14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵 سفارش به خواندن دعای مجیر
🎬 استاد_فرحزاد
ایام البیض ماه مبارک رمضان شبهای15،14،13
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#ماه_رمضان
#ایام_البیض
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
Shab14Ramazan1399[01].mp3
22.59M
❧🔆✧﷽✧🔆❧
🔺#دعای_مجیر
(۱۵،۱۴،۱۳ماه) #ماه_مبارک_رمضان خوانده میشود
📌 حاج میثم مطیعی
#دعای_مجیر
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#ایام_البیض
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب🌷
🔸️امام علی(ع)فرمودند🔸️
💜خانه اى كه در آن قرآن خوانده شود و ذكر خداى عزوجل (و یاد او) در آن بشود، بركتش بسیار گردد، و فرشتگان در آن بیایند و شیاطین از آن دور شوند.
🔹️۲۸۶ _ فرازی آسمانی و زیبا از مرحوم استاد عبدالباسط عبدالصمد ،گویا هم اکنون این آیات بر جان و دل شما در حال نازل شدن است.
🌷ثواب این قرائت را هدیه میکنیم به روح بلند ،مطهر و منور شهیدان : میلاد حیدری و مقداد مهقانی که روز گذشته به دست رژیم صهیونیستی در سوریه به شهادت 🌷رسیدند.
✅روحشان شاد به برکت فاتحه و صلوات بر محمد و آل محمد(ص)
#تلاوت
تفسیر آیه فوق از سوره الحج
«٣٥» ﺃَﻟَّﺬِﻳﻦَ ﺇِﺫَﺍ ﺫُﻛِﺮَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻭَﺟِﻠَﺖْ ﻗُﻠُﻮﺑُﻬُﻢْ ﻭَﺍﻟﺼَّﺎﺑِﺮِﻳﻦَ ﻋَﻠَﻲ ﻣَﺂ ﺃَﺻَﺎﺑَﻬُﻢْ ﻭَ ﺍﻟْﻤُﻘِﻴﻤِﻲ ﺍﻟﺼَّﻠﺎﺓِ ﻭَﻣِﻤَّﺎ ﺭَﺯَﻗْﻨَﺎﻫُﻢْ ﻳُﻨﻔِﻘُﻮﻥَ
(ﻣُﺨﺒﺘﻴﻦ) ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﻧﺎم ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺩﻩ ﺷﻮﺩ ﺩﻝ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﻑ (ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ) ﻣﻲ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻧﭽﻪ (ﺍﺯ ﺳﺨﺘﻲ ﻫﺎ) ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻲ ﺭﺳﺪ ﻣﻘﺎﻭﻣﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﭘﺎﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﻭﺯﻱ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻳﻢ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ.
ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎ:
ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺁﺭﺍم ﺑﺨﺶ ﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﻮﻑ ﺁﻭﺭ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻳﺎﺩ ﻭﺍﻟﺪﻳﻦ، ﻫﻢ ﺁﺭﺍم ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ ﻭﻫﻢ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻭﺣﺴﺎﺏ ﻣﻲ ﺑﺮﺩ.
ﭘﻴﺎم ﻫﺎ:
١- ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﻱ ﺩﺭﻭﻧﻲ، ﻳﻚ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ. «ﻭَﺟِﻠﺖ ﻗﻠﻮﺑﻬﻢ»
٢- ﺗﻘﻮﺍ، ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﻱ ﻛﻤﺎﻟﺎﺕ ﻣﻘﺪّم ﺍﺳﺖ. «ﻭَﺟِﻠﺖ ﻗﻠﻮﺑﻬﻢ... ﻭﺍﻟﺼّﺎﺑﺮﻳﻦ ...»
