشیده بود ... اون رو بزرگ کرده بود ... اون رو برابرکرده بود ... و در یک صف قرار داده بود ...حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم ... بندگی و تعظیم کردن ... شرم آور نبود ... من بزرگ شده بودم ... همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود ... ان الله مع الصابرین