قسمت سی و چهارم: دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر … از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود … حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…
اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید …
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت … تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی … و این بار هم علی نبود …
قسمت سی و پنجم
برای آخرین بار
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …
- الحمدلله که سالمن …
- فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…
- همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست …
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت …
قسمت۳۵ رمان بدون تو هرگز.mp3
2.58M
قسمت ۳۵ رمان بدون تو هرگز ❤️
.
اینم سه پارت تقدیم نگاه های پاکتون☘
اگه پارتهای کوتاه داشتیم سه پارت میزاریم☺️
خوب بچه ها ما اومدیم
انقدر امروز خسته شدم..😂
خوب متاسفانه درس هم نرسیدم😂بخونم و فردا رو میرم به امیییید پروردگار 🌿😎
من نبودم چه ها کردید ؟
حرف بزنیم ؟!
بزنید تا شب من جواب میدم
برم ببینم تا کجا جواب دادن 😅✋🏾
نوکریما☜︎︎︎ @Loveshahadat
ناشناس☜
https://harfeto.timefriend.net/16840085351512
•••
ترافیک خیابون اگه برای من عذاب باشه،
برای اون بچهای که گل میفروشه نعمته.
خدا برای همه خـ♡ـداست
۱_سلام و نور خدا 🌹
ان شاءالله به بهترین صورت امتحان رو میدید
خدا همراهتونه
حالا خوبه شما ۴ تاش رو خوندی
من فردا از ۱۰ تا درس سخت و نفس گیر امتحان دارم و جان مگس دم خونمون حتی باز نکردم🚶🏽♂😂
یعنی وقت نکردم
۱_سلام و رحمت🌱
به به به تولدتون مبارک باشه ✨🌼
چه رند و عالی
ان شاءالله بهترین اتفاقا براتون بیوفته و هر چی از خدا میخواید بهتون بده 📖🔗
۳_سلام و نور 🌼
مخلصم
دست گمنام و مدیر درد نکنه که از همچیشون گذشتن تا کانال پیشرفت کنه ✨📖
۴_ والا به بنده گفتن اطلاعات شخصی ندم ✨🌼