٣- ﺯﻳﺮﺑﻨﺎﻱ ﺍﻧﺠﺎم ﻭﻇﻴﻔﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍ، ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻭ ﺻﺒﺮ ﺍﺳﺖ. «ﻭَﺟِﻠﺖ ﻗﻠﻮﺑﻬﻢ ﻭﺍﻟﺼّﺎﺑﺮﻳﻦ»
٤- ﺻﺒﺮﻱ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺸﻜﻠﺎﺕ ﺩﻭﺍم ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ. «ﺍﻟﺼﺎﺑﺮﻳﻦ ﻋﻠﻲ ﻣﺎﺍﺻﺎﺑﻬﻢ»
٥ - ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ، ﺍﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻣﺤﺮﻭﻣﺎﻥ ﺟﺪﺍ ﻧﻴﺴﺖ. «ﻭﺍﻟﻤﻘﻴﻤﻲ ﺍﻟﺼﻠﺎﺓ - ﻳﻨﻔﻘﻮﻥ»
٦- ﺑﺨﺸﺶ، ﻣﺨﺼﻮﺹ ﻣﺎﻝ ﻧﻴﺴﺖ، ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻧﻴﺰ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻛﺮﺩ. «ﻣﻤّﺎ ﺭﺯﻗﻨﺎﻫﻢ»
٧- ﺍﻧﻔﺎﻗﻲ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺍﺋﻤﻲ ﺑﺎﺷﺪ. («ﻳﻨﻔﻘﻮﻥ» ﻓﻌﻞ ﻣﻀﺎﺭﻉ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﺳﺘﻤﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ)
٨ - ﺩﺭ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻧﻴﺰ ﺍﻋﺘﺪﺍﻝ ﻭ ﻣﻴﺎﻧﻪ ﺭﻭﻱ ﻟﺎﺯم ﺍﺳﺖ. «ﻭ ﻣﻤّﺎ...»
٩- ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﺩﺍﺭﺍﺋﻲ ﻫﺎﻱ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺯﻕ ﺍﻟﻬﻲ ﺍﺳﺖ.
#تفسیر
تفسیر آیه ۳۴ از سوره حج
«٣٤» ﻭَﻟِﻜُﻞِ ّ ﺃُﻣَّﺔٍ ﺟَﻌَﻠْﻨَﺎ ﻣَﻨﺴَﻜﺎً ﻟِّﻴَﺬْﻛُﺮُﻭﺍْ ﺍﺳْﻢَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋَﻠَﻲ ﻣَﺎ ﺭَﺯَﻗَﻬُﻢ ﻣِّﻦ ﺑَﻬِﻴﻤَﺔِ ﺍﻟْﺄَﻧْﻌَﺎمِ ﻓَﺈِﻟَﻬُﻜُﻢْ ﺇِﻟَﻪٌ ﻭَﺍﺣِﺪٌ ﻓَﻠَﻪُ ﺃَﺳْﻠِﻤُﻮﺍْ ﻭَﺑَﺸِّﺮِ ﺍﻟْﻤُﺨْﺒِﺘِﻴﻦَ
ﻭ (ﺷﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻣّﺘﻲ ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﻜﻠﻴﻒ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﺩﺍﺭﺩ، ﺯﻳﺮﺍ) ﻣﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮ ﺍُﻣّﺘﻲ ﺁﺋﻴﻨﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻳﻢ، ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎم ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﻧﺎم ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺒﺮﻧﺪ، ﺧﺪﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﻳﻜﺘﺎﺳﺖ، ﭘﺲ ﻓﻘﻂ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻴﺪ، ﻭ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺧﺎﻟﺺ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺩﻩ.
ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎ:
ﻛﻠﻤﻪ «ﻣُﺨﺒﺘﻴﻦ» ﺍﺯ «ﺧَﺒﺖ» ﻳﻌﻨﻲ ﺯﻣﻴﻦ ﻭﺳﻴﻊ ﻭﻫﻤﻮﺍﺭ ﻛﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﺯ ﻭ ﻧﺸﻴﺐ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺨﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺁﺭﺍم ﻭﻣﻄﻤﺌﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﭘﻨﺪﺍﺭ ﺷﺮﻙ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻛﻠﻤﻪ ﻱ «ﻣَﻨﺴَﻚ» ﻳﺎ ﻣﺼﺪﺭ، ﻳﺎ ﺍﺳﻢ ﺯﻣﺎﻥ ﻭﻳﺎ ﺍﺳﻢ ﻣﻜﺎﻥ ﺍﺳﺖ.ﻟﺬﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﺍﺳﺖ: ﻣﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮ ﺍُﻣّﺘﻲ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻳﺎ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﻳﺎ ﻣﻜﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻳﻢ.
