السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 #موفقیت واسه اوناییه که👆 واسه به دست آوردنش گرسنه باشن 💪💪
💯 اگه تابحال چندین بار زبانو شروع کردی و وسط راه رهاش کردی بخاطر اینکه برای بدست آوردنش گرسنه نبودی🙅♂
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۰ اسفند ۱۴۰۱
میلادی: Saturday - 11 March 2023
قمری: السبت، 18 شعبان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹وفات حسین بن روح نوبختی نائب سوم امام زمان، 326ه-ق
📆 روزشمار:
▪️13 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️22 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️27 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️30 روز تا اولین شب قدر
▪️31 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
بیاید اگر گناه کردیم
نگذاریم به پای جووانی!
به جوانیِ علیاکبر حُسین علیهالسلام
برمیخورد . .
#بگیر_رفیق
#ترک_گناه
اگه داری اینو میخونی؛🫀✋🏾
میخوام بهت بگم که
هیچوقت نباید امیدت و از دست بدی
توی لحظه ای که فکر میکنی به تهش رسیدی
و دیگه نمیتونی ادامه بدی
خدا برات یه معجزه میفرسته🌱
پس لطفا ادامه بده...
چون تو قطعا میتونی به خواسته هات برسی
به قول الهه ی قمشه ای:
«آرزو دلیلِ بر استعداده؛
اگه استعدادشو نداشتی
یا قرار بود بهش نرسی
خدا هیچوقت تو سرت نمیداختش🦋»
#انگیزه🥲🫀
#بزن_بریم_رفیق
میگفت :
اگه از در انداختنت
از پنجره بیا تو . .
بجنگ واسه خواسته هات ؛
ناامید نشو !
خدا ببینه سفت و سخت
چسبیدی به خواستت
بهت میده خواستتو
#شهیدمصطفیصدرزاده🙂💔
#انگیزشی
#بزن_بریم_رفیق
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#رمان_نسل_سوخته
قسمت نود و دوم: نت برداری
امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن
به مشهد، دل توی دلم نبود...
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ...
هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق
العاده ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ...
بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد
جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی
ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم
می داد ... و علی رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می شد ...
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ...
- راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از
ظهر سخنرانی داره ...
گل از گلم شکفت ...
جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ...
ـ نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد
تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ...
بود... سعید، واکمنم رو
محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا "
شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم ... اما آخر سر هم مجبور
شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت
8 بود که رسیدم خونه ...
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم
... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم
مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
قسمت نود و سوم: مرزهای خیال
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
ـ بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...
نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع
از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ...
مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم
توجه نکن ...
خیلی جا خوردم ...
ـ چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود ...
ـ دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ...
دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش
انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش
حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می
شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان
سنت کمه ... بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه
می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و
معبوده ... کال جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکالت زندگیت ... با
خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی
بینیش ... شک می کنی که اصال وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه ... این
شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه
... به همون میزان سقوطت سخت تره .
حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ...
ـ ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم
هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ...
زل زد توی صورتم ...
ـ خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا
می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و
فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ...
قسمت نود و چهارم: 7 سال اعتماد
دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ...
تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده
بودم...
حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش
از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن
... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین
خورده باشم و دستم رو گرفته باشه ... جایی که مونده باشم و ...
شک تمام وجودم رو پر کرده بود ...
ـ نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ ... نکنه رابطه ای بین من و خدا
نیست ... نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه
من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ...
همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود ... و عقلم در برابر
تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل ... کم آورده بود ...
با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام
حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ...
تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده
بودم... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی
بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه
چیز خط می کشید ...
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد ... سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم
فرق داشت ... و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود ... دیگه
صدای اون حس رو نمی شنیدم ... و اون حضور رو درک نمی کردم ...
حس خلاء... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که ...
همه چیز خط خورده بود ... حس ها ... هادی ها ... نشانه ها ... و اعتماد ... دیگه نمی
دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم ...
من ... شکست خورده بودم ...
