eitaa logo
مدافعان حـــرم
902 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت صد و هفتم: حادثه بی خبر نیست توی راهرو بهم رسیدیم ... با سر بهش سالم کردم و از کنارش رد شدم ... صدام کرد ... ـ از همون روز اول ازت خوشم نیومد ... ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم ... فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی .. خندیدم ... - که بعدش ... بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس... لو بره و همه بهش پشت کنن؟... خنده اش کور شد ... ـ خیلی دست کم گرفته بودمت ... مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ... می دونی؟ ... زمان انقالب و جنگ ... امثال تو رو می کشتن ... دستش رو مثل تفنگ ... آورد کنار سرم ... ـ بنگ ... یه گلوله می زدن وسط مخش ... هنوزم هستن ... فقط یهو سر به نیست میشن ... میشن جوان ناکام ... و زد تخت سینه ام ... ـ جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه ... یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه ... حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه ... ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم ... ـ اشکال نداره ... شهدا با رجعت برمی گردن ... حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه ... جوان ناکام ... خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره ... برو اینها رو به یکی بگو که بترسه ... هر کی یه روز داغ می بینه ... فرق مرده و شهید هم همینه ... مرده محتاج دعاست ... شهید دعا می کنه ... و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر ... بعد از مدرسه ... توی راه برگشت به خونه ... تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم ... و اینکه اگه رفتنی بشم ... احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد ... و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ ... به محض رسیدن ... سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم ... با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد ... و زنگ زدم به دایی محمد ... و همه چیز رو تعریف کردم ... ـ شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم ... خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم ... توی یه پاکته توی کتابخونه سومی... عقایدش که به سازمان مجاهدین و ... ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه ... لازم میشه ...
قسمت صد و هشتم: رتبه اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد ... مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد ... علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب می شدن ... امتحان نهایی رو که دادیم ... این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه ... خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید ... هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود ... و غیر 3 تا انتشارات معروف ... بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ... آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم ... رتبه کشوریم ... تک رقمی شد ... کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم ... از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ... کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد ... و من چاره ای نداشتم جز اینکه... حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم ... اونقدر غرق درس خوندن شده بودم ... که اصلا متوجه نشدم... داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم ... زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند ... زن آرام و صبوری ... که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ... زمانی که مشاورهای مدرسه ... بین رشته ها و دانشگاه های تهران ... سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن ... و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم ... آینده زندگی ما ... داشت طور دیگه ای رقم می خورد ... نهار نخورده و گرسنه ... حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم ... محو درس و کتاب که می شدم ... گذر زمان رو نمی فهمیدم ... به جای مادرم ... الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم ... سلام سلام الهام خانم ... زود، تند، سریع ... نهار چی خوردید؟ ... که دارم از گرسنگی می میرم ... برعکس من که سرشار از انرژی بودم ... چشم های نگران و کوچیک الهام ... حرف دیگه ای برای گفتن داشت ...
قسمت صد و نهم: بی عرضه؟ ... الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت ... فوق العاده احساساتی ... زود می ترسید ... و گریه اش می گرفت ... چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ... ـ به داداش نمیگی چی شده؟ ... - مامان قول گرفت بهت نگم ... گفت تو کنکور داری ... یه دست کشیدم روی سرش ... ـ اشکال نداره ... مامان کجاست؟ ... از خودش می پرسم ... ـ داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه ... حالش هم خوب نبود ... به من گفت برو تو اتاقت ... رفتم سمت پذیرایی ... چهره اش بهم ریخته بود ... و در حالی که دست هاش می لرزید ... اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ... شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرف ها رو می زدی؟ ... من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم ... اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم ... فقط به خاطر بچه هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه ... الان مهران ... و چشمش افتاد بهم ... جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا ... گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد ... چند لحظه همون طور ... تلفن به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ... ـ برو توی اتاقت ... این حرف ها مال تو نیست ... نمی تونستم از جام حرکت کنم ... نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ... ـ چی کار می کنی مهران؟ ... این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده ... و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور من ... دیگه زور یه بچه نبود ... عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ... ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ...
حاج‌سیدمهدی_میرداماد_دخترِ_بارون_دخترِ_دریا_.mp3
3.33M
📝 دخترِ بارون دخترِ دریا... 🎤 حاج‌سیدمهدی 🌺 🌺💐🌺💐🌺💐🌺
🌹دنبال خانه ای بودیم برای شروع زندگی مشترک. با پس اندازی که حمید داشت می شد یک خانه بزرگ در جای خوب قزوین اجاره کرد. اولین خانه را دیدیم. ۱۲۰ متری بود. پسندیدیم. از خانه که بیرون آمدیم هنوز سوار موتور نشده بودیم که یکی از دوستان حمید زنگ زد. برای اجاره خانه پول لازم داشت. 🌹حمید گفت: اگر راضی باشی نصف پول مان را بدهیم به این رفیقم و با نصف دیگر خانه ای کوچک تر رهن کنیم. بعدا پول که دستمان آمد خانه ای بزرگ تر اجاره می کنیم. از پیشنهادش جا خوردم. اما پس از من و منی قبول کردم. دیدم می شود با خانه ای کوچک در محله های پایین شهر هم خوش بود. بالاخره منزلی پیدا کردیم حدود ۵۰ متر با حیاط مشترک. همان روز خانه را قول نامه کردیم. این، آخرین خانه زندگی مشترک مان بود. ❤️شهید حمید سیاهکالی❤️ 📚 یادت باشد
وقلبڪ‌فی‌قلبـی‌یاشهید...♥️ قشنگہ‌نہ؟ قلب‌ یہ شہید تو قلبت‌ باشہ... باهاش‌یڪی‌شی اونقدر رفـیــــق اونقدر عـآشــــــق و اونقدر شبـیـــــھ... :))
خدایامرابخاطر گناهانی که درطول روزباهزاران قدرت عقل توجیه شان میکنم ببخش. -شهیدمصطفی چمران
- شهیدبهشتی: هرچقدرساده‌زندگی‌کنید بیشترمی‌توانیدمبارزه‌کنید .. آنهایی‌که‌نتوانستندساده‌زندگی‌کنند نتوانستندمبارزه‌کنند!
