eitaa logo
مدافعان حـــرم
895 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.9هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
‌: ‌: 😂🤣 یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...😍 برای خودش یه قبری ڪنده بود شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد😊 ما هم اهل شوخے بودیم. یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😝 گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂 با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاڪریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند😍 دیگه عجیب رفته بود تو حال!😉 ما به یڪے از دوستامون ڪه تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه😂 بگو: اقراء یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم؟؟!!!😂 رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: باباڪرم بخون😂😂😂😂 شادی روح پاک شهدا 🌸✨ .
~🕊 😁🤣 فرمانده روز اول نارنجکے را انداخت بینِ جمعیت کہ بعضے ها ترسیدند ضامنش را نکشیده بود بعد بہ آن ها گفت : بچہ ننہ ها برگردید عقب پیشِ نـنہ تان شما به درد جنگ نمے خورید😁 یك بار کہ فرمانده رفتہ بود توالت، یکے از همین بچه نـنہ ها رفتہ بود چند تا سنگ آورده بود انداخت روے سقف توالت کہ فلزے بود و صداے زیادے درست شد فرمانده آمد بیرون بہ یك دستش شلوار بود🙈 و دست دیگرش را گرفتہ بود پشت سرش یك نفر روے خاکریز نشستہ بود مے گفت : « برگردید عقب پیش نـنہ تان. شما بہ درد جنگ نمے خورید» و مے خندید😂🏃🏻‍♂ 🙃⚘ ‍‎‌.
‌‹🍓📕› 😁😂 فرمانده گردانمون شهیدحاج علی باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد :🤫 برادرا هیچ صدایی نباید از شما شنیده بشه !سکوت،🤫سکوت،🤫سکوت🤫 کوچکترین صدا می تونه سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه.☝️🏻 باید سکوت رو تمرین کنیم🤗👍🏻 گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود.🙂 که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد.😰 آقای اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:🧔🏻😍 در تاریکی قبر علی بفریادت برسه بلند صلوات بفرست📿😄 همه بچه ها مانده بودند صلوات بفرستند؟!🤔 بخندند؟!😁 بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند.☺️ و بعضی ها هم آرام🤫 اما حاج علی عصبانی فریاد کشید😲بابا سکوت، سکوت، سکوت🤫 و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که،🙂 این بار با صدایی به مراتب بلندتر فریاد کشید:😲 لال از دنیا نری بلند صلوات بفرست.🤣 وباز ما مانده بودیم چه کنیم ...😅 حاج علی باقری دوباره عصبانی تر ...😡 هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد اسحاقیان بلند شد:😲😁 سلامتی فرماندهان اسلام سومین صلوات رو بلندتر ...🤣 خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه.😂 •
🔻 ✨ خواستگاری در جبهه 💐 در فضای جبهه همرزمان برای بالا بردن روحیه همدیگر شوخی‌ها و برنامه‌های خاصی داشتند.😍 رزمندگانی که دارای فرزند کوچک دختر 🙋‍♀️و پسر🙋‍♂ بودند در گروه‌های مختلف تقسیم می‌شدند. گروهی که فرزند پسر داشت برای خواستگاری، گروه دیگری که صاحب فرزند دختر بود به چادر دیگری می‌رفتند، در این مراسم هم با آداب و رسوم دیگر شهرها آشنا می‌شدیم اما بیشتر از آن دعواهای ساختگی و بیرون انداختن خواستگارها از چادرها برای ما خنده‌دار بود و این ماجراها تا هفته‌ها طول می‌کشید. 😂😂😂 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
« احمد احمد کاظم!📞📻 بگوشم، کاظم جان! احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟». اینها رو اناری راننده‌ی مایلِر گفت. بی‌سیم‌چی📻📞 گفت: « آره! کارِش داشتی؟». اناری گفت:« آره! اگه میشه به گوشش کن». بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی اومد که گفت: « بله! کیه؟! بفرما!». اناری مؤدبانه😇 گفت:« مهدی جان، شیخ اکبر!! یعنی...» دوید تو حرفش. گفت:« هان! فهمیدم؛ پرید یا چارچرخش هوا شد؟😁» و بعد زد زیرخنده😂 . اناری گفت:« نه! مجروح شده!» - حالا کجاست؟ - نزدیک خودتون. « نزدیک خودمون دیگه چیه؟ 🤔درست حرف بزن ببینم کجاست!» شیخ مهدی خودشو رسوند به اورژانس🚑. رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبرکه سرتاپاش باندبیچی شده بود🤕. نگاش کرد و خودشو انداخت رو شیخ اکبر. جیغ شیخ اکبر اورژانسو پر کرد. پرستارا دویدند طرفشون. شیخ مهدی خنده‌کنان و بلند گفت:😁 « خاک به سر صدّام کنند». زد رو دستش وگفت: « ما هم شانس نداریم. گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلّی خوشحال بودم که من به جای تو فرمانده‌ی مقر میشم و برای خودم کسی می شم! گفتم موتورتم به من ارثِ میرسه. همه ی آرزوهامو به باد دادی!. تو هم نشدی برادر!».🤪 بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.🤣 صلوات بفرست 😁
