اذان- کاظم زاده - navadiha.ir.mp3
643.9K
عاشقان وقت نماز است 🫀🌱
اذان میگویند 🎶
قبله هم سمت نماز است اذان میگویند
التماس دعا
منو فراموش نکنیدا 🥲🌹
#اذان_مغرب
#حی_علی_الصلاه
#حق🖐🏿!
ساعتهایزیادیازعمرموندرطولروزبهشنیدنو
خوندنخبرهایکمفایدهوبیفایدهایناونمیگذره.
ازتلویزیون،روزنامه،سایتو...
خداپیامبرروفرستادهبهمابگه:
مهمترینخبریکهبهشبیتفاوتیدقرآنه.💔🚶♂
#قلهونبأعظیم...
man-bi-to-ki-hastam.mp3
19.52M
ایندنیابیتوبهدردِمننمیخوره!
اوندنیاباتوحسابیدستِمنپره . . :)!
4_5827810595314863630(1).mp3
17.55M
یامَنْیُعْطِیالْکَثیرَبِالْقَلیلِ،
میبخشینوکراتوبیدلیل :)!💔
یاد اینجور دخترای مثلا مذهبی افتادم
پدیده سلبریتی پرستی مردوده،چه اینور،چه اونور
والسلام
#حق_تر_از_حق
مدافعان حـــرم
قسمت پنجاه و پنجم من یک دختر مسلمانم سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود … چند لحظه مکث کردم … – ی
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#رمان_بدون_تو_هرگز
قسمت پنجاه و ششم
دزدهای انگلیسی
وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا …
خیلی چیزها یاد گرفته بودم … اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور …
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد …
– دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی …
در زدم و وارد شدم … با دیدن من، لبخند معناداری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی …
– شما با وجود سن تون … واقعا شخصیت خاصی دارید …
– مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید
خنده اش گرفت …
– دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه… اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید …
ناخودآگاه خنده ام گرفت …
– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید … تحویلم گرفتید … اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم … هم نمی خواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید … تا راضی به انجام خواسته تون بشم …
چند لحظه مکث کردم …
– لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن … اصلا دزدهای زرنگی نیستن …
و از جا بلند شدم …
قسمت پنجاه و هفتم
تقصیر پدرم بود
این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید …
- دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ …
- کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه … چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم ..
از جاش بلند شد …
- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …
نفس عمیقی کشیدم …
- چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم …
و از اتاق خارج شدم …
برگشتم خونه … خسته تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها …
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته … هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم … سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم … به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه …
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولا شدم …
- بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم … توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم …
همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف می زدم … و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد …