eitaa logo
مدافعان حـــرم
868 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
11هزار ویدیو
230 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
389_16368364519725.mp3
3.91M
علت‌اشک‌های‌منه‌کربلا..💔
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جون‌رقیه‌ات‌درخطره...!😭💔
Majid Bani Fatemeh - Ta Omadi To Az Safar [SevilMusic].mp3
4.43M
تااومدی‌توازسفر،بابا... توروخدامنوببر،بابا...(:🥀
.🤍.با زبان عشق سخن بگو با من جز دوست داشتن تو زبانی را نمیفهم . .🦢
وضع غذا پختنم دیدنی بود.  برایش فسنجان درست کردم. چه فسنجانی !  گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش. آن قدر رب زده بودم، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره.  دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد. بعد شروع کرد به شوخی کردن که « چون تو قره قروت دوست داری، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا.» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی، فسنجون سیاه. آخرش گفت« خدارو شکر. دستت درد نکنه.» ||...🍂🧡‌...|| ||...🍂🧡‌...|| ||...🍂🧡‌...||
عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند « رفته عقب» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.  بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود.  انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط. ||...📻📞...|| ||...📻📞...|| ||...📻📞...||
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم.  حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. »  بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند.  آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم.  انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.   ||...🧃🌿...|| ||...🧃🌿...|| ||...🧃🌿...||
°•~🚌 ظهورڪن‌نگارمن،بياڪہ‌ازسرشعف فداےقامتت‌ڪنم‌دوچشم‌اشڪباررا تمام‌لحظہ‌هاےمن‌فداےيڪ‌نگاه‌تو بياوپاڪ‌ڪن‌زدل‌حدیث‌انتظاررا
•🌎📘• امام‌زمانم ...💙 درالتهابِزمین دراضطرابِ‌زمان یادِتو♡ چترِامانِ‌من‌است زیربارانِ‌دردها... ...❄️
'♥️𖥸 ჻ تلخ است که یک سال دگر نو شود و باز نباشی...💔
مدافعان حـــرم
باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظهای سرش را میچرخ
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت سیزدهم خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بی تمرکزی میداد. یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال پیچش میکرد و احساس می- کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچه زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.