😂 😆 🔸 برای اینکه شناسایی نشیم  تو مکالمات بی‌سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم🧐 کد رمز آب هم ۲۵۶ بود 🌊 من هم بی‌سیم‌چی بودم! چندین‌بار با بی‌سیم اعلام کردم که ۲۵۶ بفرستید. اما خبری نشد😢 بازهم اعلام کردم برادرا تدارکات ۲۵۶ تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد😥 تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود.😰 من هم که کمی عصبانی‌شده بودم و متوجه نبودم بی‌سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم ۲۵۶ بفرستید بچه‌ها از تشنگی مردند😡 تا اینو گفتم همه بچه‌ها زدند زیر خنده و گفتند باصفا کد رمز رو که لو دادی🤣 اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه‌ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت😁😂 ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🔸خيلی از شب ها آدم تو منطقہ خوابش نمی‌برد😴😬 وقتی هم خودمون خوابمون نمی‌برد دلمون نمی‌اومد بقیه بخوابن😌😂 یه شب یکی از بچه‌ها سردرد عجيبی داشت و خوابيده بود... تو همين اوضاع یکی از بچه‌ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووووووول!😱😁 رسول با ترس بلند شد و گفت: چیه؟؟؟ چی شده؟؟😰💔 گفت: هيچی...محمد میخواست بيدارت کنه من نذاشتم!😐😂😐😂
😂😂 دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند های های هم می خندیدند😂 بهشون گفتم این کیه؟ گفتند: عراقیه دیگه!!! گفتم : چطوری اسیرش کردین؟🧐 باز هم زدند زیر خنده و گفتند: مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟! گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد اینطوری لو رفت ..😂😂😂 🕊 ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
⭕️طنز جبهه؛ حضور قلب 🔻دوستی داشتیم که در کربلای ۴، کربلایی شد. یک روز بین دو نماز سخنرانی می‌کرد و می‌گفت به یاد خدا باشید و در نماز حضور قلب داشته باشید و چیزی شما رو به خود مشغول نکنه مثلاً نگید این مهر نماز چرا گرده یا چرا این رنگیه... 🔻بعد از مدتی به او گفتم خدا شهیدت کنه تا الان تو نماز به فکر همه چیز بودم به جز این مطلب و الان این هم بهش اضافه شد. 😂😂 سیدعلی‌مروج 😅
. . 😂 دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتن: «آبی چه رنگیه؟»😕 عصبی شده بودم🤨 گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»🤩 دیدم بدم نميگن! خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم! 😝 حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😰 فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره⚰ گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری😭 یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»🤭🙊 یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»🙄 یکی عربده می‌کشید😫 یکی غش می‌کرد! در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدن و چون از قضیه با خبر نبودن واقعا گریه و شیون راه می‌انداختن! گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!🚶‍♂ جنازه رو بردیم داخل اتاق😁 این بندگان خدا كه فكر مي‌كردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!!🙈 در همین یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂 رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! 😫 این قرارمون نبود! 🤨 منم می‌خوام باهات بیام!»😫 بعد نیشگونی🤞 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتن!😰 ما هم قاه قاه می‌خندیدیم😂 خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم🤭😄😂 ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
اومده بود مرخصی بگيره ، يه نگاهی بهش کرد ، گفت: ميخوای بری ازدواج کنی؟! گفت: بله ميخوام برم خواستگاری - خب بيا خواهر منو بگير ! گفت : جدی ميگی آقا مهدی - به خانوادت بگو برن ببينن اگر پسنديدن بيا مرخصی بگير برو ! اون بنده خدا هم خوشحال دويده بود مخابرات تماس گرفته بود ! به خانوادش گفته بود: فرمانده ی لشکرمون گفته بيا خواهر منو بگير ، زود بريد خواستگاريش خبرشو به من بديد ! بچه های مخابرات مرده بودن از خنده! 😂 پرسيده بود: چرا ميخنديد؟! خودش گفت بيا خواستگاری خواهر من ! گفته بودن : بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، يکيشونم يکی دوماهشه !! 😁 🕊🌹 🌹
شب عمـلیات بود! حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت: برو ببین تیربارچی چه ذکری داره میگه که اینطور استوار جلویِ تیر و ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده!!؟ نزدیکِ تیربارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه: دِرِن ، دِرِن ، دِرِن، دِرِن... (آهنگ پلنگ صورتی!)😅🤣
اسیر شده بودیم🔊 قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن✍📜📬 بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن📜 اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود📕 یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت🔊: من نمی تونم نامه بنویسم😣 از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ😊 می خوام بفرستمش برا بابام😍 نامه رو گرفتم و خوندم🤓 از خنده روده بُر شدم🤣 بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود 😅😂🤣😅😂🤣😅😂🤣😅😂🤣😅 💚✾⃟⇐ ❤️‌❁❥❬حضـوࢪ تا ظهور •••┈✾°🌱°✾┈•••