اسیر شده بودیم🔊
قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن✍📜📬
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن📜
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود📕
یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت🔊:
من نمی تونم نامه بنویسم😣
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ😊
می خوام بفرستمش برا بابام😍
نامه رو گرفتم و خوندم🤓
از خنده روده بُر شدم🤣
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود
😅😂🤣😅😂🤣😅😂🤣😅😂🤣😅
#طنز_جبهه
💚✾⃟⇐ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❤️❁❥❬حضـوࢪ تا ظهور
•••┈✾°🌱°✾┈•••
نمیدانم کدام تان قول خرید عید ب فرزندان داده بودید...
شاید مکالمه اینگونه بوده...
_بابا
_جان بابا
_مگ نگفتی میریم شهربازی بعدش خرید عید؟!
_بابا او را در آغوش میگیرد می گوید
قول میدم میریم بابا از سرکار ک برگشتم همه جا بریم...💔
حالا باید پیکر بابا را در آغوش بگیرد
بگوید
بابا چرا زیر قولت زدی؟!
مگر باباها زیر قول هایشان میزنند؟!
#شهید_احسان_شهرکی
#شهید_محسن_پودینه_ای
#شهدای_مظلوم_فراجا
🕊🌺الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
دلانہ✨
منــم مثل فطرس…
امشب اومدم دخیل ببندم🍃'
پر پرواز منم التیام ببخش آقای امام حسین":)
⌝برای سفر به آغوش خدا، به بالھام نیاز دارم ࣫͝ ⌞🕊
#دلانه
#زن_عفت_افتخار
🕊🍃
#چادرانھ
حجآبزیبآیےاتراباپارچہهاےسخت
پنهاننمیکند:)
بلکہشمـابهخاطـرخدااززیبایےهاےخودمراقبت میکنید:)
#من_زهراییم
🕊🍃
زنبور كه نيش ميزند
ميميرد، شايد از عذاب وجدان🐝💕!
انسانها اما نيش ميزنند
نيش ميزنند و نيش ميزنند
تا ميميرانند!
کلمه ها وزن زیادی دارند مراقب باشین🙃
#میدونستینزنبورنیشبزنهمیمیره؟!
1_2050237038.mp3
11.65M
↠▬↠══↠══↠═♥️
زیارت عاشورا🙂
به نیت ظهور آقا #امام_زمان
هر شب یک زیارت عاشورا
#الهم_عجل_ولیک_الفرج
#امام_زمان
خاطرات شهدا🫀✨
بچــه هـٰارو با #شوخـی بیدار مےکرد
تا نمـٰاز شـب بخونـن . .
مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت:
[ بابا پـاشو من میخوام نماز شب بخونم،
هیـچ کس نیست نگام کنـه :|😂
یا مےگفت:
پاشـو جونِ مـن؛
اسـم سـه چھـٰارتا مومـن رو بگو
تو قنوت #نماز_شب کـم آوردم😅!
#شھـید_مسعـود_احمـدیـٰان🌹
#شهیدانه
خاطرات شهدا 🥲🫀
به دو چیز خیلی حساس بود
موهاش
موتورش
قبل از رفتن به سوریه هم موهاشو تراشید هم موتورشو به دوستش بخشید
بدون هیچ وابستگی رفت...!!
#شهیدمحمدرضادهقان🕊🌹
#شهیدانه
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
#خانواده
امشب خیلی حرف داریم ☺️
با پدرای گرامی هم کار داریم😁
مادرای گرامی ،سلام✋
تحت هر شرایطی ،اقتصادی ،تربیتی ،رسیدگی به نظافت خانه و خانواده ،هیئت و مجالس مذهبی و...
نباید شما را از همسرتان غافل کند .⭕️
بچه ها بزرگ میشوند ازدواج میکنند و در آخر شما میمانید و همسرتان آنگاه است که بعد از یک عمر زندگی باید با دلی خوش به زندگی عاشقانتان بپردازید 💞
اگر علاقه بین شما تا پیری حاکم باشد فرزندانتان همیشه در تکاپو هستند تا در طول هفته طوری برنامه ریزی کنند که وقت خالی برای ملاقات با شما داشته باشند و زندگی زنا شویی پر از محبت و دلگرمی ،تربیت اولاد صالح را سرلوحه زندگی خود کنند.
توی یه فیلمی ،شاید یادتون بیاد.
دختره به نامزدش میگه من دوست دارم بچمون دختر باشه .
پسره میگه :
دخترا بابایی اند اونوقت بدون تکیه گاه میمونی .
دختره میگه:
تکیه گاه من بچه هام نیست بابای بچه هامه☺️