- جوانان دهه هشتادی در مقایسه با دیگر نسل های انقلاب ؛ به معنای حقیقی کلمۀ [ پیر این انقلاب محسوب میشوند ]
نمازتون سرد نشه😉 رفقا(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 خبری در راه است... 😍 🔹 وعده دیدار ما با ولی امر مسلمین جهان ۱۴۰۲/۰۱/۰۱ ، رواق امام خمینی«ره» وسخنرانی بسیار مهم امام جامعه ♻️❤️❤️❤️
امام خامنه ای حفظه الله : برای کسانے ڪہ اهل ارزش هاے اسلامے هستند، تصاویر شهـدا از هر تصویری دلرباتـر است...
عکسټ را پنج شنبہها مےبوسم😔 یا مے گریم تو را و یا مے بوسم😭 باور دارم ڪہ زنده هستی وقتی😌 من را مےبوسی و تو را مےبوسم❤️
پسری از دختری شماره خواست. دختر گفت‌چرا که‌نه🍁؟بفرمایید این شماره من: 17_ 32 . پسر شگفت زده شدو گفت: این چه نوع شماره ایست؟ دختر پاسخ داد : قرآن سوره17 آیه 32. خداوند می فرماید: (وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَا ) به زنا نزدیک نشوید/!/ دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا پخش میکنی !!! حالاببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی..   ﷽ ﴿.قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ.يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد.﴾. فکرش رابکن.. روزقیامت باخودت میگی کاش بیشتر پخشش میکردم 🙃🚶🏻‍♀️
برنامه کاشف الکرب هم اکنون پخش زنده از کربلا معلی شبکه قرآن التماس دعا
آخر پنجشنبه سال هم داره میگذره برای ما ادمین های شرمنده دعا کنید پابه رهنه اربعین همه مون راهی کربلا باشیم سال دیگه زنده باشیم دوباره گنبد آقا رابیینم
داستان از آنجا آغاز شد که از جهانی برای ما گفتند که تاریکی آن را در آغوش گرفته است! ما خیلی فکر کردیم که چگونه میتوان در چنین جهانی در آرامش زندگی کرد هرچه فکر کردیم تنها چیزی که به ذهن ما رسید این بود: اگر به انتظار خورشید، در سایه ی نورانی ماه و در کوچه های تاریک کوفه آخرالزمان ایستاده ایم؛ برای پایان دادن به تاریکی و حکم فرما کردن نور راهی جز مقاومت در چنین زمانه ای وجود ندارد
سلام و نور ای زرنگ😅 قرار بود ۱۷ اسفند روز میلاد آقا جان مهدی صاحب الزمان یه افتتاحیه کانال جدید داشته باشیم اما مدیرش برای فیلم برداری دست تنها بود و تدوین هم خب وقت میبره از بنده زمان خواستن. از طرفی یکی دو ماه دیگه امتحانات ترم آخر هست بهتره ذهنتون در گیر نشه تابستون با دست پر در خدمت شما هستن.
سلام و نور چشم حتما
سلام چرا باید حجابتون رو کنار بزارین؟؟؟؟ شما اگه الگو تون حضرت زهرا سلام الله علیها هست تحت هر شرایطی نباید این کا رو انجام بدین. به نظرتون چرا امام علی بیعت نکرد؟مگه نمی تونست بیعت کنه خیلی راحت زندگی کنه و خانوم جانمون به همراه محسنشون به شهادت نرسن؟ زندگی بالا و پایین داره شرایط نباید برات تصمیم بگیره . نمی دونم معروفانه رو میشناسی یا نه؟ درمورد امر به معروف و نهی از منکر فعالیت حضوری و مجازی داره. شهداری بهش سفارش کار داده ،کار رو تحویل گرفته اما پولشو نداده. آیا الان باید از جبهه خودش کناره کشی کنه؟ نه چون میدونه کارش درسته
چشم 😊 اندکی صبر تا جمله بندی هامونو تایپ کنیم
بچه ها دم گمنام گرم من در جایی هستم که اینترنت خیلی خرابه برای همینه که نمیتونم جواب بدم مشتیا 🙂 دم شما هم گرم که هستید
ولی یچیزی بگم؟