#تفسیر
🌺🍃بهار فصل #غلبه خون و #افزایش غلظت خون است.
🍃قرمزی و برافروختگی در چهره به سبب غلبه خون در بهار اتفاق می افتد
🍃بخصوص برای کسانیکه پایه ای از فشارخون را دارند جدی تر شده و با کمترین فعالیت ، برافروختگی دارند.
🍃با توجه به تغییرات اقلیمی بهار ، حجامت بهاره فراموش نشود .
🌐#بدانیم_سالم_بمانیم
🍇🍀🍇🍀🍇🍀🍇🍀🍇🍀🍇🍀🍇
💥 از خوردن #مویز غافل نشوید!
✍منشاء بسیاری از بیماری ها، عصبی است. کسانی که ناراحتی اعصاب دارند، کسانی که هم و غم دارند، کسانی که افسردگی دارند، کسانی که احساس خستگی و سستی دارند، کسانی که تعدیل مزاج نیاز دارند، مویز بخورند. اساس و تمرکز کشمش و مویز، حول درمان مشکلات روحی، روانی و عصبی می چرخد.
🌹《امیرالمومنین علی علیه السلام:بیست و یک کشمش سرخ ( مویز )، در هر روز ناشتا، تمام بیماری ها را دفع میکند؛ مگر بیماری مرگ را.》
⚜کافی، ج ۶، ص ۳۵۲⚜
13.mp3
19.12M
🌙#جزءخوانی_روزانه_ماه_رمضان
💠 ترتیل جزء سیزدهم قرآنکریم
❇️ با صدای ملکوتی استاد پرهیزگار
📿 التماس دعا 📿
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
#ماه_مبارک_رمضان
•••🔗🌱"
بیخیالِهَمہدِلـهُرههـٰا
چِهرِهحِیدَرۍاَتمـٰایِہآرامِشمـٰاست..!'
🔗⃟¦⇢🌱#رهبرانھ
‹ 📸 ›
.
.
هر صبح ڪہ سلامت میدهم
و یادم می افتد که صاحبی
چون تو دارم:↯
کریم، مهربان، دلسوز، رفیق،
دعاگو، نزدیک...
و چھ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدی است داشتنِ تـو...🕊
سلام ا؎ نور خدا در تاریڪی ها؎ زمین
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ^^!
‹ ↵#سلامباباجان🌤 ›
جالبه!
بهیکیتنهمیزنی؛میگیببخشید
قبولمیکنه!
بهیکیتنهمیزنی؛میگیببخشید
میگهچیو؟!
مگهاتفاقیافتاده؟!
میگفت:خدااینجوریمیبخشه♡
#بگیر_مومن
#ذِکـرروزسہشَنـبِہ..👀✋🏻••
«یـٰاارحَـمالراحِمیـن'🔗📓'»
‹اۍرَحـمکُنندهرَحمکنندگـٰان..'🖤🗞'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
🌼✨
ازدیدھرفت
و
ازدلپُرخوننمۍرود؛
درددلچناننشستہ
كِبیروننمۍرود....!
#شهیدانه
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و شصت و ششم: بی تو میمیرم
ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم
... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ...
بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...
دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ... آخری ها را سر
خوردم و با سر رفتم پایین ...
از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه ها
دویدم سمت خیابون اصلی ...
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ... و این صدا توی سرم می پیچید
...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه
نمی تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...
رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می
رفتن ...
بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید
نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...
دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک
نبود ... ضجه و ناله بود ...
بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم
رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
سوز سردی می اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا
سرمایی رو حس نمی کردم ...
کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...
یه عمر می خواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ...
این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...
اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای
رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...
تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه
شهدا به امامم برسم ...
عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوه ها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده
از هم متلاشی می شن ...
پام سمت حرم نمی رفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر
عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچه ها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر
می شدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی
رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...
تا آروم می شدم ... دوباره وجودم آتش می گرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم
قسمت صد و شصت و هفتم: عطش
همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم ...
روز سوم بود ... توی این سه روز ... قوت من اشک بود ... حتی زمانی که سر نماز می
ایستادم...
نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت ... تا چیزی
رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست ...
- تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ ... از
اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی ... یا از اونهایی که ...
روز سوم بود ... و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند ...
ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار
... برای خودم روضه می خوندم ... روضه حسرت ...
که بچه ها ریختن توی حسینیه ... دسته جمعی دوره ام کردن ... که به زور من رو ببرن
بیرون ... زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ..
نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته می شد ... توان صحبت کردن یا
فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...
آخرین تلاش هام برای موندن ... و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم ...
چشم هام رو که باز کردم ... تشنه با لب های خشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده
بودم ... به هر طرف که می دویدم جز عطش ... هیچ چیز نصیبم نمی شد ... زبانم بسته
بود و حرکت نمی کرد ...
توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد
زدم...
- خدا ...
مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست ... هاله
شخصی رو بالای یک بلندی دیدم...
امید تازه ای وجودم رو پر کرد ... بلند شدم و شروع به دویدن کردم ... هر لحظه قدم
هام تند تر می شد ... سراب و خیال نبود ... جوانی بالای بلندی ایستاده بود ...
با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد ...
- سلام ... خوش آمدید ...
نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... و جملاتش، آب روی
آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ...
- تشنه ام ... خیلی ...
با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ...
صورتم خیس شد ... فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده
...
- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ...
مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه
از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم
هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ...
پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا
بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ...
دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ...
- مهران ... مهران ... خوبی؟ ...
چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...
خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه
چیز خوب بود ...
توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی می کردن آرومم
کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ...
قسمت صد و شصت و هشتم: جاده کربلا
کابووس های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ... با
وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ...
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...
- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...
و دوباره چشم هام رو می بستم ...
اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ...
و من، هر شب جا می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ... هر دفعه، متفاوت از
قبل ...
هر بار خبر ظهور می پیچید ... شهدا برمی گشتند ... کاروان ها جمع می شدند ... جوان
ها از هم سبقت می گرفتند ... و من ... هر بار جا می موندم ... هر بار اتوبوس ها مقابل
چشمان من حرکت می کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ... با تمام
وجود فریاد می زدم...
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ...
من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا
این خواب ها ...
کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ...
هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول
های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ...
علی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ... ابالفضل بود ...
ـ مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ...
بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه ... با سر میام ... هزینه اش چقدر میشه؟ ...
- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...
- جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...
خندید ...
- از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...
ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی
اتوبوس ها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ...
تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن
به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ...
توی اتوبوس شماره 2 ... حال یکی بهم خورده ... و ...
مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیرنفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون
یا...
من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ... یا یکی دیگه صدام
می کرد ... اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ...
ـ جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ...
حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق
خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز
کنم ... که یهو علی تکانم داد ...
- مهران پاشو ... جاده کربلاست ...
پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در
منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...
مدافعان حـــرم
📸 یه فریم از دور شدن مردم از معنویت! انقد تو رسانهها گفتن دینمداری مردم کم شده بعضیامون باور کردی
ما هم مثل مهران داستان ،جاموندیم😔
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بیان_معنوی
#استاد_پناهیان
چی کار کنم غیبت نکنم؟😢
نامـ شبــڪہ:یڪ
نـامــ بـرنـامہ: درسـهـــاے از قران
سـاعـت: ۱۸:۵۰
#ویــژه_بــرنـامہ_مـاہ_ رمــضـان
نامـ شبــڪہ: شبــڪہ۵
نـامــ بـرنـامہ:زنــدگے پس از زنــدگے
سـاعـت:.۱۷:۳
#ویــژه_بــرنـامہ_مـاہ_ رمــضـان
نامـ شبــڪہ: سہ
نـامــ بـرنـامہ:محفــل
سـاعـت:۱۷:۴۰
#ویــژه_بــرنـامہ_مـاہ_ رمــضـان